•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_55🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در ادامه با پوزخندی حرفش رو ادامه میده.
- مگه خودت بهش نگفتی بهم بگه؟
با عصبانیت تمام دنبال نازنین میگردم که با یک سینی آبمیوه داره به سمتمون میاد. چند تا نفس عمیق پیدرپی میکشم تا کمی آروم بشم و دوباره به سمت همون آقا مهدنس میچرخم.
- هر چرت و پرتی بهتون گفته فراموش کنین، من از هیچی خبر نداشتم!
صداش رو بلند تر میکنه و سرم داد میزنه.
- مگه من مسخره توی املم که وقتم رو برای زر زرهای تو و امثال تو هدر بدم؟
نازنین خودش رو با سرعت میرسونه و با ترس میگه:
- چی شده؟
- از این رفیق کلاغ سیاهت بپرس که من رو مسخره خودش کرده!
از شدت این آبرو ریزی دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من رو داخل خودش دفن کنه. در حالی که خودم رو نگه داشتم اشکهام سرازیر نشه صدام تحلیل میره.
- لطفا آبرو ریزی نکنین فقط یک سوء تفاهم بوده.
- آخه تو آبرو داری که به فکر آبروت باشی؟ منم که چند ساعته وقتم رو حروم تو کردم.
با حس سوزشی روی صورتم طعم خون رو داخل دهنم حس میکنم و از شدت این همه بیشرمی پاهام سست میشه، برای تعادل خودم دستم رو به صندلی میگیرم تا روی زمین نیوفتم.
- الکی ادای مظلومها رو در نیار، فکر کردی یک چادر سرت کردی چی شدی؟!
تمام صداهای اطرافم گنگ میشن، کمکم همه دورمون جمع میشن و سعی میکنن ازم دورش کنن، قبل از اینکه بیشتر توی نگاه بقیه بد بشم از جام بلند میشم، به سمت در دانشگاه میرم و بدون معطلی میزنم بیرون.
گلوم از شدت بغض نفس کشیدن رو برام سخت میکنه، دیگه نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم و روونه گونههام میشن. سریع خودم رو به کوچه پشتی مدرسه میرسونم که خلوت باشه و بتونم حتی شده برای چند دقیقه تنها باشم. کنار دیوار روی زمین میافتم، چادرم رو دورم میگیرم، یک دستم رو روی قلب زخم خوردم میزارم و دست دیگهم رو روی دهنم تا کسی صدام رو نشنوه اما کمکم به هقهق میافتم و دیگه نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم. یکدفعه دستی روی شونهم میشینه که با ترس از جام بلند میشم، یک خانم چادری تقریبا هم سن و سال خودم. تا چشمهای قرمز و پف کردهم رو میبینه یک دستمال از داخل کیفش در میاره و میگه:
- اتفاقی افتاده؟
ممنونی زیر لب میگم و دستمال رو ازش میگیرم تا صورتم رو پاک کنم اما تا میام جوابش رو بدم سرگیجه میگیرم و دستم رو به دیوار میگیرم تا نیوفتم. تنها چیزی که قبل از بسته شدن کامل چشمهام میبینم لبخند بدجنس و شیطانی اون زنه که بهم خیره شده...
☞☞☞
امروز نسبت به روزهای دیگه بیشتر کارم طول میکشه، به همین دلیل ساعت یازده شب بالاخره به خونه میرسم. آروم کلید میندازم تا کسی بیدار نشه اما به محض ورودم میبینم که همه داخل حیاط جمع شدن و ملیحه خانم روی تخت کنار حیاط نشسته و چشمهاش مثل ابر بهاری میباره، با اضطراب و دلهره به سمت بابا میرم و ازش دلیل این همه آشفتگی رو میپرسم.
- چی شده بابا؟
- نرگس هنوز خونه نیومده.
با شنیدن صدای ما گریه ملیحه خانم تشدید میشه، هانیه خانم از پلهها پایین میان و خاله خانم سریع شروع میکنن به سوال پیچ کردنشون.
- چی شد بالاخره جواب داد؟ ازش خبری داشت؟ چی گفت؟ چرا حرف نمیزنی.
- دو دقیقه محلت بدین! بالاخره جواب داد و گفت امروز یک ساعت بیشتر دانشگاه نبود و بعد از کلاس اول از دانشگاه زده بیرون، خبری ازش نداشت.
ملیحه خانم دستهاش رو به طرف آسمون بلند میکنه و با همون حال نزارش زیر لب دعا میکنه.
- خدایا دخترم رو به خودت سپردم!
برای اینکه کمی جو رو آروم کنم دست به کار میشم.
- شما آروم باشین، اگه تا فردا نیومدن منو و مهدیار میریم دنبالشون...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_56🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه جست و جوهای گسترهمون رو شروع کنیم، طبق دستور رئیس یک سر اداره میرم تا کمی دربارهی پرونده باهم حرف بزنیم.
پرونده زرد رنگ روی میزش رو سمتم میگیره و نقشه جدید رو کامل برام توضیح میده.
- حاجی یک جلسه دیگه با بچهها بزارم؟
از لیوان روی میزش جرعهای آب میخوره و حرفم رو تأیید میکنه.
- به مرتضی گفتم که تا بعدازظهر بچهها رو جمع کنه.
- پس با اجازتون من برم یک سری کار دارم باید هرچه زودتر رسیدگی کنم.
سرش رو به نشونهی تأیید تکون میده و اجازه رفتن میده.
- مرخصی.
تا از جام بلند میشم و به سمت در خروج قدم برمیدارم با صداش متوقفم میکنه.
- راستی علی آقا.
سمتش برمیگردم و منتظر میمونم تا فرمان بده.
- بله رئیس؟
- مرتضی میگفت هنوز ذهنت درگیر کیف قاپهست.
تا میخوام اطلاعات جدیدم رو بگم صدای در بلند میشه و حاجی اذن ورود میده که یکدفعه با چهره نگران مهدیار روبهرو میشیم...
☞☞☞
چشمهام رو به سختی باز میکنم، سرم به شدت درد میکنه و انگار کل دنیا دور سرم میچرخه. تا یادم میافته چه اتفاقی افتاد با ترس به اطرافم نگاه میکنم.
داخل یک اتاق کوچیک هستم که چوبهای ضخیم و باریکی دور تا دورش رو احاطه کردن، درست مثل یک کلبه قدیمی. زمین با کاههای خشک شده پر شده. کل اتاق با یک فانوس قدیمی، کمی نور به خودش میگیره.
ضربان قلبم به قدری بالا میره که درد عجیبی رو سمت چپ سینهم احساس میکنم. عرق سردی روی پیشونیم میشینه. تا میخوام از جام بلندشم متوجه دستهام میشم که با تناب بسته شده، تناب رو که دنبال میکنم به یک ستون چوبی بزرگی میرسم که درست وسط اتاق علم شده و پایه سقف چوبی بالای سرم شده که بعضی از جاهاش از بین رفته و ستارهها، بالای سرم چشمک میزنن. دوباره نگاهم رو به دستهام میدم، بهخاطر سختی و ضخیمی تناب مچهای دستم زخم شده.
لحظه به لحظه ترسم بیشتر میشه و هر آن امکان سرازیر شدن اشکهام وجود داره. مدام این سوالها داخل ذهنم مانور میدن "من کجام؟ اینجا کجاس؟ قراره چه بلایی سرم بیاد؟"
بدون اینکه به هیچ چیزی توجه کنم شروع میکنم بیمحابا به جیغ و داد کردن. با تمام توان جیغ میزنم و تقاضای کمک میکنم که باعث خراشیده شدن حنجرم میشه و به سرفههای پیدرپی میافتم.
بدنم از شدت ترس و سرما به لرزه میافته، تا مرز قالب تهی کردن میرسم اما در باز میشه و قامت یک مرد توی چارچوب در نمایان میشه. از ابروهای گره خوردهش میترسم و خودم رو روی زمین میکشم تا بتونم از دستش فرار کنم اما دستهای بسته شدم متوفقم میکنن.
نزدیکم میشه و جلوی پام میشینه، تا دستش رو بالا میاره سریع دستهام رو جلوی صورتم دفاع قرار میدم تا دستش به صورتم نخوره.
پوزخند مشمئز کنندهای میزنه و میگه:
- شناختی؟
با احتیاط کمی دستهام رو کنار میکشم تا بتونم صورتش رو ببینم، نور که به صورت کریهش میخوره خاطرات اون شب توی ذهنم تداعی میشه و مثل بید شروع میکنم به لرزیدن.
- گفتم تو برگ برندهی مایی!
- مـ...مـ...نظورت...چـ...چیه؟
از لکنت زبونم خندهش میگیره و درحالی که ازجاش بلند میشه میگه:
- بزودی میفهمی، فعلا سعی کن زنده بمونی.
در انتها پوزخندی میزنه، از اتاق خارج میشه و در روهم پشت سرش قفل میکنه. صدای بادی که از بیرون میاد و با در برخود میکنه ترسم رو دو چندان میکنه.
توی خودم جمع میشم و انقدر اشک میریزم که از خستگی و کوفتگی بدنم بیهوش میشم...
☞☞☞
با تعجب به صورت مهدیار نگاه میکنم و میگم:
- چی شده؟!
- هانیه زنگ زد گفت ملیحه خانم حالشون بد شده بردنش بیمارستان. بهنظرم سریع جمع کن بریم پیداشون کنیم.
کمی توی فکر میرم و تصمیم میگیرم که از کجا کارمون رو شروع کنیم.
- آدرس خونه دوستشون رو از خانمت بگیر، من تا چند دقیقه دیگه میام.
تا میخوام از رئیس خداحافظی کنم طلبکار سرجاش میایسته و بهم میگه:
- نمیخوای بگی چی شده؟
- نرگس خانم از دیروز خونه نیومده و حدس میزنم کار همون کیف قاپهست...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_56🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قبل از اینکه جست و جوهای گسترهمون رو شروع
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_57🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چشمهاش دوبرابر حد معمول باز میشه و سوالی نگاهم میکنه که مجبور میشم ادامه بدم.
- میخواستم هر وقت مطمئن شدم براتون توضیح بدم.
با قدمهای بلند به سمتم میاد و میگه:
- چیزی فهمیدی؟
به شدت کلافهم و دلیلش رو نمیدونم، سعی میکنم با یک نفس عمیق خودم رو آروم کنم تا بتونم توضیح بدم.
- بهش گفتن که تو برگ برندهی مایی و اگه مجبور بشیم به زور میبریمت. به همین دلیل میگم اون یک کیف قاپ ساده نبوده. قبل از رسیدن من قصد دیگهای داشته!
چند ثانیهای بدون حرف توی فکر میره که با استرس میگم:
- حاجی، برم؟
- برو اما خبرش رو به منم بده.
- چشم.
بی معطلی سمت ماشین مهدیار پا تند میکنم و طبق آدرس میرسیم به خونه نازنین خانم. یک آپارتمان کوچیک با نمای سنگی که مشخصه تنهایی زندگی میکنه. چشمهام رو میبندم و دستم رو روی زنگ میزارم. به ثانیه نکشیده صدای یک دختر جوون داخل آیفون میپیچه.
- بفرمایید؟
- خانم نازنین رادمنش؟
- بله، اتفاقی افتاده؟
- چندتا سوال داشتیم که باید جواب بدین.
- من کاری کردم؟
- نگران نباشید! فقط یک گفت و گوی سادهست.
کمی سکوت میکنه و با باز شدن در، داخل خونه میشیم. به محض ورودمون شالش رو جلو تر میکشه و با ترس میگه:
- اتفاقی افتاده؟
به یکی از مبلهای یک نفرهش اشاره میکنم و خیلی جدی میگم:
- لطفا بشینین.
طبق خواستهم عمل میکنه و خودمهم روی مبل روبهروییش میشینم اما نگاهش نمیکنم.
- میخوام تمام اتفاقات دیروز، داخل دانشگاه رو برام تعریف کنین.
- برای چی باید تعریف کنم؟ اصلا شما کی هستین؟
تن صدام کمی بالاتر میره تا بهحرف بیارمش و نتونه سرپیچی کنه.
- نرگس خانم دیشب خونه نیومدن، دیروز داخل دانشگاه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم.
خونسردیم رو حفظ میکنم اما با صدای بم و محکم تر از قبل تکرار میکنم.
- برای بار آخر سوالم رو میپرسم اگه جوابم رو ندید مجبورم با حکم بیام.
لحظهای سکوت میکنه که برای باور حرفم روی میز نیم خیز میشم و میگم:
- پس میریم با حکم برمیگردیم.
تا میخوام از جام بلندشم سعی در منصرف کردنم میکنه.
- نه، بشینین، میگم چی شده.
با بغض عجیبی توی صداش شروع میکنه به تعریف کردن. در تمام مدت حرص میخورم و خودخوری میکنم. وقتی که حرفهاش تموم میشه با عصبانیت از جام بلند میشم و میخوام حرفی بزنم، نفس عمیقی میکشم تا بلکه از داغی درونم کم بشه، بدون هیچ حرفی سریع خودم رو به هوای آزاد میرسونم. دستهام رو روی کاپوت ماشین میزارم و سعی میکنم ذهنم رو آروم کنم " باید چیکار کنیم؟ یعنی الآن کجان؟ "
دست مهدیار روی شونهم میشینه. - کجا میتونن رفته باشن؟
با کلافگی سرم رو به دو طرف میچرخونم و به سمت در ماشین میرم.
- نمیدونم ولی هرچی که هست من به ماجرهای اون شب خیلی مشکوکم، خدا کنه اتفاقی نیوفتاده باشه!
☞☞☞
با تابش نور خورشید از لابهلای چوبها، چشمهام رو باز میکنم که مصادف میشه با باز شدن در، سریع موهای بیرون اومدهم رو به داخل روسریم میفرستم و چادرم رو روی سرم میکشم. یک مرد قد بلند با پالتوی چرم بلندی میاد و جلوم میایسته اما اون مرد سیاه پوش دم در میمونه. اینطوری که مشخصه رئیسشه. روی زانو میشینه، نگاهش رو به چشمهای عسلی رنگم میده و دستش به خون خشک شده کنار لبم نشونه میره اما خودم رو عقبم میکشم و با گلوی خشک شدهم لب میزنم.
- د...دستت...به...به من...ب...بخوره...بد...بد میبینی.
- من و از شوهر به ظاهر با غیرتت میترسونی؟
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_58🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چشمهام رو ریز میکنم و میگم:
- ن...نمی...نمیفهمم...چی...میگی.
پوزخندی میزنه و نگاه مشکی رنگش رو پشت پلکهاش پنهان میکنه.
- گفته انکار کنی؟
- چی...میگی؟
از جاش بلند میشه و شروع میکنه به راه رفتنِ دور اتاق.
- نمیخوام اذیتت کنم، شوهرت خودش باید تاوان گناهانش رو بده! من مثل اون نیستم یکی دیگه رو قربانی کنم، با خودش کار دارم اما اگه بخوایی عصیانگری کنی و چیزی که میخوام بهم ندی، مطمئن باش اون موقع بهت رحم نمیکنم.
به گریه و التماس میافتم.
- ا...اشتباه...گرفتین...من...اونی نیستم که...دنبالشین.
گوشیم رو از داخل جیبش در میاره و میگه:
- فقط یکبار بهت محلت میدم، گوشیت رو باز میکنی و شماره شوهرت رو بهم میدی.
گریهم تشدید میشه و به هقهق میافتم.
- اشـ...اشتباه...گـ...گرفتین.
- داری خستهم میکنی.
- ازت...خوا...خواهش میکنم...بـ...بزار برم.
به سمت در میره و به اون مرد سیاه پوش میگه:
- به حرف بیارش.
تا به سمتم میاد سعی میکنم خودم رو عقب تر بکشم اما باعث بیشتر کور شدن گرههای طناب میشه و دستهام رو بیشتر زخمی میکنه.
- صـ...صبر...کن.
برمیگرده سمتم و منتظر نگاهم میکنه.
- رمز...رمزش رو...برات...بـ...باز میکنم...اما...نمیدونم...شـ...شماره...چه...کسی رو...میخوایی.
با اشاره به اون مرد دستهام رو باز میکنه و تلفن رو سمتم میگیره، گوشیم قفل سه مرحلهای داره. اول چهرهم، دوم اثر انگشت و سوم یک الگوی عددی.
به محض اینکه قفلش رو باز میکنم دوباره دستهام رو میبنده و گوشی رو به رئیسش میده.
- بزار ببینم اسمش رو چی سیو کردی.
وقتی که چیزی پیدا نمیکنه با عصبانیت گوشیم رو جلوم پرت میکنه و میگه:
- من رو مسخره خودت کردی؟ نباید صبر من رو آزمایش میکردی دختر کوچولو!
اون مرد سیاه پوش گوشی رو برمیداره و میگه:
- رئیس.
- چی میگی؟
- میخوایی به دوستش زنگ بزنیم؟
- دوستش کدوم خریه؟
- مهدیار، همونی که اون روز سپر بلاش شد و نزاشت جونش رو بگیرین.
چند ثانیهای توی فکر میره. دارم دیوونه میشم.
"چه اتفاقی داره میافته؟ اینا مهدیار رو از کجا میشناسن؟"
حرفش رو تأیید میکنه و بالاخره بانگاه بدجنسی حکم رو صادر میکنه.
- بهش زنگ بزن.
شماره رو میگیره و روی بلندگو میزاره، بعد از دوتا بوق صدای مهدیار داخل تلفن میپیچه.
- بله؟
صداش رو بلند میکنه و جوابش رو میده.
- بهبه آقا مهدیار گل، شریک قاتل برادرم. همکارتم پیشته؟
مهدیار چند ثانیهای سکوت میکنه و در انتها میگه:
- ببخشید اشتباه گرفتین.
با شیون و ناله صدام رو بلند میکنم.
- آقا مهدیار...کـ... کمکم...کنین...اینا...میخوان...من... بکشن.
امیرعلی گوشی رو میگیره و با ترس میگه:
- نرگس خانم شمایین؟
- کـ...کمک...کمکم...کنین...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_59🌹
#محراب_آرزوهایم💫
پوزخندی روی لبهاش نقش میبنده و چهرهی بدذاتش شرور تر به نظر میرسه. با قدمهای پیوسته و آروم بهم نزدیک میشه، دوباره روی زانو میشینه و تلفن رو از اون مرد سیاه پوش میگیره.
- پس بالاخره پیدات کردم.
- تو کی هستی؟ از جون اون دختر چی میخوایی؟
- فعلا کاریش ندارم، یا میای اینجا و حسابمون رو صاف میکنیم یا این خانوم کوچولو مال من میشه. فقط حواست باشه آقا پلیسِ، اگه افرادت روهم با خودت بیاری دیگه رنگشم نمیبینی.
نگاه هیزش بهم میافته که دوباره بدنم به لرزه میافته و عاجز تر از قبل التماس میکنم اما تلفن رو قطع میکنه و بیرون میره.
از طرفی بهخاطر ترس زیاد هرآن امکان داره سکته کنم و از سمتی انقدر گیج و مبهوت شدم که ذهنم به جایی قد نمیده...
☞☞☞
عصبانیتم دو برابر میشه و توی فکر میرم.
- چیکار کنیم؟
- روشن کن باید بریم پیش حاجی.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و راه میافته. در تمام طول مسیر این سوال توی فکرم جلون میده
"چرا اون رو باید طعمه قرار بدن؟!"
به محل مورد نظر که میرسیم بدون معطلی از ماشین پیاده میشم و به سمت اتاق رئیس پا تند میکنم، تا اجازه ورود رو میگیرم بدون هیچ سلام و احوال پرسی با تب و تاب شروع میکنم به شرح قصه.
به محض تموم شدن توضیحاتم بدون لحظهای درنگ با تلفن اداره روی میزش شمارهای رو میگیره.
- مرتضی سریع دم و دستگاهت رو آماده کن بچهها تا چند دقیقه دیگه میان پیشت.
تلفنش رو که قطع میکنه تازه متوجه نفس نفس زدنم میشه، لیوان آب روی میزش رو برام پر میکنه و با پوزخندی میگه:
- علی آقا، بار اولت که نیست، چرا انقدر هول شدی؟
لیوان رو لاجرعه سر میکشم و بعد از نفس عمیقی جواب میدم.
- اگه بلایی سرشون بیاد دیگه نمیتونم تو چشمهای ملیحه خانم نگاه کنم.
- نگران نباش، امیدت رو به خدا بده.
با صدای در، جفتمون سر میچرخونیم که مهدیار داخل میشه و میگه:
- حاجی کی دستور حمله میدین.
هر دو منتظر نگاهش میکنیم تا اینکه میگه:
- فعلا برین پیش مرتضی، شماره رو بدین شناسایی کنه که بتونیم مکانشون رو پیدا کنیم.
مهدیار صندلی کنار در رو بلند میکنه، کنارم میزاره و بعد از نشستن میگه:
- مطمئنم که از قصد با همراه خودش زنگ زدن تا امیرعلی بتونه پیداش کنه و بره دنبالش.
با تکون سر حرفش رو تأیید میکنه.
- اما نباید بیمحابا وارد عمل بشیم.
سوالی رو که از یک ساعت پیش داره ذهنم رو میخوره به زبون میارم.
- من نمیدونم این یارو کیه؟ حتی هیچی از حرفهاش رو نمیفهمیدم.
حاجی نگاهی به صورت آشفتهم میندازه و میگه:
- نگران نباش، فردا صبح به تمام سوالات میرسی. درکت میکنم فشار زیادی روته، یکم دیگه صبر کن. فرماندهی تیم فرداهم با خودته.
روی میزش خم میشم و خیره میشم توی چشمهاش.
- چرا همین امروز نریم؟!
دستش رو روی شونهم میزاره و دوباره به صبوری دعوتم میکنه.
- ما هیچی ازشون نمیدونیم، حتی از جاشون هم خبر نداریم، بزار بچهها اطلاعات کافی رو بهدست بیارن بعد. ان الله مع صابرین علی آقا!
دوباره برمیگردم سرجام و با تکون سر حرفش رو تأیید میکنم.
پیش مرتضی میریم، به محض دیدنمون از روی صندلی چرخدارش بلند میشه، یک نگاهی به سر و وضع عصبانیمون میندازه و با تعجب میگه:
- چی شده؟
روی صندلی کنار در میشینم، سرم رو به پشتیش تکیه میدم و آروم زیر لب میگم:
- دیدی الکی مشکوک نبودم؟ دختر ملیحه خانم رو دزدین...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_60🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تعجبش دو چندان میشه و چشمهاش رو تا آخرین حد گرد میکنه.
- آخه چرا؟
دستی به سر و صورتم میکشم و نگاهم رو به کاشیهای زیر پام میدم.
- نمیدونم ولی هر چیزی که هست مربوط به منه!
مهدیار که از اون موقع به دیوار کنارم تکه داده زیر لب زمزمه میکنه.
- ولی بهنظرم فکر کردن نرگس خانم همسرته!
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم. پشت میزش میشینه و شماره رو داخل سیستمش وارد میکنه.
- با خواهرتهم صحبت کردی؟
مهدیار همینطور که کنار مرتضی میایسته و کارهاش رو زیر نظر میگیره میگه:
- مستقیم که نه ولی صداشون رو شنیدیم، مطمئنم الکی نیست و گروگان گیری واقعیه...
☞☞☞
روز دومیه که توی این خراب شده گیر افتادهم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. نه یک لقمه غذایی خوردم و نه یک قطره آب. لبهام از تشنگی خشک شده و ترک برداشته دیگه توان تکون دادنشون رو ندارم. نمیدونم چرا مدام یاد حرفهای مداح اون دو شب میافتم و اشکهام جاری میشن. حالا که گشنگی و تشنگی رو با پوست و استخونم حس میکنم بهتر میفهمم امام حسین (ع) و اهل بیتشون چه سختی رو تحمل کردن.
روی زمین دراز میکشم، منتظر یک کمکم و تمام امیدم به خداست.
به محض ورود اون آدم پست فطرت، اخمهام رو درهم میکشم، نباید از خودم ضعفی نشون بدم. سعی میکنم از جام بلندشم اما جونی در بدن ندارم، با لبخند کریحی کنارم میشینه، تلفنم رو کنار گوشم میگیره و با لحن آمرانهای میگه:
- حرف بزن.
با صدای ضعیف و لرزونی که خودم به سختی میشنوم لب میزنم.
- ا...الو؟
با شنیدم صدای امیرعلی کمی لبخند روی لبهام نقش میبنده و داخل دلم خداروشکر میکنم.
- حالتون خوبه؟ بلایی سرتون نیاوردن؟
- مـ...من...خو...خوبم!
سریع تلفن رو از کنار گوشم برمیداره و خودش شروع میکنه به حرف زدن.
- بسه دیگه، صداش رو که شنیدی.
با نگاه و لبخند منظور داری بهم خیره میشه و در ادامه حرفش میگه:
- فعلا بلایی سرش نیاوردم تا ببینم قهرمانش میتونه تا فردا عصر خودش رو برسونه یا نه.
قطع که میکنه دوباره جلوم میشینه و با نگاه خبیثی میگه:
- فردا شب تکلیفت روشن میشه خانم کوچولو.
با چشمهای سیاه و پر از کینهش به بدن نیمه جونم نگاهی میندازه و با پوزخند ترسناکی اتاق رو ترک میکنه.
پلکهام رو روی هم میزارم، نفس عمیقی میکشم که خاطرات گذشته جلوی چشمهام ظاهر میشن. "یادمه که وقتی بچه بودم هر وقت میترسیدم مامان ملیحه بغلم میکرد و کنار گوشم آیت الکرسی زمزمه میکرد. وقتی که یاد گرفتم و خودم به تنهایی میخوندم بابا محسن جایزه برام یک عروسک گرفت."
اشکهام روونه گونهم میشن، سعی میکنم زیر لب هرچیزی که از بچگی به یادم میاد رو زمزمه کنم و در آخر با عجز از خدا تقاضا میکنم که نجاتم بده...
☞☞☞
داخل راهرو مدام راه میرم و نفسهای عمیق و عصبی میکشم که بالاخره صدای مهدیار بلند میشه:
- امیرعلی نگران نباش، نمیتونه بلایی سر نرگس خانم بیاره.
- خدا کنه وگرنه خودم رو نمیبخشم، چون بهخاطر من اونجا گیر افتادن.
روی یکی از صندلیهای سالن میشینه و جوابم رو میده.
- از خونه چه خبر؟
- به خانمم گفتم که همینجور داریم میگردیم.
کنارش میشینم و سرم رو به دیوار سنگی و سرد تکیه میدم تا بلکه کمی از گرمای درونم کم بشه.
- خوبه، خداروشکر که داییهم برگشته و بقیه یکم آروم شدن...
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_60🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تعجبش دو چندان میشه و چشمهاش رو تا آخرین
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_61🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا نیمههای شب مشغول هماهنگ کردن گروهیم و قرار میشه صبح زود بریم سر وقتشون. به همین دلیل شب رو داخل اتاق مرتضی سر میکنیم و خونه نمیریم. پتوهای سربازی رو زیرمون پهن میکنیم و کنارهم روی زمین میخوابیم.
نماز صبح رو که سه نفری میخونیم دیگه خوابم نمیبره و برای آخرین بار نقشه رو بررسی میکنم که مبادا مشکلی پیش بیاد.
ساعتهای شیش مهدیار و مرتضی از جاشون بلند میشن، میرن که آبی به دست و صورتشون بزنن و آماده رفتن بشیم.
قبل از اینکه بیان پتوها رو جمع میکنم و مدام توی دلم این آیه رو تکرار میکنم تا بتونم خودم رو آروم کنم " أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ"
(آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا دل ها آرام مي گيرد...آیه28سوره رعد)
مرتضی داخل چارچوب در ظاهر میشه و همینطور که دگمههای آستینش رو میبنده میگه:
- آمادهای فرمانده؟
سرم رو به نشونهی مثبت تکون میدم، به سمت سرویس بهداشتی میرم تا وضو بگیرم و آماده بشم.
قراره که من با ماشین شخصی حرکت کنم و بقیه تیم از جادههای فرعی، آدرسی رو که دیروز گرفتیم رو طی کنیم.
جلیقهی ضد گلولهم رو زیر لباسهام میپوشم، آخرین دگمهی پیراهن مشکی رنگم رو که میبندم روش یک پلیور طوسی رنگ میپوشم تا جلیقهم مشخص نشه. کارم که تموم میشه، مرتضی یک میکروفون کوچیک داخل جیب پیراهنم کار میزاره که بتونه حرفهامون رو شنود کنه. پای سیستمش میشینه و میکروفون رو چک میکنه.
هماهنگ میکنیم که هر وقت "کافیه، تمومش کن!" این جمله رو بگم همه وارد عمل بشن و با یک ضربه همهشون رو از پا دربیاریم.
حاضر که میشم به اتاق رئیس میرم و اجازه رفتن میگیرم.
- حاجی برامون دعا کنین، ما رفتیم!
جلوم میایسته و با حالت تذکرانه بهم گوشزد میکنه.
- حواست باشه چون پای غیرتت درمیونه با خشمت مأموریت رو خراب نکنی.ذکر بگو تا مأموریت با موفقیت به پایان برسه.
- چشم حاجی، با اجازهتون من برم.
- برو خدا به همراهت.
به محض اینکه سوار ماشینم میشم، نگاهم به قرآن کوچیکی که داخل یک جعبه چوبی جلوی ماشین وصل شده میافته و با توکل به خدا راه میافتم.
تقریبا یک ساعت طول میکشه که وسط بیابون به یک کلبه خرابهای میرسم، محلی که کیلومترها از مشهد دوره. نگاهی به اطراف میندازم، پره از خونههای متروکه و خرابه، یک منطقه کاملا محروم که معلوم نیست چه بلایی سر ساکنینش افتاده.
یاد مأموریتم میافتم و سعی میکنم به کارم متمرکزشم. نفس عمیقی میکشم و با احتیاط در کلبه رو باز میکنم. بسمالله میگم و وارد میشم. نگاهی میچرخونم، یک اتاق کوچیک چوبی که بوی نم همهجاش رو پر کرده و مشامم رو آزار میده. چشمم به نرگس خانم میافته که با چشمهای بسته روی زمین افتادن و تکونی نمیخورن. با نگرانی به سمتشون میرم، با ترس و لرز روی زانوهام خم میشم و متوجه ضربان قلبشون و نفس کشیدنشون میشم.
چشمهام رو میبندم و دوباره نفس عمیقی میکشم "اگه اتفاق جدی براشون میافتاد نمیتونستم خودم رو ببخشم." آروم صداشون میکنم که ببینم هوشیاری دارن یا نه اما یکدفعه در محکم بسته میشه که به سرعت برمیگردم و حالت تدافعی به خودم میگیرم ولی با دیدن اون مرد چشمهام از شدت تعجب گرد میشن که با پوزخندی تحقیر آمیز میگه:
- چیه؟ فکر نمیکردی من رو دوباره ببینی؟
بدنم از شدت عصبانیت گر میگیره و با نگاه خشنی بهش خیره میشم. با چشمهاش به گروگان روی زمین بیحال افتادهش اشاره میکنه، دوباره با همون حالت قبلش میگه:
- نترس، زندهست!
دندونهام از شدت عصبانیت چفت میشه، از جام بلند میشم و تن صدام بلند میشه.
- زورت به یک زن رسیده، آره؟ نتونستی بیایی و مردونه کینهت رو با خودم حل کنی؟ نه، از تو بعیده، گمون نمیکنم بویی از مردونگی برده باشی.
با بیحوصلگی و تمسخره لب میزنه.
- بسهبسه! حاج آقا اینجا منبر نیست واسه من سخنرانی میکنی.
اخمهام بیشتر بههم کشیده میشن اما سعی میکنم خودم رو کنترل کنم که نزنم فکش رو پایین بیارم.
- چرا من رو اینجا کشوندی؟ چی میخوای؟
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_62🌹
#محراب_آرزوهایم💫
ابرویی بالا میندازه و همینطور که دستهاش رو داخل جیب پالتوی بلندش فرو میکنه، چند قدمی بهم نزدیک میشه. قدمهای بلند و محکمش روی کاههای زیر پامون، نشون از خشم خفه شدهش میده.
- فراموشی گرفتی؟ یادت رفته؟ یا آدمهای بیگناه زیادی رو کشتی؟!
درست اون لحظه، آرامش قبل از طوفانه و هرآن ممکنه دریایی از خون به پا شه!
- یادت رفته داداشم رو ازم گرفتی؟ یادت رفته جلوی چشمهام یک تیر زدی تو سینهش؟
- برادرت خودش فرار کرد، به من هیچ ربطی نداشت. من طبق وظیفهم عمل کردم. البته اگه فرار هم نمیکرد، با اون پرونده سنگینش اعدام میشد!
سعی میکنه عصبانیتش رو مخفی کنه اما صدای بلند شدهش و پوزخند عصبیش این اجازه رو ازش میگیرن.
- فک کردی میذاشتم داداشم رو اعدام کنن؟ ولی تویِ بیهمه چیز ازم گرفتیش!
چشمهام رو میبندم و نفس کلافهم رو به بیرون فوت میکنم.
- حالا میخوای انتقام بگیری؟
بدون حرف با دستش به دو مرد تنومد پشت سرش اشاره میکنه. جلو میان، بازوهام رو بین دستشون اسیر میکنن و میکشوننم به سمت یک صندلی چوبی و با یک تناب میبندنم. سعی میکنم مقاوتی نکنم تا نقشه درست پیش بره، نباید احساسی رفتار کنم، و اگر نه همه چیز خراب میشه! با اشاره دست بهشون میگه تا بگردنم که اسلحه و میکروفنی همراهم نداشته باشم اما خوشبختانه میکروفون داخل جیبم رو پیدا نمیکنن.
پالتوش رو در میاره و به سمت میز فرسودهی کنار در پرت میکنه. در ادامه رو به کسی که به خاطر من الان بیهوش روی زمین افتاده قدم برمیداره و جوابم رو میده.
- آره، میخوام انتقام بگیرم! اول میخواستم به بدترین حالت ممکنه جونت رو بگیرم اما...
با لبخند کریحی به جسم بیجونش نگاه میکنه و ادامه میده.
- بعد نظرم عوض شد.
کنارش روی زانو میشینه و میگه:
- تصمیم گرفتم جون عزیزت رو بگیرم!
مدام از درون حرص میخورم و با خودم مبارزه میکنم. برای اینکه غیرت و تعصبم کار دستم نده، دستم رو به خورده چوبهای روی صندلی میکشم تا عصبانیتم رو سر انگشتهام خالی کنم. چند ثانیهای نفسم رو حبس میکنم و درحالی که نفسم رو به شدت بیرون میدم میگم:
- اون خانم عزیز من نیست!
سرش رو به سمتم برمیگردونه، برای اینکه بیشتر عذابم بده و غیرتم رو زیر سوال ببره زیر لب زمزمه میکنه.
- پس صیغهش کردی؟
سعی میکنم آرامش ظاهریم رو به دست بیارم اما خشم باطنیم لحظه به لحظه، بیشتر و بیشتر میشه.
- خواهر ناتنیمه.
- واقعا؟! چقدر جالب!
دوباره نگاه ناپاکش رو به سمتش میده.
- پس این خانم کوچولو صاحب نداره.
از عصبانیت میلرزم. از بین دندونهای چفت شدهم لب میزنم.
- درسته که زنم نیست ولی دلیل نمیشه صاحب نداشته باشه، برادرش که هستم!
بدون اینکه بهم نگاه کنه، لبخندی روی لبهاش نقش میبنده که بوی نفرت و انتقام رو میتونم از چند متریش حس کنم!
- اینجوری خوبه، مساوی میشیم. خواهر تو در ازای انتقام برادر من!
اینبار با نگاه معنا داری بهم خیره میشه و با تمسخری که توی صداش موج میزنه میگه:
- جناب برادر، خواهرت رو بهم قرض میدی؟ قول میدم زودی بهت برش گردونم.
خون به صورتم هجوم میاره اما سکوت میکنم تا بچهها برسن و نقشه درست پیش بره.
- ببخشید که زحمت شد برات این همه راه رو اومدی. فکر میکردم زنته، اگه همون اول میگفتی خواهرته دیگه اذیتت نمیکردم.
دستش رو نزدیک صورتش میبره که دیگه طاقت نمیارم و صدام بلند میشه.
- دستت بهش بخوره...
قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم بلندتر از خودم فریاد میزنه، هم زمان از جاش بلند میشه و کلتش رو از غلاف در میاره، خشابش رو جا میندازه و به طرفش میگیره.
- با دستهای بسته میخوایی چیکار کنی؟
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_63🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تا دستش به یک میلیمتری صورتش میرسه چشمهام رو میبندم و هرچی که خودم رو کنترل کردم بالاخره وقتش میرسه، فوران میکنم و با فریادی از اعماق وجودم رمز رو به زبون میارم.
- کافیه، تمومش کن!
با گفتن این جمله در کلبه شکسته میشه. بدون مکث تمام افرادش و مخصوصا خودش در تیر رس بچهها قرار میگیرن. مهدیار با قدمهای آهسته و پیوسته بهم نزدیک میشه، با اسلحهش اون دوتا مرد رو تهدید میکنه و ازم دور میشن، به سرعت دستهام رو باز میکنه و کلت داخل جیبش رو طرفم میگیره.
اسلحهم رو طرف مجرم میگیرم و با ابروهای گره خورده و حالتی پیروزمندانه بهش میگم:
- راه فرار نداری، تسلیم شو!
دستم رو به سمت مهدیار میگیرم که دستبند رو بهم میده. مجبورش میکنم روی زمین زانو بزنه و دستهاش رو روی سرش بزاره اما با حرص از بین دندونهای چفت شدهش تهدیدم میکنه.
- مطمئن باش یک روز تاوان این کارت رو میبینی.
نگاهش رو به جسم بیجونش میده و لبخندی روی صورت کریحش نقش میبنده، خشاب اسلحهم رو روی گونش فرود میارم که باعث میشه دهنش پر از خون بشه و نگاهش به زیر بیافته. همینطور که دستبندش رو میبندم آروم زیر گوشش میگم:
- بهت اجازه نمیدم یکبار دیگه نگاه هرزت به ناموس خودم که هیچ حتی به یک دختر دیگهای برسه.
با عصبانیت از جاش بلندش میکنم و به بچهها میسپرمش تا ببرنش بازداشگاه وبازجویی بشه، کاری که با هر پنج نفرشون میکنم تا هرچه زودتر مجازاتشون مشخص بشه.
از کلبه که خارج میشم، بین تمام بچهها و سر و صدای اطراف، نگاهم به آنبولانسی میافته که یک تیم پزشکی از داخلش پیاده میشن و با یک برانکارد به سمت کلبه میرن تا نرگس خانم رو ببرن بیمارستان.
با اینکه همه چیز به خوبی تموم میشه اما هنوز ته دلم نگرانم.
«نگران اینکه بتونن این اتفاقات رو فراموش کنن یا نه؟ نگران اینکه قراره چه توضیحی بهشون بدم؟ نگران اینکه میتونن ببخشنم؟ بهخاطر منه که الآن بیهوش توی راه بیمارستانن، دو بار بهخاطر من جونشون بهخطر افتاده. و از سمتی چیزی که خیلی میترسونم فاش شدن هویتمه، اگر کسی بفهمه مجبورم برای همیشه از کارم خداحافظی کنم، پس باید خودم اوضاع رو راست و ریست کنم»
همینطور که نگاهم به آمبولانسه دستم رو روی شونه مهدیار میزارم و میگم:
- منم باهاشون میرم، تو و بقیه افراد برگردین و گزارش کار رو به حاجی بدین، من یک کار نیمه تموم دارم.
منتظر حرفش نمیمونم، سوار ماشینم میشم و دنبال آنبولانس راه میافتم...
☞☞☞
بیتوجه به تمام خواهش و التماسهام اسلحهش رو روی پیشونیم قرار میده. انگار گریههام هیچ رحمی رو به دلش راه نمیده و با لبخند رضایتمندانهای دستش به سمت ماشه تفنگش میره، با صدای شلیک گلوله با وحشت از خواب میپرم. نگاهی به اطرافم میندازم، دیوارهای چوبی جاشون رو دیوارهای سفید داده و اون زمین سرد و نمناک جاش رو به تخت بیمارستان، به دستهام نگاه میکنم، زخمهای مچم هست اما خبری از اون تناب ضمخت نیست. رد سوزن داخل دستم رو دنبال میکنم تا میرسم به یک پرستار که در حال تزریق یک آمپول داخل سرممه. یک لحظه این سوال توی ذهنم مانور میده.
«همه چیز خواب بود؟»
به خودم که میام متوجه نفس تنگی شدیدی میشم که از شوک و وحشت اون خواب بهم منتقل شده، نفسهای نامنظمم قلبم رو به چالش میکشه، گلوم درست مثل یک تیکه چوب خشک و تمام بدنم رو عرق سرد گرفته. دستم رو روی قلبم میزارم تا بلکه کمی آروم بشه. دستی پشتم میشینه که با اضطراب به سمتش برمیگردم، یک دختر جوون چادری و چشم و ابرو مشکی کنارمه و یک لیوان به سمتم میگیره. لیوان رو ازش میگیرم و لاجرعه سر میکشم تا کمی حالم سر جاش میاد.
لیوان رو ازم میگیره و با همون لبخند مهربونش کمکم میکنه که دوباره دراز بکشم.
- حالت خوبه؟
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_63🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تا دستش به یک میلیمتری صورتش میرسه چشمه
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_64🌹
#محراب_آرزوهایم💫
هنوز لکنت زبونم از بین نرفته و از شدت شوک بریده بریده سوال داخل ذهنم رو ازش میپرسم.
- چـ...چی...شد؟ مـ...من...کجام؟ اون...اون مرد...کو؟
- اسم من هدیست، فعلا آروم باش و سعی کن استراحت کنی، به موقعش همه چیز رو میفهمی. نگران هیچی نباش من کنارتم، کسی دیگه بهت آسیب نمیزنه.
تنها سری به نشونهی تأیید تکون میدم و بعد از شدت ضعف و خستگی بدنم بعد چند روز روی تخت آروم میگیره و دوباره به خواب میرم...
☞☞☞
مدام طول سالن انتظار رو طی میکنم و زمان به کل از دستم در میره. سعی میکنم حرفهام رو توی ذهنم مرتب کنم تا گاف ندم اما هربار صدای پیجر بیمارستان خطی روی افکارم میکشه و دوباره از اول شروع میکنم. کاش هرچه زودتر حالشون مساعد بشه و بتونم اوضاع رو توی دست بگیرم. الآن باید پشت میز بازجویی از اون نامردها اعتراف بگیرم اما حالا باید منتظر یک موقعیت مناسب برای حفظ شغلم به این در و اون در بزنم و از همه مهم تر پی عذرخواهی بهخاطر تمام این اتفاقات! تا نتونم باهاشون حرف بزنم، وجدانم آروم نمیگیره.
خانم زارعی بالاخره از اتاق بیرون میان. با نگرانی به سمتشون میرم و میگم:
- حالشون چطوره؟ میتونم باهاشون صحبت کنم؟
با حالت گرفتهای سرشون رو به نشونهی منفی تکون میدن.
- توی این دو ساعت که بالای سرش بودم سه بار از خواب پرید. عرق سرد میکنه و تنفسش نامنظم میشه. مشخصه فشار خیلی زیادی رو متحمل شده. الآنم که یکم از حالت خواب و بیداری خارج شده، هم من و هم پرستار رو بیرون کرد و خواست تنها باشه. ببخشید فرمانده اگه حمل بر جسارت نباشه بهنظرم بازجویی رو کمی به تعویق بندازین.
با تکون سر حرفشون رو تأیید میکنم.سکوتم رو که میبینن به سمت نمازخونه بیمارستان میرن.
دو دلم که برم داخل یا نه. قبل از اینکه خانم زارعی کامل ازم دور بشن صداشون میکنم.
- خانم زارعی.
سمتم برمیگردن و منتظر نگاهم میکنن، سرم رو پایین میندازم و به کاشیهای بیمارستان خیره میشم.
- نرگس خانم حجاب دارن؟
- بله.
- ممنون.
به سمت اتاق میرم و آروم در رو باز میکنم، وقتی که میبینم دوباره خوابشون برده برمیگردم و در رو آروم میبندم تا بیدار نشن.
خیلی آهسته کاشکیها رو یکییکی رد میکنم تا به تختشون میرسم اما با چشمهای بازشون مواجه میشم، سعی میکنم تمرکزم رو به دست بیارم.
- سلام، ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم.
جوابی نمیدن، به سمت صندلی کنار تختشون میرم.
- با اجازه.
اما بازهم حرفی نمیزنن، روی صندلی میشینم و سرم رو به زیر میندازم تا معذب نشن. برای آخرین بار حرفهام رو داخل ذهنم مرتب میکنم و شروع میکنم اما شرم و خجالت نمیزاره حرفهام رو راحت بزنم.
- من واقعا متأسفم...نمیدونم چی بگم...فقط من رو ببخشین.
بازهم حرفی نمیزنن اما اینبار رنگ نگاهشون مبهم میشه و به دنبال جواب میگردن، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم منتظرشون نزارم.
- چون اون مرد بهخاطر انتقام از من شما رو گروگان گرفته بود. راستش رو بخواین فکر میکرد ما باهم نسبتی داریم...نه اینکه نسبت نداشته باشیم ولی...واقعا خجالت زدهم، همش تقصیر منه که شما الآن اینجا خوابیدین و دارین این درد رو تحمل میکنین.
بدون ذرهای توجه به حرفهام زیر لب زمزمه میکنن.
- مـمـ...ممنونم...که...نـ...نجاتم...دادین...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_65🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب سرم رو بالا میارم و نگاهم به چشمهای خستهشون میافته.
- ولی...
- هیچ...هیچ چیزی...تقصیر...شـ...شما...نبوده.
بغض گلوشون رو میگیره و نفسشون رو کلافه بار به بیرون میدن. قبل از اینکه اشک حلقه شده توی چشمهاشون روی صورتشون جاری بشه پتو رو روی سرشون میکشن تا اشکهاشون رو نبینم.
از جام بلند میشم تا تنهاشون بزارم و مزاحمشون نباشم.
- شکایت نامه براتون تنظیم شده، نگران نباشین حتما به سزای عملش میرسه. من رو ببخشین که باعث شدم توی دردسر بیافتین.
اشکهاشون اجازه حرف زدن رو بهشون نمیدن اما میون گریههاشون به سختی لب میزنن.
- وقتی...شـــ...شما...اومدین...
اونجا...من...چـ...چندبار...بههوش اومدم...و...ولی...توان هیچ چیزی رو...نداشتم...وقتی که اون مرد...نــ...نزدیکم شد...خیلی ترسیدم...اما...وقتی شما سرش داد زدین...خیالم راحت شد...احساس امنیت کردم.
با یاد آوری اون لحظات چشمهام رو محکم روی هم میزارم و از عصبانیت دندونهام چفت هم میشن اما سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و تنها چیزی که میگم:
- استراحت کنین و سعی کنین به این چند روز فکر نکنین، من پشت در اتاقتونم اگه چیزی خواستین صدام کنین.
از اتاق که بیرون میام بهخاطر اینکه بخشیدنم لبخند کوتاهی روی لبهام میشینه اما بلافاصله یاد خونه میافتم و دوباره کلافه تر از قبل چند بار طول سالن رو طی میکنم تا اینکه خانم زارعی از راه میرسن و میگن:
- بفرمایید شما برین نماز، من پیشش هستم.
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم و میرم. به نمازخونه که میرسم هیچ کسی نیست و راحت میتونم با خدای خودم خلوت منم، مهری از داخل قفسه برمیدارم و روی یکی بخشهای مشخص شدهی فرش زیرپام میایستم به نماز.
-ﷲ اکبر.
مثل همیشه نمازم رو که تموم میکنم انگار خستگیم از بین میره و احساس آرامش به تکتک سلولهام نفوذ میکنه. بهخاطر عملیات امروز سجده شکری بجا میارم اما هنوز ذهنم درگیره خونهست، چیکار میتونم بکنم که نه دروغ بگم و نه حقیقت فاش بشه؟ نفسم رو فوت مانند به بیرون فوت میکنم و توکلم رو به خدا میدم، تا از جام بلند میشم فکر بکری به ذهنم خطور میکنه که بتونم همه چیز رو روبهراه کنم.
با حالت پیروزمندانهای راه نمازخونه تا اتاق رو طی میکنم.
به اتاقشون که برمیگردم سرمشون تموم شده و دکتر اجازهی مرخص شدن رو میده. همینطور که پرستار سرمشون رو در میاره سعی میکنم فکرم رو عملی کنم.
- خانم زارعی، ما میتونیم چند دقیقهای بیایم منزل شما؟
تعجب میکنن اما بدون اینکه به چشمهام نگاه کنن جوابم رو میدن.
- بله فرمانده، الآن با خانواده هماهنگ میکنم.
از اتاق بیرون میرن، نگاهم به نرگس خانم که میافته متوجه تعجبشون از لفظ فرمانده میشم. باید همه چیز رو بهشون بگم اما ترس از خانواده جلوم رو میگیره ولی تا اینجاهم خیلی از چیزها لو رفته و مسلما کلی سوال بیپاسخ توی ذهنشون هست.
- ازتون خواهش میکنم از این چند روز و اتفاقاتی که افتاد حرفی به هیچ کدوم از اعضای خانواده نزنین.
بیتوجه به حرفم سوالی که ذهنشون رو مشغول کرده میپرسن.
- شما فرماندهاین؟!
سعی میکنم بحث رو بپیچونم، باید سر فرصت باهاشون صحبت کنم و ازشون قول بگیرم.
- خوشحالم که لکنتتون بهتر شده.
- جوابم رو نمیدین؟
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_66🌹
#محراب_آرزوهایم💫
لبخند تصنعیای میزنم و حرفشون رو رد میکنم.
- من یک سرباز ساده بیشتر نیستم.
در ادامه به سمت همون صندلی کنار تختشون میرم و نقشهم رو شرح میدم.
- نرگس خانم یک سری چیزهایی هست که باید بهتون بگم. ما که میریم خونه، حتما همه سوال پیچمون میکنن اما ازتون خواهش میکنم حرفی به زبون نیارین، الآن هم خونهی خانم زارعی میریم. اگه هم ازتون پرسیدن کجا بودین بگین خونه دوستتون بودین. بقیهش هم به لطف خدا درست میکنم.
تنها سرشون رو به نشونهی تأیید تکون میدن. بیرون میرم تا از خانم زارعی خبر بگیرم و هرچه زودتر بریم تا دیر وقت به خونه نرسیم.
- با خانواده صحبت کردم، منتظرن.
- خیلی ممنون اما لطفا یک نکتهای رو رعایت کنین.
- بله فرمانده؟
- جلوی خواهرم من رو فرمانده صدا نزنین.
سرشون رو پایین میندازن و اطاعت امر میکنن.
- بله، چشم فرمانده.
در ادامه زیر لب میگن:
- ببخشید.
- من میرم ماشین رو بیارم دم در، شماهم کمکشون کنین تا حاضرشن.
به خونهشون که میرسیم هیچ کسی نیست و با اصرارهای خانم زارعی بالاخره میرم بالا، تا نرگس خانم رو به داخل اتاق میفرستن صداشون میکنم و کیف دزدیده شدهشون رو میدم تا دوباره به صاحب اصلیش برگرده.
به مهدیار زنگ میزنم تا باهم هماهنگ شیم و از اوضاع خونه با خبر بشم، از همه مهم تر خانواده رو برای برگشت نرگس خانم آماده کنه...
☞☞☞
نگاهی به اتاق ساده و بیشیله پلیهش میندازم و به سمت پنجرهی روبهروم میرم، سرم رو به بیرون از پنجره میفرستم و نفس عمیقی میکشم که به دلیل آلودگی هوا گلوم اذیت میشه، نسیم سردی میوزه که بدن ضعیف شدهم رو به لرزه میندازه، قبل از اینکه سرما بخورم مجبور میشم پنجره رو ببندم. به کج دیوار رنگ شده نگاه میکنم که یک ترک کوچیکی برداشته، به سمت همونجا میرم و روی زمین میشینم، بهش تکیه میدم که سرمای دیوار تا مغز استخونم نفوذ میکنه و میلرزم، چقدر جنس این سرما آشناست!
با یاد آوری این اتفاقات اخیر دوباره سیل اشک به چشمهام هجوم میاره که توی خودم جمع میشم.
تا داخل اتاق میشه، بهسمتم میاد و میگه:
- چرا رو زمین نشستی عزیزم، بیاروی صندلی بشین.
صورت خیس اشکم رو بلند میکنم و میگم:
- چرا من؟ آخه چه کار اشتباهی کردم؟ به جرم چادری شدن همه تردم کردن!
انگار تازه فهمیده اوضاع از چه قراره، کنارم میشینه و با لبخند مهربونش دستش رو روی شونهم میزاره.
- بزار برات چایی بیارم بعد میشینیم با هم حرف میزنیم، باشه؟
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم و از اتاق خارج میشه.
چند دقیقهای طول میکشه تا برمیگرده، در رو میبنده و با سینی چایی توی دستش کنارم میشینه اما اینبار کیف ربوده شدهمم بین دستهاشه، به سمتم میگیرش که ممنونی زیر لب میگم و بدون توجه به هیچ چیزی اول به سراغ تلفنم میرم. روشنش میکنم که با حجم انبوهی از تماس بیپاسخ از مامان، هانیه، دایی و... روبهرو میشم. بین اون همه تماس اسم نازنین رو که میبینم از شدت عصبانیت و تداعی شدن اون اتفاقات توی ذهنم اشک توی چشمهام حلقه میزنه.
- چیزی شده؟ میخوای باهم حرف بزنیم؟
چند لحظهای سکوت میکنم اما کنارش احساس آرامشی دارم که بهم این اجازه رو میده تا بهش اعتماد کنم و براش تعریف کنم...