صالحین تنها مسیر
#نمنم_عشق #قسمت_پنجاه_و_چهار مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت…. حس خوبی نداشتم…دلشوره ی عجیبی دا
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_پنج
یاسر
+آقا،کاراتاقتون تموم شد…بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین…
با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم…
نگاهی به دیواراانداختم….
ازروزاولش هم بهترشده بود…
کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند…
_ممنون آقا محمد…عالی شده…مثل همیشه…
بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند…
گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود…
_بله،بفرمایید
+سلام قربان…جاویدی هستم…
_سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟
+بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه…
_الان میام.فعلایاعلی
و تماس رو قطع کردم.
سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم
****
_پس مطمئنی که خون انسان بوده؟
+بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس…
اخمام رو درهم کردم و گفتم
_لعنتی…نمیشه گفت خون مال کیه؟
+نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم…
_زن و مردش رو که میتونی بگی…
+بله،متاسفانه خانم بوده…جوون هم بوده…
بااعصاب بهم ریخته ای گفتم
_همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟
+چراقربان…بچه ها یه شئ رو پیداکردن…
بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد…
«_تولدت مبارک عشقم
+توخیلی خوووبی میلاد…واقعاممنون
_ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من….
گونه ام روبوسید و لبخندی زد…»
اشکی روی گونه ام سر خورد….
_میشناسمش…ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ….من میرم…
****
توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم…
کی گفته مردگریه نمیکنه؟
من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم…بخاطر قلب شکسته ی پدرم…
من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم…
#منخودمونمیبخشم
وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم….
خدایااا…اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام…خدا….
خودت دستموبگیر….
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم
+جانم
بابغض گفتم
_حالش چطوره؟
+خوبه یکم پکره…فقط برای ناهار دیدیمش…
_بزاریدتوی خودش باشه…مراقبش باش امیر…خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم….
+آروم باش داداشم…بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی…آروم باش…
_باشه…مراقبش باش…یاعلی
تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم…
به سمت سجاده رفتم و قامت بستم
#اللهواکبر….
#اصلاهمینحالوهمینروزوهمینساعت
#اصلابهشبهایبدونبودنتلعنت…
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_شش
مهسو
+مهسومطمئنیهمهچیوجمعکردی؟
_وااااایطنازازوقتی
مهیار وسایلموآوردهیکسرهداریاینومیپرسی…کچلمکردیپلانگتون
+خبچهکنم استرس دارم،دست خودم که نیست…اه..
دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش….
_الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی…
آب رو یک نفس سر کشید ….
+آخییییش،خداخیرت بده ها…
صدای زنگ آیفن اومد…لیوان ازدست طناز رها شد
_چتهههه تو…ای واویلاااا…برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم…
+باشه…
به سمت در دویید
روی زمین نشستم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم….
_آخخخخ،لعنتی….
یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم…
دستی دستمو گرفت…
سربلندکردم و یاسررو دیدم…
حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود…
درش آورد و روش دستمال گذاشت
_پاشو ،پاشو بیا بشورش
بدون سئوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست…ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت
_اولاسلام…دوما اینجورمراقب خودتی؟
+سلام…چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است…
_بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه….بله پس چی….
خنده ای کردم و نگاهش کردم….
حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده….
اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد…
+وسایلت آماده است؟
_آره..
تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت
_خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده…خونتونم باید بریم…
#القصهپیشکستمابستهصفی
#مرگازطرفیوزندگیازطرفی
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنم_عشق
#قسمت_پنجاه_و_هفت
یاسر
+دخترموبهتومیسپرمیاسر….
میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم…دوس نداشتم پاشو توی اون کشورلعنتی بزاره…ولی…
لبخندی زدم و گفتم
_چشم پدرجان..نگران نباشید…خوب میدونید که چقدربرام باارزشه…
+برای همینم من و داییت توروانتخاب کردیم…
لبخندی زدم و خم شدم تادستش رو ببوسم که دستشوکشید و پیشونیموبوسید…
++آی آی صبرکن ببینم اینجاچه خبرشده؟بابای منودزدیدی یاسرخان؟
_حرفای مردونه میزدیم همسرجان
++اوهوع…مامان بابامودیدی مهربون شدی…توی خونه که فقط بلدی دادبزنی و تهدیدکنی
همزمان مهیار ومهندس به من خیره شدن…
چشمام رو گرد کردم و گفتم
_مهههسو؟من؟ای نامرد من تاحالا از گل نازکتر بهت گفتم؟الان باورمیکنن بابا
++خب خب دلم سوخت بابا،راست میگه این طفلی…زن ذلیله…
همه خندیدیم
مهیار دم گوشم گفت
+نمیدونه چقد عاشقشی که
چشم غره ای بهش رفتم وآروم گفتم…
_هیییس،زبون به دهن بگیر،میشنوه..
*
ازوقتی سوار ماشین شده بودیم مهسو سکوت کرده بود و فقط به بیرون خیره شده بود…
_نمیخوای چیزی بگی؟
+…..
_منم دلم تنگ میشه….ولی مجبوریم مهسو…همه ی اینا بخاطرتوئه…
+کاش هیچی بخاطرمن رخ نمیداد…
اخمام در هم شد و معده ام تیری کشید…
*
بعداز کمی انتظار شماره پروازمون اعلام شد و به سمت گیت حرکت کردیم و وارد سالن پروازشدیم…
+من ترس از ارتفاع دارم یاسر…
لبخندی زدم و گفتم
_قراربودتامن هستم نترسی…
لبخندآرومی زد و سرش روپایین انداخت…
کمربندهارو بستیم و آماده پروازبودیم…
به روبروم خیره بودم که گرمایی رو روی شونه ی سمت چپم حس کردم…
نگاهی انداختم…
مهسو صورتش رو توی بازوم قایم کرده بود و مچ دستم رو هم محکم گرفته بود…
خندم گرفته بود…
توجهی نکردم….بعداز بلندشدن هواپیما تا پنج دقیقه بعدش مهسو دستم رو رها نکرد…
+ببخشید…خیلی ترسیده بودم…
_اشکال نداره…شوهر باید یه جاهایی به کاربیاد دیگه نه؟
وخندیدم
باخجالت خندیدوگفت
+خب اره،شوهر یه جاهایی به کارمیاد…
هندزفری هاش رو از جیبش درآورد و توی گوشش گذاشت…
سری تکون دادم و قرآن جیبیم رو دستم گرفتم و زمزمه وارشروع به خوندن کردم…
+قشنگ میخونی
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_خودش زیباست ،من فقط باعشق میخونمش…
+اونشب آرومم کرد…خوابم برد…
_وقتی بهش روبیاری…بهت نه نمیگه…یادخداآرامش بخش دلهاست…
+اینطورفکرمیکنی؟
_من اینونمیگم…خود خدا توی قرآن گفته…این صرفا به این معنا نیست که قرآن و عبادت فقط آرامش میده…نه…بلکه به این معناست که تنهاکسی که دراخر همه ی ما بهش محتاجیم تا آروممون کنه و منبع آرامش ابدی بشه…فقط خداست…همونطور که ما عقیدمون اینه که توی دل دوتا معشوق نمیگنجه ،و اون معشوق فقط بایدخداباشه
+چی؟پس ازدواج و اینا چی؟یعنی شما همسرتونو دوست ندارید؟
خیره خیره نگاهش کردم و گفتم…
_مسلمون و شیعه ی واقعی کسیه که به دستور محبوب اصلی و آسمانیش یعنی خداوند به همسرش عشق بورزه و اگر محبتی میکنه یا هرقدمی توی زندگیش برمیداره برای کسب رضایت الهی باشه…
اینکه صاحب اصلیمون ازمون راضی باشه…خدا به ما محتاج نیست…ما به آرامش اون محتاجیم…عشق زمینیه ما باید زمینه ی نزدیکترشدنمون به عشق آسمانیمون یعنی خدارو فراهم کنه…مارواز بدی و گناه دورکنه…این عشق واقعیه….
خیره خیره نگاهم میکرد…و من مطمئن بودم که مسخ حرفام شده….
***
بعدازچندساعت باصدای کاپیتان که اعلام میکرد به آسمان استانبول نزدیک شدیم ازخواب بیدارشدم و مهسو رو هم بیدارکردم…
_کمربندتو ببند…یکم دیگه فرود میایم….
*
پام رو توی فرودگاه گذاشتم….
و توی دلم گفتم
#سلامشهرغم
#ایدردلمنشستهازتوکجاگریزم
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#سلام_صبحگاهی
آسمان
روی دست های شما ایستاده
و زمین
به یمن قدم های شما پابرجاست
و حیات همه دنیا مدیون شماست
سلام زندگی ...
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ما عاشق بے قرار یاریم همہ
بر درد فراق او دچاریم همہ
از پاے بہ جان او نخواهیم نشسٺ
تا سر بہ قدومش بسپاریم همہ
#اللهمعجللولیکالفرج🌱
🌺 داشتنِ زبانِ شاکر
از بزرگترین الطافِ خداست.
🌺 خدایا شکرِت
بخاطر همه ی داده ها
و بخاطر تمام نداده هات
🌺َ اِذ تَاَذَّنَ رَبُّکُم
لَئِن شَکَرتُم لَاَزیدَنَّکُم
آیه ۷ سورهمبارکهابراهیم
🌺 به خاطر بیاورید!
هنگامی که خداوند اعلام داشت: اگر شکرگزار باشید، نعمتم را برایتان زیاد میکنم...
🌺 شکرِ نعمت
نعمتت تو افزون کند
کفر نعمت از کفَت
بیرون کند...
☑️ خلاصه سخنرانی
استاد علیرضا #پناهیان
در مورد مساله جهاد تبیین (۱)
🔻چرا با اینهمه طرفدار انقلاب، حزباللهیها فکر میکنند وضع دارد خرابتر میشود؟ چون انقلابیها ساکتند لذا کمتر بهنظر میرسند!
🔻با اینهمه آدم خوب و فهمیدۀ جامعۀ ما، فضای مجازی باید محلّ تهدید دشمن باشد نه ما!
🔻طبق آیۀ قرآن، وقتی ولیّ امر جامعه یک «امر جامع» را مطرح کرد باید برنامۀ زندگی ما بر اساس آن تغییر کند
🔻با پاسخ دادن به یک شبهه میتوانی نامت را جزو مجاهدین ثبت کنی؛ مثل عمّار!
____
خیلی از آدمهای خوب و معتقد نمیدانند که «امر جامع» چیست؛ با اینکه در قرآن تصریح شده «...وَ إِذَا كَانُوا مَعَهُ عَلَى أَمْرٍ جَامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّى يَسْتَأْذِنُوهُ» وقتی پیامبر(ص) یک مسألۀ مهمِ دارای اولویّت در جامعه را اعلام میکند، کسی نباید از نزد پیامبر(ص) برود مگر اینکه اجازه بگیرد؛ این آداب اطاعت از ولیّ خدا را نشان میدهد.
تقاضای بنده این است که این آیه قرآن را در مساجدمان نصب کنیم تا همه با آن آشنا بشوند. وقتی ولیّفقیه یک امر جامعی را مطرح میکند، انسان مؤمن، امر جامع را رها نمیکند که دنبال کارِ خودش برود بلکه برنامۀ زندگیاش را بر اساس آن، تغییر میدهد.
الآن ولیِّ امر جامعۀ مسلمین یک امر جامع بهنام «جهاد تبیین» را مطرح کرده و فرموده: جهاد تبیین، واجبِ فوریِ عینی است! این باید در زندگی و برنامههای ما تفاوت ایجاد کند، متأسفانه خیلیها برنامۀ زندگیشان را تغییر ندادهاند تا به جهاد تبیین برسند! طلبهای که بعد از امرِ جامع «جهاد تبیین»، برنامۀ زندگی و کار و تحصیلش هیچ تغییری نکرده، آیا میتواند به مردم، دین یاد بدهد!
من چهکار میتوانم انجام بدهم؟ مثلاً یک گوشیِ موبایل دستم هست، لااقل میتوانم چهار تا پیام بگذارم، لایک کنم، چند تا پیام را فوروارد کنم، یا میتوانم برای چهارتا صفحه، فالوور بشوم، بالأخره باید یک حرکتی انجام بدهم!
قرآن میفرماید: اگر ایمانت خیری نرسانده باشد، روز قیامت این ایمان بهدردت نمیخورد! «لا يَنْفَعُ نَفْساً إيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ في إيمانِها خَيْراً» امامباقر(ع) فرمود: منظور از این خیر، نصرت امام است؛ یعنی ایمانش باید به ما اهلبیت (یا به خطّ اهلبیت) کمک کرده باشد، کمک با زبان هم مثل کمک با شمشیر است!
با اینکه هر سال طرفداران انقلاب از نظر کمّی و کیفی بهتر و بیشتر از سال قبل میشوند اما اکثر حزباللهیها فکر میکنند که هر روز دارد وضع خرابتر میشود، چرا؟ چون همه ساکتند! در تظاهراتها که جمع میشوند، میگویند «عجب جمعیّتی! اینهمه محجّبه، اینهمه انقلابی!» چرا تعجّب میکنند؟ چون وقتهای دیگر، همه خاموشند، لذا معلوم نیست که تعدادشان زیاد است.
پیامبر(ص) به عمّار یاسر که در مقابل شبههافکنی یهودیان مدینه ایستاد جوابشان را داد، میفرماید: «فَأَنْتَ مِنَ الْمُجَاهِدِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ الْفَاضِلِينَ» شما هم میتوانید همینطوری، نام خود را جزو مجاهدین در راه خدا ثبت کنید.
دین با کلاسِ اصول عقائد و با تبلیغ توسّط علما و اهل حوزه باقی نمیماند. دین با دولت و حکومت هم باقی نمیماند؛ اگرچه دولت رسولخدا(ص) و حکومت عدل علی(ع) باشد! دین با زبان همۀ مؤمنین باقی میماند؛ وقتی حرف دین بر زبان همه جاری شد، باقی خواهد ماند.
آدم حزباللهی منتظر نشسته و میگوید: اگر اوضاع اقتصادی خوب بشود، إنشاءالله همه انقلابی میشوند! حکومت علی(ع) که مشکل اقتصادی نداشت. پس چرا آنگونه شد؟ حضرت میفرماید: چون شما در مقابل باطل، ساکت ماندید و نگفتید «این غلط است» لذا امثال معاویه بر شما مسلّط میشوند.
با اینهمه آدمِ خوب و فهمیدهای که در جامعۀ ما هست و با این فضای مجازی که در اختیار همه است؛ نهتنها فضای مجازی نباید محلّ تهدید جامعۀ ما باشد بلکه باید محلّ تهدید دشمن باشد، و محلّ فرصت ما باشد؛ البته اگر این ساکتین از خواب بیدار بشوند! خدا برخی از ساکتین-البته نه همۀ آنها- را در قرآن لعنت میکند چرا؟ چون یک جایی باید یک حرفی را بزند، اما نمیزند.
میترسم کسانی که در جهاد تبیین مشارکت نکردند و بر این امر جامع مقیم نشدند، خدای ناکرده جزو خاذلین قرار بگیرند. شاید تقصیر ما طلبههای حوزه است که دین را بد معرّفی کردهایم؛ طوری معرّفی کردهایم که جوان مؤمن، نماز میخواند امّا دین را تبلیغ نمیکند!