eitaa logo
صالحین تنها مسیر
222 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهنامه فردوسی در کلام رهبر انقلاب 🔸شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی حکمت اوستایی نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شیرین زبانی جوانان آمریکایی و اروپایی 🔰 روز پاسداشت و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی 🇮🇷
• يا أحمَدُ ... دُمْ على ذِكرِي / ای احمد بر یاد من استمرار داشته باش. • فقالَ: يا ربِّ ، وكيفَ أدُومُ على ذِكرِكَ؟ / پیامبر عرض کرد: چگونه بر یاد تو دوام داشته باشم! • فقالَ: بالخَلوَةِ عنِ الناسِ / فرمود: زمانهایی از مردم فاصله بگیر و با من خلوت کن. ✘ ضمن اینکه در زندگی باید مراقبت کنیم با غافلان مانوس و رفیق نشویم، در کنار اهل ایمان نیز باید از زمان خلوت‌مان با خدا مراقبت کنیم. در طول روز باید بارها قلب را از همه چیز فارغ نموده و متوجه خدا کنیم.
یاد خدا ۷۳.mp3
11.27M
مجموعه ۷۳ | √ قرآن «هدف از وجوب نماز» و «شرایط نماز مقبول» را فقط در یک کلمه توضیح می‌دهد! (این پادکست را بادقت گوش کنید.)
🌸اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا سَیِّدَ اَلسّاداتِ الاَعاظِمِ اَحمَدُ بنُ مُوسَی الکاظِمِ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه 🎊روز بزرگداشت حضرت احمد بن موسی (ع) گرامی باد🎊 *:•✧✬🌸⚪️🌸✬✧•:*
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥پنج ویژگی حضرت احمد بن موسی شاهچراغ علیه السلام 1⃣ فرزند بلافصل حضرت موسی بن جعفر 2⃣ عالم، زاهد، سخاوتمند، راوی حدیث 3⃣ امین ولایت 4⃣ گسترش شیعه 5⃣ شهید بودن ▫️حجت الاسلام والمسلمین# عالی 📅 ۴ خردادماه ۱۴۰۲، شبستان امام خمینی رحمت الله علیه 🌺🌺🌺🌺
شاهچراغ ای همه خوبی آن گونه که دریا شده دلتنگ سبویی دستم نرسیده ست به دستان ضریحت در درگهت ای عشق بیایم به چه رویی دلتنگ تر از پیشم و از کرده پشیمان پر می‌دهم از سینه کبوتر به کبوتر ▫️ششم ذی القعده ، سالروز بزرگداشت حضرت الکاظم شاهچراغ علیه السلام گرامی باد. 🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬طنز هشدار دهنده مرحوم علامه جعفری ما که یک عمر با هم بودیم! 🎙️علامه (ره) ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴باز نشر /آیت الله فاطمی نیا : امروز تضعیف رهبری بالاترین گناه و از شرب خمر حرام تر است ♦️خدا ان شاء الله به ما توفیق بدهد یار رهبرمان باشیم و قدر این آقا را بدانیم. 🕊بمناسبت سالروز رحلت این عالم ربانی صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_32🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم و از اتاق بیرون می
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با حسرت سرم رو به دو طرف تکون میدم و میگم: - نمی‌دونم، ولی فکر کنم آقا مهدیار بتونه کمک کنه. هانیه نگاه گنگی بهم می‌ندازه که حاجی ادامه میده. - بهش زنگ زدم، چیزی نمی‌دونست. - دوباره بهش زنگ بزنین بگین که من بهتون چی گفتم. سریع شماره رو می‌گیره و بعد از تماسی کوتاه، قطع می‌کنه. مامان سریع می‌پرسه. - چی گفت؟ - الآن میاد اینجا. به هانیه نگاه می‌کنم و قیافه‌ی مبهوتش باعث خنده‌م میشه، اما موقعیت خوبی برای خندیدن نیست. لپم رو به دندون می‌گیرم تا بتونم خنده‌م رو مهار کنم. هانیه تا به خودش میاد، با حالتی مضطرب و گیج میگه: - ببخشید من میرم بالا. - راحت باش خاله جان. ده دقیقه بعد از رفتن هانیه، مهدیار میاد. به حاجی سلام می‌کنه و با و من و مامان هم سلام و احول پرسی گرمی می‌کنه. قبل از اینکه حاجی سوالش رو بپرسه و جویای حال امیرعلی بشه، سریع تیر خلاص رو می‌زنه و سعی می‌کنه آرومش کنه. - حاج آقا شما خیالتون راحت، من خودم درستش می‌کنم. فقط یکم بهم زمان بدین تا زودتر بیارمش پیشتون. - مگه کجاست این بچه؟ - خواهش می‌کنم شما اجازه بدین، خودش میاد و میگه، فقط صبر کنین به زودی میاد! حاجی نفسش رو فوت مانند بیرون میده و دستش رو به کمر می‌گیره: - امان از دست شما جوون‌ها، بزار امیرعلی بیاد من می‌دونم و اون! مهدیار خنده‌ای سر میده و در آخر، اذن رفتن می‌گیره. - با اجازه‌تون من برم. - راحت باش پسرم. مامان خیلی اصرار می‌کنه که حداقل چایی بخوره و بعد بره اما به بهانه‌ی کارهاش، بی‌معتلی میره. به اصرارهای مکرر مامان شب برای شام پیششون میرم... ☞☞☞ با کلافگی عجیبی به پرونده روبه‌روم نگاه می‌کنم، تیکه‌‌م رو از صندلی آهنی که ساعت‌هاست روش نشسته‌م و بدنم رو خشک کرده می‌گیرم، برای چندمین بار میگم: - من اصلا توی اون زمان اونجا نبودم که بخوام عملیات رو لو بدم، آخه چرا باید همچین کاری رو بکنم؟ به چه زبونی بگم آخه؟ دست‌هام رو روی میز چوبی روبه‌روم می‌زارم و پایه سرم می‌کنم. - وای خدا، هیچی نمی‌فهمم! در حالی که دست‌هاش رو جلوی سینه‌ش قلاب کرده، میاد سمتم و لیوان یکبار مصرف کنارم رو پر از آب می‌کنه. - امیرعلی جان... من درکت می‌کنم اما همه چیز بر علیه تو هستش، تمام دوربین‌ها تصویر تو رو نشون میدن. نه خونه بودی، نه اداره، نه پایگاه، نه مسجد. هیچ جا نبودی! الآن هم میگی یک روستا بودم. خب خودت که بهتر می‌دونی شاهد می‌خوایم تا حرفت ثابت بشه. از شدت عصبانیت، لیوان آب رو لاجرعه بالا میرم و آروم زیر لب میگم: - هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم توی این اتاق به عنوان متهم پشت میز بازجویی بشینم! دستش رو روی دستم می‌زاره، خیره میشه به چشم‌هام که از عصبانیت رنگ خون به خودشون گرفتن. - علی جان من می‌دونم تو بی‌گناهی، بخاطر همین پرونده‌ت رو گرفتم. باید کمکم کنی تا بی‌گناهیت رو ثابت کنم! حالا ازت خواهش می‌کنم یکبار دیگه همه چیز رو بنویس. شروع می‌کنم به نوشتن، از اون روزی می‌نویسم که رفتم روستای برسلان برای کمک به خانواده‌هایی که حتی سقفی برای زندگی ندارن... دست از نوشتن بر می‌دارم و دوباره لب به اعتراض باز می‌کنم. - واقعا نمی‌دونم دوربین چجوری تصویر من رو گرفته! شما مطمئنین؟ - آره، حتی اگه تو نباشی، شباهت عجیبی بهت داره...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نفسم رو کلافه‌بار بیرون میدم و بعد از چند دقیقه از اون اتاق تنگی که نفس کشیدن رو برام سخت کرده، بیرون میاییم. به محض خروجمون، با مجتبی و سپهر چشم توی چشم میشم. نگاه سپهر برام عجیبه، یک نگاه پیروزمندانه و پر از تمسخر. با حس دست آقای علوی رو شونه‌م، نگاهم رو ازشون می‌گیرم. - من واقعا متأسفم! دعا کن زودتر همه چیز مشخص بشه. بقیه حرفش رو به سربازی که روبه‌رو ایستاده میگه و چاره‌ای جز تسلیم شدن برام نمی‌زاره. - ببرش بازداشتگاه. تا دستبند رو بالا میاره، با حرف آقای علوی دوباره برش می‌گردونه به محل قبلیش. - دستبند لازم نیست! به سرباز روبه‌روم می‌سپرتم و می‌ریم سمت بازداشتگاه. یک اتاق کوچیکی که هیچ کسی داخلش نیست و سرمای عجیبی از داخلش بیرون میاد. با فشاری که اون سرباز به کمرم وارد می‌کنه، مجبور میشم برم داخل و در رو قفل می‌کنه، تنها یک نور کمی از درچه‌ی روی در میاد. نگاهی به پتوی گوشه‌ی اتاق می‌ندازم و میرم به سمتش. اما سرمای اتاق بیشتر از اونیه که با اون پتوی نازک گرم بشم. بعد از مدت کمی، همون سرباز در رو باز می‌کنه و یک سینی غذا می‌ذاره توی سلولم و میره. نه از ساعت خبر دارم و نه می‌دونم که الآن ظهره یا شب. اونقدر از زمین و آسمون عصبانی‌م که لب به غذا نمی‌زنم، مدام اتفاقات اون روز رو مرور می‌کنم و یک لحظه‌هم خواب به چشم‌‌هام نمیاد. ندونستن زمان به شدت کلافه‌م می‌کنه. - کسی اونجا هست؟ - چی می‌خوای؟ - ساعت چنده؟ - چهار صبح. - می‌خوام وضو بگیرم. بعد از اینکه وضو می‌گیرم، دوباره برم می‌گردونه؛ حتی سردی آب هم نمی‌تونه حالم رو خوب کنه! به نماز می‌ایستم، در انتها به سجده میرم و با خدای خودم راز و نیاز می‌کنم. - خدایا! چه خطایی ازم سر زده؟ چرا این طور حبسم کردی؟ خدایا! خودت شاهدی که هرکاری می‌کنم بخاطر رضای توست. خدایا! خودت می‌دونی که من بی‌گناهم، پس امیدم به خودته. جز تو کسی رو ندارم که کمکم کنه. خدایا! هوایِ این بنده‌ت رو داشته باش. توی این امتحان بزرگ سربلندم کن. الآن دو روزه به اتهام هم‌دستی با داعش اینجا نگه‌م داشتن. خدایا! تو بزرگی، عادلی، نزار متهم بشم به کار نکرده. سرم رو که از روی مهر برمی‌دارم، شروع می‌کنم به خوندن زیارت عاشورا از حفظ، تنها چیزی که اون لحظه از این همه فشار و بی‌قراری نجاتم میده. دوباره برمی‌گردم سر جای قبلم و توی خودم جمع میشم، سرم رو به دیوار سرد تکیه میدم و چشم‌هام از فرط خستگی کم‌کم گرم میشه و به‌ خواب میرم. کمی بعد از اینکه خوابم می‌بره، با صدای مأمور بازداشتگاه چشم‌هام رو به سختی باز می‌کنم. سرم رو که بلند می‌کنم، حس بدی بهم دست میده انگار یک وزنه‌ی صد کیلویی توی سرم گذاشتن. در سلول که باز میشه، به سختی از جام بلند میشم، بدنم اونقدر خشک شده که هر لحظه احساس می‌کنم بشکنه. سرم رو به نشونه‌ی تأسف برای حال اسف بارم تکون میدم و همراه همون سرباز دیروز، به سمت اتاق بازجویی میرم. آقای علوی تا چشم‌های توی گود رفته‌ و رنگ سرخ صورتم که نشون میده بدجوری تب دارم رو می‌بینه با نگرانی میاد سمتم و میگه: - خوبی پسر؟! چیکار کردی با خودت؟! این چه قیافه‌ایه واسه‌ی خودت درست کردی؟! دستم رو بالا میارم و در جواب میگم: - چیزی نیست، خوبم! به‌ سختی خودم رو به صندلی می‌رسونم و می‌شینم. آقای علوی نفسی از روی کلافگی می‌کشه و روبه‌روم می‌شینه. - خوبی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با همون حال نزارم زیر لب زمزمه می‌کنم. - الحمدلله. پرونده رو باز می‌کنه و همین‌طور که ورق می‌زنه، میگه: - یک سری چیزها مشخص شده که به‌ نظرم بهتره توهم بدونی، شاید بتونی فکری بکنی! سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم و بخاطر سردرد شدیدم، با اخم‌های توهم، منتظر نگاهش می‌کنم. - به غیر از تو، چه کسی از عملیات اون شب خبر داشت؟ - خانم محبوبی، سپهر و مجتبی. - مجتبی که اون شب اینجا پیش من بوده پس نمی‌تونه... چند لحظه‌ای مکث می‌کنه و دنبال کلمه‌ای می‌‌گرده که هم منظورش درست منتقل بشه هم من برداشت اشتباهی نکنم. اما من دیگه همه چیز رو قبول کردم یا به قول معروف آب از سرم گذشته! چشم‌هام رو محکم روی هم می‌زارم و سرم رو به پشت خم می‌کنم. - متهم باشه! کلافه‌تر از قبل حرفم رو تأیید می‌کنه. - پس می‌مونه تو، سپهر و خانم محبوبی که بین شما سه تا، دوربین سوپر مارک جلوی خونه تصویر تو رو گرفته. - تاریخ و ساعتش رو چک کردین؟ با سر تأیید می‌کنه و میگه: - البته من چک نکردم، اولین نفری که دوربین‌ها رو چک کرده خانم محبوبی بوده و بعدش مجتبی تأیید کرده. سکوت می‌کنم و حرفی نمی‌زنم که بخاطر ساکت بودنم عصبی میشه، جدی‌تر و محکم‌تر از قبل فریاد می‌زنه. - امیرعلی حرف بزن! بگو دقیقا کجا بودی اون موقع؟ حرف بزن! اگه حرف نزنی میشی هم‌دست با تروریست‌ها! می‌دونی حکمش چیه؟ چرا نمی‌فهمی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌‌دونی خانواده‌ت چقدر نگرانتن؟ خواهرت چند روزه مهدیار رو سیم جین می‌کنه تا از تو خبر بگیره، پدرت دائم داره زنگ می‌زنه تا یک خبری از تو بفهمه، نگرانیش رو می‌فهمی؟ کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هاش گوشت تنم رو می‌خوره! بلند تر از خودش میگم: - آره می‌فهمم اما چاره چیه؟ من هیچ شاهدی ندارم به‌جز خدا. دست‌هاش رو می‌کوبه رو میز و عصبی‌تر از همیشه میگه: - امیرعلی درست حرف بزن بگو کجا بودی؟ صدام تحلیل میره اما ذره‌ای از عصبانیتم کم نمیشه. - خونه‌ی یک زن بیوه با دوتا بچه‌ی کوچیک که سقف و دیوار سمت راست خونه‌شون رو خراب کرده بودن. غیر از سه‌تا پتو چیزی برای گرم کردن خودشون نداشتن، می‌فهمی؟! می‌فهمی چند ماهه شب رو با هزارتا ترس و لرز و واهمه سر می‌کردن؟ نمی‌تونستم ببینم و کاری نکنم. بخاطر همین چند روزی بود که غیبم زده بود و ازم خبری نبود. سرش رو پایین می‌ندازه و حرفی نمی‌زنه. کلافه‌بار دستم رو توی موهام می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم، این سر درد لعنتی داره روانیم می‌کنه! آقای علوی لیوان یکبار مصرفی رو آب می‌کنه و می‌زاره روبه‌روم. آروم زیر لب ازش تشکر می‌کنم و جرعه‌ای آب می‌خورم که باعث میشه گلوم به شدت بسوزه. - فکر کنم چیز دیگه‌ای برای گفتن نمونده باشه. - نه. از جامون بلد می‌شیم، در آغوش می‌گیرم و آروم کنار گوشم میگه: - ببخش سرت داد زدم، نگران نباش همه چیز درست میشه. - ان‌شاءالله... ☞☞☞ چند روزی از اومدن مهدیار گذشته و هنوز هم خبری از امیرعلی به دستمون نرسیده. چیزی به شروع شدن امتحان‌هام نمونده و اصلا حوصله‌ی درس خوندن ندارم. چندباری سراغ مهدیار رفتم، چون تنها کسیه که از امیرعلی خبر داره اما چیزی نمیگه و هر بار به یک بهانه‌ای دست به سرم می‌کنه. داخل اتاق هانیه‌ایم و یک لحظه‌هم آروم نمی‌گیرم. مدام در عرض و طول اتاق راه میرم، دایی مهدی و بقیه بیرون نشستن و دارن باهم حرف می‌زنن. با صدای هانیه سرجام می‌ایستم و عصبی بهش نگاه می‌کنم. - چقدره؟ این حرفش باعث میشه چند ثانیه‌ای با گنگی نگاه‌ش کنم. - چی؟
🍂ای تیر نگاهت به دلِ زار کجایی؟ ای روی گلت شمع شبِ تار کجایی؟ 🍂آرام و قرار دل بی تاب و شکیبم... آرام وقرار دلِ بیمار کجایی؟؟ تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 سلام روزتان معطر به ذکرصلوات برمحمدوآل محمد (علیهم السلام)💐 🌺💚السلام علیک یابقیة الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) 💚🌺السلام علیک یااباعبدالله الحسین(علیه السلام) 🌺💚السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) 💐السلام علیکم یا اهل البیت النبوه جمیعا" ورحمة الله وبرکاته💐
! 🌿من هر صبح، بر روی سجّاده‌ام می‌نشینم و دل به شما می‌سپارم. با شما «عهد» می‌بندم و «عهد» ِ دیروز را تجربه می‌کنم!«اُجَدِّدُ لَهُ فِی صَبِیحَة یَوْمِی هَذا» 🌿و نه هر صبح، که همه‌ی عمرم را با محبّت شما پیوند می‌دهم و عهد و پیمان می‌بندم که در سرای دلم، جز شما را راه ندهم و به جز شما نیندیشم! 🌿من هر صبح، بر روی همان سجّاده، از خداوندی که صاحب همه‌ی سجده‌ها و قنوت‌ها و نمازهاست، می‌خواهم که مرا در شما ذوب کند!«وَ الذّابینَ عَنْهُ» تا شما همه چیز باشی و من هیچ! تا من هیچ باشم و شما همه چیز! 🌿آه! ای همه‌ی امّید و ایمان من! می‌شود روزی از خواب برخیزم و در منبعی از نورِ حضورت وضو سازم و بر همان سجّاده‌ی همیشگی بنشینم؟ امّا این بار، نه که دلم را به سوی شما پرواز دهم، 🌿 بلکه شما را در کنار خویش ببینم؛ و نه که دعا کنم تا در شما ذوب شوم، بلکه در شعاع نورتان آب شوم، ذوب گردم و چونان قطره‌ای اشک، بر روی دستان مهرتان جای گیرم؟ می‌شود روزی...؟ می‌شود روزی....
💠 حدیث مهدوی امام حسن عسکری علیه السلام فرمودند: 🔹لاتَزَالُ شِیعَتُنَا فِی حُزْنٍ حَتَّى یَظْهَرَ وَلَدِیَ الَّذِی بَشَّرَ بِهِ النَّبِیُّ انه یَمْلَأُ الْأَرْضَ قِسْطاً وَ عَدْلًا کَمَا مُلِئَتْ جَوْراً وَ ظُلْماً. 🔸 همیشه شیعیان ما در غم و اندوهند تا اینکه فرزندم که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آبائه درباره اش بشارت داده و فرموده جهان را پر از عدل و داد می کند، همچنان که پر از ظلم و ستم شده است. 📚 بحارالانوار، ج ۵۰، ص ۳۱۷ ای 🌹اللَّهُمَّ_صَلِّ_عَلَى_مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّدوعَجِّلْ_فَرَجَهُمْ🌹