eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 *اینم دوست ما هامون خان که امدن اینجا شمارو ببینن ...هامون نگاهش کرد چشم های درشت مشکی صورت لاغر و استخونی ابروهای پر آیدا کلاسور مدرسه اش محکم تو دستش فشار داد تو دلش قند اب شد وقتی قد و هیکل پسره رو دید لبخند ریزی زد قلبش تند تند میتپید* _آیدا ...آیدا جان ... آیدا از خاطرات پونزده سال پیش پرت شد گیج مدیر مدرسه رونگاه کرد _جانم .. مدیر لبخندی زد _دقیقا یک ساعته زل زدی به کامپیوتر ...الان زنگ  آخر میخوره .. آیدا سریع از جاش بلند شد تند تند نفس عمیق میکشید که سردردش کم کنه . وارد سالن شد چند نفر از مادرها وارد سالن شده بودن برای بردن دخترا و آیدا بهشون خیره شده بود شاید یکی از اینا زن هامون ...حس درماندگی داشت سوت زد و با لبخند گفت _مامان های عزیز اون گوشه منتظر بمونید الان سالن شلوغ میشه .. صدای کر کننده زنگ رعشه به تن آیدا انداخت بی اختیار دستش رو گوشش گذاشت از شدت سردرد تهوع گرفته بود .. بچه ها با همهمه و شلوغی وارد سالن شدن ..آیدا سوت زد _دخترم رو پله ها ندو .. در مدرسه باز شده بود سرویس ها مقابل در بزرگ پارک بودن و چند تا ماشین هم از اولیا بود ...آیدا  از بین اون همه دختر بچه تونست مانلی رو پیدا کنه که بی حال و شل و ول کیفش و دنبال خودش میکشوند ...آیدا بهش خیره شد از همه دخترا خوشگلتر بود با خودش گفت حتما شبیه مامانش و نگاهی به مادرهای گوشه سالن کرد هیچکدومشون چش رنگی نبودن دخترک هم به طرف در رفت.. آیدا حریصانه به والدین که بیرون بودن خیره شد منتظر بود دخترک به طرف یک کدومشون بره ولی دختره همینطور که کیفش و میکشید به طرف خیابون رفت نگاه آیدا به متشین های پارک شده بود ولی دخترک در عقب ماشین سرویس باز کرد . نگاه از خیابون گرفت ..تقریبا سالن از جمعیت خالی شد بود انگار وجدان درد کشیدش اونو سرزنش میکرد که با یک اسم فامیل اینطور بهم ریخته .. چندتا از معلم ها خداحفظی کردن .. آیدا وارد دفتر شد سیستم خاموش کرد پوشه هارو داخل کارتابل ها گذاشت . سرایدار داشت سالن و تی میکشید بهش یک خسته نباشید گفت از در پشتی به طرف ماشینش رفت. وقتی تو ماشین نشست یک حال بدی داشت دست هاش  رو فرمون گذاشته بود برق رینگ ساده تو دستش پوزخند روی لبش اورد 🌷نویسنده:بانو زهرا باقرزاده تبلور
🌼 *آیدا من چطور قبل تو زندگی میکردم‌...اینقدر عاشقتم که حس میکنم کل دنیا برام یک شکل دیگه ای شده..آیدا از این همه عشق و هیجان لپ هاش گل انداخت با غرور نگاهش کرد ولی میدونست تو دلش براش میمیره * صدای دینگ دینگ پیام امد..نگاه از سقف گرفت از خاطرات گذشته بیرون امد بی حوصله روی تخت غلطیت و گوشی رو دست گرفت  پیام از ژیلا بود "امشب همه میریم باغ ..لباس گرم بردار اونجا سرده" نوچی کرد تند تند تایپ کرد _هم خسته ام هم سردرد دارم این هفته نمیام" گوشیش به آنی زنگ خورد نیم خیز نشست _گفتم بهت که ژیلا خیلی خستم .. صدای جیغ جیغوی ژیلا امد _بی خود خسته ای ..انگار فقط این میره سرکار ...میای خستگیت در میشه .. آیدا نفس گرفت از اصرار های ژیلا نوچی کرد _از طرف من از خاله مهین تشکر کن .. خاله مهین خاله واقعیش نبود ولی به اندازه هزارتا خاله بهش محبت کرده بود _اه آیدا دیگه گندش دراوردی ...مامان از صبح رفته باغ کوفته گذاشته همه بچه ها هم هستن میخوایم مافیا بازی کنیم  ...حتی علیرضا جونت . آیدا بی اختیار لبخند آرامش بخشی زد با ذوق گفت _مگه اومده .. ژیلا بلند خندید _چیه تو که خسته و مریض بودی ...! آیدا مقابل عکس توی اتاقش ایستاد یک اکیپ دختر و پسر بودن انگشتش روی یکی از پسرها با ریش پرفسوری با موهای کم و کوتاه  کشید ... _باشه میام به خاله بگو ترشی لیته هم میارم .. بعد تلفن و قطع کرد شماره علیرضا رو گرفت بدون اینکه سلام کنه باذوق گفت _چرا نگفتی امدی .. صدای علیرضا تو گوشی پیچید _کی به تو گفت ...حتما ژیلای دهن لق .. ایدا روی تخت نشست زانوهاش بغل کرد _نمیخواستم بیام ...گفت تو هم هستی .. _چرا ؟ آیدا انگار اتفاق تو مدرسه یادش امده باشه نفس گرفت _سردرد شده بودم .. صدای علیرضا آروم شد _بهداد میگفت خیلی وقته نیومدی مطبش .. آیدا با حرص بلند شد _بروبابا تو هم با این همکارهای در پیتت ...دفعه اخر جوری خودش صمیمی میگرفت که میخواست بشینه تو بغل من .. علیرضا بلند خندید _خوب اینم شِگرد ما روانشناس هاست .. آیدا خندید علیرضا ادامه داد _میدونم تو هم از خجالتش درامدی ... ایدا یادش امد که چه دعوای با بهداد کرده از خجالت و خنده لبش گازگرفت علیرضا با جدیت گفت _قرص هات قطع کردی؟ آیدا مظلوم گفت _بیخیال من یک سال اون آشغال هارو نمیخورم ..حالمم خوبه .. علیرضا با عصبانیت گفت _واسه همون سردردی؟ آیدا مکس کرد _حالا امشب ببینمت بهت میگم .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌼#پست_۳ *آیدا من چطور قبل تو زندگی میکردم‌...اینقدر عاشقتم که حس میکنم کل دنیا برام یک شکل دیگه ای
🌼 *آیدا من خانواده ام خیلی حساسن ...آیدا بق کرده رو برگردوند ..._تو داری بهانه میاری هامون ...هامون اخم کرد _میدونی دوست دارم ولی بزار دوست بمونیم خودتو از من دریغ نکن ...* آیدا گازی به بلالش زد صدای جیغ و داد از توی خونه میومد ...ژیلا با خنده به طرف بالکن امد _دیدی دیدی اخرش بردیم .. آیدا با لبخند نگاهش کرد شوهر ژیلا محمود یک بلال به طرف ژیلا گرفت _این نامردی بود همون شب اول من کشتن .. ژیلا بلند خندید _حق ات که دست اول هی به من تارگت نزنی .. ایدا بقیه بلال هارو تو سینی گذاشت به طرف پذیرایی رفت هنوز هم صدای بحث و همه میومد _خوب لشکر شکست خورده بیاین بلال بخورین .. علیرضا نزدیکش شد _حواست به بازی نبود ؟ آیدا شونه ای بالا انداخت _تهش که مابردیم .. علیرضا اخم کرد _از وقتی امدم حواسم بهت هست .. آیدا نگاهی به عمه ی ژیلا کرد که چپ چپ نگاش میکرد با اخم گفت _حالا میگم برات . علیرضا خط نگاهش دنبال کرد پوزخندی زد _مامان  من مشکلی نداره با تو .. آیدا با حرص نفس گرفت و تتمه  بلال شو تو سینی گذاشت _اره مشکلی نداره ...چون تو اینطور میخوای ! و بی حرف روی مبل نشست دقیقا از همون ده دوازده سال پیش که وارد این خانواده شد نگاه نفرت بار مادر علیرضا رو حس میکرد . خاله مهین ظرف کوفته های قلقلی خوشرنگ که روش پره های زرشک بود روی  میز گذاشت.. _بفرمایید ...نوش جونتون .. همه در حال شوخی و تعارف بودن ولی آیدا پشیمون بود از اینکه با وجود بودن مادر علیرضا امده این مهمونی .. _آیدا جان خانم بهرامی هنوز هر وقت من میبینه احوال تو جویا میشه .. آیدا نگاهی به مادر علیرضا کرد ...از اینکه هر دفعه یک خاستگار براش جور میکرد واقعا عصبی میشد لبخند نیم بندی زد _ممنونم لیلا جون ..ایشون لطف دارن .. نگاهی به علیرضا کرد که پوزخندی زد لیلا دوباره ادامه داد _تو هم باید کم کم به فکر باشی تنها موندن الانش شیرینه ولی دو روز دیگه پاتو سن بزاری دیگه  بر و روی  نداری ! آیدا با حرص با چنگالش کوفته تو بشقابش تکه تکه میکرد ..و لبخند تحویل لیلا میداد مهین خانم مداخله .. _اوووه لیلا تو همچین مگی دو روز دیگه پا تو سن بزاری اینگار ما رو سیزده سالگی شوهر دادن چه غلطی کردیم ...بزار عشق و جوونی شون بکنن .. ژیلا با دهن پر گفت _مامان خانم چرا من زود شوهر دادی ..؟ مهین خانم با خنده گفت _والا اینقدر که بابات پول تلفن توو ارسلان داد داشتیم ورشکست میشدیم گفتیم جواب بله بدیم  بری ور دل خودش بشینی تا اخر عمرت براش فَک بزنی .. همه خندین ..مهین خانم با حض وافری گفت _همه که مثل آیدا خانم نیستن ... آیدا لبخند محجوبی زد ولی رسما اون کوفته کوفتش شده بود هیچ جوره ته دلش با حرف های لیلا صاف نمیشد ..آهی کشید که از چش علیرضا دور نموند . بعد شام ظرف هارو با دخترا شستن ...جوون ها تو تراس لحاف و تشک پهن کرده بودن .. ژیلا زیپ کاپشنش بالا کشید _حال میده تو این سرما اینجا بخوابیم .. مهین خانم پنجره رو باز کرد خطاب به ژیلا گفت _مامان جان ریما رو ببر دستشویی من شب نمیتونم بیدارش کنم .. ژیلا پوفی کشید _ارسلان هنوز داخله بهش بگو .. مهین خانم چش غره ای رفت و در بست . ژیلا با غر غر بلند شد _خوش به حالت که از هفت دولت آزادی .. علیرضا سبد نارنگی به دست وارد تراس شد دخترا و پسرا دورش جمع شدن شروع به بگو بخند کردن ولی  آیدا بی حوصله پتو رو دور خودش پیچیده بود سرش تو گوشیش بود . علیرضا بهش پیام داد _بیا تو حیاط کارت دارم .. وقتی بقیه بلاخره رفتن سر جاهاشون و خوابیدن ..آیدا به هوای رفتن دستشویی رفت توی حیاط 🌷
🌼👈 علیرضا انتهای باغ نشسته بود سیگار میکشید تا آیدا رو دید با اخم گفت _خوب؟ آیدا شونه ای بالا انداخت _خوب به جمالت ! علیرضا مشکوک نگاهش کرد _جریان چیه از وقتی اومدی حالت خوب نیست؟ آیدا روی صندلی مقابلش نشست علیرضا ادامه داد _نگو بخاطر حرف های مامانمِ که این حرف های همیشگیشِ ...ولی تو ادم همیشگی نیستی ؟ آیدا لب گزید _یکی از شاگردهام اسمش مانلی صاحبچی ! علیرضا با اخم گفت _خوب که چی ؟ آیدا با بغض گفت؛ _باباش هم اسمش هامون ! علیرضا پک محکمی به سیگارش زد _شاید تشابه.. آیدا تو حرفش پرید _چرند نگو ..مگه میشه اتفاقی باشه ! علیرضا ته سیگارش زمین انداخت. _اصلا گیریم که همون مرتیکه باشه تو رو صننم ! آیدا لب گزید علیرضا به موهاش چنگ زد _آخ ....آخ آیدا ...بدم میاد گیر کردی تو همون پونزده سال پیش .. آیدا رو برگردوند اینقدر بغض داشت که اگه علیرضا یکم نگاهش میکرد میزد زیر گریه .. علیرضا تکیه اش از دیوار گرفت _فردا میام دنبالت بریم پیش بهداد ! آیدا از روی صندلی بلند شد دستش و توی کاپشنش کرد با اخم نگاهش کرد _من نمیام ...خودم میدونم چجوری حالم خوب میشه .. علیرضا پوزخندی زد _آره بشینی به مردک فکر کنی ... آیدا با عصبانیت به طرف راه سنگچین باغ رفت و زیر لب غُر زد _من خَرم که امدم به تو گفتم .. علیرضا کلاه کاپشنش کشید که نگهش داره _هی دختر کله خر .. آیدا برگشت به طرفش علیرضا نگاهش کرد _من نمیخوام کسی بهت اسیب بزنه ... آیدا سعی کرد لبخندی که رو لبش امده رو جمع کنه _پس بهتره از من دور بمونی چون نزدیک شدنت بیشترین آسیبِ به من ..میدونی که لیلا جون چقدر قشنگ بلده زخم زبون بزنه ...هر دفعه هم یک پیرمرد واسه من نشون میکنه ..که یک وقت خدایی نکرده شاه پسر شو دختر ترشیده ای که هیچ جوره وصله این جمع نیست از راه به در نکنه .. علیرضا پوف کلافه کشید _مهم منم که میخوامت .. آیدا اخم کرد _ولی من نمی خوامت خودت هم خوب میدونی .. و رو برگردوند راهش و ادامه داد صدای تیک تیک فندک علیرضا میومد ....آیدا از درد چشم بست لرز کرده بود نفهمید خودش و چطور به تراس رسوند سرجاش دراز کشید پتو رو تا چونه اش بالا کشید یک بغض مثل تیغ توی راه گلوش بود یک بغض پونزده ساله مثل هامون .... 🌷
🌼👈 *** آیدا تو سالن ایستاده بود چندتا از بچه ها دورش حلقه زده بودن اینقدر مهربون بودن معاون جدیدشون براشون خوشایند بود که یک ماه از سال نگذشته کلی طرفدار پیدا کرده بود . یکی از دخترا تکه کیکی به طرف آیدا گرفت _خانم تو رو خدا تورو خدا بردارید .. ایدا لبخندی زد _مرسی عزیزم نوش جانت . دختر دیگه ای  خودش لوس کرد _فردا من دعای فرج بخونم .. و یک دختر دیگه که قدش از همه بلند تر بود پلاکارت انتظامات تو گردنش بود با غرور گفت . _برید سرکلاس هاتون .. بچه ها متفرق شدن ..ایدا میکروفن روی میز گذاشت نگاهش به دوربین های طبقه بالا بود که ببینه بچه ها رفتن کلاس ...معاون دیگه چایش هورت کشید _آیدا برات ابنبات رژیمی گرفتم ... ایدا تو میکروفون داد زد _نماینده کلاس ۳۰۴چرا بچه های کلاستون تو سالن اند  برید تو کلاس .. بعد کلافه به همکارش گفت: _ای بابا چرا معلم ها نمیرن سر کلاس ها .. یکی از معلم ها عصبانی وارد دفتر معاونین شد _خانم سوفی تکلیف من امروز با این دانش اموز روشن کنید بگید ولی اش بیاد مدرسه ...دیگه خسته شدم . آیدا به پشت معلم سرک کشید و با کمال تعجب مانلی رو دید _چی شده ؟ معلم کلافه گفت ؛ _از روز اول یک دونه تکلیف شب ننوشته ..نصف حرف الفبا رو هنوز بلد نیست ..نمیدونم چجوری امده کلاس دوم ... معاون دیگه با تعجب گفت؛ _چرا مشق هاتو نمینویسی دخترم ؟ مانلی همینطور سرد و یخ زده به اونا نگاه میکرد . معلم دوباره گلایه مند گفت: _صدبار نامه نوشتم به مامانش ..حتی زنگ زدم ..دریغ از یک جواب که به من بدن .. ایدا با اخم گفت _مامانت خونه است ؟ مانلی سرشو به معنی آره تکون داد . _بیا اینجا بشین و به صندلی ته دفتر اشاره کرد . بعد نزدیک معلم شد و آروم گفت؛ _شاید مامانش مشکلی داره ؟ وقتی این سئوال میپرسید انگار  ته دلش یک ناآرومی و بی قراری خاصی بود .. معلم چشم درشت کرد آروم گفت؛ _نمیدونم والا ...اخه اینقدر پرت اند از وضعیت بچه کلاس دومی شون ...من جای معلم پارسالش بودم مردودش میکردم .. معاون دیگه پوزخندی زد _دلت خوش ها این باباش جزو کسایی که به اندازه نصف دانش اموزان مدرسه  کل هزینه های یک سال   رو نقد میاد کارت میکشه ...بعد کارنامه اش میشه خیلی خوب . نور چشمی خانم مدیر ... آیدا قلبش هری ریخت پس هامون امده این مدرسه ... معلمشون آهی کشید _یعنی از در و دیوار صدا میاد از این بچه نه ...نه درس جواب میده نه درس مینویسه ...فقط نگات میکنه .. معاون دیگه همینطور که پای سیستم بود برگه های پرینت شده رو از توی پرینتر برداشت آروم گفت؛ _از من به شما نصیحت بهش نمره بده بره پای مامانش باز نکن که پشیمون میشی ... آیدا پر اخم گفت ؛ _چرا ...بزار مامان و باباش بیان ..شاید مشکلی داره ..شاید کند ذهن ...اصلا نباید بیاد این مدرسه .. معلم سر تکون داد _نه رفتارش شبیه بچه های کند ذهن نیست ... آیدا به مانلی که روی صندلی نشسته بود با چشمهای درشت روشنش بهشون زل زده بود خیره شد . آروم کنارش رفت _دخترم صبحانه خوردی ؟ مانلی بهش خیره شد نوچی کرد . آیدا لبخندی زد و ساندوچی که برای خودش درست کرده بود از تو کیفش در اورد بهش داد . همون لحظه صدای زنگ گوشی معلم بلند شد و  معلم با تردید گفت _خودشِ، خودش ِ..مامانش .. آیدا لب گزید و نگاهش پی رفتن معلم شد که عصبانی داشت شرح حجران میکرد . آیدا فنجون چایش و به طرف مانلی گرفت _بخور دخترم .. دخترک ترسیده به معلمش از پشت شیشه اتاق معاونین خیره شده بود . معاون دیگه کش چادرش و درست کرد و  گفت؛ _خوب چرا دخترم مشق هاتو نمی نویسی ؟ معلم با گوشی کنار گوشش نزدیک اتاق شد با لبخند خداحافظی کرد _گفت الان میاد. آیدا نفسش حبس شد یک حال عجیبی پیدا کرد معلم به طرف مانلی براق شد _الان مامانت میاد تکلیف تو  روشن میکنم  .. مانلی از ترس ساندویچ دستش و روی میز گذاشت کوله اش  محکم تو بغلش گرفت . آیدا به طرف معلم اخم کرد _حالا بزار یک چیزی بخوره گناه داره ...مامانش اومد میام صدات میزنم شما برو کلاست .. معلم به طرف پله هارفت .. آیدا به ساندویچ اشاره کرد _بخور دخترم .. معاون دیگه به ساعت نگاه کرد _اوه ساعت ۱۱باید برم اداره ...آیدا جان برنامه تقویتی رو کلاس بندی کردم همون و یک نگاه بنداز .. آیدا سرش گرم کلاس بندی ها شد فقط هرز گاهی نگاهی به مانلی میکرد که ساکت اون‌گوشه نشسته بود پلاستیک فریزرو با دستش مچاله میکرد . _چای میخوری بگم برات بیارن .. مانلی نوچی کرد بعد دستش بالا اورد _خانم اجازه میدید برم دستشویی .. آیدا لبخندی زد _برو عزیزم . دوباره  کار خودش ادامه داد . _سلام .. سرش بالا اورد یکه خورده به زن زیبا مقابلش خیره شد ..چشمهای درشت آبی ...بینی کوچولو ...لب های قلوه ای سرخ .. _بفرمایید ! _من صاحبچی هستم .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۶ *** آیدا تو سالن ایستاده بود چندتا از بچه ها دورش حلقه زده بودن اینقدر مهربون بودن معاون جد
🌼👈 آیدا صدا تو سرش تکرار میشد ..صاحبچی .. زن وقتی بُهت آیدا رو دید اخم کرد _خودتون زنگ زدید بیام مدرسه .. آیدا سعی کرد نفس بگیره _بله بفرمایید خانم .. نتونست بگه خانم صاحبچی .. زن روی صندلی نشست از کفش و کیف مارک که داشت تا پالتو خیلی شیک تنش نشون میداد از یک خانواده ثروتمنده ...و جالب تر از همه چادری بود که سرش کرده بود البته انگار نمایشی سرش بود ولی همین خار شد تو چش آیدا ...بعد پونزده سال هنوز اون صدا ها تو گوشش بود که میگفت *تو در حد خانواده ما نیستی ...اصلا لباس پوشیدنت داد میزنه چه خانواده بی در و پیکری داری ...* آیدا بلند شد حس میکرد سرش گیج میشه زن دست های ظریف  با ناخون های مرتب اش تکون داد که برق انگشتر هاش نمایان شد _خانم ترمه نیستن؟ آیدا لبخند تصنعی زد _نه ایشون تو اداره جلسه داشتن .. بعد به طرف سالن رفت در کلاس زد معلم بیرون امد _جانم ؟ آیدا با سر به دفتر اشاره کرد _مامان مانلی امده .. معلم آهانی گفت _بیزحمت کلاسم اداره میکنی ... آیدا از خداخواسته سر تکون داد وارد کلاس شد بچه ها بلند شدن معلم باهاشون اتمام حجت کرد _ساکت میمونید و رونویسی میکنید   به حرف خانم سوفی هم‌گوش میدید . و رفت آیدا روی صندلی نشست ...هزار فکر تو سرش بود ...ولی یک چیز خیلی پر رنگ تر بود ...این زن با این زیبایی و طنازی زن هامون ...حس تهوع پیدا کرد ...این زن هامون ....اشک تو چشش نیش زد آهی کشید هامون شکمو بود همیشه بهش میگفت امدم از سرکار باید بوی قرمه سبزی خونه رو برداشته باشه ...دوباره بغض کرد ...الان واسه نهار قرمه سبزی گذاشته ..هامون میاد خونه این زن بغل میکنه میبوسه ..هامون یک خانواده داره ..سعی کرد تند تند نفس بگیره تا اشکش نریزه ..بچه ها پچ پچ میکردن ..صدای زنگ خش انداخت توی تمام افکارش 🌷
🌼👈 *من دلم میخواد اولین بچمون دختر باشه ...هامون با عشق نگاهش کرد ..‌شبیه تو بشه * آیدا تند تند محتویات ماهی تابه رو هم میزد از وقتی از مدرسه امده بود یک حال بدی بود .دلش میخواست گریه کنه ولی هی  زیر لب میگفت _زندگی اون عوضی به تو چه اخه . آخر با بغض ماهی تابه رو کف اشپزخونه گذاشت یک تکه نون از روی میز برداشت روی زمین چهار زانو نشست عکسش روی شیشه فر منعکس شد به خودش خیره شد چشمهای عسلی و ابرو های بور بینی که به اصرار ژیلا پنج سال پیش عملش کرده بود و لبهای معمولی و فک زاویه داری پوزخندی زد  ...اصلا قابل مقایسه با اون زنی که میگفت خانم صاحبچی نمیدید آهی کشید و زیر لب گفت حتی قدم تا شونه اونم نمیرسه ..همون موقع صدای زنگ اپارتمانش بلند شد . تکه نون و با عصبانیت ته ماهیتابه انداخت احتمالش میداد ژیلا باشه .. در باز کرد دختر بچه ای روی پله ها دوید صدای جیغ جیغ ژیلا تو راهرو پیچید _ریما ندو میخوری زمین .. ریما خودش تو بغل آیدا انداخت _سلام خاله .. آیدا محکم بغلش کرد _سلام عزیزم . ژیلا هن هن کنان نزدیک امد کیف پیش دبستانی  ریما رو دست آیدا داد و خم شد تا بند کفشش باز کنه  _سلام خوبی ... آیدا ریما رو روی کاناپه گذاشت _نهار خوردی؟ ریما نوچی کرد آیدا تلوزیون رو روشن کرد تا ریما کارتن ببینه و بعد وارد اشپزخونه شد . _تا الان ساعت سه بعد از ظهر به بچه نهار ندادی ؟ ژیلا مانتو شو در آورد _غلط کرد تو مهد نهار خورده  ...باز تو رو دید خودش لوس میکنه برات ! آیدا سوسیس و سیب زمینی داخل ماهیتابه رو تو بشقاب ریخت .. ژیلا وارد آشپزخونه شد _خوبی چه خبر ! ژیلا شونه ای بالا انداخت از یخچال شیشه خیارشور بیرون اورد _هیچی ... صدای تیک تیک فندک گاز بلند شد و ژیلا کتری رو روش گذاشت _وای اینقدر دلم چای میخواد ...امروز همکارم نبود من جورش کشیدم .. آیدا خیارشور هارو ریز کرد _چای تازه دم کردم ...دوتا فنجون بریز تا من واسه ریما یک چیزی ببرم سینی غذا رو روی میز گذاشت ژیلا داشت از کار ادارش حرف میزد ولی آیدا یک لحظه با خودش گفت الان هامون با دختر و زنش داره نهار میخوره حتی از تجسم کردن زندگی هامون کنار اون زن زیبا ،قلبش چنگ مینداخت .. _هوی کجایی .. ژیلا سینی چای رو روی اپن اشپرخونه گذاشت _دوساعت دارم حرف میزنم جواب نمیدی ؟ آیدا بی اختیار گفت _هامون یک دختر داره .. ژیلا هاج و واج نگاهش کرد _چی ؟ آیدا روی صندلی اشپزخونه نشست و به قیافه پر از تعحب ژیلا نگاه کرد _دخترش تو مدرسه منه ...امروز زنش دیدم بعد آهی کشید _یادت همیشه ننه جونم میگفت مادر مکافات خونه همین دنیاست پوزخندی زد _زنش اینقدر خوشگل بود وقتی دیدم زبونم بند امد ...فقط یک بی ام و زیر پای خانومش بود ..کل کادر مدرسه براش دولا و راست میشدن ...البته یکی از معلم ها میگفت طرف دختر نماینده مجلسِ .. ژیلا با حرص گفت؛ _بعد همچین دختری زن هامون شده .. آیدا فنجون چایش برداشت و هورت کشید _چی بگم حتما خود هامون به جایی رسیده که نماینده مجلس دخترش داده بهش .. ژیلا با حرص گفت؛ _تو دیونه ای خودتو تاریک دنیا کردی حتی نمیذاری یکی بهت پیشنهاد ازدواج بده ...یک چیزی پونزده سال پیش بوده تموم شده .. آیدا نفس گرفت ژیلا ادامه داد _تو هم ازدواج کن خوشبخت شو بچه بیار ...باور کن عشق و عاشقی پونزده سال پیشت یادت میره .. بعد خندید و گفت _بیفتی به شوهر و بچه خودتم یادت میره .. ایدا زیر لب اروم‌گفت _ بچه !! ژیلا ادامه داد _بهتر از هامون هستن برای تو کافی لب تر کنی .. آیدا چشم چرخوند _حتما علیرضا .. ژیلا فنجونش تو سینی گذاشت _والا خیلیم پسر اقا خوبیه ؟ آیدا پر از حسرت آه کشید _خودت خوب میدونی عمه عزیزت منو میبینه انگار عزرائیل اش دیده ... _مهم علیرضاست .. آیدا بلند شد _پونزده سال پیش هم هامون من به بخاطر خانواده اش نخواست .. ژیلا عصبانی گفت؛ _تو اون بچه حاجی لوس ننر با علیرضا یکی حساب میکنی ...واقعا که ! آیدا با لبخند نگاهش کرد _جفتشون یک شرایط داشتن ...چه فرقی میکنه . بعد آروم گفت؛ _به عمت حق میدم ...منم جای اون بودم پسر دسته گل اقای دکترم نمیدادم به دختری که حتی اسم پدر تو ی شناسنامه اش نداره ...مامانش فقط تو شیش سالگی دیده بعدم غیبش زده ..از دار دنیا فقط یک ننه بزرگ داشت که اونم خدارحمتش کنه ...تمام ...تمام شد ژیلا خانم عزیزم ...کی و میخوای گول بزنی ...حق دارن بنده خداها .. ژیلا رو برگردوند . اون شب تا دیر وقت ژیلا و دخترش اونجا بودن آیدا سعی کرد بودنش غنیمت بدونه از تنهاییش فرار کنه واسه همون کلی خندید و شام پخت و حرف زد و تظاهر کرد یادش رفته غم تو دلش ... ولی همینکه سر رو بالش گذاشت تمام خاطرات وحشتناک مثل کابوس سراغش امد 🌷
🌼👈 _خانم صوفی زنگ بزنین والدین این دختر براش لباس بیارن ... آیدا سرش و از روی مانیتور بلند کرد _کی؟ که نگاهش به مانلی افتاد ...معلم با اخم به مانلی گفت _همینجا وایستا ! بعد نزدیک آیدا شد _من آخر از دست این بچه دق میکنم .. آیدا با تعجب گفت ؛ _هفته پیش که میگفتی مشق هاش مینویسه .. معلم چینی به بینیش داد _باز دو سه روزه انگار داره میاد مهمونی یک کلمه هم ننوشته امروز که آوردمش پای تخته درس بپرسم مثل بز منو نگاه کرد آخرم وقتی روی میز زدم از ترس دیدم یک جوی اب زیر پاش راه افتاده .... آیدا با چشای گرد معلم نگاه کرد _چکار کردی ؟ معلم با حرص گفت؛ _والا اون داد هم نزنم سرشون که هیچی دیگه .. آیدا بلند شد معاون دیگه مداخله کرد _گور خودتو کندی ...الان مامانش میاد من و تو رو مدرسه رو میذاره رو سرش .. آیدا به طرف مانلی که بیرون از سالن ایستاده بود رفت وقتی دیدش قلبش از شدت ترحم از جا کنده شد مثل جوجه های خیس به خودش میلرزید _بیا دخترم ...بیا اینجا .. مانلی با چشای درشت اشکی بهش زل زده بود . آیدا اون و به طرف دفتر معاونین برد .. یک صندلی کنار شوفاژ گذاشت همکار معاونش غر زد _آیدا نجس نکن صندلی رو .. آیدا یک چش غره رفت ..میگم اقا زیدی تو حیاط ابش بکشه ... مانلی با بغض روی صندلی نشست ..ولی هنوزم میلرزید آیدا دلش طاقت نیاورد به همکارش گفت؛ _زنگ بزن مامانش براش لباس بیاره ..من برم یک پتو مسافرتی از تو ماشینم بیارم .. پتو از اخرین دفعه ای که رفته بودن باغ تو ماشینش بود ..پتو رو روی دوش مانلی گذاشت با لبخند گفت؛ _الان گرم میشی دخترم ...صبحانه خوردی ؟ مانلی نوچی کرد آیدا ساندویچ خودش بهش داد بعد کنارش نشست _مگه برای خودت صبحانه نمیاری ؟ مانلی بی حرف نگاهش کرد آیدا با مهربونی گفت؛ _تو خونه صبحونه میخوری .. صدای ضعیف مانلی بلند شد _نه پول میارم مدرسه .. آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت با کنجکاوی گفت _هر روز ؟ مانلی سرش به معنای تأیید تکون داد چقدر پول میاری ؟ مانلی اروم گفت؛ _پنجاه هزارتومن .. آیدا یکم جا خورد با خودش گفت هر روز پول میاره مگه میشه اخه ... _خوب چرا از بوفه چیزی نمیخری ؟ مانلی اول نگاهش کرد بعد آروم گفت؛ _پول میندازم تو صندوق.. بعد به صندوق صدقات ته سالن اشاره کرد . آیدا هاج و واج نگاهش کرد همون لحظه معاون دیگه هن هن کنان گفت؛ _آمدن براش لباس اوردن ...بیا بگیر . آیدا لبخندی زد _این اتفاق واسه هر کی ممکنه بیفته ...خجالت نداره ...الان لباس هاتو عوض میکنی میری سر کلاس .. مانلی برای اولین بار لبخند زد آیدا ته قلبش یک حال خوبی شد .. _تا ساندویچ تو بخوری من میام .. بعد به طرف دفتر معلم ها رفت صدای کفش های پاشنه کوتاهش تو سالن انعکاس داشت .. نگاهش به هیکل یک مرد افتاد که پشتش به اون بود یک مرد قد بلند با یک پالتو بلند مشکی .. آیدا ایستاد . صدای مدیر مدرسه رو شنید _لطفا لباس هارو بدین به خانم معاون .. مرد برگشت ...قلب آیدا ایستاد ... هامون با دیدن آیدا مکث کرد انگار باورش نمیشد این دختر ریزه میزه تو لباس کادر مدرسه همون آیدا پونزده سال پیشِ ... آیدا هم باورش نمیشد خیلی از پونزده سال پیش تپل تر شده بود جا افتاده تر موهای جوگندمی کنار شقیقه اش با ریش کمی سفیدش ازش یک مرد جذاب ساخته بود . ناخوادگاه یک قدم عقب گذاشت . هامون اخم کرد . پاکت لباس به طرفش گرفت _من صاحبچی هستم پدر مانلی .. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۹ _خانم صوفی زنگ بزنین والدین این دختر براش لباس بیارن ... آیدا سرش و از روی مانیتور بلند ک
🌼👈 _من صاحبچی هستم پدر مانلی .‌‌‌. آیدا سرش تکون داد _بفرمایید اتاق معاونین .. و بعد خودش جلوتر راه افتاد قلبش تند میکوبید حس میکرد صدای قلبش و هامون میشنوه ... کنار در ایستاد ...هامون پر اخم نزدیکش شد رخ به رخ مقابل هم ایستاده بودن هامون به عقب نگاه کرد وقتی دید کسی تو سالن نیست پوزخندی زد _تو چطور صلاحیت این و پیدا کردی که بشی معاون یک مدرسه ..! آیدا از شدت خشم زبونش بند امده بود هامون انگشت اش مثل تهدید مقابل صورت آیدا گرفت _بفهمم دور بر زندگی من میچرخی کاری میکنم هیچ مدرسه ای تورو به  عنوان ابدارچی هم قبولت نکنه ... آیدا فقط نگاهش کرد چشمهای  که مثل قیر سیاه بودن و پر از نفرت و سنگدلی و سیاهی .. پاکت و روی صندلی کنار در گذاشت _دیگه واسه این مسائل مزخرف من احضار نکنید .. و رفت . آیدا  تا دم وردی سالن بهش خیره شده بود ... سرش و انگار چکش میزدن .. داخل اتاق شد مانلی بهش زل زده بود پاکت لباس هارو طرفش گرفت _بپوش .. مانلی مانتو مدرسه رو در اورد ...و نگاهش به آیدا بود . _خانم باید مانتو و شلوارم در بیارم ؟ آیدا اینقدر بغض داشت که اصلا نفهمید چطور دو زانو مقابل مانلی نشست و سریع مانتو و شلوارش در اورد لباس های توی پاکت تند تند تن مانلی میکرد ... مانلی بهش زل زده بود ...آیدا لباس های کثیف داخل پاکت گذاشت .. مانلی مقنعه کج و ماوج اش عقب کشید آیدا مقنعه اش در اورد موهای بلند نامرتب اش و با دست صاف کرد و کش موی سرش از روی موهاش دراورد موهای مانلی رو مرتب بافت کش زد مقنعه رو دوباره سرش کرد ..مرتب تر دیده می شد  دیگه خبری از موهای همیشه بیرون  زده از گوشه کنار مقنعه اش نبود . آیدا بی حرف مانلی نگاه کرد . صدای هامون تو گوشش بود _بفهمم دور بر زندگی من میچرخی .. ناخوادگاه اشکش چکید مانلی با غصه نگاهش کرد بعد انگشتش به علامت اجازه بالا اورد _خانم ..من برم کلاس ؟ آیدا سر تکون داد . مانلی پاکت لباس برداشت تا خواست از در بیرون بره دوباره برگشت محکم دست های کوچکش دور کمر ایدا قفل کرد و اون بغل کرد . آیدا یک لحظه جا خورد ...یک حالی شد ...این دختر هامون بود ..همه زندگی هامون که اینطور بغلش کرده بود .. مانلی بی حرف دوباره به طرف در رفت آیدا دست به سرش گرفت معاون دیگه وارد اتاق شد _به اقای زیدی گفتم بیاد صندلی رو ببره .. ایدا سر تکون داد _خوبی آیدا ؟ آیدا یک آره ای گفت: تند تند برای علیرضا تایپ‌کرد "امروز باید ببینمت " 🌷
🌼👈 * _بهتره دختر تون جمع کنید که آویزون پسر مردم نشه .. فقط یکدفعه دیگه ببینم خونمون زنگ زده یا شماره اش تو گوشی پسرم ببینم دیگه آبرو براتون نمی ذارم* فیتیله روشن سیگار لای انگشت های لرزونش بود ..تمام تنش میلرزید ..از همه بدتر قلبش بود که میلرزید .. صدای زنگ اپارتمانش امد . تن کرخ شده اش از روی زمین بلند کرد .. تصویر علیرضا بود در زد ...در ورودی رو هم باز کرد . تتمه سیگارش توی بشقاب خاموش کرد ..سعی کرد نفس بکشه ولی انگار بغض چمبره زده توی گلوش نمیذاشت . علیرضا با اخم وارد خونه شد . _سلام .. آیدارو دید که ژولیده هنوز با لباس مدرسه است . آیدا به طرف اشپزخونه رفت . علیرضا روی مبل نشست زیپ کاپشن اش باز کرد . _جریان چیه ؟ آیدا کتری رو روی گاز گذاشت __هیچی ..فقط تو پیام گفتم برام قرص بیاری ؟ علیرضا با سر به بشقاب پر از ته سیگار اشاره کرد _تو پیامت نگفتی چی شده خودتو با سیگار خفه کردی؟ آیدا تکیه به کابینت زد و باغم نگاهش کرد علیرضا ادامه داد _خیلی وقت بود اینطوری نشده بودی؟ آیدا اشکش چکید _امروز هامون اومده بود ... علیرضا پوفی کشید _فهمیدم این رشته سر دراز داره ! آیدا هق زد _آخ نبودی علیرضا ...ندیدی چطور واسم خط و نشون میکشید واسه خاطر زن اش ..ندیدی چجوری داشت چنگ و دندون نشون میداد که یک وقت زن اش نفهمه چه حیونی بوده ... علیرضا از روی مبل بلند شد وارد اشپزخونه شد یک لیوان اب ریخت ..از تو جیبش بسته داروهای آرام بخش در اورد . _من فکر میکردم بعد پونزده سال  اینقدر  قوی شدی که دیگه حتی بهش فکر هم نکنی .. وگرنه همون روز اولی که گفتی دختر هامون تو مدرسه ات میگفتم از اونجا برو .. ولی گفتم آیدا قوی ..محکم ... بعد با تاسف نگاهش کرد _نشستی اونجا آبغوره میگیری که اون مردک واسه خاطر زن اش اینچنین کرد آنچنان کرد ... کرد که کرد ..گور باباش ! آیدا دماغش بالا کشید _اون آدم هیچ جای زندگی تو نیست پس لطفا بی خیالش شو .. قرص با آب به طرفش گرفت آیدا با دستای لرزون قرص گرفت _علیرضا چرا من تاوان اون عشق اشتباهی رو دادم .. علیرضا پوزخندی زد و با انگشت به سر آیدا ضربه آروم زد _چون مغزت پوکه ...فکر کن ببین... تو خودت خواستی این زندگی رو داشته باشی ... یک خری به اسم هامون تو زندگیت بوده ..تو ولش نمیکنی . اون شب علیرضا تا دیروقت پیش آیدا بود هر چند دقیقه یاداوری میکرد که هامون تموم شده است ولی قلب آیدا از مغزش پیشی میگرفت که امروز هامون دیدی چقدر جذاب شده بود هنوز حرف میزد مردمک چشاش  درشت میشد هنوزم تیک عصبی تند تند پلک زدنش داشت .. کلافه چشم بست . ولی از اون روز هر وقت مانلی رو میدید ته دلش یک حالی میشد گاهی تو خیابون وقتی یک خانواده کنار هم میدید هامون و زنش و مانلی رو کنار هم تصور میکرد ... گاهی تو خونه وقتی تنهایی شام میخورد تصور میکرد الان هامون کنار زن و بچش داره شام مورد علاقه اش میخوره ... الان هامون داره کنار زنش سریال میبینه ..شاید مهمونی اند ...کلافه شام اش توی یخچال میذاشت یک ماه بود سعی میکرد فراموش کنه ولی نمیشد هر دفعه انگار قلبش لج میکرد با تمام توانش دنبال خیالپردازی بود . 🌷
🌼👈 و داستان از همین جا شروع شد روایت زندگی آیدا یک جور دیگه ای رقم خورد . دقیقا همون روزهای اول زمستون که  آسمون پر از برف بود ... تمام کلاس ها تقویتی تمام شده بودن .. معاون وارد دفتر شد _اوه چه سرد اگه همینطور برف بباره احتمالا فردا رو تعطیل میکنن . آیدا لیست حضور غیاب تو پوشه گذاشت . _اگه شوهرت نمیاد دنبالت برسونمت .. همکارش کاپشنش پوشید _نه بابا نزدیکِ مرسی .. و با صدای بوق خداحافظی کرد . آیدا هم پالتو شو تن کرد همون لحظه فراش مدرسه رو دید که در حال تی کشیدن بود _آقای زیدی خسته نباشی نماز خونه رو هم باید جارو برقی کنی فردا نماز دارن .. اقای زیدی چشمی گفت؛ ایدا شال بافتش روی سرش انداخت _خاحافظ  .. نزدیک غروب بود ...و هوا به شدت سرد .. آیدا استارت زد که حس کرد یک دختر بچه با فرم مدرسه شون گوشه خیابون ایستاده . وقتی دقت کرد مانلی رو تشخیص داد ..چشم بست و پاش رو گاز گذاشت .. که یک حسی درونش باعث شد سرعت کم‌کنه دنده عقب بیاد . _،مانلی مگه نیومدن دنبالت .. مانلی شونه بالا انداخت . _کلاس تقویتی ات که یک ساعت تموم شده دخترم .. مانلی فقط نگاهش کرد _مامانت میخواسته بیاد یا سرویس داشتی .. مانلی با چشای اشکی گفت؛ _هیچ کس نمیاد دنبالم ...مامانم نیست ... آیدا کنجکاو گفت: _یعنی چی؟ نمیتونی تو خیابون بمونی .. در ماشین باز کرد و پیاده شد _بیا بریم تو زنگ بزن بابات بیاد . مانلی با بغض گفت : _بابام نمیاد . آیدا نوچی کرد دست مانلی رو گرفت _بیا بریم داخل مدرسه .. وارد سالن مدرسه شدن هنوز اقای زیدی در حال تی کشیدن بود _چی شده خانم صوفی؟ آیدا همینطور که به طرف دفتر میرفت گفت: _خانواده اش نیومدن دنبالش .. از توی پرونده ها پرونده مانلی رو پیدا کرد بعد شماره مامان مانلی رو گرفت گوشیش خاموش بود ... شماره خونشون گرفت که جواب نمیداد . پوفی کشید به مانلی نگاه کرد _مامانت رفته خونه مامان بزرگت ؟ مانلی نوچی کرد _شماره خاله ای مامان بزرگی کسی رو داری ؟ مانلی دوباره نوچی کرد . شماره هامون جلوش خودنمایی میکرد ولی دلش نمیخواست صداشو بشنوه .. صداشو بلند کرد _اقای زیدی بیا اینجا .. وقتی اقای زیدی امدآیدابهش گفت؛ _شماره باباش بگیر بگو دخترش تو مدرسه جامونده ..ما مسؤلیت قبول نمیکنیم بیاد دنبالش . اقای زیدی شماره گرفت وقتی چند تا بوق خورد همون حرف هارو زد . بعد آهان آهِنی گفت؛ آیدا با اخم و اشاره گفت: چی میگه؟ وقتی گوشی رو گذاشت گفت؛ _میگه براشون آژانس بگیرید بره خونه .. بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: _اها گفت اینجا نیستن شهرستانن .. آیدا پوفی کشید وقتی از پنجره بیرون نگاه کرد هوا تاریک و روشن بود .. اقای زیدی گفت: _ماشین بگیرم براش خانوم ؟ آیدا دلش طاقت نیاورد _نمیخواد خودم میبرمش .. آدرسِ از توی پرونده برداشت با خودش گفت؛ میذارمش در خونش هامون که نیست .. دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدن در خونه یک زن بچه کوچیکی بغلش بود که بچه بیتابی میکرد . مانلی سریع از ماشین پیاده شد و دوید _مانی ..مانی .. آیدا پیاده شد _مانلی کیفت و یادت رفته! اون زن عصبانی بچه رو بغل مانلی داد _دوساعتِ منتظرم .. و بعد رفت. مانلی بچه رو که گریه میکرد هی میبوسید _جان ..جان .. آیدا نزدیکش شد تو روشنایی چراغ صورت خیس از اشک بچه رو دید _این کیه ؟ مانلی با گریه گفت؛ _داداشمه ؟ آیدا بُهت زده نگاهشون کرد _اون خانومه کی بود .. مانلی همینطور که بچه رو تکون میداد با گریه گفت: _اون خانومه کارگر مون بود بچه همینطور جیغ میزد و بیتابی میکرد آیدا بچه رو بغل کرد _مامانت کجاست ...کی میاد ؟ مانلی با گریه گفت: _خانم مامانمون نمیاد ...اون رفته کانادا ... 🌷
🌼👈 _خانم مامانمون نمیاد ...اون رفته کانادا.. آیدا مات شد بچه توی بغلش جیغ میکشید _درست حرف بزن دختر جون ..کی الان خونتونِ ؟ مانلی بغض کرد _هیچکی .. آیدا بچه رو تکون داد _بابات کی میاد؟ دوباره مانلی شونه بالا انداخت مانلی دست دراز کرد _خانم بدینش بغلم اذیتتون میکنه .. آیدا دوباره بچه رو تکون داد دست روی صورتش کشید  _این سرما میخوره لپ هاش یخ کرده .. مانلی در کامل باز کرد _خانم بیاین خونه .. آیدا با تردید قدم به خونه گذاشت ...با دیدن خونه بزرگ‌و مجلل آهی کشید . مانلی اتاق رو نشون داد _خانم اون اتاق داداشمه .. آیدا چشم از مبلمان های لوکس و تابلوهای گرون گرفت به طرف اتاق رفت .. یک اتاق پر از اسباب بازی که واسه یک بچه هشت   و نه ماه زیادی بود . مانلی در کشو رو باز کرد _خانم لباس هاش اینجاست . مانلی یک عروسک به طرف بچه توی بغلش گرفت ولی بچه هنوز بی تابی میکرد _زنگ بزن به بابات بگو بیاد گناه داره این بچه ... مانلی لب برچید به طرف پذیرایی رفت بعد تلفن به دست وارد اتاق شد _خانم برنمیداره .. آیدا پوفی کشید _زنگ بزن مامان بزرگی ..خاله ای ..زنگ بزن به عمه ات ! مانلی نگاهش کرد _شماره اشون ندارم .. آیدا بچه رو تخت گذاشت _پوشک و لباس براش بیار شاید خیس کرده . مانلی سریع وسایل تعویض بچه رو اورد آیدا پوشک و لباس های  بچه رو عوض کرد .. نگاهی به شیشه شیر افتاده رو زمین کرد بچه رو بغل مانلی داد _بگیر من براش شیر درست کنم .. وقتی وارد اشپزخانه شد وسایلی برقی رو دید که بیشتر تو سریال های ترکی، خارجی دیده بود .. یکم آب جوش اورد ...شیشه شیرش و درست کرد . مانلی تند تند بچه رو تکون میداد یک لحظه دلش به حال این بچه سوخت با سن کمش داشت داداشش اروم میکرد ... معلوم نبود اصلا چیزی خورده یا نه . _مانلی گرسنه نیستی ؟ مانلی نوچی کرد شیشه رو به بچه داد ... تو بغلش آروم تکونش میداد .. بهش خیره شد مژه های تابدارش از گریه خیس بود با ولع شیر میخورد چشمای مشکیش خیلی شبیه هامون بود .. دقیقا کپی خود هامون بود ... وقتی تو بغلش خوابید یک بغض گنده بیخ گلوش چسبید .. اروم پیشانی بچه رو بوسید . مانلی همینطور آروم و بی حرف نگاهش میکرد . آیدا لبخندی زد _تا این گودزیلا بیدار نشده برو یک چیزی بخور ... مانلی با گریه گفت؛ _اگه مامانم نیاد من و مانی باید تنها باشیم نیکی جونم که نیست ! ایدا بچه رو روی تخت گذاشت _نیکی خاله ات؟ مانلی نوچی کرد _من خاله ندارم ..نیکی جون پرستار مانی دوماه اومده پرستار قبلیش با مامانم دعوا کرد رفت .. من و مانی شب ها پیش نیکی جون میخوابیم ! آیدا با تعجب گفت؛ _واسه چی ؟مگه مامان و باباتون خونه نیستن ؟ مانلی پتوی داداشش به آیدا داد _مامانم میگرن داره نمیتونه از مانی مواظبت کنه .. بابام هم اخر شب میاد . آیدا پتو رو روی مانی کشید . _من باید برم زنگ بزن بابات بیاد تنها نباشید . مانلی تلفن و برداشت و شماره گرفت .. صدای بوق خوردنش میومد . _برنمیداره ! همون لحظه در خونه باز شد _مانلی! صدای عصبانی هامون بود .. با صدای دادش ..مانی از خواب بیدار شد . آیدا ترسیده مانی رو بغل کشید همش با خودش میگفت کاش میرفتم ... مانلی با گریه  به طرف پدرش رفت _بابا ...من تو مدرسه جا موندم هیچ کس نیومد دنبالم .. قامت هامون وسط پذیرایی نمیان شد .. ایدا مانی گیج خواب تکون میداد تا بخوابه .. هامون با بُهت به آیدا خیره شد _تو اینجا چه غلطی میکنی؟! 🌷
صالحین تنها مسیر
🌼👈#پست_۱۳ _خانم مامانمون نمیاد ...اون رفته کانادا.. آیدا مات شد بچه توی بغلش جیغ میکشید _درست حر
🌼👈 _تو اینجا چه غلطی میکنی؟! آیدا به مانلی نگاه کرد که شوکه به باباش خیره شده بود . مانی هنوزم تو بغل ایدا گریه میکرد آیدا تکونش داد مانلی نزدیک هامون آمد _بابا نیومدی دنبالم خانم صوفی منو اورد .. هامون دندون رو هم سابوند _گفتم نمیخوام دور بر زندگی من باشی .. آیدا تا نصفه پذیرایی آمد _واقعا چی فکر کردی با خودت ... از بی مسئولیتی تو و زنت دانش اموز من یک ساعت تو سرما تو کوچه وایستاده بود اگه اتفاقی براش میفتاده که فردا خودت ماو همکارام آتیش میزدی ... اومدم اینجا این بچه طفل معصوم با لباس و پوشک خیس و گرسنه فقط گریه میکرد ... هامون با عصبانیت به مانلی گفت؛ _مگه زرین خانم کجاست؟ مانلی که از مکالمه بین معاون مدرسه اش و باباش هنوز در تعجب بود با داد هامون شونش پرید _اومدم ناراحت بود گفت دیگه نمیام .. همون لحظه مانی گریه اش بیشتر شد و جیغ میکشید آیدا مانی رو به طرف هامون گرفت _بچه رو بگیر میخوام برم .. هامون تا خواست بچه رو بگیره ...گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره ی  شخص پشت گوشی سریع گفت: _یک دقه وایستا .. به طرف بالکن رفت ... صدای داد و فریادش تا پذیرایی میومد .. آیدا پوف کلافه ای کشید .. دوباره مانی رو به طرف اتاق برد.. برق و خاموش کرد و اینقدر راه بردش تا خوابید .. هامون در باز کرد وقتی آیدا رو دید که اینطور بچه رو بغل گرفته با حرص گفت؛ _میتونی بری ....من خودم هستم .. آیدا آروم مانی رو روی تخت گذاشت که باز پرید از خواب شروع به گریه کردن کرد . آیدا هی تکونش میداد _مامانش کجاست حتما بهانه اون میگیره؟ هامون غرید _سَر قبر من ...! آیدا چپ چپ نگاهش کرد هامون دوباره تلفنش زنگ خورد .. که با عصبانیت قطع کرد آیدا نفس گرفت _کسی نیست؟  بچه هارو میبرم خونم ...البته اگه توهم برت نمی داره که قراره زندگیت بهم بریزم .. بعد پوزخندی زد _البته به اندازه کافی بهم ریخته هست .. هامون با اخم گفت: _من سگ نکن آیدا ! قلب آیدا هری ریخت ،چرا هامون آیدا گفتنش با همه فرق داست .. آیدا نفس گرفت سعی کرد بهش نگاه نکنه _شماره موبایل ادرس خونمو برات مینویسم ... بعد به طرف کمد لباس های مانی رفت ... یک ساک پیدا کرد چند تکه لباس داخلش گذاشت . صدای داد و فریاد هامون دوباره مانی رو به گریه انداخت .. مانلی مردد دم درگاه در ایستاده بود . آیدا همینطور که مانی رو آروم میکرد گفت: _مانلی وسایل هاتو جمع کن میریم خونه ما .. مانلی اولش بُهت زده نگاهش کرد بعد یک لبخند گنده رو لباش نشست دوید به طرف اتاقش ... آیدا روی یک‌تکه برگه شماره تلفن و آدرس خونش نوشت .. به طرف بالکن رفت. در کمال تعجب دید هامون داره سیگار میکشه ... باورش نمیشد هامون از سیگار متنفر بود .. برگه رو مقابلش گرفت. _هر وقت تونستی بیا ببرشون .. هامون بدون اینکه نگاش کنه برگه رو گرفت.. پک محکمی به سیگارش زد _شوهرت مشکلی نداره بچه هارو ببری؟ آیدا تا نوک زبونش اومد بگه من ازدواج نکردم ولی وقتی نگاهش کرد وقتی اون چشم های سیاه دید .. نفس گرفت _نه شوهرم رفته ماموریت نیست .. هامون نگاه ازش گرفت مانلی خوشحال با کوله پشتیش از اتاق بیرون آمد _خانم من آماده ام .. آیدا دست مانلی رو گرفت و از خونه بیرون رفتن .. یک حس خوشایند مثل خون تو رگ های آیدا ریشه کرد . آروم مانی رو عقب گذاشت شروع کرد به رانندگی .. مانلی با خوشحالی گفت: 🌷
🌼👈 مانلی با خوشحالی گفت؛ _خانم فردا با شما میام مدرسه ؟ آیدا خنده اش گرفت، _فردا که پنجشنبه است ! مانلی انگار تازه متوجه شده بود گفت: _اشکال نداره به دوستام بگم اومدم خونه شما . آیدا قهقه زد. _نه اشکال نداره . آیدا سؤالی رو دلش میخواست هامون جواب بده رو از زیر زبون مانلی بیرون کشید _مامان و بابات باهم دعوا میکردن؟ مانلی از فرت غم شونه هاش افتاد _نه .... انگار چیزی یادش افتاد که دیگه اون لبخند گنده رو لبش نبود آیدا که متوجه این تغیر حالت شد برای عوض کردن جو حاکم گفت: _اکه بابات اجازه بده تا شنبه پیشم بمونی شنبه صبح باهم میریم مدرسه .. مانلی لبخند بی جونی زد . آیدا زیر جشمی نگاهش کرد _تو مطمئنی مامانت رفته کانادا ؟ مانلی اهومی گفت: _دیشب بابا به مامان جون گفت راحله رفته کانادا ؟ مکث کرد و دوباره ادامه داد _بابا همه ظرف های کریستال روی میز شکست ،زرین خانم صبح تمیزشون کرد . آیدا پرسید _مگه بابات خبر نداشته بود که مامانت میخواد بره کانادا؟ مانلی سر تکون داد _نه ... آیدا با خودش فکر کرد چجوری هامون اینقدر از زنش بی خبر بوده که نفهمیده . _نگران نباشه مامانت رفته مسافرت میاد تا چند روز دیگه ! نزدیک خونه که شد ریموت زد و در پارکینگ باز شد _خوب اینم خونه من ...مثل خونه شما خوشگل نیست . مانلی با ذوق از ماشین پیاده شد و کیف و وسایل برداشت . آیدا مانی رو بغل کرد که بیدار شد شروع به جیغ زدن کرد با زحمت وارد آپارتمانش شد ولی جیغ های مانی ادامه داشت .. کلی راهش برد .. بهش شیشه شیر داد ولی فایده نداشت یکم آروم میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و نا آرومی . آیداهمینطور که مانی رو تو بغلش تکون میداد مایکروفر زد _مانلی روی صندلی اشپزخونه نشسته بود . مانی هنوزم نق میزد . ظرف ماکارونی رو از داخل مایکروفر بیرون آورد مقابل مانلی گذاشت . مانلی با اشتها شروع به خوردن کرد .. آیدا خسته از گریه های بی امان مانی هی اون تکون میداد _مانلی همیشه داداشت اینقدر گریه میکنه ؟ مانلی چنگال پر از ماکارونی  تو دهنش گذاشت با دهن پر گفت: _باید دارو بخوره ؟ آیدا مکث کرد _چه دارویی؟ مانلی لقمه اش قورت داد _نیکی جون بهش دارو میده میخوره میخوابه ... اگه گریه کنه مامانم با نیکی جون دعوا میکنه .. آیدا کلافه گفت: _دخترم چرا نگفتی دارو داره ...الان چکار کنم من .. بعد تلفن مقابلش گرفت _شماره بابات بگیر بگو داروش بیاره.. مانلی مکث کرد _بابام نمیدونه کجاست . مانی دوباره شروع به جیغ زدن کرد . آیدا کلافه گفت؛ _کاپشنتو بپوش بریم از خونه داروش بیاریم .. تن مانی هم‌کاپشن کرد . تو ماشین مانی رو روی پاش گذاشته بود رانندگی میکرد تا آروم بشه .. با سختی به خونه رسید مانی از شدت گریه سرخ شده بود . مانلی با دیدن ماشین باباش گفت؛ _بابا هنوز نرفته .. از ماشین پیاده شد و در خونه رو زد . هامون با دیدن آیدا و بچه ها پوزخندی زد _پشیمون شدی؟ آیدا با حرص هامون کنار زد _نخیر ....اومدم داروی  بچه رو ببرم .. هامون با تعجب پشت سر آیدا راه افتاد _داروی چی؟ آیدا مانی رو که نق میزد تو بغلش جابه جا کرد _نمیدونم مانلی میگه پرستارش بهش میداده آروم‌میشه ... همون لحظه مانلی با یک شیشه دارو امد _این داروش ..اینقدر تلخه . وقتی مانی گریه میکنه و مامان جیغ میکشه که ساکتش کنه ... نیکی جون این بهش میده زود ساکت میشه . آیدا شیشه رو گرفت _حتما دارو ضد نفخِ .. بعد با تعجب گفت: _چرا برچسب نداره .. بوش کرد ...بوی تندی زیر بینیش آمد ... با چشای گرد شده به هامون نگاه کرد ...این دارو رو خوب میشناخت ... وقتی بچه بود شوهر همسایشون از این دارو واسه درد پاش  میخورد بهش میگفت دوا تلخه ... آیدا مانی رو محکم به خودش چسبوند .. باورش نمیشد هامون کنجکاو نگاهش کرد آیدا ترسیده گفت: _فکر کنم تریاکه .. هامون سریع شیشه رو گرفت بو کرد بعد به آیدا خیره شد . آیدا با ترس گفت: _مانلی مطمنی این میداده به داداشت .. مانلی سر به معنای آره تکون داد . آیدا از شدت ترس و بغض لب گزید هامون با عصبانیت گفت؛ _ماشین روشن میکنم بچه رو بیار ببریم بیمارستان .. آیدا ناخوادگاه اشکش چکید .. محکم مانی رو که هنوز نق میزدو گیج خواب بود بغل گرفت و زیر لب میگفت _بمیرم برات بمیرم برات 🌷
🌼👈 آیدا توی راهرو بیمارستان راه میرفت و مانی رو تکون میداد تا آروم بشه از دور کلافگی هامون میدید که داشت با تلفن صحبت میکرد .. _خوب مریض اورژانسی مون این کوچولوِ .. آیدا به طرف آقای دکتر برگشت _بله مسومیتِ ... دکتر به طرف تخت رفت _بزارش رو تخت ..علت مسومیتش ؟ آیدا نگاهی به هامون کرد که تلفنش تموم شده بود داشت نزدیکشون میشد . شیشه محتوای تریاک از جیبش در آورد _فکر میکنم مواد مخدر باشه .. دکتر جفت ابروش بالا پرید _چجوری به بچه اشتباهی دادین؟ هامون با عصبانیت نفس گرفت _کار پرستارشِ ... الان وکیلم برای کارهای شکایت داره میاد . دکتر نچ نچی کرد _چند ماهش ؟ آیدا به هامون نگاه کرد دکتر عصبانی به آیدا گفت: _مادر فداکار چند ماهش بچه؟ هامون سریع گفت؛ _تقریبا نه ماهش؟ دکتر نگاه چپکی به آیدا کرد _واسه چی ندیده و نشناخته همچین پرستارهای واسه بچتون میگیرد ... بشنید تو خونه بچتون بزرگ کنید .. حتما باید برید سرکار ! هامون چنگی به موهاش زد _الان وضعیتش چطوری؟ دکتر توی برگه وضعیت چیزی مینوشت _الان باید آزمایش بده تا ببینیم چقدر تو خونش مواد مخدرِ ولی تا جواب آزمایش بیاد باید بستری بشه ... احتمال اینکه حتی قلبش و کلیه اش نتونه جواب بده سر این درد نداشتن مواد هست . آیدا هینی کشید هامون با ترس گفت: _دوماه این پرستارش بوده .. دکتر بُهت زده گفت: _شما دیگه چجور پدر مادری هستید ... واقعا نفهمیدین حالات و منگی بچه رو که اصلا طبیعی نیست؟ مانی گریه کرد و آیدا اونو بغل کرد هامون با حرص گفت؛ _پرستار شبانه روزی بوده ... منم فقط دو سه ساعت خونه بودم که بیشتر مواقع خواب بود ! دکتر  سر تکون داد به آیدا گفت: _واقعا برای همچین مادری که تو  باشی برات متاسفم .. باباش دنبال یک لقمه نون بوده .. تو نبودی تو اون خونه ،که نفهمیدی زیر گوشت داشتن بچه ات میکشتن ... فقط چون آروم بوده خوشحال بودی پرستار خوب داری؟ آیدا اشک چشش چکید و مانی رو محکم تر بغل گرفت هامون سرش پایین انداخت _این خانم مادرش نیست ..مادرش رفته خارج از ایران ! دکتر اول آیدا رو نگاه کرد بعد لب گزید _خانم ببخشید عذر خواهم ..واقعا دیدن این بچه با این شرایط قلبم درد آورد . آیدا سر تکون داد و همینطور که مانی رو آروم میکرد ازشون دور شد . اونقدر بغض داشت که مانی رو میبوسید اشک هاش تند تند میومد ... تو دلش فقط خدا رو صدا میزد . هامون بعد صحبت با دکتر آیدا رو صدا زد _بریم طبقه پایین آزمایشگاه .. هر دو وارد اسانسور شدن .. فقط صدای ملودی آسانسور بود فیش فیش آیدا که ریز ریز اشک میریخت . وارد اتاق مخصوص شدن متصدی برگه دکتررو گرفت _کاپشن بچه رو در بیارید بدینش به همکارم .. آیدا همینطور که کاپشن مانی رو در میاورد با صدای گرفته گفت: _میشه منم باشم ؟ خانم گفت: _نه دخترم چیزی نیست نگران نباش .. و مانی رو داخل اتاق بردن .. وقتی صدای گریه مانی بلند شد هامون از عصبانیت دستش مشت کرد زیر لب ناسزا میگفت بعد چند دقیقه پرستار مانی رو آورد _برید کارهای بستری شو انجام بدید . ساعت از سه صبح هم گذشته بود آیدا کنار مانی که بهش سرم وصل بود وغرق خواب نشسته بود . هامون هم مقابلش روی مبل و مانلی هم خواب  سرش گذاشته بود رو پاش جفتشون ساکت بودن انگار بر مبنی یک قانون باهم حرف نمیزدن . آیدا نخواست بره خونش و هامون حرفی نزد که برو پرستار شیفت شب آمد و سرم مانی رو چک کرد. _حالش خوبه نگران نباشید ... از فردا از خونه براش غذا بیارید بهتره ... اینجا هم غذا کودک داره ..ولی بچه ها دست پخت مامان هاشون بهتر میخورن . آیدا سر تکون داد _آره حتما فردا براش میارم .. پرستار لبخندی زد و رفت آیدا نفس گرفت تو تاریک و روشن اتاق به هامون زل زد _چرا کارتون به اینجا کشید؟ هامون همینطور که سرش به دیوار تکیه داده بود دست به سینه بهش خیره شد .. چشای درشتش برق میزد آیدا وقتی سکوتش دید نگاه ازش گرفت هامون پوفی کشید کمرش خم کرد ارنج دست هاشو روی زانوهاش گذاشت _فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه ... یک چند روز رفته ...دوباره برمیگرده .. آیدا پوزخندی زد _جالبه تو اصلا ادم خوشبینی نبودی و نیستی .. 🌷
🌻👈 _جالبه اصلا توآدم خوشبینی نبودی و نیستی ! هامون نگاه ازش گرفت بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت؛ _شوهرت مشکلی نداره این وقت شب  اینجایی؟ آیدا بهش خیره شد _نه! واینقدر بهش خیره موند که هامون نوچی کرد دست از این دوءل برداشت _زنگ زدم هستی بیاد ! مانی تو خواب نق زد آیدا بغلش کرد آروم تکونش میداد _مگه کجاست؟ هامون که انگار دلش نمیخواست حرف بزنه به زور گفت: _شوهر کرد رفت شهرستان ... آیدا دیگه چیزی نگفت هنوز عادت های مزخرف هامون یادش بود که درباره خانواده اش هیچ وقت چیزی نمیگفت . مانی نزدیک های صبح با گریه بیدار شد هرچی آیدا راهش میبرد و توجه اش جلب میکرد فقط جیغ میزد و گریه میکرد . هامون پرستار صدا زد . پرستار مانی که سرخ از گریه بود آب دماغش پشت لبش با گریه قاطی شده بود بغل کرد به طرف سالن رفت آیدا نگران دنبال پرستار راه افتاد _خانم ..خانم ...چرا ناآرومی میکنه ..نکنه گرسنه اش .. پرستار چپ چپ نگاهش کرد _نه آدم بزرگ میخواد مواد ترک کنه درد و خماری داره وای به حال بچه نه ماه.. آیدا قلبش ایستاد با بغض مانی رو از بغل پرستار گرفت _خودم راهش میبرم .. و شروع کرد تو گوش مانی لالایی خوندن و تو سالن راهش بردن زیر گوشش زمزمه کرد "شب تو آسمون ماه هم خوابیده لحافی از ابر روش کشیده از توی جنگل از اون پایینا صدایی میاد صدایی تنها ماه مهربون دستش میگیره یه چتر ابری تا پایین میره لالا لالایی تق و تق و تق دارکوبه بخواب بی نور چراغ لالا لالایی جیک و جیک و جیک باید بخوای گنجشک کوچیکه لالا لالایی گردوی غلتون وقت خوابته سنجاب شیطون لالا لالایی لالایی لالا" مانی آروم شد و تو بغلش خوابید آیدا بهش خیره شد به صورت کوچولو که غرق خواب بود حالش یک جوری بود حس میکرد تمام وجودش لبریز از عشق این موجود خواستنی .. پرستار گفت: _بهش تو خواب شیر بده .. آیدا آروم‌گفت: _میشه براش درست کنید ..وسایلش تو ساکش تو اتاق .. روی نیمکت کنار پنجره نشست پرستار شیشه رو در حال تکون دادن بهش داد _شوهرت گفت بیای تو اتاق .. آیدا یکدفعه به پرستار خیره شد _الان اینجا شلوغ میشه تو اتاق سرو صدا کمتره .. آیدا بچه به بغل وارد اتاق شد هامون پر اخم نگاهش میکرد . آیدا مانی رو روی تخت گذاشت شیشه رو تو دهنش گرفت اولش امتناع کرد ولی بعد گرفت . آیدا آروم بوسیدش _قربونت بشم ..  برای گوشی هامون پیام امد . هامون پوفی کشید _هستی اومده پایین بیمارستان ...بیا تو رو برسونم خونتون .. آیدا شیشه خالی از شیر  و آروم از دهن مانی بیرون کشید و روشو پوشوند هامون آروم سر مانلی رو از روی پاش بلند کرد روی مبل گذاشت . آیدا پالتوشو تن کرد _مانلی رو میبرم خونه بخوابه بچه اینجا اذیتِ .. زیر زیرکی به هامون نگاه کرد که چیزی نمیگفت کاپشن مانلی رو تنش کرد _بغلش کن گناه داره بچه .. هامون بدون حرف مانلی رو بغل کرد و راه افتاد .. وقتی رفت آیدا دوباره کنار تخت اومد بوسه آرومی روی گونه مانی زد _خوب بخوابی پسر قشنگم .. شیشه شیرش شست کنار وسایلش گذاشت . _آیدا ... آیدا به عقب برگشت بعد پونزده سال انگار فقط آیدا بود که تغییر کرده بود هستی هنوزم همون دختر شیطون اون روزها بود . هستی با قدم های گنده به طرفش آمد و محکم بغلش کرد _آیدا ...باورم نمیشه .. آیدا لبخندی زد هستی تند تند گفت: _وقتی هامون گفت تو پیش مانی از تعجب شاخ درآوردم .. همون لحظه گوشی هستی زنگ خورد _وای وای هامون ...برو برو منتظره... بعد عجولانه گفت: _آیدا دوباره میبینمت که آره؟ آیدا لبخندی زد _میرم یکم غذا برای مانی درست کنم میام ! هستی پوفی کشید _اوف ..خداروشکر ..کلی حرف دارم باهات .. آیدا سر تکون داد بعد هستی با ترس گفت: _برو برو که هامون خیلی عصبانیه .. آیدا از اتاق بیرون ا مد نزدیک استیشن پرستاری شد _ببخشید من میتونم آب میوه هم بهش بدم ؟ پرستار با چشای خواب الود گفت: _مگه نه ماهش نیست .. آیدا سر تکون داد _خوب میتونی بدی بهش غیر مرکبات .. آیدا تشکر کرد و تند تند از بیمارستان خارج شد ماشین هامون و دید سوار ماشین شد به عقب برگشت که مانلی از سرما تو خودش جمع شده بود .. بی اختیار پالتوش در آورد روی مانلی کشید _من بزار خونه خودتون ..ماشینم اونجاست .. هامون بی حرف رانندگی میکرد . ولی تو ذهنش غوغایی به پا بود 🌷
🌻👈 *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر مانتوی مدرسه اش یک پاکت در آورد ... اینا طلاهای خودمه ... بگیر لازمت میشه حداقل خرج بیمارستانت در میاد .. آیدا همینطور که رو تخت بیمارستان بود دست هستی رو گرفت .. هستی دوباره گریه کرد .. لعیا میگفت خانم مدیرتون گفته از مدرسه اخراجی؟ .. آیدا بغض کرد ...همه زندگیش خیلی راحت با آرزوهاش چال شد * آیدا از خواب پرید .. صدای سوت زود پز اون و بیدار کرده بود .. دستی به گردنش کشید که انگار سرش رو میز نهارخوری  گذاشته بود خشک شده بود . به ساعت نگاه کرد که ده صبح بود از توی یخچال سیب هارو ببرون آورد پوست کند ... نگاهی به سوپ توی قابلمه کرد . آب سیب هارو گرفت درون بطری ریخت .. گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود ‌. علیرضا بدون سلام گفت: _کجایی از دیشب هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی .. آیدا خیلی خونسرد گفت: _بیمارستان ! علیرضا با ترس گفت؛ _چی شده ؟ آیدا زیر سوپ و خاموش کرد . _هیچی بابا بچه کوچیکه هامون پرستارش بهش تریاک خورنده بود .. طفل معصوم خیلی حالش خراب بود . علیرضا بُهت زده گفت : _هامون!...چی داری میگی؟ آیدا با ملاقه توی قابلمه پیرکس سوپ و ریخت _اوه خیلی طولانی . بعد صداش آروم کرد _.فقط همین بهت بگم که طرف زنش گذاشته رفته ... منم اتفاقی رسیدم وسط ماجرا ... علبرضا عصبانی گفت: _وای وای آیدا ...میشه بیخیال هامون بچه‌هاشون و همه زندگیش بشی ؟ آیدا چند برگ جعفری رو ساتوری کرد _نه .... نفس گرفت با لبخند ادامه داد _تازه بازی من شروع شده! علیرضا مکث کرد _چی تو کله ات آیدا؟ آیدا جعفری هارو روی سوپ ریخت عطر دل انگیزش استشمام کرد _حالا نوبت منه ...تو خوب میدونی که من چی کشیدم ... بعد بلند خندید _راستی گفتم شوهر دارم ...گفتم یکم اذیتش کنم .. اوف ندیدی چجوری رو ترش کرد .. بعد خنده اش قطع شد و پوزخندی زد _هنوزم مثل ابله ها فکر میکنه زنش برمیگرده.. 🌷
صالحین تنها مسیر
🌻👈#پست_۱۸ *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر م
🌻👈 *** آیدا ظرف های غذا و سوپ روی میز گذاشت . _براش سوپ رقیق شده درست کردم ..با عصاره گوشت . هستی آروم مانی خواب رو روی تخت گذاشت _یکم استراحت میکردی .. آیدا بطری ابمیوه رو داخل یخچال گذاشت _نه دلم طاقت نیاورد ... هستی خسته  روی صندلی نشست   _دوساعت دارم راهش میبرم بخوابه ... راستی مانلی کجاست؟ ایدا سرُم مانی رو چک کرد _داشتم میومدم هامون و دیدم مانلی رو با خودش برد خونه .. هستی با لبخند نگاهش کرد _هامون میگفت معاون مدرسه مانلی بودی؟ ایدا مقابلش نشست _آره ... هستی پر از تردید گفت: _گفت ازدواج کردی ...! ایدا بلند خندید _هامون بهت گفت ؟ هستی پوزخندی زد _هامون باید با انبر از زیر زبونش حرف بکشی کلی سئوال پیچش کردم همین دو کلمه رو گفت. آیدا ظرف پلو و خورشت باز کرد _بیا برات نهار آوردم تا مانی خوابه یک چیزی بخور ! هستی صندلیش و نزدیک آیدا برد _نگفتی؟ آیدا بشقاب و قاشق روی میز گذاشت _نه ازدواج نکردم .. چشای هستی برق زد _چرا به هامون دروغ گفتی؟ ایدا پر اخم گفت؛ _واسه اینکه فکر نکنه چشم دنبال زندگی داغونشِ! بعد ادامه داد _راستی چی شد کارشون به اینجا رسید ؟ هستی آهی کشید چنگال داخل مرغ زد _بعد تو هامون یک آدم خشک و اخمو بی اعصابی شد تا چند ماه که با هیچکس حرف نمیزد بعد بابا معرفیش کرد شرکت دوستش ... مامان هم هر روز دنبال یک دختر بود که به شان خانوادگیمون بخوره .. دست بر غذا راحله دختر ریئس شرکتش رو دید ... وای روزی که رفتیم خواستگاری فک هممون افتاد راحله اینقدر خوشگل و خانم محجبه  بود که باورمون نمیشد پولدار و خانواده دار باباش نماینده مجلس شد همون سال ... چند ماه بعد عروسیشون بود تو بهترین سالن شهر .. باباهم کم نذاشت تو بهترین منطقه برای هامون یک خونه بزرگ خرید تا درخور جهاز راحله خانم باشه .. راحله هم یک دختر به ظاهر خونگرم بود بی شیله پیله اصلا درگیر دار پولداری و منصب باباش نبود ... بعد آهی کشید ..ادامه داد _مامان هم شب نماز شکر میخوند واسه داشتن همچین عروسی ... ولی هامون سرد و خشک بود فقط به فکر کار و پول در آوردن بود دقیقا نقطه مقابل راحله که دنبال مهمونی و مسافرت و خوشگذرونی بود .. همون سال اول باهم مشکل پیدا کردن و بابا و مامان با هزار چرب زبونی و وعده و وعید آشتیشون دادن .. پوزخند زد _یادمه بابا از طرف هامون براش یک ماشین خرید که توش پر از گل های رُز بود خود هامون اصلا روحش هم خبر نداشت .... راحله هم به هر چیزی گیر میداد .. پوشش بیرون یک جور بود با دوستاش یک جور دیگه تو خانواده یک جور . سر چیزهای مسخره با خانواده ما قطع رابطه کرد .. وقتی من ازدواج کردم دیگه کلا چشم دیدن مارو نداشت ... یادمه به شوهر بیچاره من انگ زده بود که چشش دنبال راحله است.. بابا هم عصبانی شد که حتما مشکل شوهر توِ ... ولی هامون بی تفاوت گفت این به همه همچین انگ های میزنه ... هامون چیزی نمی گفت و بی تفاوت بود ولی معلوم بود زندگیش دوست نداره ... قسمت بد ماجرا زمانی بود که همه فکر میکردن بچه بیارن خوب میشه ولی بدتر شد ... راحله تبدیل شد به زن خوشگذرون .. همش مهمونی و پارتی و مسافرت ... هر چی مامان به هامون میگفت ... هامون فقط سرش تو شرکت خودش بود دنبال پول درآوردن ... هیچ کدومون حق رفتن خونه هامون نداشتیم ... مامان و بابا کوتاه اومدن سر این جریان و میگفتن عیبی نداره زندگیشون خوب باشه .. راحله حتی موقع فوت مادربزگم هم نیومد .. یادمه چقدر مامان خجالت کشید پیش اقوامی که همش پُز داشتن همچین عروسی و میداد ... اینقدر حرص خورد که سکته کرد و نصف بدنش فلج شد .. هستی به آیدا خیره شد _ولی من میگم آه تو زندگی هممون گرفت ..! آیدا لب گزید _روزی نیست که مامانم درد نکشه آیدا ... راحله دیگه جوری دنبال کثافتکاری هاش بود که اینستاگرام شده بود مایه ابروریزی خاندان ما هر روز یک جور همه رو حرص میداد ... بابا با هامون صحبت کرد که طلاق بگیره همش بهش میگفت این زندگی نیست که تو داری ولی هامون اصلا براش مهم نبود فقط داشت از اعتبار پدر زنش کاسبی میکرد .. تا اینکه زَد و واسه بار دوم حامله شد ... مامان میگفت خواب دیدم راحله سر به راه شده و هامون هم دلش نرم شده دارن زندگی میکنن ... هستی مکث کرد دست مانی رو که سرُم وصل بود گرفت _ولی من حتی شنیدم به بچش شیر نمیداده از روز اول پرستار گرفته ... وقتی هامون زنگ زد راحله غیبش زده ..ا نگار از روز اول منتظر این خبر بودم که یک روزی گندش بالا میاد ... ولی دیدن تو تواین شلوغ بازار انگار یک معجزه بود . بعد دست ایدا رو گرفت _تو چکار کردی؟ آیدا شونه بالا انداخت _بعد اون جریان مدرسه شبانه ثبت نام کردم و درس خوندم 🌷
🌻👈 تنهاچیزی که داشتم ...دانشگاه فرهنگیان قبول شدم .. تا سه سال پیش با ننه زندگی میکردم که فوت کرد ...همین .. هستی یک خدا رحمتشون کنه گفت مانی بیدار شد شروع به گریه کرد ایدا سریع سوپ تو شیشه رو ریخت بهش داد .. هستی با لذت غذاشو خورد _چقدر خوشمزه بود .. بعد تلفنش زنگ خورد بیرون رفت . ایدا مانی رو بغل کرده بود قربون صدقه اش میشد . دستش و روی صورتش گذاشت باهاش دالی بازی میکرد. مانی همینطور که نق میزد توجه اش جلب شد و خندید .. یک لحظه آیدا مکث کرد با چشای پر اشک محکم بغلش کرد _قربون تو بشم من اینقدر قشنگ میخندی .. دندون های موشی شو ببین .. هستی سراسیمه وارد اتاق شد _من باید برم دخترم یک ریز داره گریه میکنه .. ایدا مانی رو بغل گرفت _زنگ زدم هامون بیاد .. مانی رو بوسید و آیدا رو بغل گرفت _ممنونم که پیش بچه ها موندی .. و رفت . ایدا مات و متحیر به در اتاق خیره شده بود . مانی نق زد ایدا بهش نگاه کرد _حالا چکار کنیم شازده ... مانی دستش روی صورت آیدا کشید ایدا بلند خندید _دالی بازی .. اینقدر باهاش بازی کرد که خوابش برد همینطور تو بغلش روی مبل نشسته بود که هامون امد . _هستی رفت؟ آیدا سر تکون داد کش و قوسی به خودش داد _اره عصر رفت ... هامون کنارش نشست _پرستاره میگفت حالش بهتر شده .. آیدا موهای مانی رو نوازش کرد _آره ..راستی مانلی کجاست هامون بلند شد مانی رو آروم از بغل آیدا گرفت _تو ماشین خوابه .. مانی رو تخت گذاشت _میخوای بری برو .. فردا مرخصش میکنن میگم منشیم بیاد مواظبشون باشه .. آیدا از روی مبل بلند شد مبل به حالت تخت در اورد _مانلی خطرناکِ تو ماشینِ بیارش اینجا بخوابه .. از توی کمد هم پتو و بالش دراود. هامون با غرور نگاهش کرد _نمیخوای بری خونتون ؟ آیدا روی صندلی نشست _فعلا هستم تا مرخص بشه .. هامون پوزخندی زد _فردا یک نر خر نیاد واسه ما شاخ بشه زنش دو شب خونه نیومده .. یا شاید عادت داره .. آیدا از عصبانیت نفس گرفت _هنوزم فقط نوک دماغتو میبینی ... هامون بیخیال روی صندلی مقابلش نشست _خوشم نمیاد به یکی دیگه جواب پس بدم .. آیدا بلند شد _ریموت ماشین بده مانلی بیارم خطرناکِ تو ماشین .. هامون بی حرف ریموت وپ به طرفش گرفت آیدا ریموت گرفت به طرف پارکینگ رفت . گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود با خوشحالی گفت: _یک هیچ به نفع من 🌷
🌹👈 _یک هیچ به نفع من .. علیرضا نوچ نوچی کرد _تو دیونه شدی جنگی رو شروع کردی که بازنده اصلیش خودتی .. آیدا در ماشین باز کرد _فعلا کار دارم بعدا باهم حرف میزنیم .. مانلی رو بیدارکرد _پاشو دخترم اینجا سرده بریم داخل اتاق .. مانلی با دیدن آیدا خودشو تو بغل آیدا انداخت محکم از گردنش اویزون شد _یک خواب بد دیدم .. آیدا بوسیدش کلاه کاپشنش و سرش کرد _بیابریم بالا برام تعریف کن .. دستش و گرفت مقابل نگهبانی گفت: _اتاق وی ای پی ! نگهبانی اجازه ورود داد . مانلی محکم دست آیدا رو گرفته بود _من خواب دیدم مامانم برگشته ! آیدا اخم کرد _اینکه خواب خوبیه؟ مانلی بغض کرد _نه نه برگشته با عمو سعید تو اتاق ! آیدا ایستاد مات به مانلی نگاه کرد _عمو سعید؟ مانلی ترسیده گفت: _خانم میشه یک راز باشه بابا نفهمه ! آیدا متعجب گفت: _مگه غیر خوابت ..تو بیداری هات عمو سعید میومد خونتون .. مانلی سرشو به معنای آره تکون میداد _من دوسش ندارم ...وقتی میومد مامانم من مینداخت تو اتاق میگفت حق نداری بیای بیرون بعد من از کلید در نگاه میکردم مامان خوشگل میکرد با عمو سعید میرفتن تو اتاق ... یک روز که به بابا گفتم عمو سعید گفت: دفعه دیگه اگه به بابات بگی میگم تو مدرسه معلمتون کتک بزنه و آبروتو پیش بچه ها ببره ... آیدا شوکه شده بود چیزی که از ترس یک بچه هشت ساله داشت میشنید براش غیر قابل باور بود . مانلی لب برچید _من خانم معلم مون دوست ندارم عمو سعید بهش گفته بود من دعوا کنه .. من که به بابا نگفته بودم ولی خانم معلمم دعوام کرد .. من دوست ندارم برم مدرسه .. دوست ندارم مامانم بیاد چون عمو سعید میاد باز خونمون .. آیدا مانلی رو به خودش فشرد _نه عزیزم هیچ کس جراعت نداره تورو اذیت کنه ... .من مواظبتم ... بعد روی نیمکت کنار راهرو نشست و اون بغل کرد _مانلی وقتی به بابات گفتی عمو سعید امده بود بابات چکار کرد .. مانلی شونه بالا انداخت یکم فکر کرد _هیچی ..مامان گفت عمو سعید اومده سشوار مامان درست کنه.. آیدا مانلی بغل کرد مانلی با گریه گفت: _خانم میشه من اصلا نیام مدرسه ؟ آیدا لبخندی زد _شما میای مدرسه و بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ... معلم تون هم خیلی مهربونه و اصلا ربطی به عمو سعیدت نداره... اگه دعوات کرده بخاطر ننوشتن مشق هات بوده .. مانلی فقط نگاهش کرد با چشای روشن که شبیه مامانش بود . _خانم به بابام نگین .. آیدا بلند شد از روی نیمکت _من بهت قول دادم این یک رازِ .. مانلی لبخندی زد و به طرف اتاق راه افتادن .. آیدا مانلی رو روی تخت خوابوند و کنار تخت مانی نشست هامون از پشت سرش بهش خیره شده بود _شوهرت چکاره است؟ آیدا به عقب برگشت _فکر نکنم برات مهم باشه ! هامون فقط نگاهش کرد _دروغ گفتی؟ آیدا سئوالی نگاهش کرد _چی رو ؟ هامون لبش یکوری بالا رفت _طلاق گرفتی؟ آیدا بهش خیره شد به همون چشم های سیاهی که یک روز تمام زندگیش بود _نه اصلا ازدواج نکردم ! هامون اخم کرد آیدا ادامه داد _زندگیمو دوست دارم موفقم توی کارم... هامون پوفی کشید _بخاطر شرایطت ؟ آیدا دندون روی هم سابوند _شرایط من مشکلی نداشت ولی شرایطی که تو برام بوجود اوردی روی دیگه سکه بود .. هامون با اخم نگاهش میکرد _خودت خواستی یادت که نرفته ! آیدا با جیغ خفه ای گفت: _هامون تو بی شرف ترین ادم روی زمینی من یک دختر هیفده ساله بودم .. فکر میکردم آسمون سوراخ شده تو تلاپی افتادی زمین .. اینقدر عاشقت بودم که کور بودم نمیدیدم .. هامون بی تفاوت نگاهش کرد _الان که میگی خوشبختم پس زیاد هم بهت بدنگذشته .. مانی همون لحظه بیدار شد شروع به گریه کرد آیدا بغلش کرد صبح دکتر دستور ترخیص مانی رو داد و ایدا مانی رو حمام برد و براشون سوپ درست کرد . هامون داشت تلفنی به یکی ادرس میداد . مانلی داشت از سرمشق های که آیدا براش نوشته بود رو نویسی میکرد آیدا لباس کثیف هارو توی سبد ریخت مانلی مداد توی دهنش کرد _خانم حال مانی خوب شده دیگه ؟ آیدا ملافه تخت رو تو سبد گذاشت _آره خداروشکر ولی باید مواظبش باشی .. مانلی ناراحت نگاهش کرد _یعنی شما میرین؟ همون لحظه صدای باز شدن در آمد آیدا سبد لباس برداشت به طرف پذیرایی رفت یک دختر حدود بیست ساله با موهای لایت و ارایش غلیظ با خوشحالی کنار هامون ایستاده بود . هامون کتش رو برداشت _کارهای که باید بکنی رو این خانم بهتون میگه ! بعد رو به آیدا کرد _سولماز جان منشی منه ... یک مدت اینجا مواظب بجه ها میمونه ! آیدا خونسرد لباس هارو داخل ماشین ریخت دخترک با نیش باز شده گفت؛ _من حواسم هست عزیزم . آیدا نگاه عاقل اندر سفی به هامون کرد 🌷
🌹👈 هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛ _کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ... فقط از بچه ها مراقبت کن . آیدا ماشین و روشن کرد صدای گریه مانی بلند شد و دخترک به طرف اتاق رفت هامون وقتی دید آیدا چپ چپ نگاهش میکنه غرید _چیه میگی چکار کنم ...من به هیچ کس اعتماد ندارم ! آیدا پوفی کشید _این دختره بیست ساله مورد اعتمادته؟ ... این اصلا بلده پوشک مانی رو ببنده .. تو واقعا میخوای بچه هات بسپری دست این؟ هامون نزدیک آیدا شد _به تو چه ربطی داره ..‌دو روز در حقم لطف کردی ممنونم ... دیگه تموم .. آیدا لب گزید _یک پیشنهاد برات دارم هامون با چشای ریز شده بهش خیره شد _خوب؟ آیدا سعی کرد نفس بگیره _من میتونم از بچه هات مواظبت کنم ... هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد آیدا سریع ادامه داد _ببین بیا منطقی فکر کنیم الان هیچ کس نداری که مراقب بچه ها باشه مانلی تو درس هاش خیلی اُفت کرده و روحیه اش داغونه مانی تازه از بیمارستان اومده مراقبت خاص لازم داره .. این دختره حتی نمیتونه یک سوپ واسه مانی بزاره .. صدای گریه های مانی میومد و آیدا سعی کرد دوباره حرف بزنه و هامون ومتقاعد کنه ولی ته دلش گریه های مانی براش غیر قابل تحمل بود . سریع گفت: _الان میام ... به طرف اتاق رفت دید دخترک نشسته مانی رو بغل گرفته هی عروسک هاش نشونش میده مشخص بود کلافه شده .. مانی با دیدن آیدا دست هاش باز کرد آیدا بغلش کرد _عزیز دلم .. مانی با گریه سر روی شونه آیدا گذاشت و آیدا آروم تکونش میداد و قربون صدقه اش میشد . دخترک با درماندگی گفت: _به خدا هر کار کردم آروم نمیشد .. آیدا لبخندی بهش زد _میدونم این بچه مریض آروم کردنش خیلی سخته ... مانی خوابش برد که آیدا اون و داخل گهوارش گذاشت به دخترک گفت : _آروم تکونش بده ..تا سوپش و بیارم .. وقتی از اتاق بیرون اومد دید هامون روی صندلی اشپزخونه نشسته ولی فقط نگاهش میکرد و حرفی نمیزد آیدا سوپ رو با میکسر میگسش کرد داخل شیشه مخصوصش ریخت هامون تمام حرکات ایدا رو زیر نظر داشت .. آیدا شیشه رو به اتاق برد و به دخترک داد _آروم بهش بده بخوره ... این تو خواب فقط سوپش میخوره .. اگه روشو برگردوند دیگه بهش نده .. گهوارش تکون بده بخوابه .. آیدا دوباره وارد آشپزخونه شد برای مانلی هم سوپ کشید هامون همینطور که با اخم نگاهش میکرد گفت: _چندوقت دیگه مامانشون میاد . آیدا نتونست پوزخند نزنه .. یک لیمو از تو یخچال برداشت _داری کی رو گول میزنی هامون ؟ لیمو رو برش داد کنار بشقاب گذاشت _به من ربطی نداره ...فقط من دلم نمیخواد بچه ها اسیب ببینن ! هامون گفت؛ _پس کارت چی میشه؟ آیدا قاشق کنار بشقاب سوپ گذاشت _یک مهد نزدیک مدرسه مون که بیشتر همکارها بچه هاشون میذارن اونجا پرستار خصوصی داره دروبین مدار بسته هم داره... این چند ساعت هم میتونم برم به  مانی سر بزنم یا با دوربین چک کنم  .. مانلی هم که با خودمه دیگه .. هامون انگار تسلیم شده بود .. از روی صندلی بلند شد _باشه قبول ! آیدا لبخندی زد .. ته دل سنگی هامون انگاری ترک خورد اون و پرت کرد به گذشته .. آیدا بشقاب و روی میز گذاشت _پس امروز وسایل بچه هارو جمع میکنم با خودم میبرمشون .. هامون ابرو بالا انداخت _کجا؟ آیدا سریع توضیح داد _آدرس خونه مو که داری! لب هامون یوری بالا رفت _چرا فکر کردی میذارم بچه هارو ببری؟ آیدا مات شده بود با بُهت گفت: _خودت الان گفتی ؟ هامون نزدیکش شد _دختر کوچولو ! میخوای مواظب بچه ها باشی همینجا تو خونه خودم ! آیدا زل زده هامون و نگاه میکرد کلمه "دختر کوچولو "ی که اول جمله اش گفته بود نمیذاشت تمرکز کنه روی بقیه حرف هاش ... هامون کتش برداشت و رفت آیدا روی صندلی آشپزخونه تقریبا وارفته نشست خاطرات مثل خوره روحش در برگرفتن 🌷
صالحین تنها مسیر
🌹👈#پست_۲۲ هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛ _کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ... فقط
🌷👈 *_دختر کوچولو ...فکر کردی دوست من اینقدر بیکاره بیاد ناز اون دختره رو بکشه .. آیدا با اخم کوله مدرسه اش بالا برد _ من دختر کوچولو نیستم ! ..هامون نیش خندی زد _هستی دیگه ..کوچولو موچولو .. بعد واسه اذیت کردن آیدا ادامه داد _بغلی !...آیدا سرخ شد _خیلی بی ادبی ..من به لعیا میگم این پسر که بخاطرش از درس و مدرسه افتادی ارزشش نداره .. دوست هاشم مثل خودش بی ادبن...و صدای خنده های هامون* آیدا به مانلی نگاه کرد که داشت مقابلش سوپش و هورت میکشید _خیلی خوشمزه شده ... آیدا دفتر مشق مانلی رو نگاه کرد _آفرین خیلی خوب نوشتی ... مانلی با لبخند نگاهش کرد _برو از روی درس بخون خلاصه درس برام بنویس .. مانلی دفترش برداشت بعد به طرفش برگشت _بعد کارتن نگاه کنم ؟ آیدا لبخندی زد _آره دخترک وارد اشپزخونه شد _وای مُردم چقدر این بچه اذیت میکنه ... روی صندلی اشپزخونه نشست آیدا با لبخند گفت: _هامون چه منشی خوشگلی داشته ؟ دخترک باغرور نگاهش کرد _ممنون ... لطف میکنید یک چای به من بدید؟ آیدا یک لنگه ابرو شو بالا انداخت _آره عزیزم .. دوتا فنجون چای از کابینت برداشت _خوب بهت نمیاد فقط منشی باشی آخه هامون یک جور دیگه نگات میکرد ؟ دخترک ذوق زده گفت: _رِلمه ! آیدا این کلمه رو تو فضای مجازی شنیده بود ... دستش روی قوری موند کلمه دوست توی سرش تکرار میشد . قوری رو از روی چای ساز برداشت و توی فنجون ریخت _اوه مبارکِ ... پس خبرهایی ..قراره شیرینی عروسی بخوریم؟ دخترک لب گزید _الان که اون زن عفریته اش رفته ... من میتونم جا پای خودم سفت کنم ... مامانم که میگه یک بچه بیار هامون برای همیشه مال خودت کن .. آیدا یکه خورده نگاهش کرد _باهاش رابطه داری؟ دخترک خندید _آره گفتم که روش کراش داشتم ... آیدا دست هاش به رعشه افتاد _مامانت هم میدونه؟ دخترک با حالت لوس گفت: _اره ...الان دیگه این چیزها طبیعی شده .. آیدا با ته صدایی که میلرزید گفت؛ _من نمیدونم رِل و کراش یا هر اسمی که روی این کار میذاری تهش به ناکجا آبادِ ... اون چجور مادریِ که میذاره تو راحت با مردها ارتباط داشته باشی ... چرا دختر جون با آینده خودت بازی میکنی ... تو سنی نداری هنوز اول راهی ... فکر کردی هامون میاد تو رو میکنه مادر بچه هاش؟ دخترک اخم کرد _هامون که بگیر نیست ... ولی منم باید خرج خودمو دربیارم .... از شوهر اولم که هیچی نصیبم نشد .. حداقل تو این دوسال که منشی هامون شدم تو رفاه بودم ... بعدشم من خودم یک اِکس دارم که میخوام باهاش ازدواج کنم برم خارج .. آیدا گیج تر نگاهش میکرد حس میکرد چقدر از این دنیای دخترانه الان فاصله داره آیدا با بُهت گفت؛ _تو الان داری به کدومشون خیانت میکنی به هامون یا دوستت ؟ دخترک شونه بالا انداخت   لبهای که ژل خورده بودن حالت طبیعی نداشتن غنچه کرد _مهم داشتن پوله .. آیدا بلند شد و پوزخندی زد _این راهش نیست ... از توی یخچال ظرف خرما رو روی میز گذاشت دخترک غُر زد _اَه !چقدر تو مثل پیر زن ها نصیحت میکنی همه که نمیتونن مثل تو کلفتی کنن و نون دربیارن ... من اینجا قراره مواظب بچه های هامون باشم .. شماهم کارهای خونه رو میکنی و غذاتو میذاری بعدشم هری .. دیگه بهت مربوط نیست من قراره آخر شبش چکار کنم .. الانم نهار آماده کن من گرسنمه ... سوپ که نهار نیست آیدا از این همه وقاحت چشاش گرد شد به طرف در آپارتمان رفت و اون باز کرد _برو بیرون ! دخترک دستش به کمرش زد و به حالت تمسخر گفت؛ _هه از کی تا حالا کلفت خونه واسه خانم خونه تعین تکلیف میکنه ... بعد گوشی شو برداشت شماره گرفت گریه مانی بلند شد . آیدا کلافه به اتاق مانی رفت اون وبغلش کرد صدای داد و بیداد دختره میومد که پشت تلفن با حالت لوسی میگفت ؛ _این کلفتت خیلی بی ادبِ .. باید زنگ بزنی شرکت خدماتی شکایت کنی .. آیدا مانی رو تکون میداد تو بغلش صدای دخترک با جیغ اومد _عشقم داره من بیرون میکنه ! بعد در باز کرد با صدای حیغ جیغوش گفت: _بیا ...هامون پشت خط میخواد باهات حرف بزنه  ! آیدا با حرص گفت: _یکم آرومتر بچه اذیت میشه .. خواست گوشی رو بگیره دختره رو اسپیکر گذاشت   دست به کمر با لذت نگاهش کرد _عزیزم ..بهش بگو بره از این خونه بیرون ؟ صدای هامون اومد _آیدا .. آیدا بغض کرد .. 🌷
🌷👈 _شرط تو قبول میکنم ولی منم شرط دارم .. فقط سکوت بود دخترک با تعجب به آیدا خیره شده بود که صدای هامون اومد _باشه میام خونه حرف میزنیم ... سلماز تو هم بهتر بیای شرکت .. و صدای بوق بوق .. دخترک با بُهت بهش گفت : _تو چکاره هامون میشی؟ آیدا سرش تیر کشید _میخوام این بچه رو بخوابونم ... میری یا نه؟ دختره دندونی رو هم سابوند و رفت آیدا حالش بد بود صدای کم تلویزیون از توی پذیرایی میومد اینقدر از ظهر کلافه و عصبی بود که دوباره سردرد هاش سراغش آمده بود ..‌ شماره علیرضا رو گرفت ولی بوق نخورده قطع کرد با خودش گفت _ علیرضا مانع کارم میشه .. سعی کرد حواسش پرت کنه با مانی بازی کرد برای مانلی قصه خوند برنامه درس های فرداش انجام داد با مدرسه صحبت کرد که فردا با تاخیر میاد میخواست مانلی رو مهد ثبت نام کنه .. شام کتلت درست کرد.. مانلی کتابش و تو کیفش گذاشت _هیچ وقت اینقدر دلم نمیخواست صبح بشه  برم مدرسه.. آیدا خندید _چرا؟ مانلی باغم نگاهش کرد _هر شب از اینکه مشق هام ننوشته بودم درس نخونده بودم میترسیدم بیام مدرسه ! آیدا مانلی رو بغل کرد _عزیز دلم نوشتن تکالیفت که اینقدر سخت نبود ؟ مانلی بغض کرد _وقتی از مامان میپرسیدم سرم داد میزد بهم میگفت چقدر تو کودنی .. آیدا لب گزید _تو باهوش ترین دختری هستی که تا حالا دیدم .. با خنده گفت: _اصلا دیگه به گذشته فکر نکن باشه ... الان مسواک بزن برو بخواب .. مانلی رو بوسید ... صدای باز شدن در شنید .. _بهتر زود بخوابی که فردا قراره کلی بهت خوشبگذره .. مانلی خوشحال به طرف روشویی اتاقش رفت و مسواک زد . آیدا از اتاق مانلی صدای تلفن صحبت کردن هامون میشنید . مانلی تو تخت خوابش رفت . آیدا روشو پوشوند بوسیدش .. _خدا خیلی دوستت داره مانلی .. برای داشتن تمام نعمت هاش هر شب قبل خواب خدارو شکر کن .. برق وخاموش کرد و دیوار کوب اتاقش روشن کرد و بیرون اومد . هامون روی میز آشپزخونه نشسته بود سرش گرم گوشیش بود . آیدا وارد شد سلام کرد . هامون حتی نگاهش نکرد و جواب سلامش داد آیدا ظرف کتلت رو مقابل هامون گذاشت . هامون به دُرچین ظرف کتلت ها خیره شد .. کاهو و گوجه خیارشور .. آیدا یک بسته مرغ از فریزر برداشت شروع به خورد کردن پیاز کرد _چکار کرده بودی اینقدر سلماز شاکی بود؟ ایدا پیاز هارو توی ماهیتابه ریخت شونه بالا انداخت _هیچی .. هامون با اخم نگاهش میکرد _شرطت ات چیه؟ آیدا کشو ادویه هارو باز کرد شروع به خوندن روی ادویه هاکرد _شرط خاصی ندارم .. روی پیازهای سرخ شده ادویه کاری ریخت .. هامون پوفی کشید _پس حالا که اینجا میمونی باید به بهترین نحو از بچه ها مراقبت کنی .. من از نهارو شام تمیزی خونه نمیخوام فقط مراقب بچه ها باش ! آیدا تکه های مرغ داخل ماهی تابه گذاشت .. _اگه قرار اینجا بمونم اصول و مدیریت این خونه بامنه ! هامون تکه ای کتلت تو دهنش گذاشت بی تفاوت گفت؛ _اگه از پسش برمیای هر کاری میخوای بکن .. پوزخندی زد و ادامه داد _بهتر برای من .. آیدا هویچ و فلفل دلمه های و قارچ اسلایس شده رو داخل ماهیتابه ریخت .. _نمیخوای شرطمو بدونی؟ هامون با دهن پر گفت خوب بگو .. آیدا مقداری زعفرون توی هاون کوچکی سنگی ریخت استرس شو با فشار دادن هاون به زعفرون ها پنهان میکرد . 🌷
🌷👈 *_ننه چرا قبول نمیکنی پسره مهندس خانواده اش خوبن خونه ماشین داره تازه با بی کسی و نداری ماهم مشکلی ندارن ... آیدا زانوهاش بغل گرفته بود خودش و ننو وار تکون میداد ... _من نمیخوام شوهر کنم ... ننه جونش سر تکون داد رفت و آیدا میدونست بخاطر اون فاجعه هیچ وقت نمیتونه یک زندگی معمولی داشته باشه* نگاه از زعفرون ها پودر شده ته هاون  گرفت _من میخوام چیزی که چند سال پیش از من گرفتی بهم برگردونی! هامون مات نگاهش کرد بعد لیوان آبی ریخت _تو اون جریان خودت خواستی .. یک جوری میگی چیزی رو که از من گرفتی که انگار من بهت تجاوز کردم ! آیدا لب گزید _ولی پای کاری که کردی نموندی ! هامون پوزخندی زد _پس واسه انتقام اومدی؟ آیدا سر تکون داد _واسه التیام زخم های گذشته امدم ! ازش رو برگردوند پودر زعفرون و توی استکان ریخت سعی کرد پشتش بهش باشه نبینتش بغض چندین ساله داشت خفه اش میکرد _من شاید زنم برگرده! آیدا به طرفش برگشت طولانی نگاهش کرد _تو جوری با اون زندگی نکردی که برگرده اون وقتی هم ایران بود توی زندگی تو بود خیلی وقت بود رفته بود ... دقیقا داری چی رو توجیح میکنی هامون ! هامون اخم کرد _از من برای تو شوهر در نمیاد ! آیدا بی اراده خندید _وای خدای من ...چرا فکر میکنی دنبال شوهر کردنم .. هامون ابرو بالا انداخت _پس دنبال پول منی ... یک مهریه هنگفت بعدم طلاق .. حتما حق طلاق هم میخوای ! آیدا موزیانه نگاهش کرد لبخند روی لبش نشون میداد این نقشه های مبتدی واسه آیدای باهوش نیست . _نه من حتی یک ریال از ثروت تو رو نمیخوام ... نه به عنوان ملک و ماشین و زمین نه به هیچ عنوان دیگه .. حق طلاق هم باتو ..مهریه من یک چیز دیگست !!! هامون که منتظر شنیدن همچین حرفی نبود از روی صندلی بلند شد و مقابلش ایستاد دست توی جیب گردنش کج کرد _خوب ...؟ آیدا به عادت همیشگی لب پاینشتو زیر دندون برد .. _سرپرستی بچه ها ! هامون با تعجب گفت: _چی؟ آیدا نفس گرفت _قیم قانونی اون ها بشم مهریه من اینه؟ هامون زل زده نگاهش میکرد دقیقا از بالا انگار قدرت دست هامون بود _بچه های من بشن مال تو ... عمراً آیدا انگار به ریسمان پوسیده ای چنگ انداخت _این درصورتی که بخوای طلاقم بدی ... هامون با عصبانیت نگاهش میکرد _چی توکله ات آیدا .. 🌷
🌷👈 *تو واقعا کسی نیست خونتون واسه اینکه شب نمیای خونه بهت گیر بدن .. آیدا بیشتر خودشو تو بغل هامون فشُرد ریز خندید ... _نه خوشبحال تو .ولی ازدواج کردیم باید ننه هم با مازندگی کنه گناه داره کسی رو نداره .... سکوت شد ... آیدا با عشق چونه هامون که به سقف خیره شده بود بوسید ... به چی فکر میکنی ؟ ..هامون اخم کرد _شب های دیگه هم غیر امشب بیرون از خونه بودی؟* آیدا پتو رو روی مانی خواب تو بغلش کشید .. نگاهش به پنجره بود که روز زده بود. مانی تو بغلش تکون خورد بوسه های ریز روی موهای مانی زد و آروم گفت: _داشتن شماها ارزشش داره .. صبح سریع میز صبحانه رو آماده کرد مانلی رو بیدار کرد و وسایل مانی رو توی ساک میذاشت... هامون گیج خواب از اتاق اومد بیرون _چه خبره سر صبحی ..اون صدای رادیو چیه ؟ آیدا لیوان چای رو نبات انداخت و صدای رادیو گوشی شو که داشت پر انرژی حرف میزد و اهنگ شادی پخش کرده بود کم کرد _بیا صبحونه بخور ... هامون متعجب روی صندلی نشست تو کل این چند سال یکدفعه صبحونه نخورده بود . _یک لیست خرید دارم خودم بخرم سر راه یا بدمش به تو .. هامون چشم ریز کرد دلش میخواست بدونه یک روزه نیومده لیست خریدش چیه .. دستش دراز کرد _بده به من .. آیدا لیست خرید داد برای مانلی که سر میز  چرت میزد لقمه گرفت موهاش و برس کشید و بافت ... روپوش مدرسه اش هنوز بوی مواد شوینده میداد و تنش کرد . هامون کارهای آیدا رو زیر نظر گرفت که تند تند لقمه برای مانلی درست میکرد ... گاهی به طرف اتاق مانی میرفت و انگار چیزی یادش اومده باشه دوباره میومد اشپزخونه ... _تا کی تو خونه ای؟ هامون نیش خندی زد _قراره کل کارهای روزمره امو برات شرح بدم .. آیدا ظرف برنج هارو زیر شیر آب گرفت _نه اینقدر بیکار نیستم کارهای روزمره تو رو بشنوم برام جالب باشه .. هامون از این حاضر جوابی آیدا اخم کرد _یک ساعت دیگه میرم شرکت ...حالا واسه چی میخواستی بدونی .. آیدا ساندویچ رو توی کیف مانلی گذاشت _چون دیشب آنلاین چیزی سفارش دادم میخواستم ببینم هستی بگیری؟ _چی ؟ آیدا یک تکه نون برداشت و پنیر روش کشید _یک تخت دو نفره .. هامون متعحب گفت؛ _واسه چی؟ آیدا لقمه رو نزدیک دهنش نگه داشت _تخت کوچیک نمیتونم مانی رو کنارم بخوابونم .. به ساعت نگاه کرد _مانلی دیر شد ... زودباش دخترم ... کلاه هم سرت کنی هوا برفیه .. خودش پالتو پوشید با کلی وسایل مانی رو بغل کرد و لحظه آخر دم در نرسیده گفت: _لطفا صبحونه خوردی وسایل بزار تو یخچال ...و رفت . خونه سکوت شد هامون نفسش  بیرون داد.. چایشو هورت کشید یک حس شبیه عذاب وجدان در مقابل آیدا داشت   ولی حس ترسش بیشتر بود ... ترس اینکه آیدا واسه انتقام اومده باشه. کلافه بلند شد در یخچال باز کرد پنیر و کره مربا رو داخل یخچال گذاشت که چشش به ظرف تزیین شده سالاد افتاد .. وسوسه شد لیست خرید نگاه کنه وقتی دست خط آیدا رو دید پرتاب شد به گذشته و نامه های عاشقانه که براش مینوشت .. همون دست خط بود ... یک لیست بلند بالا از وسایل خوراکی تا بوگیر توالت و پوشک برای مانی تو پرانتز هم نوشته بود فقط همین مارک چون مانی با بقیه پوشک ها حساسیت داره .. هامون لیست و تو مشتش فشرد .. فقط یک هفته بود اومده بود ولی انگار سالها حضور داشت انگار اون سالهای که نبود یک دقیقه گذشته بود این یک هفته هزار سال ... 🌷