eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل از اینکه مامان حرفی بزنه پسرِ حاجی میاد و میگه: - با اجازه‌تون اومدن دنبالم باید برم کار دارم. هیچ کدومشون مخالفتی نمی‌کنن و ماهم بعد از اون از محضر خارج می‌شیم و سوار ماشین هانیه می‌شیم. - نرگسی؟ - هوم؟ - میگم نظرت چیه آقا سید هم برای تو بگیریم، هوم؟ سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و اصلا حواسم به هانیه نیست. - آقا سید کیه؟ - خانوم رو باش، تازه میگه نادر مرد بود یا زن؟ روی صندلی مشکی رنگ ماشینش تکون می‌خورم و میگم: - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! - پروفسور منظورم همین آقا امیرعلیه، پسرحاج‌آقا. هیچ چیزی از حرف‌هاش رو نمی‌فهمم و در فکر مامان ملیحه به سر می‌برم. جوابی نمیدم و سکوت می‌کنم. - چی شدی؟ چرا هیچی نمیگی؟ آیا سکوت نشانه رضاست؟ مامان جون، دایی جون فکر کنم یک عروسیِ دیگه افتادیم. گیج و مبهم بهش نگاه می‌کنم. خاله مریم که از اون موقع فقط گوش می‌کنه و بهمون می‌خنده با قیافه فوق طنزم تصمیم می‌گیره و بالاخره لب باز می‌کنه. - اینقدر بچه‌م رو اذیت نکن. هانیه مثلا دلخور میشه و به شوخی میگه: - عه، باشه مامان خانوم نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار. - جفتتون عزیزهای دل منین. - اینم از مامان ما، نرگس خانم تحویل بگیر. از حسودی هانیه خندم می‌گیره، خودم رو می‌کشم پشت صندلیِ خاله و آروم گونش رو می‌بوسم. یکدفعه صدای جیغ هاینه کل ماشین رو پر می‌کنه. - هــــــــــــــوی! به چه اجازه‌ای مامان من رو بوس کردی؟ - به همون اجازه‌ای که مامان شما قبلش خاله من بوده. - حالا پنج دقیقه توفیری نمی‌کنه. - حالا که می‌بینیم فرق داره. تمام وقت دایی هیچ دخالتی نمی‌کنه و فقط می‌خنده. ماشین رو جلوی در سفید رنگ آپارتمان دایی پارک می‌کنه. درحالی که سعی می‌کردم به صورت سرخ شده هانیه نخندم، سریع حق به جانب میگم: - خیلی خب حالا حرص نخور، پیر میشی کسی نمیاد بگیردت‌ها. برای نجات جونم سریع از ماشین پیاده میشم و به خونه‌ی دایی پناه می‌برم. وارد خونه که می‌شیم، نگاهی به اطراف می‌ندازم و جز بهم ریختگی و شلختگی چیزی نمی‌بینم. قبل از اینکه از شوک خارج بشم خاله حرف دلم رو می‌زنه. - وای! میدونِ جنگه یا خونه؟ - پس فکر کردین نرگس رو برای چی آوردم؟ به نشانه‌ی اعتراض سرِ جام می‌ایستم و میگم: - عه، دایی! هم زمان روی یکی از مبل‌های راحتی مشکی رنگ می‌شینه و می‌خنده. همه‌مون که می‌شینیم و یکم که در سکوت می‌گذره خاله خیلی جدی طرفم سر می‌گردونه و میگه: - حالا خاله جان، مطمئنی که می‌خوای اینجا بمونی؟ - اگه مزاحم دایی نباشم، چرا که نه؟ دایی در حالی که از جاش بلند میشه و میره سمت آشپزخونه میگه: - این چه حرفیه، مراحمی نرگس جان. - باشه خاله جان، پس ما می‌ریم به هانیه‌م میگم چمدونت رو بیاره. دایی با یک سینی چایی از توی آشپزخونه میاد بیرون. - چاییتون رو بخورین من خودم میارم. چایی‌ها رو که می‌خورن سه نفری پایین میرن. میرم پشت پنجره و پرده سفید رنگ رو کنار می‌زنم و از بالا تماشاشون می‌کنم. هاینه توی ماشین نشسته، دایی در حالی که چمدونم توی دستشه با خاله صحبت می‌کنه و هر از چندگاهی اخم‌هاش توی هم میره و دوباره آروم میشه. بیخیال اومدنش میشم، دوباره برمی‌گردم و سرجام می‌شینم. اما ذهنم حسابی درگیر میشه که خاله چی میگه؟ بیخیال افکار منفی میشم و سعی می‌کنم ذهنم رو خالی کنم. - اما دم دایی مهدی خیلی گرم با اینکه زن‌دایی فرزانه بخاطر بیماری مامانش رفته و دایی هم بخاطر عقد مامان برگشت و نزاشت تنها و بی‌کس بمونم، البته بخاطر کارش هم هست اما وجود منم صددرصد مؤثره.