eitaa logo
ارشيو ،زندگينامه شهداي نيرو ويژه صابرين
75 دنبال‌کننده
204 عکس
38 ویدیو
10 فایل
ارتباط @Hamadani_52
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ بخیر با خانواده ام داشتیم از مسافرت بر می گشتیم رسیدیم چشمم که به گنبد شاهزاده حسین که افتاد گفتم بریم یه بکنیم تا حال هوامون عوض بشه اسم امامزاده شاهزاده حسین که میاد بی اختیار ذهن آدم میره پیش سرلشکر خلبان بابایی رفتیم یه ای خوندیم . هم زمان بود با فیلم شهید بابایی و پسرم این فیلم رو داشت و با این که بچه است ولی دیالوگ های لحظه رو حفظ و وقتی که پخشش می کنند هم زمان دیالوگ ها رو می گه. از اونجا رفتیم و یه سری به موزه قزوین زدیم و خاطرات شهدا رو مطالعه می کردیم که تمام موهای بدنم سیخ شد فکر می کنید چه چیزی باعث شد⁉️ که همچین به من دست بده ؟ بله مبارک بزرگوار 🕊 جلوم بود با تمام خصوصا اون چراغ قوه قرمزش که شهادتش دستش بود. بلا فاصله از این اون مسئول موزه که شهید جعفر خانی کجاست؟ ❓, به یه قسمتی از گلزار شهدا اشاره کرد و من سمت آنجا رفتم متاسفانه هر چی گشتم قبر ایشون رو پیدا نکردم و حرکت کردیم سمت مسیرمون . یکی از دوستان را دیدم و از ایشان که بنده قزوین رفتم و هر چی گشتم ولی شهید محمد جعفرخانی رو پیدا نکردم که ایشان نکته ای گفت که بود این بود ! با بصیرت این شهید بزرگوار نداده بود که شهید جعفرخانی را در شهدای قزوین دفن کنند. این بود که ایشان اعتقاد داشتند که از این پس خیلی ها است که بر سر مزار فرزند بنده بیایند پس حالا که قرار است که نمایندگان مجلس و دولت و... بیایند و بر ادای احترام کنند پس چه که به روستای خودمان بیایند تا به خون این شهید مسیر روستای این شهید هم دیده شود و هم گردد. به راستی باید دست پدران شهید را که با پای ارزشها و انقلاب ایستاده اند.⏯ دو روز قبل از،،، ◀️ادامه دارد
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ ⏬اهل شب و گريه هاي نيمه شب بود طوري كه گاهي از اوقات با گريه هاي نماز شب ايشان بنده نماز بيدار مي شدم، مي‌ديدم دارد با خدا راز و نياز مي كند و مي‌ريزد. يك توجيبي داشت كه هميشه همراهش بود و آنرا قرائت مي‌كرد. معمولاً هر زماني كه در زندگي با مواجه مي‌شد، با ذكر حلش مي كرد. با اين ذكر زياد مانوس و محشور بود. يک روز ايشان تصادف خيلي سختي داشتند. طوري كه همه فاميل از اين موضوع ناراحت بودند. محمدآقا خيلي صبور و خونسرد بود. مي گفت تا نخواد هيچ اتفاقي نمي افتد. كه در منزل بود خودش را در باغ با درخت توت و تمشك سرگرم مي‌كرد. در منزل هم فعاليت زيادي داشت و كمك حال خانواده بود. يك روز توي اتاق دراز كشيد و اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من 🕊 شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ : ! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد. خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را زدم. دست روي كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد. 🌹 ادامه دارد◀️
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ اين دوباره تکرار شد. آنروزي كه جنازه شهيد را آوردند، وارد سردخانه شدم، چند لحظه بعد خودم رو با شهيد توي سردخانه تنها ديدم، بالاي سرش و به صورتش نگاه كردم و به ياد آنروزي افتادم كه محمدآقا خواست عکس‌العمل من را بعد از شهادت اش ببيند، جمله اي كه آن روز گفتم را تكرار كردم: عزیزم! 🕊🌹مبارك، بالاخره به آرزويت رسيدي! از شهید یک چندساله به نام به یادگار مانده است، محمدطاها را زياد نمي ديد. وقتي هم كه به مرخصي مي آمد زياد در آغوشش نمي‌گرفت. مي ترسيد و تعلق ايجاد شود. محمد منتظر قائم زندگي و بچه اش را دوست داشت اما هدفش را بیشتر دوست داشت و به خاطر هدفش كه خدا و حفظ دين و وطن و ناموسش بود به رسيد.🕊🌹 باري كه به مرخصي آمد قرار بود يك هفته پيش ما بماند روز بيشتر از مرخصي اش نگذشته بود كه ديدم روي مبل نشسته و دارد لباس مي پوشد : كجا مي‌خواي بري؟ :بايد برم. گفتم: تو كه تازه اومدي ؟ : دشمن يك درگيري سختي در منطقه ايجاد كرده دعا كن به خير بگذره. یكي از همرزم هاي محمدآقا بعد از شهادت ايشان مي گفت: كه به منطقه آمد به ايشان گفتيم: براي چي اينقدر زود آمدي؟ مرخصي نداشتي؟ گفت: من توي اين عمليات حضور داشته باشم. وقتي داشت مي رفت لحظه آخر برگشت بهم گفت: توي اين عمليات شهيد بشم اگر برگشتم با هم ميريم تهران زندگيمان را شروع مي‌كنيم. اگر برنگشتم به خدا را فراموش نكن، مواظب باش،‌ محمدطاها را تربيت كن. مرگ حقه، همه ما يك روزي از اين دنيا مي‌رويم.ما توي اين دنيا ، را رو به آسمان دراز كرد و گفت: توي اين عمليات قسمت من را شهادت قرار بده. چند روزي گوشيش خاموش بود يك روز ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره بهش گفتم قطع كن من زنگ ميزنم. گفت:نه، اين جايي كه من هستم به سختي آنتن ميده. تيراندازي به خوبي از پشت تلفن مشخص بود. : محمدآقا چيه؟ چه خبره؟ و گفت: ها اينجا درگيري سختي داشتند. بعضي از اونها هم شدند. گفت: اگه شهيد شدم و برنگشتم به خدا باشه. مواظب خودت و محمد طاها باش. منم گفتم: را به خدا مي‌سپارم هرچه خدا همان مي شود. ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ️⃣ از اوقات وقتي تو زندگي با مشكلي مواجه مي شوم مي كنم، خدا را شكر زود ازش مي گيرم، باور كنيد از وقتي خبر شهادتش رو شنيدم، تا به امروز چون اعتقادم اين بود. محمدآقا براي خدا به شهادت رسيد پيش خودم مي گفتم: كه با صبر وتحمل به دست آوردم نبايد با از دست بدم. كه به ماموريت اعزام مي شد، مدت ها منزل نمي آمد، گاهي از اوقات دلم مي گرفت، تنهايي مي كردم، گريه ام مي‌گرفت، زماني كه خبر را براي من آوردند و اين مدت چندسالي كه از شهادتش گذشت خدا يك صبر و روحيه اي به من داده كه بتوانم همه مشكلات را كنم. خواهرزاده ام می گفت: خواستيم خبر 🕊🌹محمدآقا را به شما بديم خيلي ترسيديم، گفتيم: شما طاقت نياريد، وقتي ديديم سکوت كرديد، خيلي تعجب كرديم. در بستر با شهادت خیلی تفاوت دارد، مي كنم از اينكه كسي را دارم كه فرداي به فريادم برسد، خدا را شكر كه محمدآقا در راه خدا و براي رضاي او به رسيده است و جمله آخر، همانطور كه 🕊 فرمودند: همه ما در اين دنيا و بايد يك روزي از اين دنيا برويم. اگر توكل به خدا داشته باشيم به كه همان شهادت است مي رسيم. 🕊🌹 پایان ⏹ روحمان با یادشان شاد🌹 ✍️امیدوارم خداوند متعال توفیقی عنایت فرمایید که در روز حساب رسی بتوانیم چشم در چشم این عزیزان دوخته والتماس شفاعت کنیم وشرمندگی باعث سرافکندگی ما نباشد، ان شاالله🌹 اللهم الصابرین
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊 ۴ بار یک ماه قبل از شهادت بود. هیچ وقت از یادم نمی رود که بر سر خود شهید با او بحث می کردم. او به طرز غیرمعمولی به من که ان شاءالله عمرم به سفره عقد نرسد و قبل از آن به برسم.🕊 از علمیات، کلاسی رو گذاشتند برای امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید. و همرزم شهید به آقا عبد الزهرا گفت: سرکلاس نمیایی، بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی. و بعد باند رو تحویل گرفت و به (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و رو روی راست خودش گذاشت و گفت: یعنی اگر تیرخورد اینجوری بگذارم؟😭😭 قه قه و رفت... عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچه‌ها بیام. سر هرکسی اومدم، تلاش کردم کنم. بعضی شده بودند🕊🕊 و بعضی هم زنده ماندند... رسیدم بالای ، دیدم از راستش داره به شدت میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی ، دیدم دستم توی فرو رفت😭😭 شهید افتادم و همونجا خیلی گریه کردم...😭😭 بعد شو بوسیدم، بستم😭😭 و رفتم کمک دیگر بچه ها... (راوی: همرزم شهید) روحمان بایادشان شاد🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ۶ قاسم غریب سومین سپاهى 🕊🌹شده از استان گلستان و از اهالى روستای بود. پیش از این تولی از تیپ ۶٠زرهی گنبدکاووس وسید حاجی حاتملو از پاسداران تیپ ۴۵جوادالائمه گرگان ، در شهر حلب شهید شدند.🕊🕊🕊🌹 غریب به عنوان" داوطلب حرم حضرت " برای دومین مرحله عازم به سوریه شده بود. اینگونه بود که شهادت موجب خوشحالی داعش و حامیان رسانه ای اش چون العربیه شد جایزه ای که برای سر قاسم غریب تعیین شده بود باعث شد تا بعد از شهادت وی نیز دست از سر او بر ندارند .😔 یکی از شهید می گوید : شب تدفین شهید و روزهای بعد از آن حضور افرادی مشکوک در اطراف منزل و شهدای محل شهید بودیم که بلافاصله موضوع را به مراجع امنیتی دادیم . احتمالات نشان می دهد آن هنوز به دنبال سر این فرمانده بودند که شاید برای آنها هزاران دلار می ارزید . 🌴 صادقی فرمانده سپاه استان گلستان می کرد : برای رساندن خبر شهادت قاسم غریب می خواستند نزد مادر وی بروند ، نمی دانستند چطوری این پیام را به این بدهند ،😔 با توجه به بیماری احتمال می رفت مادر با شنیدن خبر 🕊 فرزندش بهم بریزد .😭 خلاصه بچه های سپاه به منزل شهید رفتند و در خانه . قبل از اینکه کلمه ای گفته شود از افراد حاضر همه چیز را فهمید و گفت می دانم که شهید شده است .🕊🌹 ⏪ادامه دارد،،،
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ۵ 💠او صابرین را انتخاب کرد🔅 بدجور گرفته بود، روح الله خیلی داشت خیلی سخت کوش بود دوست داشت همه چیز را یاد بگیرد دوره رزمی را رفته بود. بدنش به قدری بود که تنه های درخت که نهال بودند را وقتی میزدی پشتش می‌شکست. اسکیت را هم گذرانده بود را هم که وارد بود و با آن می‌کرد بعد از آموزش در نیروی وقتی قرار شد تقسیم شویم، رفت گردان و این هم از شجاعت و بود. سخت ترین جا را برای خدمت کرد چندین سال بود که تهران بود و از خانواده اش دور بود. هر وقت خیلی ساده و بی ادعا با همه می‌کرد به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت، خب ما شمالی هستیم و شالیکاری می‌کنیم کار شالیکاری هم می‌دانید است ما کار خودمان را به سختی می‌دادیم اما پس از کمک به خانواده‌اش به زمینهای دیگر هم می‌رفت و به کمک می‌کرد و برای همین در روستای (پاشا کلا سوادکوه) خیلی در بین مردم بود.💞 ✨✨✨🕊🕊🌹🌹 که در لحظه شهادت لباس تنش بوده🇮🇷 که برای ثبت نام به سپاه مراجعه کردیم یک دیگر به نام سید نیز با ما بود که با هم بودیم آن دوتا رفیق 🕊🕊 و من تنها ماندم من که شهادت نداشتم اما امیدوارم شهادت همان که به روح الله عزیز دادم به بوده باشد.😭 ⏹ در کوی نیک نامان مارا گذر ندادند،،،،، التماس دعای شهادت🌹 روحمان بایادشان شاد🍃
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 ۳ به اول وقت خیلی تاکید داشتند، همه به او علاقه ای قابل تأمل داشتند 💞 و احترام ویژه براش قائل بودند ، با او زیاد درد دل میکردند و او اسرار خیلی ها بود.بسیار راز دار و قابل بود اگر هم در پیشش غیــــــــــبت میکردی در چهره اش نمایان میشد ،😔 کلیه خانواده او را دوست داشتند و بسیار به آنها محبت میکرد ویک خاصی به ای داشتند، به محرمات دقت میکرد دائما از شدن به فریضه امربه معروف ونهی ازمنکر ناراحتی میکرد، به کمک میکرد و بسیار بودند،مشکلات دیگران را بر مشکلات خود ترجیح میداد و در حل آن مشکل میکرد. احترام ای به سادات میگذاشت وقتی تو مسیر تهران قم با عمامه مشکی میدید بلافاصله میگفت بزن کنار سوارش کنیم... که ماشین توقف میکرد سریع از ماشین پیاده میشد و روحانی رو با اصرار صندلی جلو سوار میکرد و عقب مینشست.... این احترام به خاطر عشق به حضرت (سلام الله علیها) بود ،که از آقا نشأت میگرفت شب عملیات ش که متن زیر شده بود همراه داشت: «میروم تا انتقام سیلی مادر بگیرم»😭 آقا سجاد علاقه زیادی به داشت آخر هفته ها توفیق داشت پای درس استاد شود و خیلی مواقع همراه استاد میشد تا تهران و بردن استاد تا جلسه تهران رو به درخواست خودش قبول کرده بود هر چند یکبار استاد مبلغی به ایشان میداد که ایاب و ذهاب این مسیر باشد و ایشان این مبالغ رو در گوشه ای نگه داشته تا ایام میرسید و همه مبالغ جمع شده را به دفتر استاد و از استاد میخواست این مبالغ را برای بی بی که هر ساله در دفتر برپا میشد هزینه بی بی کند . ادامه دارد،،⏮
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🕊🌹 🌟 زندگینامه ☄️بخش پایانی☄️ یک پسر سیزده ماهه به نام «» از خود به است. وقتی پیکر شهید را آوردند و به رفتیم پدرم گفت: پسرم در راه ولایت و امام حسین(ع) به رسید و این باعث سرافرازی و مایه افتخار من است. *عبارت اشتباه بر سنگ قبر یک شهید مدافع حرم چند روز پس از سازمان بهشت زهرا(س) یک سنگ بر روی مزار اخوی ما گذاشت که عبارت «» بر آن درج شده بود. وقتی پیگیر شدم، گفتند: این سنگ قبرها را برای مزار شهید درست می‌کنند و به طور اتفاقی عبارت شادروان بر آن درج شده و مربوطه هم کلی کردند. *اولین و آخرین خداحافظی✋️ به دلیل اینکه با برادرم همکار بودم اکثرا متعددی با هم می‌رفتیم و نیامده بود که با او کنم یعنی یک جورهایی خداحافظی کنم، اما این با برادرم بود و اصلا نمی‌دانم که چطور شد، به او گفتم: و او هم در گفت: هم باش. * طاقت ندارم را تنبیه کنند و در دوره آموزشی هم با محمد حسین یکجا بودیم. خاطره‌ای که از او دارم هم در این دوره اتفاق افتاد. من را کرد و یک مسافتی را تعیین کرد تا غلت بخورم. بعد دیدم یک دیگر هم با من . وقتی ایستادم متوجه شدم است، بلند شد : مگه تو را هم ؟ گفت: «نه! را تنبیه کنند و باشم».😭😭😭😭 * و کشته شدن در هیچ باکی نداریم برادر باشی گاهی ممکن است هم بکنی دیگر! ما هم گاهی دعوا می کردیم یک ساعت بعد . انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش اوقات همدیگر را تلخ کردیم. این را هم باید کنم که ما از و کشته شدن در راه خدا هیچ باکی نداریم و ان‌شاءالله با قدرت این و ان شاءالله که در این مسیر ما هم به برسیم.🕊 🌹
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾.🇮🇷 { یادگاه شهدای} 🚩صابرین🚩 🌹🕊 ۵ همداني شد با ابوذر تماس گرفتم كه نرو خطرناك است. ابوذرم گفت همداني فرمانده بودند، من يك نيروي ساده هستم. من لياقت را ندارم. منتها او هم لايق بود و شد. بعد از خيلي بي‌تابي مي‌كردم تا اينكه به خوابم آمد و من را دلداري داد و دستم را گرفت و گفت اينقدر گريه نكن. بي‌قرار نباش من هميشه در كنارت هستم. از آن روز تا حالا وجودش را در كنار خودم احساس مي‌كنم. از اولين روزهايي كه حرف از رفتن و دل كندن در خانه‌تان مطرح شد برايمان بگوييد. خانواده خودم خيلي مخالف بودند كه او برود. ابوذر از رفتن به و مدافع حرم شدن براي من بسيار صحبت مي‌كرد. من اما بي‌قراري‌هاي خودم را داشتم و نمي‌شدم. بار اول بي‌خبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت قربان به روستا آورد و گفت كه بايد براي مأموريت به شمال برود. من هم چند روزي در منزل پدري‌ام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست كه كاغذ و خودكار آماده كنم تا آنچه مي‌گويد را يادداشت كنم. همانجا فهميدم كه قصد رفتن به دارد. دلم لرزيد و گوشي را زمين گذاشتم و شروع كردم به گريه كردن. در نهايت راضي شدم كه برود. مخالفتي با رفتنش نداشت اما بي‌تاب بود و گريه مي‌كرد. ⏮ادامه دارد،،،