6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💺 #موشن_گرافی_معیشتی 12
قسمت دوازدهم
🔹 بورس؛ نوقماربازان
نقش بورس در اقتصاد اسلامی
#بورس
🇮🇷 @IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
⭕️ مگه میذاری به امام رضا بشه توهین...
💢⭕️ دشمن تازه فهمیده که با توهین به امام رضا علیه السلام چه غلط بزرگی کرده.
از همه عزیزان انقلابی میخوام به طور گسترده هتک حرمت امام رضای عزیزمون رو محکوم کنند.
سراسر فضای مجازی رو پر از پیام ها و استوری های محکومیت این جنایت بزرگ کنید.
ان شالله خود امام رضا علیه السلام بساط فتنه های اخیر دشمن رو جمع میکنند...🌷
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
اَه ...چه قدکوتاهــــه ..!
وا ...چقدر چاق شدی......
تواَم با اون سلیقهات .....
چرا اینطوری راه میره....
چرا اینطوری می خنده؟
اینها تنها چند نمونه از جملاتی است که؛ اطرافیان را از ما دور میکند!
- بلایِ #عیب_جویی به جانِ هرکس که افتاد،
ثمرهای جز تنهایی برایش ندارد.
عیب آدمها ، مثل زخم عفونی میماند که فقط #شخصیتهای_مگسی ، روی آن مینشینند و از کثافات عیوب دیگران لذت میبرند.
رفیق جان؛ بیاموزیم، چسبِ زخمِ نواقصِ همدیگر باشیم نه تیغ جراحیِ آن...!!
همان کاری که خدا با ما میکند!!
لطفاً مگس نباشید!!
هر شب قبل از خواب اعمالمان را #محاسبه کنیم.
این پست هر شب تکرار می شود
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_پنجاه_و_چهار مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت…. حس خوبی نداشتم…دلشوره ی عجیبی دا
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_پنج
یاسر
+آقا،کاراتاقتون تموم شد…بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین…
با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم…
نگاهی به دیواراانداختم….
ازروزاولش هم بهترشده بود…
کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند…
_ممنون آقا محمد…عالی شده…مثل همیشه…
بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند…
گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود…
_بله،بفرمایید
+سلام قربان…جاویدی هستم…
_سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟
+بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه…
_الان میام.فعلایاعلی
و تماس رو قطع کردم.
سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم
****
_پس مطمئنی که خون انسان بوده؟
+بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس…
اخمام رو درهم کردم و گفتم
_لعنتی…نمیشه گفت خون مال کیه؟
+نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم…
_زن و مردش رو که میتونی بگی…
+بله،متاسفانه خانم بوده…جوون هم بوده…
بااعصاب بهم ریخته ای گفتم
_همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟
+چراقربان…بچه ها یه شئ رو پیداکردن…
بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد…
«_تولدت مبارک عشقم
+توخیلی خوووبی میلاد…واقعاممنون
_ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من….
گونه ام روبوسید و لبخندی زد…»
اشکی روی گونه ام سر خورد….
_میشناسمش…ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ….من میرم…
****
توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم…
کی گفته مردگریه نمیکنه؟
من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم…بخاطر قلب شکسته ی پدرم…
من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم…
#منخودمونمیبخشم
وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم….
خدایااا…اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام…خدا….
خودت دستموبگیر….
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم
+جانم
بابغض گفتم
_حالش چطوره؟
+خوبه یکم پکره…فقط برای ناهار دیدیمش…
_بزاریدتوی خودش باشه…مراقبش باش امیر…خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم….
+آروم باش داداشم…بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی…آروم باش…
_باشه…مراقبش باش…یاعلی
تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم…
به سمت سجاده رفتم و قامت بستم
#اللهواکبر….
#اصلاهمینحالوهمینروزوهمینساعت
#اصلابهشبهایبدونبودنتلعنت…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_شش
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتی
مهیار وسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی…کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست…اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش….
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی…
آب رو یک نفس سر کشید ….
+آخییییش،خداخیرت بده ها…
صدای زنگ آیفن اومد…لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو…ای واویلاااا…برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم…
+باشه…
به سمت در دویید
روی زمین نشستم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم….
_آخخخخ،لعنتی….
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم…
دستی دستمو گرفت…
سربلندکردم و یاسررو دیدم…
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود…
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سئوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست…ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام…دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام…چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است…
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه….بله پس چی….
خنده ای کردم و نگاهش کردم….
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده….
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد…
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده…خونتونم باید بریم…
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هفت
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر….
میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم…دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره…ولی…
لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید…خوب میدونید که چقدربرام باارزشه…
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم…
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید…
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع…مامان بابامودیدی مهربون شدی…توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن…
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی…زن ذلیله…
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم…
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود…
_نمیخوای چیزی بگی؟
+…..
_منم دلم تنگ میشه….ولی مجبوریم مهسو…همه ی اینا بخاطرتوئه…
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد…
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید…
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم…
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر…
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی…
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت…
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم…
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم…
نگاهی انداختم…
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود…
خندم گرفته بود…
توجهی نکردم….بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد…
+ببخشید…خیلی ترسیده بودم…
_اشکال نداره…شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد…
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت…
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم…
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش…
+اونشب آرومم کرد…خوابم برد…
_وقتی بهش روبیاری…بهت نه نمیگه…یادخداآرامش بخش دلهاست…
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم…خود خدا توی قرآن گفته…این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده…نه…بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه…فقط خداست…همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم…
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه…
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه…خدا به ما محتاج نیست…ما به آرامش اون محتاجیم…عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه…مارواز بدی و گناه دورکنه…این عشق واقعیه….
خیره خیره نگاهم میکرد…و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده….
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم…
_کمربندتو ببند…یکم دیگه فرود میایم….
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم….
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••