eitaa logo
صالحین تنها مسیر
242 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 بیانات پنجاه سال قبل رهبر انقلاب درباره راهپیمایی اربعین! 🔹 شیعه یک کنگره جهانی لازم داشت که امام معصوم آن را معین کردند، روز بیست صفر در سرزمین کربلا! چون روح شیعه روح کربلایی است! ❗️ خشت اولیه این کار را کسانی کردند که جانشان را در راه زیارت سیدالشهدا فدا کردند! 🔹 یعنی میعاد شیعیان در یک سرزمین تاریخی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴ ▪️ لحظه دیدار نزدیک است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی 🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃 🌷 هرشب 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Neghahe_Abiabdellah (1).mp3
14.44M
°•🌱| 🍃نگاه ابۍ عبدالله 🎤محمدحسین پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هشتاد_ودوم کوچ غریبانه💔 قیافۀ سحر حالت حق به جانبی گرفت: -آخه مامان خودمه.دلم خواست بهش بگ
کوچ غریبانه💔 -باشه ولی آخه وقتی غم و غصه آدمو راحت نمی ذارن چی؟وقتی آدمای بد مدام موی دماغت می شن و دست از  سرت بر نمی دارن؟وقتی از وجودت مایه می ذاری که دیگرون توی راحتی و آسایش باشن،اما در عوض خیانت می  بینی؟با این آدما باید چی کار کرد؟ -ببین،تمام این حرفا درست.خیانت،دورویی،دورنگی و بدذاتی.همۀ اینا از اول خلقت که آدم پاشو توی این کرۀ  خاکی می ذاره بوده و هست،مهم اینه که تو بتونی نیمۀ پر لیوانو ببینی و خوب زندگی کنی.تو نمی تونی بدی ها رو از  بین ببری،ولی می تونی خودت بد نکنی و از آدما و مسائل بد فاصله بگیری...به هر حال اگه می خوای سلامتیت  دوباره به خطر نیفته باید همۀ سعیتو بکنی. او حق داشت.حرف هایش منطقی به نظر می رسید،ولی آیا قابل اجرا هم بود؟این را دو شب بعد وقتی مسعود خارج  از وقت ملاقات با دسته گل زیبا به دیدنم آمد پرسیدم. -پرستار می گه،اگه دوست ندارم دوباره برگردم اینجا باید دور آدمای بد و مسائل ناراحت کننده و کلا غم و غصه رو  خط بکشم.به نظرت با وجود مامان،ناصر و خانواده اش می تونم این کارو بکنم. داشت مستقیم نگاهم می کرد: -تو دختر شجاعی و با اراده ای هستی.تا همین الانم با خیلی از مشکلات زندگی ساختی.اگه این شوک عصبی تو رو از  پا درآورد واسه این بود که خارج از حد و توانت بود.من مطمئنم دیگه بعد از این چنین موردی پیش نمی یاد.ضمنا از  طرف ناصر هم خیالت راحت باشه،اگه از این به بعد بخواد سر راه تو سبز بشه یا مشکلی برات درست کنه با من  طرفه.نقطه ضعف خوبی ازش پیدا کردم.زن دایی هم دیگه فکر نکنم مزاحمتی واسه تو تولید کنه.این طور که دایی  می گفت،اغلب یا خونۀ فهیمه ست یا خونۀ سعیده،پس فرصت نداره به تو برسه. -خدا کنه،راستش از همین الان دلواپسم که دوباره چه جوری می خوام برگردم تو اون خونه. -باز می خوای خودتو واسه فکرای الکی ناراحت کنی؟تو فعلا چون دایی این جوری می خواد،می ری پیش اونا،ولی  اگه کوچک ترین مشکلی برات پیش اومد من برات یه جای دیگه پیدا می کنم،خوبه؟ -باز قراره زحمت من و سحر بیفته گردن تو؟ -این دیگه از اون حرفا بود.اگه به این می گی زحمت،من از خدا می خوام تا ابد زحمت شما گردنم بیفته،اعتراضی  داری؟ -نه،فقط خوشحالم.به خودم می گم اگه تا مرز دیونگی رفتم و برگشتم که پای ناصر برای همیشه از زندگیم بریده  بشه،پس ارزششو داشت. ***-مامان،ببین اینجا خوبه؟ داشت عروسکها و کتاب قصه هایش را در قفسه های فلزی چند رنگی که مجید برایش به دیوار نصب کرده بود می  گذاشت: -آره مامان،آفرین خیلی قشنگ شد!روز قبل پدرم همراه با مجید و سحر،مقداری از وسایل ضروری و تمامی وسایل  سحر را از آپارتمان به اینجا منتقل کرده بودند و حالا من به حالت سردرگم میان آنها می گشتم و تا جایی که امکان  داشت آنها را در گوشه کنار اتاق جا می دادم. آقای نصیری پیغام فرستاده بود که خیال دارد تمامی وسایل منزل را حراج بزند و پول آنها را همراه با مبلغی که برای  رهن داده شده بود به عنوان دیۀ خانوادۀ مصدوم بپردازد.برای همین تلفنی گفته بود ما می توانیم هر چیز که متعلق  به من و سحر است را قبلا از آپارتمان خارج کنیم.حالا من مانده بودم،یک اتاق دوازده متری و کلی وسایل.نگاهی به  پدرم که او هم ظاهرا وامانده بود انداختم و گفتم: -آقا جون من این تختو نمی خوام اگه زحمتی نیست اینو با مجید ببرید پایین.می خوام یخچال وتلویزیونو اینجا،جا  بدم.فرگاز هم مثل سابق بزارین توی همین پاگرد پله ها. عاقبت کمد لباس های من و سحر و تختخواب او در یک سمت و یخچال و تلویزیون و مقداری وسایل دیگر که به  ناچار در کارتون های مقوایی چپانده شده بود در سمت دیگر به زور جا گرفت.بعد از پایان کار نگاهی به دور و  برانداختم.ظاهر امر چندان هم بد به نظر نمی رسید.مجید با سینی محتوی استکان های چای از پله ها بالا آمد و همان  طور به من و پدرم تعارف می کرد با نگاهی به اطراف گفت: -دستت درد نکنه آبجی،همچین همه چیزو خوب جمع و جور کردی که انگار نه انگار!خداوکیلی اگه من بودم نمی  دونستم با این همه خرت و پرت چی کار کنم. به جای من پدرم گفت: -اینم از محاسن کدبانوگریه...،فکر نکن همه می تونن این قدر خوش سلیقه باشن.
کوچ غریبانه💔 -اختیار دارید آقا جون،اگه شما و مجید نبودین من عمرا نمی تونستم به همۀ این کارا برسم.از وجود شماهاست که  همه چیز زود روبراه شد. موقع برداشتن استکان چای دستم کمی لرزش داشت. -بابا،داروهاتو بموقع می خوری؟ دو هفته از زمان مرخص شدنم از بیمارستان می گذشت و من هنوز باید هر شب قرص های آرام بخش را می  خوردم.آره آقا جون،اگه به خاطر لرزش دستم می گین این مال خستگیه.امروز یه کم زیادی از خودم کار  کشیدم،وگرنه همیشه این جوری نیست.در واقع،می خواستم خیال او را آسوده کنم،واِلا دلیل واقعیش دیدن این  اسباب و اثاثیه و یادآوری چند سال زندگی مشترکم با ناصر و حوادث آن دوران بود که مرا ناراحت می کرد. -دیروز قرار بود بری شرکت،رفتی؟ -آره رفتم.پسر آقای کسایی شده جانشین پدرش.بنده خدا چه قدر خوب و دوستانه با مسئلۀ من برخورد کرد و  گفت،هر وقت دلم بخواد می تونم برگردم سرکارم.قرار شد از شنبۀ آینده به امید خدا مشغول کار بشم. -مطمئنی که از حالا زود نیست؟تو نباید زیاد خودتو خسته کنی بابا...الان که یه مقدار پول توی حسابت هست که  چند ماه باهاش سرکنی،می خوای بذار یه کم دیرتر برو سرکار. -نه آقا جون،اتفاقا کار واسه من خوبه،سرگرمم می کنه.من از بیکار تو خونه نشستن متنفرم،خودتون که می  دونین.فقط شما باید لطف کنید مثل قبل ظهر ها برید دنبال سحر که تنها برنگرده. -از این بابت خیالت جمع باشه،من شیش دنگ حواسم به سحر هست،تو هم خیال آسوده به کارت برس. جرعه ای از چای را با لذت سرکشیدم.چای خوشرنگ و خوش بوی بود و در این هوا نوشیدنش کیف خاصی  داشت،اما آنچه برای من دلچسب تر و خوشایند به نظر می رسید،چشم انداز زندگی تازه ام در این اتاق کوچک،در  کنار سحر و بدون مزاحمت ناصر بود. با شروع کار،زندگی ام حال و هوای بهتری پیدا کرد.معمولا روزهای هفته را به کار در شرکت و یا رسیدگی به امور  منزل می گذراندم.عصر ها نیز همراه سحر برای خرید به خیابان یا دیدن اقوام و بستگان می رفتیم که در این بین  منزل عمه و دیدار از آنها برای من و دخترم از همه جای دیگر خوشایند تر بود.بر اثر همین رفت و آمد ها بود که  سحر به مسعود و محبت هایش انس گرفت و کمبود پدر را کم تر احساس می کرد. روزگار به همین منوال می گذشت و سرمای زمستان کم کم داشت جایش را به اعتدال بهار می داد و من خوشحال  بودم که روزهای سخت زندگی ام داشت به فراموشی سپرده می شد.تولد دوقلوهای فهیمه شادی ما را کامل کرد و  این بهترین بهانه بود که مامان از خوشحالی در پوست خود نگنجد و رفتاری بهتر از همیشه داشته باشد؛هر چند قبل  از این حادثه هم برخلاف من،سحر توانسته بود طی این مدت در دل او برای خود جایی باز کند و اغلب از محبتش  برخوردار باشد. با آمدن دوقلوها مامان برای مدتی ساکن منزل فهیمه شد؛به این ترتیب من می توانستم اوقات بیشتری را کنار پدرم  بگذرانم در یکی از این فرصت ها به دوران بلاتکلیف خودم اشاره کردم و پرسیدم: -آقا جون،به نظرتون من کی می تونم تقاضای طلاق بدم؟بالاخره تکلیف من باید مشخص بشه یا نه؟ -والا منم نمی دونم چه باید کرد!فعلا که ناصر هنوز تو حبسه و وضعیتش مشخص نیست.با مردن این بابایی که بهش زده بود کار بیخ پیدا کرده.دکتر گفته اگه به موقع مصدومو به بیمارستان رسونده بودن کار به اینجا نمی کشید،ولی خوب متاسفانه ترس ناصر کار دستش داده.همین هم خانوداۀ طرفو جوری جری کرده که به هیچ وجه رضایت نمی  دن. -بالاخره چی؟این میون تکلیف زندگی من چی می شه؟این جوری که نمی شه آدم پا در هوا باشه. -نمی دونم،باید برم دادگاه بپرسم ببینم اونا چی می گن. مجید که ظاهرا سرگرم مرور جزوه های درس بود،سرش را بلند کرد و گفت: -شنیدم آقای نصیری می خواسته سند گرو بذاره ناصرو آزاد کنه،ولی خودش قبول نکرده.می گن ناصر می ترسه  بیاد بیرون خانوادۀ طرف یه بلایی سرش بیارن. بابا گفت: -ناصر که کلا ترسو هست،حالا واقعا از اونا می ترسه یا از ترس مسعود جرات نمی کنه بیاد بیرون. پرسیدم: -مسعود چرا؟اون چه ربطی به جریان داره؟!
کوچ غریبانه💔 -آخه بعد از اتفاقی که برای تو افتاد،یه بار دوتایی سرزده رفتیم سراغ ناصر.مسعود اون روز حال خودش نبود،ناصرو  که دید یقه شو گرفت و گفت می دونم علت بدحال شدن مانی تو هستی.برام مثل روز روشنه که حتما یه گندی زدی  که اونو به این روز انداختی،والا مانی آدمی نبود که در بدترین شرایط دست به این کار بزنه.به هر حال برو دعا کن  که حالش زودتر خوب بشه،وگرنه اگه کوچکترین بلایی سرش بیاد با دستای خودم تیکه تیکه ات می کنم. اون روز  ناصر مثل موش داشت می لرزید.وقتی شنید کار تو به قسمت اعصاب و روان کشیده دیگه از ترسش سرکار هم نمی  رفت.مسعود هم رفته بود سراغش،همکاراش گفته بودن یه مدت مرخصی گرفته.بهشون گفته بود بهش بگید تا ابد  که نمی تونه خودشو تو سوراخ موش قایم کنه،بالاخره یه روزی پیداش می شه،اون روز وای به حالش. نفهمیدم تحت تاثیر چه حسی بدون مقدمه گفتم: -نمی دونم با این همه بزدلی چه طوری جرات کرده بود با زن مردم خلوت کنه؟ یکهو به خودم آمدم و تازه متوجه شدم که نباید به این موضوع اشاره می کردم. -که این طور؟!پس حدس مسعود درست بود؟اون می گفت تو حتما یه صحنۀ خیلی ناجور دیدی که به این حال  افتادی،ولی ما باور نمی کردیم. -دیگه حرفشو نزن آقا جون،نمی خوام یاد گذشته بیفتم.ناصر هر گندی که هست داره تقاص کارشو پس می  ده.داوری که از اون بالا رفتار همۀ ما رو می بینه،خودش می دونه با این جور آدما چه معامله ای بکنه. *** عاقبت سحر رضایت داد و از جلوی آینه کنار آمد.لبخند زنان پرسیدم: -تموم شد؟ عشوه ای به سر و گردنش داد: -آره مامان من حاضرم،بریم. داشتیم برای رفتن به منزل عمه حاضر می شدیم.عید قربان بود و عمه از روز قبل دعوت کرده بود که برای ناهار  دور هم باشیم.امروز پدرم هم با ما همراه بود.مجید طبق معمول درس داشت؛بخصوص که باید خودش را برای کنکور آماده می کرد.مامان هم پادرد را بهانه کرد و از آمدن عذر خواست.وقتی بنز قدیمی پدرم مقابل خانۀ عمه  متوقف شد،سحر پرسید: -مامان امروز همه میان؟ پیاده شدم و پرسیدم: -تا منظورت از همه کی باشه؟ از دو هفته قبل که محمد و خانواده اش به منزل جدید نقل مکان کرده بودند سحر هر بار از دیدن جای خالی آنها  غمگین و کسل می شد؛شاید چون به پسرهای محمد انس گرفته بود. -منظورم عمه زهرا اینا،عمو محمد اینا... از زیرکی او خنده ام گرفت: -آره،اونام که حتما هستن.امروز عمه می خواد گوسفند قربونی کنه،واسه همین همه رو دعوت کرده.حالا برو در بزن  ببینم کیا اومدن.انگار بقیه زرنگ تر از ما بودند.فضای حیاط از سر و صدای بچه های زهرا و پسرهای محمد شلوغ و  پر هیاهو به نظر می رسید.سحر هم به محض ورود به جمع آنها اضافه شد.زهرا مثل همیشه با آغوش باز با استقبال  آمد.در حین احوالپرسی با او چشمم به گوسفند ذبح شده ای افتاد که آن گوشۀ حیاط نزدیک باغچه از پا آویزان بود  و قصاب داشت شکمش را خالی می کرد. -خوش اومدی...پس دایی و بقیه کوشن؟ -آقا داره درای ماشینو قفل می کنه،بقیه هم عذر خواستن. شهلا گفت: -مگه ما شما رو اینجا ببینیم،یه وقت راهو گم نکنید بیاید طرف ما! بعد از روبوسی گفتم: -اختیار داری شهلا جان،این یکی دو هفته رعایت حالتو کردیم.حالا که جا افتادی حتما مزاحمت می شیم. عمه عصا زنان به ایوان آمد.همان طور که دستی به سر و گوش بچه ها می کشیدم و سلام های عجولانه شان را جواب  می دادم به سراغ او رفتم.از وقتی که خاطرم بود همیشه عطر خوش گل یاس را می داد؛بخصوص در روزهای خاص و  من از بوی تنش غرق لذت می شدم. -الهی فدات شم عمه جونم،عیدتون مبارک. -عید تو هم مبارک.چرا دیر کردی عزیزم،از کی تا به حال منتظرتم. شرمنده ام عمه،اگه دیر شد تقصیر سحره...شیش ساعت به خودش رسیده! -ماشاءالله ش باشه.سحر جون بیا ببینمت مادر. دوان دوان به ما نزدیک شد: -سلام عمه جون،عیدتون مبارک. -وای!موش نخوره تو رو وروجک که اینقده سرزبون داری!عید تو هم مبارک،خوبی مادر جون؟ -مرسی عمه.عمو مسعود نیستش؟ -الان میادش عزیزم،رفته یه مقدار چیز بخره بیاد.تو هم مثل بقیۀ بچه ها برو عیدیتو از زیر متکام وردار.برو فدات  شم....