┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_بریهی
#تیپ_نیروویژه_صابرین🕊
#زندگینامه
#قسمت۱
#دلاوری از روستای #میثم تمار
وقتی رسیدم بالای سر #عبدالزهرا، دیدم از پهلوی راستش داره به شدت خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی زخم، دیدم دستم توی بدنش #فرورفت یاد شوخی شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...😭
#یکی از شهدای یگان صابرین که ساعت 4 صبح روز 12 شهریور سال 90 در #ارتفاعات جاسوسان در سردشت پس از درگیری با گروهک تروریستی پژاک به #شهادت رسید، 🕊علی (عبدالزهرا) بریهی، اهل روستای میثم تمار (خوریس) بخش شاوور شوش دانیال(ع) به #همراه دوستش، شهید #صمد امیدنژاد بود.
او در سال 1364 متولد شده و تحصیلات اولیه را در زادگاه خود و دوره متوسطه را در #دبیرستان امام خمینی(ره) شوش طی کرده بود.
شهید بریهی (که در #میان دوستانش به «#امام» معروف بود)، پس از گزینش در سپاه پاسداران و گذراندن دوره کاردانی دانشکده پیاده وآموزشهای کادری، در یگان ویژه #صابرین شروع به خدمت کرد. ⏯
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_بریهی
#تیپ_نیروویژه_صابرین🕊
#زندگینامه
#قسمت۲
✍️ از بدو ورود به #یگان خدمتی، به گردان حضرت #قمربنی_هاشم(ع) معرفی شده بود، با روحیه و #جذبه بالایی با تمامی پایوران رابطه برقرار می کرد و جایی برای خود در #دل تمامی افراد بازکرده بود.💞
#شرایط سخت و #فرماندهی قوی باعث شده بود که بچه های گردان، آبدیده و پخته و به یک #انسان_کامل تبدیل شوند. #شهید بریهی🕊 یکی از افراد مومن ومتعهد و دارای خصوصیات انسانی کامل بود و افراد برای اقامه #نمازبه این شهید بزرگوار #اقتدا می کردند و یکی از پیش نمازهای گردان محسوب می شد.
به علت #صمیمیت بالا بین بچه ها و پیش نماز قرار دادن این شهید، بچه ها به #عبدالزهرا لقب «#امام جماعت» را دادند که دیگر از آن به بعد اکثر بچه ها شهید بریهی را " #امام" خطاب می کردند.
شهید بریهی برای #رواج فرهنگ غیبت نکردن، همیشه وسط صحبت کردن در مورد یکی از دوستان به شوخی می گفت " #غیبت؟! غیبت؟!" و از محل بلند می شد. وابسته #دنیا نبود به هیچ عنوان فکر جمع کردن مال واندوخته برای آینده به سرش خطور نمی کرد. همیشه به افراد #ناتوان کمک می کرد و هنگامی که کسی در #تنگنا قرار می گرفت، هر کاری ازش بر میآمد انجام میداد. او #رازدار خوبی بود و مسائل کاری خود را به هیچ عنوان دردرون خانواده بیان نمی کرد. ⏯
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_بریهی
#تیپ_نیروویژه_صابرین🕊
#زندگینامه
#قسمت۳
◀️ در درگیری قبلی که با #امام حضور داشتیم، هنگامی که فاصله ما با دشمن بسیار نزدیک بود و به #صورت تن به تن می جنگیدیم، به طرف ما نارنجک پرتاب شد. من که شاهد این ماجرا بودم، امام را مطلع کردم و خود سنگر گرفتم. نارنجک #منفجر شد و من بیرون آمدم وعبدالزهرا را سرپا و #سالم دیدم. او فرصت سنگرگرفتن نداشت. به همین خاطر فقط #دستهایش را جلوی صورتش گذاشته بود. او می گفت با این که نارنجک در کنار من منفجر شد، ولی هیچ آسیبی به من نرسید و همه اینها از #عنایات خداوند در حق من بود.
چند وقت #قبل از شهادت علی بریهی، رفته بودیم دریاچه ارومیه. شهریور بود و ماه #رمضان. اونجا ماشینی گیر کرده بود. خواستیم بیرون بیاریم که خودمون گیر کردیم. علی #روزه بود ولی ما نتونسته بودیم روزه بگیریم. تو اون هوای گرم و با زبان روزه، خدا بیامرز خیلی صبر داشت، فقط می گفت #توکل به خدا، همه چی درست میشه. خلاصه بعد از حدود ۵ ساعت، خدا خواست ماشین رو در آوردیم.
#خیلی با خدا بود. روزی یه جزء قرآن تو ماه مبارک می خوند. نمی دانم توی #شبهای قدر با خدا چی راز و نیاز کرده بود ولی اینو می دونم آرزوش #شهادت بود به اون هم رسید
آن شهید بارها و در مکان و زمان های مختلف در طی چند سال اخیر از من #خواسته بود که برای رسیدن به #بزرگ ترین آرزوی زندگیش که شهید شدن باشد دعایش کنم.
در وسط بحث های #شیرین دنیایی بحث شهادت را به میان کشیدن امر ساده ای نیست و جز از کسانی که جرعه های ناب عرفانی را از چشمه جوشان #مکتب جانبازی سیدالشهدا (علیه السلام) نوشیده اند، بر نمی آید. ⏯
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_بریهی
#تیپ_نیروویژه_صابرین🕊
#زندگینامه
#قسمت۴
#آخرین بار یک ماه قبل از شهادت بود. هیچ وقت از یادم نمی رود که بر سر #ازدواج خود شهید با او بحث می کردم. او به طرز غیرمعمولی به من #فهماند که ان شاءالله عمرم به سفره عقد نرسد و قبل از آن به #آرزویم برسم.🕊
#قبل از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای #توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. #شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
#دوست و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی، #میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی.
#شهیدخندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به #شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و #دستش رو روی #پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر #اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟😭😭
#بعد قه قه #خندید و رفت...
#شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچهها بیام.
#بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم #کمکش کنم. بعضی #شهید شده بودند🕊🕊 و بعضی هم زنده ماندند...
#وقتی رسیدم بالای #سرعبدالزهرا، دیدم از #پهلوی راستش داره به شدت #خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی #زخم، دیدم دستم توی
#بدنش فرو رفت😭😭
#یاد شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...😭😭
بعد #پیشونی شو بوسیدم، #چشماشو بستم😭😭
و رفتم کمک دیگر بچه ها...
(راوی: همرزم شهید)
روحمان بایادشان شاد🌹