eitaa logo
صالحین تنها مسیر
220 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مجلس که تموم میشه، نفس عمیقی می‌کشم و با دستمال کاغذی صورت نمناکم رو پاک می‌کنم. چند دقیقه‌ای که منتظر می‌شینیم، دور و اطراف رو رصد می‌کنم، از پرده‌های سیاهی که روشون متن‌های عربی مختلف نوشته شده تا خانم‌هایی که کناره‌های حسینیه نشستن و با هم حرف می‌زنن. استکان چایی رو نزدیک لب‌هام می‌کنم، جرعه‌ای ازش می‌خورم که حسابی بهم می‌چسبه. تقریبا نیم ساعت بعد از تموم شدن مراسم، بالاخره شاه‌زاده‌ی سوار بر اسب سفید هانی خانم زنگ می‌زنن و اجازه خروج میدن. به‌خاطر این همه معطلی زیر لب غر می‌زنم. - چرا انقدر دیر می‌ریم ما؟ - به‌خاطر اینکه بیرون شلوغ میشه و همه‌ی آقایون توی محوطه بیرون منتظر خانواده‌هاشونن، بیرون رفتن سخت میشه. همین‌طور که کفش‌های راحتیم رو پام می‌کنم، آهانی زیر لب میگم و به سمت پله‌ها می‌ریم. نگاهی به دور و بر می‌ندازم، به جز چهار_پنج نفر همه رفتن. پله اول رو که رد می‌کنم، تا می‌خوام برم روی پله بعدی به دلیل خیس بودن پله‌ها پام لیز می‌خوره و با زانو روی پله سوم فرود میام. هانیه که جلوتر از من میره، با شنیدن صدای آخم برمی‌گرده سمتم و میگه: - چی شد؟ مهدیار و امیرعلی تا متوجه‌مون میشم، سمتمون پا تند می‌کنن. هانیه با نگرانی کنارم روی پله می‌شینه. - خوبی نرگس؟ - چیزی نیست، کمکم کن بلندشم. دستم رو می‌گیره، تا می‌خوام بلندشم از شدت درد چهرم جمع میشه و دوباره می‌شینم سر جام. - نکنه پات شکسته؟! مهدیار روبه هانیه میگه: - نه خانم، اگه شکسته باشه اصلا نمی‌تونن پاشون رو تکون بدن. امیرعلی که تا الآن با یک نگاه متعجب و کمی نگران بهم خیره شده، سریع به خودش میاد و میگه: - من می‌برمشون درمانگاه، شما هم برید که حاج خانم منتظرتونم. با درد زیادی که داخل پام پیچیده، به سختی لب باز می‌کنم و از اینکه معطلشون کردم گونه‌هام رنگ می‌گیره. - بله، شما درست می‌گین. هانیه جان شما برو خونه مادرشوهرت ناراحت میشن، منم یک جوری میرم خونه. امیرعلی برای تأیید حرفم دوباره برمی‌گرده سمت مهدیار و میگه: - داداش، شما برین دیگه. مهدیار نگاهی به هانیه می‌ندازه اما اصلا دوست نداره توی اون موقعیت تنهام بزاره. دستم رو روی شونه‌ش می‌زارم. - به حرف بزرگ ترت گوش کن، برو! - مطمئنی؟ - خیالت راحت. - فقط بهم زنگ بزن، باشه؟ با لبخندی حرفش رو تأیید می‌کنم و می‌زارم که با خیال راحت بره. بعد از رفتنشون، امیرعلی بدون اینکه بهم نگاه کنه میگه: - شما همینجا منتظر باشین تا من ماشین رو بیارم نزدیک تر. به پنج دقیقه نمی‌کشه که ماشین رو جلوی حسینه پارک می‌کنه و در عقب رو ‌هم برام باز می‌کنه. به سختی دستم رو به میله‌های دور خیمه می‌گیرم، خودم رو به ماشین می‌رسونم و سوار میشم اما به محض اینکه پام رو خم می‌کنم، آه از نهادم بلند میشه که سریع در رو می‌بنده تا هرچه زودتر برسونم بیمارستان. کنار در، از شدت درد توی خودم جمع میشم و هرچی که دست دست می‌کنم تا از رفتن منصرفش کنم اما از خجالت زبونم بند میاد و هیچی نمی‌تونم بگم. در تمام مدت، معذب می‌شینم و هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. استرس و دلهره عجیبی توی دلم جا خشک می‌کنه که دلیلش رو نمی‌دونم و مدام با انگشت‌هام بازی می‌کنم تا برسیم. به درمونگاه عمومی که می‌رسیم، پیاده میشه و چند دقیقه بعد با یک ویلچر و پرستار می‌رسه، در ماشین رو برام باز می‌کنه و به کمک اون پرستار روی ویلچر می‌شینم. داخل یک اتاق کوچیک می‌ریم تا دکتر بیاد و پام رو معاینه کنه. همیشه از بیمارستان و درمونگاه‌ها متنفر بودم و هستم! از بوی الکل و مواد ضدعفونی کننده گرفته تا صدای آه و ناله بیماران و همهمه همراهاشون... ☞☞☞ پشت در منتظر می‌مونم و مدام به این فکر می‌کنم که هرطور شده باید ماجرای دیشب رو ازشون بپرسم تا مطمئنم بشم چیز خاصی نبوده و خیالم راحت بشه. با بیرون اومدن پزشک، از جام بلند میشم و به سمتش میرم، چند لحظه‌ای مکث می‌کنم تا اینکه ازش می‌پرسم. - حالشون چطوره؟  - بنظر نمیاد اتفاق خاصی افتاده باشه؛ فقط یک کوفتگی خیلی ساده‌ست. درد زیادش هم به‌خاطر چندبار ضربه خوردن و ضعیف بودن استخون‌هاشه. چندتا تقویتی، یک سرم و کمی آرام بخش برای خانمت تجویز می‌کنم، زودتر تهیه کن و بیار...