🌻👈#پست_۱۸
*مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم ..
آیدا اشک های هستی رو پاک کرد ..
هستی از زیر مانتوی مدرسه اش یک پاکت در آورد ...
اینا طلاهای خودمه ...
بگیر لازمت میشه حداقل خرج بیمارستانت در میاد ..
آیدا همینطور که رو تخت بیمارستان بود دست هستی رو گرفت ..
هستی دوباره گریه کرد ..
لعیا میگفت خانم مدیرتون گفته از مدرسه اخراجی؟ ..
آیدا بغض کرد ...همه زندگیش خیلی راحت با آرزوهاش چال شد *
آیدا از خواب پرید ..
صدای سوت زود پز اون و بیدار کرده بود ..
دستی به گردنش کشید که انگار سرش رو میز نهارخوری گذاشته بود خشک شده بود .
به ساعت نگاه کرد که ده صبح بود از توی یخچال سیب هارو ببرون آورد پوست کند ...
نگاهی به سوپ توی قابلمه کرد .
آب سیب هارو گرفت درون بطری ریخت ..
گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود .
علیرضا بدون سلام گفت:
_کجایی از دیشب هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی ..
آیدا خیلی خونسرد گفت:
_بیمارستان !
علیرضا با ترس گفت؛
_چی شده ؟
آیدا زیر سوپ و خاموش کرد .
_هیچی بابا بچه کوچیکه هامون پرستارش بهش تریاک خورنده بود ..
طفل معصوم خیلی حالش خراب بود .
علیرضا بُهت زده گفت :
_هامون!...چی داری میگی؟
آیدا با ملاقه توی قابلمه پیرکس سوپ و ریخت
_اوه خیلی طولانی .
بعد صداش آروم کرد
_.فقط همین بهت بگم که طرف زنش گذاشته رفته ...
منم اتفاقی رسیدم وسط ماجرا ...
علبرضا عصبانی گفت:
_وای وای آیدا ...میشه بیخیال هامون بچههاشون و همه زندگیش بشی ؟
آیدا چند برگ جعفری رو ساتوری کرد
_نه ....
نفس گرفت با لبخند ادامه داد
_تازه بازی من شروع شده!
علیرضا مکث کرد
_چی تو کله ات آیدا؟
آیدا جعفری هارو روی سوپ ریخت عطر دل انگیزش استشمام کرد
_حالا نوبت منه ...تو خوب میدونی که من چی کشیدم ...
بعد بلند خندید
_راستی گفتم شوهر دارم ...گفتم یکم اذیتش کنم ..
اوف ندیدی چجوری رو ترش کرد ..
بعد خنده اش قطع شد و پوزخندی زد
_هنوزم مثل ابله ها فکر میکنه زنش برمیگرده..
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام صبحتون بخیرومهدوی
🌸 امروز خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
💜✨ اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
✨💜 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🍁✨یکشنبه تون عالی
✨از خـدا میخواهم
🌼✨هر آنچه آرزو داریـد
🍁✨بی دلیل نصیبتان شود
✨عشق و آرامش
🌼✨در کنارتان
🍁✨عزت و خوشبختی
✨همراهتان
🌼✨سلامتی و تندرستی
🍁✨همیشہ در وجودتان باشـد
✨یکشنبه تون زیبا و پر برکت
🌸 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(صل الله علیه وآله)
و خاندان پاک ومطهرش علیهم السلام
💜روزتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌸زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🚨سقوط بشار و صعود بشارت ها
🔹با انتشار اخبار بد سقوط حکومت #سوریه، شاهد تحلیل های هیجانی و ناامید کننده گوناگونی هستیم:
🔸«خون شهدای مدافع حرم را به باد دادند!» گویا که شهدای مدافع حرم برای دفاع از حکومت سوریه و شخص بشار اسد میجنگیدند، در حالی که با رفتن بشار، آرمان دفاع از حرم ها و مقدسات سوریه بر زمین نخواهد ماند.
🔸 «مقصر پزشکیان و عراقچی هستند که با ابزار دیپلماسی و مذاکره به دنبال مدیریت مسئله پیچیده سوریه بودند»، انگار نه انگار که عراقچی در دوحه و علی لاریجانی به نمایندگی از رهبری دوبار در دمشق به دنبال مدیریت صحنه و متقاعد سازی طرف های درگیر و انگیزه سازی برای بشار اسد و حاکمیت سوریه بودندـ
🔸 «جمهوری اسلامی مقصر است که گذاشت حکومت سوریه سقوط کند!»
یعنی انتظار دارند وقتی رئیس جمهور سوریه نمیخواهد، مردم سوریه نمیخواهند و ارتش سوریه نمیخواهند به هر دلیلی مقاومت کنند، ایرانی ها دایه دلسوزتر از مادر شوند و با دخالت بیجا در امور داخلی یک کشور دیگر، اراده خود را بر مردم و حاکمیت آن کشور به هر قیمتی تحمیل کنند!
ما قبلا هم با درخواست سوریه و حاکمیت بشار اسد،عملیات مستشاری در این کشور داشتیم.
🔸«چون عملیات وعده صادق با تعلّل روبرو شد، دولت سوریه سقوط کرد»
رهبر معظم انقلاب تأکید کردند نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم؛
همه ما به تدابیر رهبر جبهه مقاومت و فرمانده کل قوا ایمان داریم و با تهمت «تعلل کردیم که سید حسن نصرالله به شهادت رسید»، تدابیر امام خامنه ای و بیانات صریح ایشان را نادیده نمیگیریم و دل مردم منطقه و حاکمان کشورهای جبهه مقاومت را با وسوسه های سرپنجه های رسانه ای دشمن، خالی نمیکنیم.
🔸 «اگر حاج قاسم بود، سوریه سقوط نمیکرد» گویا که نمیدانند استاد و پیر مراد حاج قاسم تاکید کردند که با آمدن سردار قآآنی خلاء حضور حاج قاسم رفع گردید. تضعیف سرداران سپاه و فرماندهان میدان که این روزها تا توانستند تلاش کردند تا علاوه بر متقاعد سازی حاکمیت سوریه، آرایش میدان و جبهات مبارزه را سروسامان دهند، اشتباه راهبردی بوده و تنها به سود رژیم صهیونیستی تمام میشود.
🔻 بهترین پایه تحلیل برای این روزها همان بشارت ماندگار سردار دلها حاج قاسم سلیمانی عزیز است که:
«من با تجربه این را میگویم که میزان فرصتی که در بحران ها وجود دارد، در خود فرصت ها نیست. اما شرط آن این است که: نترسید و نترسیم و نترسانیم.»
و چه زیبا فرمود امام راحل عظیم الشان ما:
«چه کوته نظرند آنهایی که خیال میکنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی نرسیدهایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خودگذشتگی و صلابت بیفایده است،
ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم.
راستی مگر فراموش کردهایم که ما برای ادای تکلیف جنگیدهایم و نتیجه فرع آن بوده است. ملت ما تا آن روز که احساس کرد که توان و تکلیف جنگ دارد به وظیفه خود عمل نمود. و خوشا به حال آنان که تا لحظه آخر هم تردید ننمودند.»
✍جعفر ولایی منش
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
پدر شهید صدرزاده: اتفاقات منطقه باعث دلسردی خانوادۀ شهدا نمیشود
🔹مدافعان حرم در دفاع از حرم برخاستند و راه را درست رفتند و شهدای ما یقین داشتند که این راه درست است.
اقتضای آن زمان این بود که جوانان وارد میدان شوند و جانفشانی کنند و هر زمانی هم در هر نقطهای که ظلمی ایجاد بشود و نظام مقدس جمهوری اسلامی مصلحت را در حضور ما ببیند، حتما در صحنه حاضر خواهیم بود.
باید وحدت را حفظ کنیم و گوش به فرمان منتظر دستورات رهبر معظم انقلاب باشیم و پای آرمانهای خود بمانیم.
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
🔴 بیانیه همسران شهدای مدافع حرم در پی تحولات اخیر سوریه
بسم رب الشهدا و الصدیقین و عباده الصالحین
1⃣ حوادث پیچیده و غمانگیز این روزهای منطقه و تحولات میدانی در جبهه مقاومت از جمله شهادت فرماندهان عزیز محور مقاومت و در رأس آن سید شهدای جبهه مقاومت شهید سید حسن نصرالله و همچنین هجوم تکفیریها در لباس جدید به سوریه، دل هر انسان آزادهای را به درد آورده است.
2⃣ شاید هیچکس به اندازه خانوادههای شهدای مدافع حرم نسبت به این وقایع، دل نگران و دردمند نباشد و با اشک و خونِ دل، این وقایع را دنبال نکنند. در گوشه و کنار نیز صداهایی به گوش می رسد و قلمهایی می نگارند که : «ثمره خون شهدای شما چه شد؟ خون شهدای شما پایمال شد!» در جواب این افراد تنها میتوانیم به پیام امام خمینی ره در قبول قطعنامه 598 اشاره کنیم که فرمودند: « در آینده ممکن است افرادی آگاهانه یا از روی ناآگاهی در میان مردم این مسئله را مطرح نمایند که ثمره خونها و شهادتها و ایثارها چه شد. اینها یقیناً از عوالم غیب و از فلسفه شهادت بیخبرند و نمیدانند کسی که فقط برای رضای خدا به جهاد رفته است و سر در طبق اخلاص و بندگی نهاده است حوادث زمان به جاودانگی و بقا و جایگاه رفیع آن لطمهای وارد نمیسازد. و ما برای درک کامل ارزش و راه شهیدانمان فاصله طولانی را باید بپیماییم و در گذر زمان و تاریخ انقلاب و آیندگان آن را جستجو نماییم. مسلّم خون شهیدان، انقلاب و اسلام را بیمه کرده است. خون شهیدان برای ابد درس مقاومت به جهانیان داده است. و خدا میداند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست؛ و این ملتها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود.»
3⃣ نگرانی از اوضاع سوریه و تحولات محور مقاومت باعث گردیده عدهای ناامید شده و فرماندهان جبهه مقاومت را مورد نقد کنایهآمیز و خارج از دایره انصاف قرار داده و زمینهساز شوند تا این ادبیات به جامعه سرایت کند. یقین بدانید هرگونه ایجاد یأس و ناامیدی و ایجاد ترس و اشاعه شایعه، قطعاً خواست دشمن است و ما خانوادههای شهدای مدافع حرم، هرگونه توهین و اقدام دشمن شادکن را نسبت به فرماندهان جبهه مقاومت محکوم مینماییم.
4⃣ ما خانوادههای شهدای حرم به دقت اوضاع و تحولات منطقه را رصد میکنیم اخبار ناگوار سقوط شهرهایی که خون شهدای مان در آنجا ریخته شده را دنبال میکنیم ولی به فرماندهانمان اعتماد داریم و صبر میکنیم و از همه کسانی که قلم در دست دارند و اهل تحلیل هستند درخواست داریم؛ مبادا در نقدها و تحلیلها، جبهه مقاومت و محور آن یعنی جمهوری اسلامی را تخریب کنید که این از بین بردن وحدت و حربه دشمن است. دشمن در اتاق فرماندهی خود یعنی آمریکا، توان خود را بر عملیات روانی و طرح ریزی فتنه های پیچیده داخلی و منطقه ای گذاشته و تزریق روحیه ناامیدی را در مردم به شدت دنبال میکند.
5⃣ از فرماندهان میدان و مسئولین دستگاه دیپلماسی درخواست داریم به وصیت شهید حاج قاسم سلیمانی با جان و دل گوش فرا دهید و نگذارید کلام رهبر حکیم انقلاب زمین بماند. با بصیرت، قوت و اقتدار و به پشتوانه ملت عزیز و دعای خیر خانوادههای شهدای حرم ، راه شهدای عزیزمان را ادامه داده و از هیچ اقدامی برای از بین بردن دشمنان قسم خورده محور مقاومت فروگذاری نکنید. و یقین داشته باشید که؛ « إن وعد الله حق ولا يستخفنك الذين لا يوقنون. همانا وعده خدا حق است و كسانى كه يقين ندارند تو را سست نكند.»
والسلام علی من اتبع الهدی
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
📢 رهبر معظم انقلاب درباره تحولات منطقه سخنرانی خواهند کرد
🔹️هزاران نفر از اقشار مختلف مردم چهارشنبه ۲۱ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار خواهند کرد.
✏️ حضرت آیتالله خامنهای در این دیدار درباره تحولات اخیر منطقه به سخنرانی خواهند پرداخت.
💻 Farsi.Khamenei.ir
#شهیدانه
شهید جهانآرا: بچّهها اگر شهر سقوط کرد، آن را دوباره فتح میکنیم؛
🔹 مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند!
#الّلهُمَّارْزُقْنٰاشَهادَتَفیسَبیلِکْ
___________________________________
🇮🇷
🔴 متاثر نشوید پیروزی با شماست!
🔹امام خمینی(ره): هیچگاه از دست دادن موضعی را با تاثر بیان نکنید
🔹مروری دوباره بر پیام حیات بخش امام خمینی(ره) در ایامی شبیه به این ایام و ساعات پر التهاب، واجب و ضروری است،
▪️در تیرماه سال ۶۷ در زمانی که دشمن بعثی صهیونیستی رجز میخواند و عربده مستانه میکشید و خطوط دفاعی لشکریان اسلام تا حدی فرو ریخته بود و تعداد زیادی از رزمندگان اسلام به اسارت دشمن درآمده و تعدادی در اثر حمله شمیایی به شهادت رسیدند و منافقین به طمع فتح تهران هجوم گسترده ای را آغاز کرده و با حمله مجدد صدامیان، اهواز در معرض محاصره و سقوط قرار گرفته بود و برخی از انقلابیون هم احساس سرخوردگی و یاس مینمودند و عده ای از بن بست و شکست در مقاصد انقلاب سخن به میان آوردند!
▪️امام خمینی آن روح الهی در چنین فضای تیره و تار و غم آلود، طی پیامی به مناسبت سالگرد کشتار خونین حجاج در مکه و قبول قطعنامه 598، در 29 تیر سال 67 خطاب به ملت ایران و همه فرزندان معنوی خود فرمودند:
🔸متاثر نشوید، پیروزی با شماست!
امروز روز هدایت نسلهای آینده است
کمربندهایتان را ببندید که هیچچیز تغییر نکرده؛
🔹امروز روزی است که خدا اینگونه
خواسته و دیروز خدا آنگونه خواسته بود و فردا انشاءالله روز پیروزی سپاه حق خواهد بود؛
🔹ما تابع امر خداییم و بههمین دلیل طالب شهادتیم و تنها بههمین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیرخدا نمیرویم؛
🔹ای فرزندان ارتشی و سپاهی و بسیجیام و ای نیروهای مردمی، هرگز از دستدادن موضعی را با تأثر و گرفتن مکانی را با غرور و شادی بیان نکنید که اینها در برابر هدف شما بهقدری ناچیزند که تمامی دنیا در مقایسه با آخرت!!
▪️ما میگوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.
ما تصمیم داریم پرچم لا اله الا الله را بر قلل رفیع کرامت و بزرگواری به اهتزاز درآوریم.
▪️ما باید خود را آماده کنیم:
تا در برابر جبهه متحد شرق و غرب، جبهه قدرتمند اسلامی ـ انسانی با همان نام و نشان اسلام و انقلاب ما تشکیل شود و آقایی و سروری محرومین و پابرهنگان جهان جشن گرفته شود.
▪️این بیان امام خمینی در حقیقت وعده صادق و تبین نقشه راه پرفراز و نشیبی است که بی تردید گام به گام و در نهایت ما را به مقصد و مقصود نهایی خواهد رساند.
چنانکه امام در وعده صادق دیگری هم در اسفند ماه 1341 قبل از تبعید در مسجد اعظم هم خطاب به حاضرین در درس و سایر مردم فرمودند:
کمربندها را محکم ببندید برای حبس...، برای ناسزا شنیدن، نترسید!
▪️اکنون هم باید کمربندها را محکم بست، سقوط سوریه و دمشق سقوط ایمان و پایان مقاومت نیست خون شهدای مدافع حرم به هدر نرفته و زمینه ساز تحولات عظیم تری گردیده و در عین تلخکامی های شدید این ایام، بشارتهای فراوانی در میان است،
رهنمود نائب المهدی عج امام خامنهای(مدظله) را سر لوحه حرکت خود قرار دهیم:
نا امید نگردید! خسته نشوید، قله نزدیک است، ان شاءالله
✍ استاد میراحمدرضا حاجتی
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقاومت؛ کلید کرامت و پایداری در برابر فروپاشی
🔷علیاء الیاسر، فعال رسانهای عراقی:
🔺تاریخ ثابت کرده که مقاومت بهترین راه برای بازپس گیری کرامت و حاکمیت است؛ سوریه امروز بهترین شاهد حی و حاضر برای این است که دوری از محور مقاومت به معنی گشودن درهای فروپاشی و هرج و مرج به روی خود است.
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در پس این تیرگی ها آفتابی هست،
باورکن‼️
شبتان نورانی✨🌙
صالحین تنها مسیر
🌻👈#پست_۱۸ *مامانم من و دعوا کرد من یواشکی اومدم .. آیدا اشک های هستی رو پاک کرد .. هستی از زیر م
🌻👈#پست_۱۹
***
آیدا ظرف های غذا و سوپ روی میز گذاشت .
_براش سوپ رقیق شده درست کردم ..با عصاره گوشت .
هستی آروم مانی خواب رو روی تخت گذاشت
_یکم استراحت میکردی ..
آیدا بطری ابمیوه رو داخل یخچال گذاشت
_نه دلم طاقت نیاورد ...
هستی خسته روی صندلی نشست
_دوساعت دارم راهش میبرم بخوابه ...
راستی مانلی کجاست؟
ایدا سرُم مانی رو چک کرد
_داشتم میومدم هامون و دیدم مانلی رو با خودش برد خونه ..
هستی با لبخند نگاهش کرد
_هامون میگفت معاون مدرسه مانلی بودی؟
ایدا مقابلش نشست
_آره ...
هستی پر از تردید گفت:
_گفت ازدواج کردی ...!
ایدا بلند خندید
_هامون بهت گفت ؟
هستی پوزخندی زد
_هامون باید با انبر از زیر زبونش حرف بکشی
کلی سئوال پیچش کردم همین دو کلمه رو گفت.
آیدا ظرف پلو و خورشت باز کرد
_بیا برات نهار آوردم تا مانی خوابه یک چیزی بخور !
هستی صندلیش و نزدیک آیدا برد
_نگفتی؟
آیدا بشقاب و قاشق روی میز گذاشت
_نه ازدواج نکردم ..
چشای هستی برق زد
_چرا به هامون دروغ گفتی؟
ایدا پر اخم گفت؛
_واسه اینکه فکر نکنه چشم دنبال زندگی داغونشِ!
بعد ادامه داد
_راستی چی شد کارشون به اینجا رسید ؟
هستی آهی کشید چنگال داخل مرغ زد
_بعد تو هامون یک آدم خشک و اخمو بی اعصابی شد
تا چند ماه که با هیچکس حرف نمیزد
بعد بابا معرفیش کرد شرکت دوستش ...
مامان هم هر روز دنبال یک دختر بود که به شان خانوادگیمون بخوره ..
دست بر غذا راحله دختر ریئس شرکتش رو دید ...
وای روزی که رفتیم خواستگاری فک هممون افتاد
راحله اینقدر خوشگل و خانم محجبه بود که باورمون نمیشد
پولدار و خانواده دار باباش نماینده مجلس شد
همون سال ...
چند ماه بعد عروسیشون بود تو بهترین سالن شهر ..
باباهم کم نذاشت تو بهترین منطقه برای هامون یک خونه بزرگ خرید تا درخور جهاز راحله خانم باشه ..
راحله هم یک دختر به ظاهر خونگرم بود بی شیله پیله اصلا درگیر دار پولداری و منصب باباش نبود ...
بعد آهی کشید ..ادامه داد
_مامان هم شب نماز شکر میخوند واسه داشتن همچین عروسی ...
ولی هامون سرد و خشک بود فقط به فکر کار و پول در آوردن بود
دقیقا نقطه مقابل راحله که دنبال مهمونی و مسافرت و خوشگذرونی بود ..
همون سال اول باهم مشکل پیدا کردن و بابا و مامان با هزار چرب زبونی و وعده و وعید آشتیشون دادن ..
پوزخند زد
_یادمه بابا از طرف هامون براش یک ماشین خرید
که توش پر از گل های رُز بود خود هامون اصلا روحش هم خبر نداشت ....
راحله هم به هر چیزی گیر میداد ..
پوشش بیرون یک جور بود با دوستاش یک جور
دیگه تو خانواده یک جور .
سر چیزهای مسخره با خانواده ما قطع رابطه کرد ..
وقتی من ازدواج کردم دیگه کلا چشم دیدن مارو نداشت ...
یادمه به شوهر بیچاره من انگ زده بود که چشش دنبال راحله است..
بابا هم عصبانی شد که حتما مشکل شوهر توِ ...
ولی هامون بی تفاوت گفت این به همه همچین انگ های میزنه ...
هامون چیزی نمی گفت و بی تفاوت بود ولی معلوم بود زندگیش دوست نداره ...
قسمت بد ماجرا زمانی بود که همه فکر میکردن بچه بیارن خوب میشه ولی بدتر شد ...
راحله تبدیل شد به زن خوشگذرون ..
همش مهمونی و پارتی و مسافرت ...
هر چی مامان به هامون میگفت ...
هامون فقط سرش تو شرکت خودش بود دنبال پول درآوردن ...
هیچ کدومون حق رفتن خونه هامون نداشتیم ...
مامان و بابا کوتاه اومدن سر این جریان و میگفتن عیبی نداره زندگیشون خوب باشه ..
راحله حتی موقع فوت مادربزگم هم نیومد ..
یادمه چقدر مامان خجالت کشید پیش اقوامی که همش پُز داشتن همچین عروسی و میداد ...
اینقدر حرص خورد که سکته کرد و نصف بدنش فلج شد ..
هستی به آیدا خیره شد
_ولی من میگم آه تو زندگی هممون گرفت ..!
آیدا لب گزید
_روزی نیست که مامانم درد نکشه آیدا ...
راحله دیگه جوری دنبال کثافتکاری هاش بود
که اینستاگرام شده بود مایه ابروریزی خاندان ما هر روز یک جور همه رو حرص میداد ...
بابا با هامون صحبت کرد که طلاق بگیره همش بهش میگفت این زندگی نیست که تو داری
ولی هامون اصلا براش مهم نبود فقط داشت از اعتبار پدر زنش کاسبی میکرد ..
تا اینکه زَد و واسه بار دوم حامله شد ...
مامان میگفت خواب دیدم راحله سر به راه شده و هامون هم دلش نرم شده دارن زندگی میکنن ...
هستی مکث کرد دست مانی رو که سرُم وصل بود گرفت
_ولی من حتی شنیدم به بچش شیر نمیداده
از روز اول پرستار گرفته ...
وقتی هامون زنگ زد راحله غیبش زده ..ا
نگار از روز اول منتظر این خبر بودم که یک روزی گندش بالا میاد ...
ولی دیدن تو تواین شلوغ بازار انگار یک معجزه بود .
بعد دست ایدا رو گرفت
_تو چکار کردی؟
آیدا شونه بالا انداخت
_بعد اون جریان مدرسه شبانه ثبت نام کردم
و درس خوندم
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌻👈#پست_۲۰
تنهاچیزی که داشتم ...دانشگاه فرهنگیان قبول شدم ..
تا سه سال پیش با ننه زندگی میکردم که فوت کرد ...همین ..
هستی یک خدا رحمتشون کنه گفت
مانی بیدار شد شروع به گریه کرد
ایدا سریع سوپ تو شیشه رو ریخت بهش داد ..
هستی با لذت غذاشو خورد
_چقدر خوشمزه بود ..
بعد تلفنش زنگ خورد
بیرون رفت .
ایدا مانی رو بغل کرده بود قربون صدقه اش میشد .
دستش و روی صورتش گذاشت باهاش دالی بازی میکرد.
مانی همینطور که نق میزد توجه اش جلب شد و خندید ..
یک لحظه آیدا مکث کرد با چشای پر اشک محکم بغلش کرد
_قربون تو بشم من اینقدر قشنگ میخندی ..
دندون های موشی شو ببین ..
هستی سراسیمه وارد اتاق شد
_من باید برم دخترم یک ریز داره گریه میکنه ..
ایدا مانی رو بغل گرفت
_زنگ زدم هامون بیاد ..
مانی رو بوسید و آیدا رو بغل گرفت
_ممنونم که پیش بچه ها موندی ..
و رفت .
ایدا مات و متحیر به در اتاق خیره شده بود .
مانی نق زد
ایدا بهش نگاه کرد
_حالا چکار کنیم شازده ...
مانی دستش روی صورت آیدا کشید
ایدا بلند خندید
_دالی بازی ..
اینقدر باهاش بازی کرد که خوابش برد
همینطور تو بغلش روی مبل نشسته بود که هامون امد .
_هستی رفت؟
آیدا سر تکون داد کش و قوسی به خودش داد
_اره عصر رفت ...
هامون کنارش نشست
_پرستاره میگفت حالش بهتر شده ..
آیدا موهای مانی رو نوازش کرد
_آره ..راستی مانلی کجاست
هامون بلند شد مانی رو آروم از بغل آیدا گرفت
_تو ماشین خوابه ..
مانی رو تخت گذاشت
_میخوای بری برو ..
فردا مرخصش میکنن میگم منشیم بیاد مواظبشون باشه ..
آیدا از روی مبل بلند شد مبل به حالت تخت در اورد
_مانلی خطرناکِ تو ماشینِ بیارش اینجا بخوابه ..
از توی کمد هم پتو و بالش دراود.
هامون با غرور نگاهش کرد
_نمیخوای بری خونتون ؟
آیدا روی صندلی نشست
_فعلا هستم تا مرخص بشه ..
هامون پوزخندی زد
_فردا یک نر خر نیاد واسه ما شاخ بشه زنش دو شب خونه نیومده ..
یا شاید عادت داره ..
آیدا از عصبانیت نفس گرفت
_هنوزم فقط نوک دماغتو میبینی ...
هامون بیخیال روی صندلی مقابلش نشست
_خوشم نمیاد به یکی دیگه جواب پس بدم ..
آیدا بلند شد
_ریموت ماشین بده مانلی بیارم خطرناکِ تو ماشین ..
هامون بی حرف ریموت وپ به طرفش گرفت
آیدا ریموت گرفت به طرف پارکینگ رفت .
گوشیش زنگ خورد شماره علیرضا بود
با خوشحالی گفت:
_یک هیچ به نفع من
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌹👈#پست_۲۱
_یک هیچ به نفع من ..
علیرضا نوچ نوچی کرد
_تو دیونه شدی جنگی رو شروع کردی که
بازنده اصلیش خودتی ..
آیدا در ماشین باز کرد
_فعلا کار دارم بعدا باهم حرف میزنیم ..
مانلی رو بیدارکرد
_پاشو دخترم اینجا سرده بریم داخل اتاق ..
مانلی با دیدن آیدا خودشو تو بغل
آیدا انداخت محکم از گردنش اویزون شد
_یک خواب بد دیدم ..
آیدا بوسیدش کلاه کاپشنش و سرش کرد
_بیابریم بالا برام تعریف کن ..
دستش و گرفت مقابل نگهبانی گفت:
_اتاق وی ای پی !
نگهبانی اجازه ورود داد .
مانلی محکم دست آیدا رو گرفته بود
_من خواب دیدم مامانم برگشته !
آیدا اخم کرد
_اینکه خواب خوبیه؟
مانلی بغض کرد
_نه نه برگشته با عمو سعید تو اتاق !
آیدا ایستاد مات به مانلی نگاه کرد
_عمو سعید؟
مانلی ترسیده گفت:
_خانم میشه یک راز باشه بابا نفهمه !
آیدا متعجب گفت:
_مگه غیر خوابت ..تو بیداری هات عمو سعید میومد خونتون ..
مانلی سرشو به معنای آره تکون میداد
_من دوسش ندارم ...وقتی میومد مامانم
من مینداخت تو اتاق میگفت حق نداری
بیای بیرون بعد من از کلید در نگاه میکردم مامان خوشگل میکرد با عمو سعید میرفتن تو اتاق ...
یک روز که به بابا گفتم عمو سعید گفت:
دفعه دیگه اگه به بابات بگی میگم تو مدرسه معلمتون کتک بزنه و آبروتو پیش بچه ها ببره ...
آیدا شوکه شده بود چیزی که از ترس یک بچه هشت ساله داشت میشنید براش غیر قابل باور بود .
مانلی لب برچید
_من خانم معلم مون دوست ندارم عمو سعید بهش گفته بود من دعوا کنه ..
من که به بابا نگفته بودم ولی خانم معلمم دعوام کرد ..
من دوست ندارم برم مدرسه ..
دوست ندارم مامانم بیاد چون عمو سعید میاد باز خونمون ..
آیدا مانلی رو به خودش فشرد
_نه عزیزم هیچ کس جراعت نداره تورو اذیت کنه ...
.من مواظبتم ...
بعد روی نیمکت کنار راهرو نشست و اون بغل کرد
_مانلی وقتی به بابات گفتی عمو سعید امده بود بابات چکار کرد ..
مانلی شونه بالا انداخت یکم فکر کرد
_هیچی ..مامان گفت عمو سعید اومده سشوار مامان درست کنه..
آیدا مانلی بغل کرد
مانلی با گریه گفت:
_خانم میشه من اصلا نیام مدرسه ؟
آیدا لبخندی زد
_شما میای مدرسه و بهت قول میدم کلی بهت خوش بگذره ...
معلم تون هم خیلی مهربونه و اصلا ربطی به عمو سعیدت نداره...
اگه دعوات کرده بخاطر ننوشتن مشق هات بوده ..
مانلی فقط نگاهش کرد با چشای روشن که شبیه مامانش بود .
_خانم به بابام نگین ..
آیدا بلند شد از روی نیمکت
_من بهت قول دادم این یک رازِ ..
مانلی لبخندی زد و به طرف اتاق راه افتادن ..
آیدا مانلی رو روی تخت خوابوند و کنار تخت مانی نشست
هامون از پشت سرش بهش خیره شده بود
_شوهرت چکاره است؟
آیدا به عقب برگشت
_فکر نکنم برات مهم باشه !
هامون فقط نگاهش کرد
_دروغ گفتی؟
آیدا سئوالی نگاهش کرد
_چی رو ؟
هامون لبش یکوری بالا رفت
_طلاق گرفتی؟
آیدا بهش خیره شد به همون چشم های
سیاهی که یک روز تمام زندگیش بود
_نه اصلا ازدواج نکردم !
هامون اخم کرد
آیدا ادامه داد
_زندگیمو دوست دارم موفقم توی کارم...
هامون پوفی کشید
_بخاطر شرایطت ؟
آیدا دندون روی هم سابوند
_شرایط من مشکلی نداشت ولی شرایطی که تو برام بوجود اوردی روی دیگه سکه بود ..
هامون با اخم نگاهش میکرد
_خودت خواستی یادت که نرفته !
آیدا با جیغ خفه ای گفت:
_هامون تو بی شرف ترین ادم روی زمینی من یک دختر هیفده ساله بودم ..
فکر میکردم آسمون سوراخ شده تو تلاپی افتادی زمین ..
اینقدر عاشقت بودم که کور بودم نمیدیدم ..
هامون بی تفاوت نگاهش کرد
_الان که میگی خوشبختم پس زیاد هم بهت بدنگذشته ..
مانی همون لحظه بیدار شد شروع به گریه کرد
آیدا بغلش کرد
صبح دکتر دستور ترخیص مانی رو داد و ایدا مانی رو حمام برد و براشون سوپ درست کرد .
هامون داشت تلفنی به یکی ادرس میداد .
مانلی داشت از سرمشق های که آیدا براش نوشته بود
رو نویسی میکرد آیدا لباس کثیف هارو توی سبد ریخت مانلی مداد توی دهنش کرد
_خانم حال مانی خوب شده دیگه ؟
آیدا ملافه تخت رو تو سبد گذاشت
_آره خداروشکر ولی باید مواظبش باشی ..
مانلی ناراحت نگاهش کرد
_یعنی شما میرین؟
همون لحظه صدای باز شدن در آمد
آیدا سبد لباس برداشت به طرف پذیرایی رفت
یک دختر حدود بیست ساله با موهای لایت و ارایش غلیظ با خوشحالی کنار هامون ایستاده بود .
هامون کتش رو برداشت
_کارهای که باید بکنی رو این خانم بهتون میگه !
بعد رو به آیدا کرد
_سولماز جان منشی منه ...
یک مدت اینجا مواظب بجه ها میمونه !
آیدا خونسرد لباس هارو داخل ماشین ریخت
دخترک با نیش باز شده گفت؛
_من حواسم هست عزیزم .
آیدا نگاه عاقل اندر سفی به هامون کرد
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
🌹👈#پست_۲۲
هامون برای رفع و رجوع سریع گفت؛
_کارگر واسه تمیز کردن خونه و اشپزی میاد هر روز ...
فقط از بچه ها مراقبت کن .
آیدا ماشین و روشن کرد
صدای گریه مانی بلند شد و دخترک به طرف اتاق رفت
هامون وقتی دید آیدا چپ چپ نگاهش میکنه غرید
_چیه میگی چکار کنم ...من به هیچ کس اعتماد ندارم !
آیدا پوفی کشید
_این دختره بیست ساله مورد اعتمادته؟ ...
این اصلا بلده پوشک مانی رو ببنده ..
تو واقعا میخوای بچه هات بسپری دست این؟
هامون نزدیک آیدا شد
_به تو چه ربطی داره ..دو روز در حقم لطف کردی ممنونم ...
دیگه تموم ..
آیدا لب گزید
_یک پیشنهاد برات دارم
هامون با چشای ریز شده بهش خیره شد
_خوب؟
آیدا سعی کرد نفس بگیره
_من میتونم از بچه هات مواظبت کنم ...
هامون همینطور با اخم نگاهش میکرد
آیدا سریع ادامه داد
_ببین بیا منطقی فکر کنیم الان هیچ کس نداری
که مراقب بچه ها باشه
مانلی تو درس هاش خیلی اُفت کرده و روحیه اش داغونه
مانی تازه از بیمارستان اومده مراقبت خاص لازم داره ..
این دختره حتی نمیتونه یک سوپ واسه مانی بزاره ..
صدای گریه های مانی میومد و آیدا سعی کرد
دوباره حرف بزنه و هامون ومتقاعد کنه
ولی ته دلش گریه های مانی براش غیر قابل تحمل بود .
سریع گفت:
_الان میام ...
به طرف اتاق رفت دید دخترک نشسته مانی رو بغل گرفته هی عروسک هاش نشونش میده مشخص بود کلافه شده ..
مانی با دیدن آیدا دست هاش باز کرد
آیدا بغلش کرد
_عزیز دلم ..
مانی با گریه سر روی شونه آیدا گذاشت و آیدا
آروم تکونش میداد و قربون صدقه اش میشد .
دخترک با درماندگی گفت:
_به خدا هر کار کردم آروم نمیشد ..
آیدا لبخندی بهش زد
_میدونم این بچه مریض آروم کردنش خیلی سخته ...
مانی خوابش برد که آیدا اون و داخل گهوارش
گذاشت به دخترک گفت :
_آروم تکونش بده ..تا سوپش و بیارم ..
وقتی از اتاق بیرون اومد دید هامون روی صندلی اشپزخونه نشسته ولی فقط نگاهش میکرد و حرفی نمیزد
آیدا سوپ رو با میکسر میگسش کرد داخل شیشه مخصوصش ریخت
هامون تمام حرکات ایدا رو زیر نظر داشت ..
آیدا شیشه رو به اتاق برد و به دخترک داد
_آروم بهش بده بخوره ...
این تو خواب فقط سوپش میخوره ..
اگه روشو برگردوند دیگه بهش نده ..
گهوارش تکون بده بخوابه ..
آیدا دوباره وارد آشپزخونه شد برای مانلی هم سوپ کشید
هامون همینطور که با اخم نگاهش میکرد گفت:
_چندوقت دیگه مامانشون میاد .
آیدا نتونست پوزخند نزنه ..
یک لیمو از تو یخچال برداشت
_داری کی رو گول میزنی هامون ؟
لیمو رو برش داد کنار بشقاب گذاشت
_به من ربطی نداره ...فقط من دلم نمیخواد بچه ها اسیب ببینن !
هامون گفت؛
_پس کارت چی میشه؟
آیدا قاشق کنار بشقاب سوپ گذاشت
_یک مهد نزدیک مدرسه مون که بیشتر همکارها
بچه هاشون میذارن اونجا پرستار خصوصی داره
دروبین مدار بسته هم داره...
این چند ساعت هم میتونم برم به مانی سر بزنم
یا با دوربین چک کنم ..
مانلی هم که با خودمه دیگه ..
هامون انگار تسلیم شده بود ..
از روی صندلی بلند شد
_باشه قبول !
آیدا لبخندی زد ..
ته دل سنگی هامون انگاری ترک خورد اون و پرت کرد به گذشته ..
آیدا بشقاب و روی میز گذاشت
_پس امروز وسایل بچه هارو جمع میکنم با خودم
میبرمشون ..
هامون ابرو بالا انداخت
_کجا؟
آیدا سریع توضیح داد
_آدرس خونه مو که داری!
لب هامون یوری بالا رفت
_چرا فکر کردی میذارم بچه هارو ببری؟
آیدا مات شده بود با بُهت گفت:
_خودت الان گفتی ؟
هامون نزدیکش شد
_دختر کوچولو ! میخوای مواظب بچه ها باشی همینجا تو خونه خودم !
آیدا زل زده هامون و نگاه میکرد کلمه "دختر کوچولو "ی که اول جمله اش گفته بود نمیذاشت تمرکز کنه روی بقیه حرف هاش ...
هامون کتش برداشت و رفت
آیدا روی صندلی آشپزخونه تقریبا وارفته نشست
خاطرات مثل خوره روحش در برگرفتن
🌷#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#مولایمن
🍂یک عمر به دنبال جوابی دیگر
هر روز کشیده ام عذابی دیگر...
🍂هر شب به هوای دیدنت از خوابی
آسیمه دویده ام به خوابی دیگر...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
#کارگاه_تفکر۲۹
• راه های رسیدن به خدا تمامی ندارد و اولین چیزی که شناخته میشود خداست؛ چون تمام جلوههای خدا از او پر شده است.
خدا علت تامۀ تمام هستی است:
ما رَایتُ شیئاً إلاّ و رَایتُ اللهَ قَبلَهُ و بَعدَهُ و مَعَهُ
کارگاه تفکر ۲۹.mp3
11.18M
#کارگاه_تفکر ۲۹
آنچه در پادکست بیست و نهم میشنوید :
-چرا دروغ گفتن به خدا ممکن نیست؟
-فهم صفات شاهد و شهید بودن خدا؛ چگونه ما را به صلح با دیگران میرساند؟
-چگونه میتوان خدا را در تمام جلوههایش دید؟