┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_جعفر_خانی🕊🌹
#زندگینامه5️⃣
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#یادش بخیر با خانواده ام داشتیم از مسافرت بر می گشتیم رسیدیم #قزوین چشمم که به گنبد #امامزاده شاهزاده حسین که افتاد گفتم بریم یه #زیارتی بکنیم تا حال هوامون عوض بشه #وقتی اسم امامزاده شاهزاده حسین که میاد بی اختیار ذهن آدم میره پیش سرلشکر خلبان #عباس بابایی رفتیم یه #فاتحه ای خوندیم . هم زمان بود با فیلم شهید بابایی و پسرم #عشق این فیلم رو داشت و با این که بچه است ولی #تمامی دیالوگ های لحظه #شهادت رو حفظ و وقتی که پخشش می کنند هم زمان دیالوگ ها رو می گه. #بعد از اونجا رفتیم و یه سری به موزه #شهدا قزوین زدیم و خاطرات شهدا رو مطالعه می کردیم که #یکدفعه تمام موهای بدنم سیخ شد فکر می کنید چه چیزی باعث شد⁉️
که همچین #حسی به من دست بده ؟
بله #تمثال مبارک #شهید بزرگوار #محمدجعفرخانی🕊 جلوم بود با تمام #یادگارهاش خصوصا اون چراغ قوه قرمزش که #لحظه شهادتش دستش بود. بلا فاصله از این اون مسئول موزه #پرسیدم که #قبر شهید جعفر خانی کجاست؟ ❓,
#ایشان به یه قسمتی از گلزار شهدا اشاره کرد و من سمت آنجا رفتم #ولی متاسفانه هر چی گشتم قبر ایشون رو پیدا نکردم و حرکت کردیم سمت مسیرمون .
#بعدا یکی از دوستان را دیدم و از ایشان #پرسیدم که بنده قزوین رفتم و هر چی گشتم ولی #قبر شهید محمد جعفرخانی رو پیدا نکردم که ایشان نکته ای گفت که #واقعاجالب بود
#نکته این بود !
#پدر با بصیرت این شهید بزرگوار #اجازه نداده بود که شهید جعفرخانی را در #گلزار شهدای قزوین دفن کنند.#علتش این بود که ایشان اعتقاد داشتند که از این پس خیلی ها #قرار است که بر سر مزار فرزند بنده بیایند پس حالا که قرار است که نمایندگان مجلس و دولت و... بیایند و بر #سرمزارمحمد ادای احترام کنند پس چه #بهتر که به روستای خودمان بیایند تا به #برکت خون این شهید #روستاهای مسیر روستای این شهید هم دیده شود و هم #آبادتر گردد.
#آری به راستی باید دست پدران شهید را #بوسید که با #بصیرت پای ارزشها و انقلاب ایستاده اند.⏯
دو روز قبل از،،، ◀️ادامه دارد
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_منتظر_قائم🕊🌹
#زندگینامه6️⃣
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
⏬اهل #نماز شب و گريه هاي نيمه شب بود طوري كه گاهي از اوقات با گريه هاي نماز شب ايشان بنده #براي نماز بيدار مي شدم، ميديدم دارد با خدا راز و نياز مي كند و #اشك ميريزد. يك #قرآن توجيبي داشت كه هميشه همراهش بود و آنرا قرائت ميكرد.
معمولاً هر زماني كه در زندگي با #مشكلي مواجه ميشد، با ذكر #صلوات حلش مي كرد. با اين ذكر زياد مانوس و محشور بود. يک روز #برادر ايشان تصادف خيلي سختي داشتند. طوري كه همه فاميل از اين موضوع ناراحت بودند. #اما محمدآقا خيلي صبور و خونسرد بود. مي گفت تا #خدا نخواد هيچ اتفاقي نمي افتد.
#زماني كه در منزل بود خودش را در باغ با #كاشتن درخت توت و تمشك سرگرم ميكرد.
در #كارهاي منزل هم فعاليت زيادي داشت و كمك حال خانواده بود. يك روز توي اتاق دراز كشيد و #چفيه اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من #شهيد🕊 شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ #گفتم:
#محمدآقا! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد.
#پيش خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را #كنار زدم. دست روي #محاسنش كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! #وقتي اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد. 🌹
ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_منتظر_قائم🕊🌹
#زندگینامه7️⃣
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
اين #خاطره دوباره تکرار شد. آنروزي كه جنازه شهيد را آوردند، #وقتی وارد سردخانه شدم، چند لحظه بعد خودم رو با شهيد توي سردخانه تنها ديدم، #رفتم بالاي سرش و به صورتش نگاه كردم و به ياد آنروزي افتادم كه محمدآقا خواست عکسالعمل من را بعد از شهادت اش ببيند، #همان جمله اي كه آن روز گفتم را تكرار كردم: #محمد عزیزم! #شهادتت 🕊🌹مبارك، بالاخره به آرزويت رسيدي!
از شهید یک #فرزند چندساله به نام #محمدطاها به یادگار مانده است، محمدطاها را زياد نمي ديد. وقتي هم كه به مرخصي مي آمد زياد در آغوشش نميگرفت. مي ترسيد #وابستگي و تعلق ايجاد شود. #شهيد محمد منتظر قائم زندگي و بچه اش را دوست داشت اما هدفش را بیشتر دوست داشت و به خاطر هدفش كه #رضاي خدا و حفظ دين و وطن و ناموسش بود به #شهادت رسيد.🕊🌹
#آخرين باري كه به مرخصي آمد قرار بود يك هفته پيش ما بماند #امايك روز بيشتر از مرخصي اش نگذشته بود كه ديدم روي مبل نشسته و دارد لباس مي پوشد #گفتم: كجا ميخواي بري؟
#گفت:بايد برم. گفتم: تو كه تازه اومدي ؟
#گفت: دشمن يك درگيري سختي در منطقه ايجاد كرده دعا كن به خير بگذره.
یكي از همرزم هاي محمدآقا بعد از شهادت ايشان مي گفت:
#زماني كه به منطقه آمد به ايشان گفتيم: براي چي اينقدر زود آمدي؟
#مگر مرخصي نداشتي؟ گفت: من #بايد توي اين عمليات حضور داشته باشم.
وقتي داشت مي رفت لحظه آخر برگشت بهم گفت: #شايد توي اين عمليات شهيد بشم اگر برگشتم با هم ميريم تهران زندگيمان را شروع ميكنيم. اگر برنگشتم #توكل به خدا را فراموش نكن، مواظب #حجابت باش، محمدطاها را #خوب تربيت كن. مرگ حقه، همه ما يك روزي از اين دنيا ميرويم.ما توي اين دنيا #مسافريم، #دستهايش را رو به آسمان دراز كرد و گفت:
#خدايا توي اين عمليات قسمت من را شهادت قرار بده.
چند روزي گوشيش خاموش بود يك روز ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره بهش گفتم قطع كن من زنگ ميزنم. گفت:نه، اين جايي كه من هستم به سختي آنتن ميده. #صداي تيراندازي به خوبي از پشت تلفن مشخص بود. #گفتم: محمدآقا چيه؟ چه خبره؟ #خنديد و گفت:
#بچه ها اينجا درگيري سختي داشتند. بعضي از اونها هم #شهيد شدند. گفت: اگه شهيد شدم و برنگشتم #توكلت به خدا باشه. مواظب خودت و محمد طاها باش. منم گفتم:
#شما را به خدا ميسپارم هرچه خدا #بخواهد همان مي شود.
ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_منتظر_قائم🕊🌹
#زندگینامه8️⃣
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#گاهي از اوقات وقتي تو زندگي با مشكلي مواجه مي شوم #صداش مي كنم، خدا را شكر زود ازش #حاجت مي گيرم، باور كنيد از وقتي خبر شهادتش رو شنيدم، تا به امروز چون اعتقادم اين بود. محمدآقا براي #رضاي خدا به شهادت رسيد پيش خودم مي گفتم:
#اجري كه با صبر وتحمل به دست آوردم نبايد با #گريه از دست بدم.
#زماني كه به ماموريت اعزام مي شد، مدت ها منزل نمي آمد، گاهي از اوقات دلم مي گرفت، #احساس تنهايي مي كردم، گريه ام ميگرفت،
#اما زماني كه خبر #شهادتش را براي من آوردند و اين مدت چندسالي كه از شهادتش گذشت #الحمدلله خدا يك صبر و روحيه اي به من داده كه بتوانم همه مشكلات را #تحمل كنم. خواهرزاده ام می گفت: #وقتي خواستيم خبر #شهادت 🕊🌹محمدآقا را به شما بديم خيلي ترسيديم، گفتيم:
#شايد شما طاقت نياريد، وقتي ديديم سکوت كرديد، خيلي تعجب كرديم.
#مرگ در بستر با شهادت خیلی تفاوت دارد، #خداروشكر مي كنم از اينكه كسي را دارم كه فرداي #قيامت به فريادم برسد، خدا را شكر كه محمدآقا در راه خدا و براي رضاي او به #شهادت رسيده است و جمله آخر، همانطور كه #شهيد🕊 فرمودند: همه ما در اين دنيا #مسافريم و بايد يك روزي از اين دنيا برويم. اگر توكل به خدا داشته باشيم به #آرزويمان كه همان شهادت است مي رسيم. 🕊🌹
پایان ⏹
روحمان با یادشان شاد🌹
✍️امیدوارم خداوند متعال توفیقی عنایت فرمایید که در روز حساب رسی بتوانیم چشم در چشم این عزیزان دوخته والتماس شفاعت کنیم وشرمندگی باعث سرافکندگی ما نباشد،
ان شاالله🌹
اللهم الصابرین
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_علی_بریهی
#تیپ_نیروویژه_صابرین🕊
#زندگینامه
#قسمت۴
#آخرین بار یک ماه قبل از شهادت بود. هیچ وقت از یادم نمی رود که بر سر #ازدواج خود شهید با او بحث می کردم. او به طرز غیرمعمولی به من #فهماند که ان شاءالله عمرم به سفره عقد نرسد و قبل از آن به #آرزویم برسم.🕊
#قبل از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای #توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. #شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
#دوست و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی، #میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی.
#شهیدخندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به #شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و #دستش رو روی #پهلوی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر #اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟😭😭
#بعد قه قه #خندید و رفت...
#شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچهها بیام.
#بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم #کمکش کنم. بعضی #شهید شده بودند🕊🕊 و بعضی هم زنده ماندند...
#وقتی رسیدم بالای #سرعبدالزهرا، دیدم از #پهلوی راستش داره به شدت #خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی #زخم، دیدم دستم توی
#بدنش فرو رفت😭😭
#یاد شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...😭😭
بعد #پیشونی شو بوسیدم، #چشماشو بستم😭😭
و رفتم کمک دیگر بچه ها...
(راوی: همرزم شهید)
روحمان بایادشان شاد🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_قاسم_غریب🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۶
#شهید قاسم غریب سومین سپاهى #شهید 🕊🌹شده از استان گلستان و از اهالى روستای #سیدمیران بود. پیش از این #غلامعلی تولی از تیپ ۶٠زرهی گنبدکاووس وسید #احسان حاجی حاتملو از پاسداران تیپ ۴۵جوادالائمه گرگان ، در #نزدیکی شهر حلب شهید شدند.🕊🕊🕊🌹
#شهید غریب به عنوان" داوطلب #مدافع حرم حضرت #زینب " برای دومین مرحله عازم #ماموریت به سوریه شده بود.
#آری اینگونه بود که شهادت #قاسم_غریب موجب خوشحالی داعش و حامیان رسانه ای اش چون العربیه شد
#اما جایزه ای که برای سر قاسم غریب تعیین شده بود باعث شد تا #حتی بعد از شهادت وی نیز دست از سر او بر ندارند .😔
یکی از #نزدیکان شهید می گوید : شب تدفین شهید و روزهای بعد از آن #شاهد حضور افرادی مشکوک در اطراف منزل و #گلزار شهدای محل #دفن شهید بودیم که بلافاصله موضوع را به مراجع امنیتی #گزارش دادیم . احتمالات نشان می دهد آن #عده هنوز به دنبال سر این فرمانده #شجاع بودند که شاید برای آنها هزاران دلار می ارزید .
#مادری_زینب_وار🌴
#سردار صادقی فرمانده سپاه استان گلستان #نقل می کرد : #وقتی برای رساندن خبر شهادت قاسم غریب می خواستند نزد مادر وی بروند ، نمی دانستند چطوری این پیام را به این #مادر بدهند ،😔 با توجه به #سابقه بیماری احتمال می رفت مادر با شنیدن خبر #شهادت🕊 فرزندش بهم بریزد .😭
خلاصه بچه های سپاه به منزل شهید رفتند و در خانه #نشستند .
#مادرشهید قبل از اینکه کلمه ای گفته شود از #چهره افراد حاضر همه چیز را فهمید و گفت می دانم که #قاسم شهید شده است .🕊🌹
⏪ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_روح_الله_عمادی 🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۵
💠او صابرین را انتخاب کرد🔅
#دلم بدجور گرفته بود، روح الله خیلی #پشتکار داشت خیلی سخت کوش بود دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد دوره #آموزشهای رزمی را رفته بود. بدنش به قدری #قوی بود که تنه های درخت که نهال بودند را وقتی میزدی پشتش میشکست. #دوره اسکیت را هم گذرانده بود #گلایدر را هم که وارد بود و با آن #پرواز میکرد بعد از آموزش در نیروی #زمینی وقتی قرار شد تقسیم شویم، رفت گردان #صابرین و این هم از شجاعت و #اخلاصش بود. سخت ترین جا را برای خدمت #انتخاب کرد چندین سال بود که #ساکن تهران بود و از خانواده اش دور بود.
هر وقت #میآمد خیلی ساده و بی ادعا با همه #برخورد میکرد به پدر و مادرش احترام #ویژهای میگذاشت، خب ما شمالی هستیم و شالیکاری میکنیم کار شالیکاری هم میدانید #سخت است ما کار خودمان را به سختی #انجام میدادیم اما #روح_الله پس از کمک به خانوادهاش به زمینهای دیگر هم میرفت و به #همه کمک میکرد و برای همین در روستای #پدریمان (پاشا کلا سوادکوه) خیلی در بین مردم #محبوب بود.💞
✨✨✨🕊🕊🌹🌹
#امیدوارم که در لحظه شهادت لباس تنش بوده🇮🇷
#وقتی که برای ثبت نام به سپاه مراجعه کردیم یک #دوست دیگر به نام سید #روح_الله_سلطانی نیز با ما بود که #همیشه با هم بودیم آن دوتا رفیق #رفتند🕊🕊
و من تنها ماندم من که #توفیق شهادت نداشتم اما امیدوارم #لحظه شهادت همان #لباسی که به روح الله عزیز دادم به #تنش بوده باشد.😭 #پایان⏹
در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند،،،،، التماس دعای شهادت🌹
روحمان بایادشان شاد🍃
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_سجاد_طاهر_نیا 🕊🌹
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۳
#ویژگی_های_اخلاقی
به #نماز اول وقت خیلی تاکید داشتند،
همه #همکاران به او علاقه ای قابل تأمل داشتند 💞
و احترام ویژه براش قائل بودند ، #همرزمانش با او زیاد درد دل میکردند و او #محرم اسرار خیلی ها بود.بسیار راز دار و قابل #اعتماد بود اگر هم در پیشش غیــــــــــبت میکردی #دگرگونی در چهره اش نمایان میشد ،😔
کلیه خانواده او را دوست داشتند و بسیار به آنها محبت میکرد ویک #ارادت خاصی به #امام_خامنه ای داشتند،
#همیشه به محرمات دقت میکرد
دائما از #فراموش شدن به فریضه امربه معروف ونهی ازمنکر #ابراز ناراحتی میکرد،
به #نیازمندان کمک میکرد و
بسیار #دقیق بودند،مشکلات دیگران را بر مشکلات خود ترجیح میداد و در حل
آن مشکل #تلاش میکرد.
#احترام_به_سادات
احترام #ویژه ای به سادات میگذاشت وقتی تو مسیر تهران قم #روحانی با عمامه مشکی میدید بلافاصله میگفت بزن کنار سوارش کنیم...
#همین که ماشین توقف میکرد سریع از ماشین پیاده میشد و #سید روحانی رو با اصرار صندلی جلو سوار میکرد و #خودش عقب مینشست....
#همه این احترام به خاطر عشق به حضرت #زهرا(سلام الله علیها) بود ،که از آقا #سجاد نشأت میگرفت
شب عملیات #اتیکت ش که متن زیر #نوشته شده بود همراه داشت:
«میروم تا انتقام سیلی مادر بگیرم»😭
#علاقمند_به_استاداحدی
آقا سجاد علاقه زیادی به #استاداحدی داشت آخر هفته ها توفیق داشت پای درس استاد #حاضر شود و خیلی مواقع همراه استاد میشد تا تهران و #مسولیت بردن استاد تا جلسه تهران رو به درخواست خودش قبول کرده بود هر چند #وقتی یکبار استاد مبلغی به ایشان میداد که #بابت ایاب و ذهاب این مسیر باشد و ایشان این مبالغ رو در گوشه ای نگه داشته تا ایام #فاطمیه میرسید و همه مبالغ جمع شده را به دفتر استاد #میبرد و از استاد میخواست این مبالغ را برای #مراسم بی بی که هر ساله در دفتر برپا میشد هزینه #مجالس بی بی کند .
ادامه دارد،،⏮
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_محمد_حسین_میردوستی🕊🌹
#یگان_نیروویژه_صابرین🌟
زندگینامه
☄️بخش پایانی☄️
#شهیدمیردوستی یک پسر سیزده ماهه به نام «#سیدمحمدیاسا» از خود به #یادگارگذاشته است. وقتی پیکر شهید را آوردند و به #معراج_الشهدا رفتیم پدرم گفت: پسرم در راه ولایت و امام حسین(ع) به #شهادت رسید و این باعث سرافرازی و مایه افتخار من است.
*عبارت اشتباه بر سنگ قبر یک شهید مدافع حرم
چند روز پس از #خاکسپاری سازمان بهشت زهرا(س) یک سنگ بر روی مزار اخوی ما گذاشت که عبارت «#شادروان» بر آن درج شده بود. وقتی پیگیر شدم، گفتند: این سنگ قبرها را برای #شناسایی_بهتر مزار شهید درست میکنند و به طور اتفاقی عبارت شادروان بر آن درج شده و #مسئولین مربوطه هم کلی #عذرخواهی کردند.
*اولین و آخرین خداحافظی✋️
به دلیل اینکه با برادرم همکار بودم اکثرا #ماموریتهای متعددی با هم میرفتیم و #اصلاپیش نیامده بود که با او #خداحافظی کنم یعنی یک جورهایی #دوست_نداشتم خداحافظی کنم، اما این #اولین_وآخرین_خداحافظی با برادرم بود و اصلا نمیدانم که چطور شد، به او گفتم: #مواظب_خودت_باش و او هم در #جواب گفت: #شما هم #مراقب_زن_و_بچه_من باش.
*#من طاقت ندارم #برادرم را تنبیه کنند و #تماشاچی_باشم
در دوره آموزشی هم با محمد حسین یکجا بودیم. #قشنگترین خاطرهای که از او دارم هم در این دوره اتفاق افتاد. #مربی_آموزش من را #تنبیه کرد و یک مسافتی را تعیین کرد تا غلت بخورم. #لحظاتی بعد دیدم یک #پاسدار دیگر هم با من #غلت_میخورد. وقتی ایستادم متوجه شدم #سیدمحمدحسین است، بلند شد #پرسیدم: مگه تو را هم #تنبیه_کردند؟ گفت: «نه! #من_طاقت_ندارم_برادرم را تنبیه کنند و #تماشاچی باشم».😭😭😭😭
*#ماازشهادت و کشته شدن در #راه_خدا هیچ باکی نداریم
#وقتی برادر باشی گاهی ممکن است #دعوا هم بکنی دیگر! ما هم گاهی دعوا می کردیم #اما یک ساعت بعد #آشتی_بودیم. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش اوقات همدیگر را تلخ کردیم.
این را هم باید #تاکید کنم که ما از #شهادت و کشته شدن در راه خدا هیچ باکی نداریم و انشاءالله با قدرت این #مسیرراادامه_میدهیم و ان شاءالله که در این مسیر ما هم به #شهادت برسیم.🕊
#یادگاه_شهدای_صابرین🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_ابوذر_امجدیان 🌹🕊
#تیپ_نیرو_ویژه_صابرین
#زندگینامه
#قسمت۵
#وقتي #سردار همداني #شهيد شد با ابوذر تماس گرفتم كه نرو خطرناك است. ابوذرم گفت #سردار همداني فرمانده بودند، من يك نيروي ساده هستم. من لياقت #شهادت را ندارم. منتها او هم لايق بود و #شهيد شد. بعد از #شهادتش خيلي بيتابي ميكردم تا اينكه به خوابم آمد و من را دلداري داد و دستم را گرفت و گفت اينقدر گريه نكن. بيقرار نباش من هميشه در كنارت هستم. از آن روز تا حالا وجودش را در كنار خودم احساس ميكنم.
از اولين روزهايي كه حرف از رفتن و دل كندن در خانهتان مطرح شد برايمان بگوييد.
خانواده خودم خيلي مخالف بودند كه او برود. ابوذر از رفتن به #سوريه و مدافع حرم شدن براي من بسيار صحبت ميكرد. من اما بيقراريهاي خودم را داشتم و #راضي نميشدم. بار اول بيخبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت #عيد قربان به روستا آورد و گفت كه بايد براي مأموريت به شمال برود. من هم چند روزي در منزل پدريام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست كه كاغذ و خودكار آماده كنم تا آنچه ميگويد را يادداشت كنم. همانجا فهميدم كه قصد رفتن به #سوريه دارد. دلم لرزيد و گوشي را زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. در نهايت راضي شدم كه برود. #پدرش مخالفتي با رفتنش نداشت اما #مادرش بيتاب بود و گريه ميكرد.
⏮ادامه دارد،،،