eitaa logo
صالحین تنها مسیر
244 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 ابرویی بالا می‌ندازه و همین‌طور که دست‌هاش رو داخل جیب پالتوی بلندش فرو می‌کنه، چند قدمی بهم نزدیک میشه. قدم‌های بلند و محکمش روی کاه‌های زیر پامون، نشون از خشم خفه شده‌ش میده. - فراموشی گرفتی؟ یادت رفته؟ یا آدم‌های بی‌گناه زیادی رو کشتی؟! درست اون لحظه، آرامش قبل از طوفانه و هرآن ممکنه دریایی از خون به‌ پا شه! - یادت رفته داداشم رو ازم گرفتی؟ یادت رفته جلوی چشم‌هام یک تیر زدی تو سینه‌ش؟ - برادرت خودش فرار کرد، به من هیچ ربطی نداشت. من طبق وظیفه‌م عمل کردم. البته اگه فرار هم نمی‌کرد، با اون پرونده سنگینش اعدام میشد! سعی می‌کنه عصبانیتش رو مخفی کنه اما صدای بلند شده‌ش و پوزخند عصبیش این اجازه رو ازش می‌گیرن. - فک کردی می‌ذاشتم داداشم رو اعدام کنن؟ ولی تویِ بی‌همه چیز ازم گرفتیش! چشم‌هام رو می‌بندم و نفس کلافه‌م رو به بیرون فوت می‌کنم. - حالا می‌خوای انتقام بگیری؟  بدون حرف با دستش به دو مرد تنومد پشت سرش اشاره می‌کنه. جلو میان، بازوهام رو بین دستشون اسیر می‌کنن و می‌کشوننم به سمت یک صندلی چوبی و با یک تناب می‌بندنم. سعی می‌کنم مقاوتی نکنم تا نقشه درست پیش بره، نباید احساسی رفتار کنم، و اگر نه همه چیز خراب میشه! با اشاره دست بهشون میگه تا بگردنم که اسلحه و میکروفنی همراهم نداشته باشم اما خوشبختانه میکروفون داخل جیبم رو پیدا نمی‌کنن. پالتوش رو در میاره و به سمت میز فرسوده‌ی کنار در پرت می‌کنه. در ادامه رو به کسی که به خاطر من الان بی‌هوش روی زمین افتاده قدم برمی‌داره و جوابم رو میده. - آره، می‌خوام انتقام بگیرم! اول می‌خواستم به بدترین حالت ممکنه جونت رو بگیرم اما... با لبخند کریحی به جسم بی‌جونش نگاه می‌کنه و ادامه میده. - بعد نظرم عوض شد. کنارش روی زانو می‌شینه و میگه: - تصمیم گرفتم جون عزیزت رو بگیرم! مدام از درون حرص می‌خورم و با خودم مبارزه می‌کنم. برای اینکه غیرت و تعصبم کار دستم نده، دستم رو به خورده چوب‌های روی صندلی می‌کشم تا عصبانیتم رو سر انگشت‌هام خالی کنم. چند ثانیه‌ای نفسم رو حبس می‌کنم و درحالی که نفسم رو به شدت بیرون میدم میگم: - اون خانم عزیز من نیست! سرش رو به سمتم برمی‌گردونه، برای اینکه بیشتر عذابم بده و غیرتم رو زیر سوال ببره زیر لب زمزمه می‌کنه. - پس صیغه‌ش کردی؟ سعی می‌کنم آرامش ظاهریم رو به دست بیارم اما خشم باطنیم لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر میشه. - خواهر ناتنیمه. - واقعا؟! چقدر جالب! دوباره نگاه ناپاکش رو به سمتش میده. - پس این خانم کوچولو صاحب نداره. از عصبانیت می‌لرزم. از بین  دندون‌های چفت شده‌م لب می‌زنم. - درسته که زنم نیست ولی دلیل نمیشه صاحب نداشته باشه، برادرش که هستم! بدون اینکه بهم نگاه کنه، لبخندی روی لب‌هاش نقش می‌بنده که بوی نفرت و انتقام رو می‌تونم از چند متریش حس کنم! - اینجوری خوبه، مساوی می‌شیم. خواهر تو در ازای انتقام برادر من! اینبار با نگاه معنا داری بهم خیره میشه و با تمسخری که توی صداش موج می‌زنه میگه: - جناب برادر، خواهرت رو بهم قرض میدی؟ قول میدم زودی بهت برش گردونم. خون به صورتم هجوم میاره اما سکوت می‌کنم تا بچه‌ها برسن و نقشه درست پیش بره. - ببخشید که زحمت شد برات این همه راه رو اومدی. فکر می‌کردم زنته، اگه همون اول می‌گفتی خواهرته دیگه اذیتت نمی‌کردم. دستش رو نزدیک صورتش می‌بره که دیگه طاقت نمیارم و صدام بلند میشه. - دستت بهش بخوره... قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم بلندتر از خودم فریاد می‌زنه، هم زمان از جاش بلند میشه و کلتش رو از غلاف در میاره، خشابش رو جا می‌ندازه و به طرفش می‌گیره. - با دست‌های بسته می‌خوایی چیکار کنی؟‌‌