صالحین تنها مسیر
#پست۹۰ 🌷#واژگونی _عطا اون هیچی از اتفاقات اخیر یادش نمیاد ..نه تورو ..نه من ...نه حتی میدونه بچه د
#پست۹۱
🌷#واژگونی
***
صحرا از ترس کابوس از خواب پرید ..
مادرش در اتاق باز کرد نور مهتاب به صورت وحشت زده و عرق کرده ی صحرا نشسته بود .
صحرا زانو هاش رو بغل گرفت
مادرش نوچی کرد
_چی شده مامان جون؟
صحرا در حالیکه گیج بود سعی میکرد کابوسش رو یادش بیاد ولی فقط چهره ی ترسناک یک سگ سیاه با چشمهای زرد و صدای پارس سگ ها در نظرش مجسم میشد.. .
صدای گریه ی بچه بلند شد .
مادر صحرا زیر لب گفت: .
_عرضه بچه نگه داشتن هم نداره!
صخرا خوب گوش کرد
_چرا این بچه اینقدر گریه میکنه
مادر صحرا لب گزید
_ نمی دونم مادر جون شاید دل درده !
صحرا هنوزم سر گیجه داشت و با وجود آرامبخش ها بعد دو ماه هر روز بیشتر ساعات خواب بود .
وارد پذیرایی شد .
مادرش دنبالش راه افتاد
_دخترم قرصت رو بیارم بخوابی؟
صحرا کلافه گفت
_نه نه حالم خوبه نمیخوام همش بخوابم ..
باباش از اتاق بیرون امد
_چی شده؟
صدای گریه بچه هنوزم میومد .
صحرا شال بافت رو روی بازوهاش انداخت
مادرش سراسیمه جلو رفت
_کجا میری؟
صحرا در باز کرد
_میخوام برم خونه عمو محسن !
باباش سریع دستش رو گرفت
_بابا جان ساعت دو نصف شبه .
صحرا بی اعتنا گفت
_بیدارن بچه شون گریه میکنه .
صحرا پله هارو بالا رفت صدای گریه بچه واضح تر شده بود .
زنگ در رو زد .
محسن با موهای ژولیده در رو باز کرد
_چی شده عمو جون ؟
عطی در حالی که بچه رو که از گریه سرخ شده بود تکون میداد مقابل در امد
صحرا نگاهش به بچه بود گاهی که حالش خوب بود این بچه رو دیده بود بغلش کرده بود ولی هنوزم ازدواج عموش و وجود این بچه براش گنگ بود .
صحرا داخل شد
عطی با لبخند گفت
_سلام عزیزم گریه های این فسقلی پایین هم میاد .
صحرا نگاهش به چشم های روشن اشکی پسرک بود .
لبخندی زد
_نه کابوس دیدم از خواب بیدار شدم .
صدای پچ پچ عمو محسن و باباش رو شنید
با صدای بلند عموش رو مخاطب قرار داد
_به بابا بگو کلید بزارن پشت در برن بخوابن ..
دوباره بچه زیر گریه زد و عطی هی تکونش داد .
صحرا دستش رو دراز کرد
_بده بغل من ..
عطی به محسن که پشت سر صحرا بود نگاهی کرد
_اذیت میشی صحرا جون ..
صحرا لبخندی زد
_نه دوست دارم این اقا خرگوش رو بغل کنم .
محسن با سر اشاره کرد که بچه رو بهش بده .
صحرا اونو توی بغلش گرفت .
لپ های تپلی و سفید بچه ش سرخ شده بود .
بچه بهش خیره شده بود آروم بود .
صحرا حس کرد سینه اش تیر میکشه و براش عجیب بود مایع سفید رنگی که لباس زیرش رو خیس میکرد .
عطی شیشه شیر توی دهن بچه گذاشت صحرا اروم شیشه رو گرفت و روی مبل نشست .
عطی از دیدن صحنه بغض کرد و با یک لبخند نمایشی گفت
_یک چای بیارم خستگی همه دربیاد .
محسن صحرا رو بغل کرد
_خوب یاد گرفتی بچه داری..ببین این فسقلی قبلش چه هوچی بازی در میاورد الان اینقدر آرومه!
صحرا با عشق به چشمهای روشن بچه زل زده بود
_شما بلد نیستین وگرنه این که فقط یک خرگوش کوچولوی نازه ..
محسن پیشانی صحرا رو بوسید و وارد اشپزخونه شد .
عطی کف اشپزخونه نشسته بود بی صدا اشک می ریخت .
محسن کنارش نشست
_عطی جانم !..
عطی لب گزید
_اونور عطا داره له له میزنه واسه بچه و صحرا ..اینور
این بچه اینجور بیتاب مادرش هست ..دیدی چجوری تو بغلش آروم شد؟؟
...نمیدونم چه حکمتی شده اینا اینقدر از هم دورن در عین اینکه نزدیک همن .
محسن زیر بغل عطی رو گرفت
_تو الان نگران کدومی ؟
عطی پوزخندی زد
_عطا رو من میشناسم وقتی دو ماه پاشو نذاشته اینجا حتی بچه ش رو ببینه ..من میدونم داره چجوری اون کوه غرور ذره ذره اب میشه .
محسن اخم کرد
_میتونست بیاد بچه اش رو ببینه ما که جلوش نگرفتیم ؟
دست محسن رو گرفت
_تو بهتر از هر کسی میدونی عطا چقدر عاشق صحراست.
...بهش بگیم بیاد بچه ت رو ببین بعد درست تو طبقه پایین واسه دختری که بی تابشه یادش بره وجود داره و شوهرشه ..خنده دار نیست؟؟ .
محسن با خشم نگاهش کرد
_منظورتو واضح بگو؟
عطی رو برگردونو تو سینی چند تا استکان گذاشت
_خوب میدونی منظور مو ..حتی نخواستی یک قدم برای عطا برداری ..
به طرفش برگشت
_اصلا عطا نه ..برای بدست امدن حافظه صحرا چی ..مشت مشت قرص میدین دختره بخوره یکسره تو هپروته ...
محسن فقط نگاهش میکرد
_اخرش و اول بگو عطی؟
عطی دستش روی قوری خشک شد
_کمک کن تا همه کینه و لج و لجبازی هارو کنار بذارن.
...محسن کلافه به صحرا چشم دوخت که بچه تو بغلش خواب رفته بود .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۲
🌷#واژگونی
****
محسن جعبه های شیرینی رو تو ماشین گذاشت و به گوشیش خیره بود که بوق میخورد و اسم عطا تو تماس های گرفته شده بود ..تماس وصل شد صدای عطا امد
_الو ..
محسن مردد از کاری که میخواست بکنه نفس گرفت به ماشین تکیه داد
_سلام ..
عطا جواب سلامی نداد و سکوت بود
محسن ادامه داد
_امشب شب عیده و ما یک مهمونی گرفتیم ..
عطا خیلی سرد گفت
_که چی؟
محسن میخواست چیزی نگه ولی پشیمون شد
_گفتم شاید دلت بخواد بیای تو این مهمونی کسایی هستن که دیدنشون برات خالی از لطف نیست !
عطا که یکم از این دعوت بعد از دوماه بیست روز جا خورده بود
یک باشه ای گفت.
و محسن هم با خداحافظ تلفن روقطع کرد .
عطا توی دفتر کار پیشانیش رو ماساژ میداد
منطقش بهش میگفت بهتره نره این مهمونی ولی کل احساستش لبریز بود از شوق دیدن صحرا و اون بچه که فقط بیمارستان دیده بودش .
***
صحرا گلهای مریم رو توی گلدون چید .
_عطی جون من لباس های باراد رو تنش کنم ..
عطی که تند تند دستمال رو میز میکشید با لبخند گنده گفت
_آره عزیزم ...
صحرا به طرف اتاق باراد رفت.
از وقتی عمو محسن اسم اون باراد گذاشت برای صحرا هم از خرگوش کوچولو به باراد تغییر اسم داده شد .
یک سرهمی که شبیه زنبور بود از توی پاکت بیرون آورد این دو روز وقتی با عطی خرید میکردن برای باراد خریده بود .
وقتی داشت روی تن سفید باراد لوسیون می ریخت
..یک حس خوشایند از وجود باراد بهش تزریق میشد ..
با عشق لباس تنش کرد ..برس روی موهای نرم طلاییش کشید ..محکم تو بغلش فشارش داد
_وییییی اخه چقدر تو دلبری ..
عطی با چشای اشکی نگاهش میکرد
_خیلی دوسش داری؟
صحرا با یک لبخند گنده میگه
_آره ..حیف مامان نمیذاره میگه بچه مردم مسئولیت داره وگرنه شب ها هم میاوردم پیش خودم !
عطی لبخندی میزنه
_دلت میخواد یک بچه این شکلی داشته باشی ؟
صحرا بلند زیر خنده میزنه ..
_یعنی فکر کن از من چش مشکی و مو فرفری یک بچه این شکلی..
عطی هم باهاش خندید..
_ان شاالله یک شوهر این شکلی میکنی ..بچه این شکلی هم میاری !
صحرا چشمکی زد..
_اره اول باید بابای بچه رو بهمون بده ...چشم آبی و مو بور ..
بلند میخندید ولی یک حسی ته دلش اونو انگار وصل میکرد به یک رویایی که در خواب و بیداری دیده بود .
عطی بچه رو بغل کرد
_نمیخوای حاضر شی خوشگل خانم ..
صحرا لب برمیچینه
_فکر نکنم مامان بزاره بیام !..از وقتی مریض شدم همش تو خونه است ..اوه کلی غذاهای هفت و بیجار هم درست میکنه ..همش میگه من برات مادری نکردم.
..جالبه با بابا هم دیگه دعوا نمیکنه البته اصلا باهم حرف نمیزنن !
عطی دستی روی موهای فر صحرا کشید.
_برو حاضر شو شاید گذاشت .
صحرا به طرف در رفت..
_پس کاری داشتی صدام بزن !
وارد خونه شد ..مامانش با اخم منتظرش بود
_چرا همش تو بالایی ؟
صحرا روی کاناپه دراز کشید هنوزم زیر شکمش میسوخت وقتی دو ماه پیش از مادرش پرسید گفته بود یک جراحی کوچیک کردی ..
دستش رو جای بخیه ها گذاشت..
_شب عطی جون مهمون داره؟
مادرش اخمی کرد و لیوان اب پرتقال دستش داد...
_داره که داره به من و تو چه؟
صحرا تا اومد لیوان بگیره گفت:
_ ماهم بریم !
مامانش بیشتر اخم کرد
_نه اصلا اصلا مهمونی برات خوب نیست ...
صحرا با ناراحتی گفت..
_ولی من دلم میخواد برم ...دلم گرفته ...شما هم نمیذارید از خونه بیرون برم ..
بعد با حرص بلند شد
_تو به حرف من گوش نمیکنی وگرنه دلت گرفته میریم اراک پیش مامان جون و بابا جون ..دلت هم باز میشه .
صحرا لیوان اب پرتقال رو روی میز گذاشت
و دوباره رو کاناپه دراز کشید...
.
بعد چند ساعت صدای همهمه از بالا میآمد ...صدای کفش ها که در پاگرد پله ها می پیچید..و صدای خنده ها و دف زن ها .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۳
🌷#واژگونی
سرو صدا ها که زیاد شد صحرا بغ کرده به مامانش نگاه کرد
_حالا چی میشد میرفتیم !
مامانش با اخم نگاهش کرد
زنگ واحدشون که زده شد مامانش در باز کرد صحرا با دیدن عمو محسن اش به طرف در رفت
محسن با تعجب گفت
_چرا نمیاین بالا؟
مامان صحرا اخم کرد
_این سرو و صداها برای صحرا خوب نیست .
صحرا مداخله کرد
_نه من حالم خوبه دوست دارم بیام بالا ..
مامانش یک چش غره بهش رفت
عمو محسن گردنش کج کرد التماس وار گفت
_گناه داره زن داداش...میگم کمتر سرو صدا کنن
صحرا خوشحال طرف اتاق رفت
مادر صحرا چشم ریز کرد
_فقط یک ساعت ..
***
عطا وارد ساختمون شد خونه سه طبقه ای که طبقه همکفش بیشتر شبیه انبار بود .
صدای دف از طبقه بالا میومد ..یک خونه قدیمی که حتی اسانسور هم نداشت
تو دلش غر زد
_عطی دیوانه اون خونه بهشت ول کرده امده ور دل این مردک ریش پشمی تو این خرابه ..
از پله ها بالا رفت مقابل خونه صحرا ایستاد ..یک حس مرموز تو وجودش جون گرفت تپش قلب پیدا کرد از اینکه تصور میکرد اینجا صحرا داره زندگی میکنه همون دختری که تمام خواب و ارامش ازش گرفته بود .
به طرف بالا رفت .
در خونه باز بود .
مهمان زیاد داشت نگاه اجمالی به مهمان ها کرد مردهای شبیه خود محسن و خانم های که بیشترشون چادر سر داشتن و همه محجبه ..
عطی با دیدن عطا با چشای گرد به طرفش رفت محسن زودتر برای بدرقه نزدیک شد.
_سلام عطا خان خوش امدی .
عطا با همون اخم به عطی خیره بود که یک بلوز و دامن ساده تنش بود روسریش جوری بسته بود که موهاش معلوم نبود .
پوزخندی زد و سبد بزرگ گل ودستش داد
عطی خوشحال دستش دور بازوی عطا حلقه کرد و به چندنفر که ایستاده بودن معرفی کرد
عطا با همون ژست مغرورانه اش فقط به یک سلام بسنده کرد و روی مبل نشست .
دوتا زن و یک مرد با لباس درویشی دف میزدن ..
عطی با ساک حمل بچه نزدیکش شد .
عطا نگاهش روی پسر کوچولوی خواب توی ساک افتاد ..برای یک لحظه حس کرد قلبش نزد .
لبخند روی لبش نشست
عطی با مهربونی گفت
_میبینی چه بزرگ شده!
عطا انگشتش روی دست مشت شده بچه کشید
_صحرا میاد پیشش؟
عطی خندید
_آره خیلی به اون باشه که هر لحظه اینجاست ولی مامانش یکم اذیت میکنه ..
عطا پر اخم نگاهش کرد
عطی لب گزید
_هنوز چیزی یادش نیومده ...کل جلسات مشاوره ..روانشناسی رو هم میره ولی بی فایده است ..
عطی ادامه داد
_البته از ماه پیش که همش خواب و گیج و منفعل بود بهتره شده ولی بازم همش سردرد .
عطا کلافه نوچی کرد
_چرا دکترش عوض نکردین ..
عطی با بدجنسی گفت
_خیلی دوست ندارن اون چیزی یادش بیاد .
عطا دندون رو هم سابوند .
یک خانم به طرفشون امد
_عطی جان نگفته بودی برادر داری!
عطی از سر افتخار به برادرش نگاه کرد.
_داداش من همه زندگی منه ..
_وای سلام عطی جون باراد بیدار نشده ..وای نمیدونی با چه بدبختی مامان راضی کردم ..
نگاه سه جفت چشم به صحرا بود که با شوق بچه رو از ساک حمل کنار عطا بغل کرد .
و نگاه عطا به دختری که هر شب با تصویر صورت مهربون و معصوم اش به خواب میرفت ولی الان تو بیداری بهش خیره شده بود ...به اون چشم های درشت و کشیده سیاه ابروهای پهن و بینی عملیش و لبهای گوشتی که نامحسوس سرخشون کرده بود.
مادر صحرا بُهت زده محسن نگاه کرد .
عطی به عطا خیره شده بود و صدای دف یک سمفونی مرگبار برای همه شده بود ...وقتی صحرا نیم نگاهی به عطا کرد و دقیقا مبل بعد اون نشست .
محسن زودتر به خودش امد
_عه ...معرفی میکنم برادر زاده ام صحرا ..
صحرا باراد محکم تو بغل گرفته بود و با لبخند چشم ازش برنمیداشت .
_صحرا جان ..ایشون برادر عطی جان هستن .
ولی صحرا هنوز نگاهش در گرو عروسک بغلش بود .
_عطا جان امشب افتخار دادن ..
با گفتن اسم عطا نگاه هراسان صحرا به عطا نشست .
عطا بهش خیره شده بود و نفس هاس تند و کلافه میکشید .
صحرا لبخندی محجوبانه زد و نگاه از عطا گرفت
_خوش وقتم ..
و عطا هنوز میخ نگاهش روی صحرا بود .
مادر صحرا نزدیک امد
_خیلی خوش امدین جناب زرنگار ..
عطا به مادر صحرا که با چادر مشکی بیشتر دماغش معلوم بود نگاهی کرد حتی برای اعلام حضورش بلند هم نشد .
صحرا بچه به بغل بلند شد
_وای عطی جون کاری داری بیام ..
عطی اینقدر هول بود که فقط لبخند میزد .
مهمان تازه ای رسید و برای خوش امد گویی رفت .
عطا کلافه نگاه چرخوند انگار دنبال صحرا بود که اون گوشه سالن دید که هنوز بچه بغلش ولی داشت بلند میخندید ..
پیشانیش ماساژ داد .
دلش میخواست همین الان این دخترک و بچه بغلش برمیداشت از همه این ادم ها فرار میکرد .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۴
🌷#واژگونی
عطا به مادر صحرا خیره شد
_میدونم برای عمل پدرتون پول لازم دارید و این و میدونم مهریه تون مطالبه کردید .
مادر صحرا با اخم نگاهش کرد
_به شما ربطی نداره ؟
عطا لبخندی زد کمی تنش روی مبل جلوتر کشید
_ربطش اینجاست که من دو برابر پول خونه خونه شمارو میخرم اگه مهریه تون بزارید اجرا همسرتون از خونه بیرون کنید ...
مادر صحرا با چشای گرد نگاهش کرد
_چی میگی تو پسر جان ؟
عطا لبخندی زد
_یک پیشنهاد طلایی !...خونه رو با قرارداد محضری تا هر وقت بخواین مفت و مجانی بهتون اجاره میدم !
مادر صحرا آب دهنش قورت داد و چادرش باز کرد و محکمتر روشو گرفت
عطا ادامه داد
_اینجوری لازم نیست واسه عمل پدرتون
دنبال وام بازنشستگی برادرتون باشید .
مادر صحرا دندون رو هم سابوند
_در قبالش چی میخوای؟
عطا مکث کرد زبونش گوشه لبش اورد بعد محکم و استوار گفت
_انباری طبقه همکف ؟
مادر صحرا کنجکاو پرسید
_اونجا به درد انبار نمیخوره خیلی کوچیک !
عطا پوزخندی زد
_ولی یک سوییت از توش در میاد !
مادر صحرا تازه فهمید جریان از چه قراره .
_چی از جون دختر من میخوای ؟
عطا با عصبانیت خیلی آروم گفت
_دختر شما شرعاً و قانوناً زن منه همین الانم میتونم دست زن و بچه ام بگیرم جایی برم که حتی نتونی سال به سال ببینیش ...وگرنه میبینی دارم مراعات میکنم پس با من راه بیاین .
مادر صحرا کلافه به دور بر نگاه کرد
_میخوای نزدیک بشی که چی بشه ؟
عطا به پشتی مبل تکیه داد
_شما فکر کن بخاطر کمک به برگشتن حافظه صحرا !
مادر صحرا بلند شد
_روزی هزار بار ارزو میکنم که کاش تو توی زندگیش نبودی!
عطا با همون نیش خند خاص خودش گردنش کج میکنه
_شاید صحرا یک سال از زندگی با من فراموش کنه ولی نمیتونه بیست سال زندگی با شمارو فراموش کنه ...شما هم نمیتونید تصویر جدید از خودتون تو خاطرش درست کنید ...
به زنی که چرخش روزگار سنگ و سختش کرده نگاه میکنه ..حس میکنه چقدر شبیه خودشه همون عطای سنگ دل که گاهی فقط سود معامله براش مهمه ..
_هوای من و داشته باشید ...به حسابتون هر ماه اجاره قابل توجهی ریخته میشه که ارزشش زیادتر از پولی که برای خرجی هر ماه نیاز دارید ...
مکث کرد و دوباره تکرار کرد
_فقط کافیه هوای من داشته باشید و صحرا رو به طرفم سوق بدید .
مادر صحرا نگاه ازش میگیره وارد اشپزخونه میشه با عصبانیت به طرف صحرا میره.
_بسه دیگه بهتره بریم!
صحرا لب میگزه
مادرش تند تند از عطی تشکر میکنه
_دست درد نکنه ..
محسن به طرفشون میاد
زن داداش شام بمونید .
مادر صحرا اینقدر هول و عصبانی و فکری که هی چادرش باز و بسته میکنه
_نه باید بریم .
عطا نزدیکشون میاد
_پس فردا هماهنگ میکنم چند نفر بیان برای تمیز کردن طبقه همکف !
نگاه ها به طرف عطا میره که با لبخند به مادر صحرا خیره شده .
مادر صحرا سر تکون میده و باشه ای میگه ..
صحرا به عطا خیره میشه عطا بهش چشمکی همراه با لبخند میزنه ..
صحرا یک حس خجالت دلپذیری ته دلش میفته و تند تند پشت سر مامانش راه میره
_مامان ..مامان ..جریان چیه ..چی شده .
مادرش کلافه پله ها رو پایین میاد ..
در خونه رو باز میکنه .
صحرا مقابلش می ایسته
_انبار برای چی میخواد .
مادرش چادرش در میاره
_واسه زندگی ..قراره همسایه مون بشه ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۵
🌷#واژگونی
*
عطا پک محکم و عمیقی به سیگارش زد و به پنجره ی طبقه بالا خیره شد تکون خوردن پرده رو دید ..
مردی نزدیکش امد
_آقا تموم شد ببین خوبه ..
عطا بی اعتنا ته سیگارش رو توی باغچه انداخت بازدمش رو با دود غلیظی بیرون داد
_آره خوبه ..
مرد با یک لبخند پت و پهن شروع به تعریف کرد
_آقا تشک تخت تون رو از همون مارکی که گفتین خریدیم ...تمام کاغذ دیواری اتاق هم ترک و قابل شستشو هستن، جنس کابینت ها هم متریال ایتالیاست ..
عطا دوباره به پنجره خیره شد
_صورت حساب رو بفرست شرکت ..
مرد دوباره نیشش باز شد و یقه کتش رو درست کرد
_اقا الان باورتون نمیشه اون اتاق چه سویت
های کلاسی شده ..
عطا نگاهش به عطی افتاد که از پله ها پایین امد
مرد داشت همچنان حرف میزد
_آقا اجازه میدین قبل و بعد سویت تون تو پیج اینستا بزارم ؟
عطا آنچنان بهش چش غره رفت که مرد خفه خون گرفت و لبخند رو لبش ماسید...
_ببخشید ...پس من میرم برای تسویه شرکت ..
و سریع خداحافظی کرد و رفت .
عطی نگران نزدیک عطا شد .عطا نگاهی به پنجره بالا کرد
_از صبح داره زاغ سیاه منو چوب میزنه!
عطی هم به بالا نگاه کرد
_عطا من میترسم که بابای صحرا بخواد تلافی کنه ؟
عطا گردنش رو کج و نگاهی به عطی کرد:
_تلافی ...مثلا چه جور تلافی ..من یک برگ برنده بزرگ دارم که نوه شونه !
عطی کلافه گفت
_نمیدونم تو چجوری به این طوبی خانم مامان.، صحرا اعتماد کردی؟
عطا پوزخندی زد
_اون به من اعتماد کرد !
عطی سر تکون داد
_این راهش نیست عطا !
عطا به طرف سویتش رفت و عطی دنبالش .
انباری که خیلی شیک درست و تزیین شده بود با بهترین وسایل ها ..
عطا روی کاناپه نشست
_اگه به اینا باشه میخوان که صحرا صد سال سیاه هم چیزی یادش نیاد ..ولی من نمیتونم بیخیال بشم .
عطی آروم گفت
_طوبی خانم خیلی مقیده نمیذاره صحرا حتی پاشو بزاره پایین !
عطا بلند خندید
_اونم درستش میکنم ...فعلا امده تو تیم من ...
عطی به طرف در رفت
_نهار میای بالا ؟
عطا یک نوچ بلند گفت
وقتی عطی میرفت عطا با صدای بلند و آمرانه بهش گفت:
_باراد رو بیار پایین ..!
عطی رفت و عطا گوشی شو در اورد روی صفحه ی گوشیش چند تصویر بود یک تصویر اشپزخونه و پذیرایی و اتاق صحرا و راهرو ..هدست رو توی گوشش گذاشت، اینکه از نبودن طوبی خانم و صحرا استفاده کرده بود و به یکی از کارگرها سپرده بود که توی خونه میکروفن و دوربین کار بذارن،یک حس رضایت داشت .
به تصویر صحرا خیره شد با یک تاپ و شلوار عروسکی صورتی و موهایی که بلند شده بود پریشون دورش بود .
انگشتش رو روی صفحه کشید قلبش بی امان می طپید، نفس گرفت با خودش فکر کرد چرا این دختر همه ی زندگیش شده.. ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۹۵ 🌷#واژگونی * عطا پک محکم و عمیقی به سیگارش زد و به پنجره ی طبقه بالا خیره شد تکون خوردن پرده
#پست۹۶
🌷#واژگونی
***
عطی ساک حمل بچه رو روی مبل گذاشت
صحرا با عشق باراد رو بغل کرد و با صدای بچگونه گفت
_سلام عشقم ..
عطی لبخند نیم بندی زد
_ببخشید صحرا جون زحمت میشه! میشه تو ببریش نوبت واکسن داره ؟ من یکم ناخوش احوالم ..
صحرا با ذوق گفت
_آره حتما ..عمو محسن امده ؟
عطی نگاهی به طوبی خانم کرد
_نه محسن نیست با داداشم عطا برو !
صحرا مات زده به مامانش نگاه کرد با خودش فکر کرد الان مامانش یک چیزی میگه و کلی عطی رو دعوا میکنه .
ولی مامانش در کمال خونسردی نگاهش کرد
_پاشو حاضر شو ...منتظره!
صحرا بچه رو بغل عطی داد به طرف اتاق رفت وسط راه ایستاد به مامانش گفت
_واقعا برم گفت با داداشش برم !
مامانش پشت چش نازک کرد و چای شو هورت کشید
_شنیدم خودم ..
صحرا وارد اتاقش شد حس میکرد چقدر مامانش عجیب شده دیگه از نیومدن های باباش گلایه نمیکنه ..دیگه همه وقتش دانشگاه نیست ..تازه بهش پیشنهاد داده هر دو برن کلاس ورزش ثبت نام کنن .
پوفی کشید جلو آینه ایستاد ..از تصور دیدن عطا.، حسی وجودشو فرا گرفت ته دلش انگار، عطا براش غریبه نبود .
تند تند پد کرمی به صورتش کشید ..چشماش رو مداد زد .
روسری آبی شو سر کرد و چادرش رو با روسری تنظیم کرد .
و در آخر کلی عطر به خودش زد .
وقتی وارد پذیرایی شد دوباره به اتاقش برگشت و رژ قرمز روی لباش کشید تند تند لباش رو روی هم می کشید .
و عطا توی ماشین وقتی این حرکت صحرا رو از توی صفحه گوشیش دید بلند زیر خنده زد ..زیر لب دختر زبون درازی گفت .
گوشی رو روی داشبورد گذاشت و یک اهنگ ملایم پلی کرد .
در باز شد توی قاب در تصویر صحرا بود ساک حمل باراد ..دوتا از چیزی های که برای عطا کل زندگیش شده
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۷
🌷#واژگونی
در باز شد تصویر صحرا در قاب در بود با ساک حمل باراد ..دوتا چیزی که برای عطا کل زندگیش شده بودن ...
عطا خم شد در ماشین رو باز کرد .
صحرا محجوبانه سلام کرد و مردد به در باز شده نگاه کرد بعد به پنجره نگاه کرد ترس اینو داشت که مامانش اونو بپاد ولی دید پرده کشیده و پنجره بسته است..
..عطا دستش رو دراز کرد
_بچه رو بده به من ..
صحرا ساک حمل بچه رو طرف عطا گرفت .
_ساک وسایلش رو بزار عقب !
صحرا ساک رو عقب گذاشت و نشست .
عطا اروم بوسه ای به دست بچه زد و اونو بغل صحرا داد .
صحرا حتی یک ترس عجیب از دیدن این ادم همراه با ارامش داشت .
چیزی که برای خودش هم گنگ بود .
بوی عطرش اونو یاد چیزی مینداخت که هرچی فکر میکرد یادش نمیومد سرش درد گرفته بود ..خوب بود که حرف نمیزد و فقط نوای موزیک ملایمی پخش میشد .
بدون اینکه نگاهش کنه گفت
_ببخشید باعث زحمت شما !
عطا به طرفش برگشت و نیم رخش رو نگاه کرد
و اصلا حرفی نزد که این صحرا رو بیشتر معذب میکرد
عطا مقابل ساختمان پزشکان ایستاد .
صحرا بچه رو بغل گرفته بود عطا همراهش راه افتاد وقتی وارد اسانسور شدن عطا بهش خیره شده بود جوری که دلش میخواست صد جفت چشم دیگه هم می داشت تا این لحظه ی دیدن صحرا و بچه رو تو ذهنش ثبت کنه ..
ولی صحرا خیس عرق شده بود ..
در اسانسور مقابل مطب دکتر باز شد
اتاق از زن و مردهای که بچه های نوزادشون رو اورده بودن حسابی شلوغ بود.. .
صحرا روی صندلی نشست عطا به منشی چیزی گفت منشی از جاش مودبانه بلند شد ..نگاه همه حاضران به عطا بود .صحرا تو دلش اعتراف کرد این ادم به غیر از خوش پوشی و پولداری چقدر سرشناسه نگاهی به شلوار کتون فیت پاش و بلوز سبز رنگ و کت تک مارک اش انداخت ..تو ذهنش یک تصویر عجیب نقش بست انگار تصویر از یک فیلم بود که خودش توی فیلم قهقه زنان میخندید و تو بغل عطا بود ..لب گزید خودش رو مواخذه کرد چرا داره به این چیزها فکر میکنه
عطا کنارش نشست و اونو از خلسه در اورد .
در اتاق که باز شد منشی بلند گفت
_اقای زرنگار بفرمایید !
عطا بلند شد و صحرا هم به دنبالش وارد اتاق شد .
دکتر به روی هر دو لبخند زد .
باراد رو که خواب بود معاینه کرد که باعث شد بیدار بشه گریه کنه و صحرا تند تند دکمه های لباسش رو بست و
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۸
🌷#واژگونی
_اینجا چه خبره؟؟
طوبی خانم نگاه عاقل اندر سفیه به عطا کرد
_هیچی مامان جان ...برو قربونت بشم .
دستان صحرا به رعشه افتاده بود .
_مهمونمون کیه مگه؟
محسن کلافه پوفی کشید
_یکی از دوستان منه! عمو جان شما برو داخل، بعدا صحبت میکنیم !
صحرا سری تکون داد.....
_من میخوام الان بدونم چرا مهمون عمو محسن داداش عطی جون رو عصبانی کرده ..
عطا چشم ریز کرد و گردنش رو کج کرد تا امد حرفی بزنه طوبی خانم تو حرفش پرید
_نه مامان ..نه مامان ...اینا به هم دیگه بدهکارن ..
عطا چپ چپ نگاهش کرد
_بهتره بری تو ...حالت خوب نیست
صحرا چادر مامانش رو گرفت
_بریم خونه خودمون ..
عطا از کوره در رفت
_غلط میکنی بری اونجا بهت میگم برو تو ..
چشای صحرا گرد شده بود فکش میلرزید بریده بریده گفت
_به ..به تو ..به تو چه مربوطه ..
محسن عصبانی غرید
_بس کن عطا داری گندش رو در میاری !
عطا با عصبانیت دوباره به تخت سینه محسن زد
_زر نزن گند رو شماها زدین ..معلوم نیست چه غلطی دارین میکنین ...
صحرا از شدت سردرد و ترس با ضعف تکیه به دیوار زد .
مامانش سریع بچه رو بغل گرفت
_عطا بگیرش بچه م از دست رفت ..ای وای ..ای وای ..
عطا زیر بغل صحرا رو گرفت اونو بالا کشید ..
صحرا ترسیده تو خودش جمع شده بود و گوله گوله اشک میریخت ..
_به من ..دست نزن !
عطا بی حوصله با یک حرکت اون بغل گرفت وارد سوییت شد ..
صحرا حس میکرد دنیا دور سرش میچرخه ..
عطا اون رو تخت گذاشت ..
طوبی خانم هم وارد اتاق شد
_بمیرم مامان جان ..
عطا تند تند شماره گرفت
صحرا بخاطر سر گیجه و سردرد صداهارو بم و مبهم می شنید ولی نگاهش به عطا بود که با عصبانیت طول اتاق راه میرفت میگفت
_بهت میگم شوک عصبی شده سرگیجه داره و بی حاله ..الان برسون خودتو ..
مامانش یک قرص تو دهنش گذاشت و لیوان اب به زور به خوردش داد
هنوز نگاهش به عطا بود که با عمو محسن حرف میزد و کلافه به موهاش چنگ میزد ..همه رو تار میدید حتی عطی جون رو با بچه بغل .
و چشاش بسته شد ...
از سوزش فرو رفتن سوزن به دستش چشم باز کرد
به چشم های عطا خیره شد که سفیدی چشش سرخ سرخ بود ...با عصبانیت نگاهش میکرد .
زیر لب گفت
_مامانم کجاست ؟
دکتر تو سرم اش امپولی خالی کرد
_حالش خوبه نگران نباشید فعلا تو تنش نباشه ..
عطا سر تکون داد
دکتر رفت
صحرا دوباره گیج چشاشو بست اینقدر بین خواب بیداری بود که حس میکرد لب های داغ یک نفر داره جای جای صورتش رو میبوسه ولی پلک های سنگینش حتی توان باز شدن نداشت صدای نفس های یکی تو گوشش بود حس میکرد خوابه ولی انگار تو خواب بیدار بود وقتی نجواهای صدای آشنایی تو گوشش تکرار میشد که میگفت عشق من ..زندگی من ...خواب بچگی هاش رو میدید که توی یک روستا و داخل یک باغ گیلاس در حال بازی کردنه خواب میدید باراد هم همش مثل عروسک بغلش بود عطی جونو میدید شبیه یک دختر کوچولو، که با گیلاس گوشواره درست کرده ...و صدای آشنای یکی که هی تکرار میکرد عشق من ..زندگی من ..و نگاهش به بالای درخت افتادکه پسر بچه ای از اون بالا گیلاس های درشت ابدار براش میچید و مینداخت تو دامنش که صحرا دو طرفش گرفته بود توش کلی گیلاس های سرخ بود ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۹۹
🌷#واژگونی
***
صحرا از صدای پچ پچ چشاشو باز کرد.
مامانش رو دید که چادرش روی شونه هاش افتاده بود وبا عطا پچ پچوار صحبت میکرد ..
صحرا گوش تیز کرد که صدای مامانش رو بشنوه..
_اون بابای گور به گوریش اصلا زنگ نمیزنه ببینه بچه م مرده ست یا زنده !
صدای عطا رو شنید که با تمسخر میگفت :
_همینکه طلاق و مهریه تون رو گرفتین دو هیچ ازش جلو هستین ...مهمتر از همه اینکه دیگه پاش تو زندگی ما نیست .
صحرا ته دلش خالی شد!!!!!! زندگی ما؟؟؟؟ ..
عطا چه صنمی با مامانم داره؟؟؟؟ ..
حضور یک نفر رو در نزدیکی خودش حس کرد....
_صحرا مامان جان بیدار شدی؟
صحرا چشم هاشو کامل باز کرد...
حس نفرت از دیدن مادرش داشت از اینکه بخاطر یک پسره جوون از باباش طلاق گرفته .
با اخم رو برگردوند..
عطا هم بالا سرش آمد وقتی نگاهش میکرد احساس کرد انگار با این چشم های روشن آشناست .
اروم تو جاش جابه جا شد...
_میخوام برم خونمون .
عطا کلافه نوچی کرد...
مامانش چش غره ای به عطا رفت...
_میریم مامان جان .حالت بد بود گفتیم این همه پله رو نریم بالا ...مزاحم عطا خان شدیم ..
عطا با یک کاسه سوپ نزدیکش شد....
_یک چیزی بخور میری خونتون ...عجله ای نداریم... اینجام خونه شماست فرقی نداره ..
صحرا منزجر نگاهش کرد تو دلش گفت چه جوری مامانم رو گول زده چجوری برای عمو محسن نقش بازی میکنه و یادش میآمد که عمو محسن اش زیاد چشم دیدنش رو نداره .
طوبی خانم کاسه سوپ رو از عطا گرفت....
قاشق اول که نزدیک دهن صحرا آورد، صدای در آمد .
عطی و بچه وارد اتاق میشن .
صحرا لب های ترک خوردش و با زبون خیس کرد به باراد که تو بغل عطی و دستش تو دهنش بود خیره شد .
فکر وحشتناکی توی ذهنش اومد ..باراد بچه عطا ...
وجودش از چیزی که به فکرش میآمد یخ کرد..
...ناباور به باراد خیره شد یکدفعه از زبون عطی جون شنید که به باراد گفت برو بغل مامانی ..مامانی کسی نبود جز مامان خودش ...ناباور به مامانش خیره شد..یعنی یک بچه داره از عطا .
عطی دستش رو گرفت با اخم بهش زل زد
_تو چرا اینقدر پریشون و مضطربی ؟
عطا هول زده مچ دست صحرا رو گرفت....
صحرا جیغ کشید....
_به من دست نزن عوضی ..
دستش رو از دست عطا بیرون کشید....
طوبی خانم ارومش کرد
_مامان چیزی نیست ..چیزی نیست ..
صحرا جیغ میکشید...
_به من دست نزنین ...نمیخوام ببینم تون ..
سعی میکرد از روی تخت بلند بشه که تعادلش بهم خورد ..
عطا جلو اومد و صحرا رو گرفت ..
صحرا اینقدر فکر وحشتناک توی ذهنش می چرخید که با مشت به سینه عطا کوبید....
_برو گمشو عوضی ...برو گمشو ..
از صدای جیغ صحرا باراد به گریه افتاد..
طوبی خانم در حالیکه به صورت خودش چنگ میزد وبازوی صحرا رو گرفت..
_چی شده مامان جان ..
صحرا بلاخره از عطا جدا شد .
موهای پریشونش دورش ریخته بود ..نفس نفس میزد ..
طوبی خانم با وحشت گفت:
_نکنه همه چی یادش امده ؟
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۱۰۰
🌷#واژگونی
طوبی خانم با وحشت گفت:
_نکنه همه چی یادش امده ؟
عطا با اخم نزدیکش شد...
_صحرا به من نگاه کن ..
صحرا عقب رفت....
_حالم ازتون بهم میخوره کثافت ها ...میترسیدن من چیزی یادم بیاد آره ..
عطا قلبش تند میزد باورش نمیشد این حجم تنفر از جانب صحرا رو. حتی بعد اون کار وحشتناکی که باهاش کرد اینجوری ندیده بودش .
صحرا اشکاش تند تند میچکید :
_بابام کجاست ..
طوبی خانم سعی میکرد اوضاع رو کنترل کنه لبخند نیم بندی زد...
_مامان جان قربونت برم ...آروم باش زنگ میزنم بابات بیاد ..
صحرا جیغ میکشید. :
_ازش طلاق گرفتی آره ؟
عطا چشم بست و با مکث نفس عمیقی کشید:
_ببین صحرا تو بهتر میدونی چه اتفاق هایی افتاده و مامانت چقدر زجر کشیده !
صحرا دوباره به عطا حمله کرد:
_کثافت عوضی تو چی توی گوشش خوندی که طلاق گرفت؟؟ ..
عطا اون محکم بغل کرد دستاش رو چفت کرد ..
موهای پریشون صحرا با هر دم و بازدم عصبانی عطا تکون میخورد .
_آروم باش حرف میزنیم ..چرا اینجوری میکنی؟؟ ..
صحرا ناتوان از تکون خوردن بلاخره از اون حالت تهاجمی در اومد و زیر گریه زد:
_از همتون بدم میاد ...تو مامانم رو مجبور کردی طلاق بگیره ..
طوبی خانم هم پا به پاش اشک می ریخت ...
_مامان جان ...دیدی که چقدر اذیت بودم ..دیدی چقدر سختی کشیدم ..حقم اون نوع زندگی کردن نبود ..عطا هم کمک نمیکرد اول و اخرش من و بابات از هم جدا میشدیم .
عطا روی موهای صحرا رو بوسید...
_عزیزم من دوست دارم ...همه این کارها بخاطر تو بود ..
صحرا با عصبانیت لگدی به پای عطا کوبید :
_من عزیزم تو نیستم ...
بلاخره از حصار دست های تنومند عطا خودش رو بیرون کشید
نفس نفس میزد به طرف مامانش رفت
_دلت شوهر جوون میخواست ..براش بچه آوردی؟؟
...گند زدی به همه زندگی و آبروی ما ...بعد دیدی من چیزی یادم نیست نقشه کشیدید ماست مالی کنید..
..میرم پیش بابام تا با خیال راحت با این ادم زندگی کنی ..
و دستش رو به طرف عطا بالا و پایین برد .
همه با چشای گرد به صحرا نگاه میکردن
ایندفعه عطی زودتر از همه از بُهت در امد
_صحرا جان مگه تو فکر کردی عطا شوهر مامان هستش ..؟
صحرا بغض کرد و فقط نگاهش کرد
_میبینی چه بدبختیه صحرا که زندگیش اینجوریه ؟
طوبی خانم محکم به صورتش زد
_خاک به سرم ...دیوانه شدی مادر جان ..
عطا کلافه نفس کشید به طرف کاناپه رفت و سیگاری روشن کرد .
عطی مردد به طوبی خانم نگاه کرد
_میخواین بگم محسن بیاد ..
طوبی خانم دست به سرش گرفت تکیه
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#ادامه_پست_۱۰۰ به دیوار زد _آره آره بگو بیاد ... عطی بچه به بغل به طرف پله ها دوید عطا پک محکمی
#پست۱۰۱
🌷#واژگونی
صحرا گیج به عطا نگاه کرد
_زنت کیه؟؟؟
عطا فقط بهش خیره شده بود
صحرا با بغض به عمو محسن نگاه کرد
_عمو به خدا راست میگم تازه مدرک هم دارم که مامان زن این شده؟
عطا مقابلش ایستاد و با خنده یک لنگه ابروشو بالا انداخت :
_اونوقت چه مدرکی؟
صحرا با بیزاری نگاهش کرد و طوبی خانم رو مخاطب قرار داد
_چرا جلوی آقا عطا اونجوری که عمو محسن امد رو نمیگیری ...من پچ پچ تون رو شنیدم که آقا عطا کمکت کرده از بابا طلاق بگیری!
محسن با اخم به طوبی خانم نگاه کرد
_دست درد نکنه زنداداش!
طوبی خانم براق شد به طرف محسن
_تو دیگه چیزی نگو محسن ..من بزرگت کردم حق مادری به گردنت دارم...دیدی داداشت چه بلایی سر من اورد ...الانم یک ماه برگه طلاق رو امضا کرده نگفته خرت به چند؟؟ ..رفته ور دل اون دختره عفریته!
صحرا با دلگیری گفت
_مامان تو همش فکر میکنی بابا داره بهت خیانت میکنه ...زندگیمون رو زهر مار کردی!
عطا پوزخندی زد
صحرا حرصی بهش توپید
_اصلا شما چکاره ای؟
عطا نزدیکتر رفت
_خیلی دلت میخواد بدونی؟
محسن چشم درشت کرد
_عطا بسه!
عطا یک قدم به صحرا نزدیکتر شد و چشم برنمیداشت
_نه خوب حقشه که بدونه !
طوبی خانم نالید
_وای عطا تو رو خدا ...
صحرا به چشمای روشن عطا خیره شده بود
_تو واقعا منو یادت نمیاد ؟
صحرا نفسش رو حبس کرد صدای خنده هایی که توی آغوش این مرد داشت مثل دیدن فیلم بود .
سرش تیر میکشید اشکش چکید و سرش رو پایین انداخت
_نه!
عطا پر اخم نگاهش میکرد .که نگاه صحرا به زمین گره خورده بود ...
طوبی خانم فرصت رو غنیمت شمرد
_خوب بریم ..بریم بالا مامان جان استراحت کنی ..
محسن پوفی کشید
_فردا با دکترش صحبت میکنم !
به طرف عطی برگشت
_بهتره بریم !
عطی هم بچه به بغل به طرف در رفت
طوبی خانم بازوی صحرا رو گرفت و با قربون صدقه نزدیک در رفتن و برای یک لحظه صحرا برگشت و نگاهش به نگاه عطا گره خورد یک بغض گنده توی گلوش مثل خار شد نه بالا میرفت نه پایین ..
****
صحرا روی تخت اتاقش نشسته و زانو به بغل گرفته بود .
طوبی خانم با یک لیوان اب وارد اتاق شد
_دردت به جونم چرا بیداری هنوز؟
صحرا نگاهش رو از پنجره به مادرش داد
_چرا بخوابم مامان ..وقتی کل زندگی مو خواب بودم..
طوبی خانم رو تخت نشست
_همه دل نگرانی من تویی عزیزم ...من اگه میخواستم به فکر خودم باشم و شوهر کنم به عشق قدیمی ام جواب رد نمیدادم ..
صحرا به مامانش نگاه کرد
_کاش نمیدادی میرفتی پی زندگیت ..کاش همون موقع ها که منت سر من میذاشتی که بخاطر تو موندم نمی موندی ..میرفتی !
طوبی خانم اخم کرد
_این جای دست درد نکنه است؟
صحرا سر روی زانو گذاشت :
_شما کاری کردید من عذاب وجدان داشته باشم که بخاطر من بدبخت شدید !
طوبی خانم دست روی موهاش کشید
_من همیشه حواسم هست بهت ..چون یک مادرم ..
و برس چوبی رو از کنار پاتختی برداشت
صحرا یاد باراد افتاد اشکش چکید
_می دونم !..مادر بودن خیلی سخته !
**،
عطا هدفون از توی گوشش در اورد روی صفحه گوشیش خیره شده بود که طوبی خانم داشت موهای صحرا رو برس میکشید ...خودش غرق فکر بود ..یکدفعه مثل برق گرفته ها از جا پرید و سریع شماره گرفت اینقدر تند و هول زده بود که با تلفن به طرف پله ها رفت ..
صدای بوق می امد و بعد صدای طوبی خانم
_الو ..بفرمایید
_در باز کنید من پشت درم
طوبی خانم که نزدیک صحرا بود لب گزید و بلند شد و آروم گفت
_وای خدا این بچه تازه اروم شده .تو رو خدا عطا ..بزار فردا بره دکتر ..
عطا با مشت به در کوبید
_گفتم باز کنید در رو !
طوبی خانم در رو باز کرد عطا با عصبانیت در وکامل باز کرد و داخل شد....
طوبی خانم پشت سرش التماس وار میگفت
_عطا چی شده جن زده شدی ..سر اوردی ...این بچه سکته میکنه الان ..
عطا بی اعتنا در رو چهار طاق باز کرد..صورتش از عصبانیت سرخ شده بود ..
به صحرا نگاه کرد که هنوز همینطور زانوهاش رو بغل گرفته بود و خرمن موهای برس خوردش روی شونه اش بود .
آروم با چشمهای درشتش بهش زل زده بود .
عطا نزدیکش شد
_تو یادت امده نه ؟
صحرا به پشت سر عطا نگاه کرد
عطا به عقب برگشت
طوبی خانم با بُهت بهشون نگاه میکرد
_می خوام باهاش تنها باشم ..
و در اتاق رو بست
نزدیک صحرا شد
_جواب منو بده ...
صحرا ساکت و صامت نگاهش میکرد
عطا چنگ به موهای صحرا زد و سرش رو بالا اورد تا کامل صورتش رو ببینه از عصبانیت با دندون های کلید شده گفت
_بازی کثیفی داری میکنی ؟
صحرا در حالیکه چونه ش می لرزید و اشکش چکید....
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۱۰۲
🌷#واژگونی
_بازی کثیفی رو داری میکنی ؟
چونه ی صحرا لرزید و اشکش چکید
با صدایی که پر از لرزش و بغض بود گفت :
_تو منو دزدیدی ...تو لونه سگ بستی ..موهامو تراشیدی ..کتکم زدی ...گذاشتی هر چشم ناپاک به من بیفته ..
عطا نگاهش حالت شرمساری گرفت
_قبول هر غلطی کردم قبول ..ولی الان وضع فرق میکنه ..
اشک های صحرا بشدت و بی اختیار می ریخت :
_تو به من تجاوز کردی !
عطا اخم کرد
_من دوست دارم !
صحرا سر تکون داد
_من ازت بیزارم ...شرمم میاد تو محرمم باشی ...ننگم میاد اسم شوهری مثل تو روی من باشه ..
عطا اخم کرد
_دیگه دل بخواهی نیست الان ما یک بچه داریم !
صحرا رو برگردوند و به پنجره خیره شد
_نمیخوام سرنوشت بچه ام شبیه من باشه ... اونم خدایی داره ..
و به طرف عطا برگشت و گفت:
_که از تو بزرگتره ..
عطا با همون اخم ها نگاهش کرد :
_حرف آخرت؟
صحرا آب دهنش رو قورت داد
_تو آدمی نیستی که من آرزوی داشتنش رو داشته باشم ..اصلا شبیه مرد رویاهای من نیستی !
عطا پوزخندی زد
_مگه دل بخواه تو هستش؟؟ ...فعلا من حکم میکنم ..سعی کن آرزوهاتو شبیه من کنی .
انگشت اشاره اش رو به طرف صحرا گرفت با تهدید گفت :
_همین امروز میریم خونه ی خودمون ..من ..تو ..باراد .
صحرا رو برگردوند
_عطا خودت میدونی ..خودت میدونی که من و تو از زمین تا آسمون با هم فاصله داریم ...هیچ وقت بهم نمی رسیم..چرا باید زندگی رو شروع کنیم بخاطر بچه ای که تهش بشه من !
عطا فقط نگاهش میکرد سعی میکرد خونسرد باشه و درک کنه که تمام زخم های گذشته ی زندگی صحرا الان مثل دمل چرکی سر باز کرده ولی خوددار بودن هم براش سخت بود .
هی دندون رو هم می سابوند
_ چرا فکر میکنی زندگی ما شبیه مامان و بابات میشه؟
صحرا غم زده از درد های بچگیش گفت :
_چون چیزهایی که واسه من ارزش و ایده آل هست واسه تو نیست !
عطا نفس گرفت
_خوب میشه.
صحرا لبخند تلخی زد
_چجوری عطا ؟ وقتی حتی زندگی مون با انتقام و کینه و زورگویی و تجاوز شروع شد !
عطا از حرص چشم بست دست انداخت پشت گردن صحرا سرش رو نزدیک خودش کرد خشونتی که انگار داشت مهارش میکرد به چشمهای صحرا خیره شد نگاهش به چشم های صحرا بود
_من دوست دارم ..
وقتی صحرا داغی لبهای عطا رو حس کرد بغضش شکست همون خاری که تو گلوش بود با هر هقی که میزد تبدیل به جیغ میشد ..
بریده بریده میگفت
_این ...این عشق نیست لعنتی ..
عطا محکم سر صحرا رو به سینش چسبونده بود .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور