eitaa logo
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
1هزار دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
118 فایل
ولادت: 1363/10/30 ـــ🌺ــ شهادت:1390/6/13 اینستاگرام https://www.instagram.com/mohammad.ghafari.parsa محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان محل دفن:گلزارشهدای شهرهمدان 🔻 نظرات وپیشنهادات🔻 ⚘️ @shahedesaber⚘️ 🔻خادم کانال🔻 ⚘️ @shahid_mohamad_ghafari⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
️ درایست بازرسےهایے ڪہ برگزار میڪردیم خیلے خوش رو،خوش خنده و مھربان بود. ازهرڪدام از رفیقایش بپرسید اولین نڪتہ ای ڪہ از این شھید بہ یادشان مےآید لبخندے بود ڪہ همیشہ برصورتش حڪ شده بود و رنگ وبوی شھدا را داشت دربرنامہ های ایست وبازرسے ڪہ در اسلامشھر میگذاشتیم وقتے مجرم یامتھمے را دستگیر میڪردیم بہ هیچ وجہ اهانت نمیڪرد ومیگفت وظیفہ ماست با برخورد مناسب اینھا را اصلاح ڪنیم.👌 |روحش شاد وراهش استوار...🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🌷هر یک از دایره جمع به راهی رفتند... ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم..... #شهید_قاسم_میرآقاز
در عملیات تنگه چزابه گردانشان در محاصره افتاد و ایشان به اتفاق چند نفر از تعداد یک دسته ؛ چنان با گلوله آرپی جی با دشمن درگیر شدند که دشمن را ، مجبور به عقب نشینی با تلفات زیادکردند ... در آن عملیات از گوشهایش خون جاری شده بود  و پرده های گوش این بزرگوار آسیب دیده بود و سخت دنبال شهادت بود در پایان هر عملیات با حالت محزون و ناراحت به عقب می آمد و می گفت : یک جای کارم است که خداوند مرا .  ✍ راوی؛ همرزم شهید 🌷شهید قاسم میرآقازاده🌷 🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
حالا شدم شبیه سلیمان که میخورند ڪـم ڪـم عصای عـــمر مرا موریانه ها... #شـ‌هید_حجت‌الله‌_ملاآقایی
🔰زمانی که مجسمه محمدرضا شاه را به پایین می کشیدند حجت به آنجا رفته بود، اما من از رفتن حجت هیچ اطلاعی نداشتم.بعد از آن در محله‌مان گفتند که حجت ملا آقایی که محمدرضا شاه در شاه عبدالعظیم را به پایین کشیده؛ ما بعد از شنیدن این خبر به شاه عبدالعظیم که منزل برادرم هم آنجا بود؛ رفتیم و از صحت خبر آگاه شدیم. 🔰تصویر حجت را بارها تلویزیون نشان داده است همان جوان مو فرفری با پیراهن راه راه و کت و شلوار مشکی است که بعد از پایین کشیدن مجسمه شاه به جای مجسمه شاه ایستاده است و شعار می دهد.  🔰هنگامی که حجت می‌خواست به جبهه برود به من گفت: اجازه رفتن یا نرفتن به جبهه را به من بدهی یا ندهی مطیع امر شما هستم. اما می خواهد از آن دسته مادرانی باشی که فرزندانشان را با آغوش باز به جبهه می فرستند. 🔰مادری که اگر زنی پسرش خواست به جبهه برود او را نصیحت کنی.  دلم می خواهد که مانند باشی که وقتی سرم را برایت آوردند بگویی چیزی که برای خدا دادم دیگر پس نمی گیرم. حجت از همان اول جنگ تا یکسال مانده به پایان جنگ که شد؛ در جبهه بود.  ✍راوی؛مـادر شـ‌هید 🌷 📎سـالروز ولادت 🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
قلم می گیرم و . . . غرق نگاهت میشوم آخر نگاهـم ڪن ڪہ بنویسم غزلـــهـای دو چشـمت را #شهید_احمد_نیکج
💠احمد نذر امام هشتم 🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند 🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، 🔹 مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس به تن احمد می‌کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد، 🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می‌کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت. 🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمی‌دیدمش، می‌شدم. شب آخری که داشت به جبهه می‌رفت، گفت: آبجی! من دارم می‌رم. با او روبوسی کردم و گفتم: 🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا می‌خواهی بروی؟! بچه پدر می‌خواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور می‌خوای از این بچه بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه. 🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من می‌شه و دیگه من تمی‌توانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمی‌شناسه، باید برم. 🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن و زیبای احمد و هِی به احمد می‌گفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگه‌ای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت . ✍ راوی ؛ خواهر شهید 🌷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
من از این خاطرها می گذرم ، باکی نیست ... عکـس تو گوشه ی دیــوار ، آن را چه کنم ؟!!
🌺در را که باز کردم از لب پاشنه ورودی روی پنجه قدکشیدم ،چند دقیقه ای طول کشید تا از پله ها بالا آمد. یک نگاه به لباس هاش کردم و گفتم: پس چرالباس فرم تنت نیست؟ 🌺لبخندی زد و گفت: سلام مامان جان قرار نیست اهل شهر خبر دار بشن که من امروز سر دوشی گرفتم. زیر لب گفتم: آخه من خیلی دوست داشتم تو این لباس ببینمت و به بهانه آوردن یک شربت خنک رفتم توی آشپزخانه. 🌺همین طور که داشتم بین شربت آلبالو و آب یخ را با چرخش قاشق نقش می انداختم تا وسط هال آمدم، دیدم رفته توی اتاق و در را بسته ؛ یکم دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم و صداش کردم. 🌺علی شربت برات آوردم، هنوز سرخی شربت با آب دست رفاقت نداده بود که علی میان قاب در اتاقش ایستاد دستش را تا کنار خط ابروش بالا برد و به لبه کلاهش نزدیک کرد، پا کوبید و گفت: افسر وظیفه علی آقا عبداللهی در خدمت هستم. 🌺برای لحظه ای نمی توانستم چشم از قد و قامتش بردارم، علی من توی لباس زیتونی رنگ سپاه علی اکبری شده بود، که در قامت مجاهد بیشتر ازم دل می برد. 🌺جلوی سرخ شدن چشمهام را گرفتم، لبخند رو روی تمام صورتم مهمان کردم و زیر لب براش "لا حول ولا قوه الا بالله" خوندم. چقدر شیرین بود حظ این لحظه که پسرم لباس سپاه به تن کرده بود. ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
✍ #ڪلام_شـ‌هید «به هیچ کس اجازه ندهید اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی را تضعیف کند. قاطعانه بر دهان
🔹عباس تنها پسرم بود و علاقه خاصی به حضرت امام (ره) داشت و از دوران نوجوانی و در بحبوحه انقلاب، هنگامی که در هنرستان درس می‌خواند، بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد و در تظاهرات‌ها و راهپیمایی‌ها شرکت می‌نمود. 🔸عباس و سه دخترم فرهنگی بودند، اما عباس، درس حوزه هم می‌خواند. عباس می‌گفت: می‌خواهم در منطقه جنوب با دشمنی که در مقابلم هست بجنگم نه در جایی که دشمن از پشت خنجر می‌زند. 🔹برایم مرتب احادیث اهل بیت (ع) را می‌خواند. سفارش می‌کرد اگر شهید شدم موقع تشییع، جلو جنازه‌ام باشید و گریه و زاری نکنید. 🔸مادر شهید عباس زرگری ادامه می‌دهد: عباس به من گفته بود وقتی که در قم نیست، صحبت هایم را روی نوار کاست ضبط کنم تا وقتی آمد گوش کند، ولی من به او می‌گفتم دوست دارم رو در رو دردودل کنیم و تو نگاهت به من باشد. 🔹آن روز که تشییع ۱۰۶ شهید در قم بود، خودم پیشاپیش جنازه عباس حرکت کردم تا رسیدیم به گلزار شهدا. سفارش کرده بود که خودم او را به خاک بسپارم. 🔸برای همین وقتی که پس از شنیدن خبر شهادتش برای زیارت پیکر شهید به بهشت معصومه (س) رفته بودیم، خیلی گریه می‌کردم. در بغل گرفتمش. قلبش سوراخ شده بود و خودم پلاک را از گردنش باز کردم. 🔹از او خواستم که خدا هم صبر به من بدهد و هم شفاعتش را و این بود که حرف هایم را شنید و چشم راستش را باز کرد. انگار به من لبخند می‌زد. بوسیدمش و آرامشی خاصی همه وجودم را گرفت و به خدا عرض کردم: خدایا این امانت را پس از ۲۵ سال تحویل تو دادم. ✍ به روایت مادر بزرگوارشهید 🌷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🔻یـا حضـرت عبـاس مـددے 🔹گفتم: فـایده ای ندارد، این منطقـه را بچه ها چنـدبـار گشتـه بودند اما مجیـد
💠فاصله ما و عراقی ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند ؛ کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین معبر باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. 💠هر چه تخریبچی رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک گردان می افتاد دست تخریبچی دل و جرائتی میخواست، این بار مجید داوطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. 💠موقع برگشت تیر خورد همه فکر می کردیم شهید شده. هفت، هشت تیر خورد به شکمش. بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز زنده است.   💠 ۹ ماه تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش باز بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی قطع امید کردند. 💠همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح نذر و نیاز. فردا صبح علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند بعد از آن بارها به مادربزرگش می گفت: ” شما نگذاشتید من بروم” 🌷 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
#لاله‌های_آسمونے 🍃🌹تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خان
🔸بسیار مهربان و شوخ طبع بود. مشکلات کاری را به خانه نمی آورد. خیلی به مشورت اهمیت می داد. برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود. بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد. 🔹روحیه همکاری خوبی داشت. اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت، وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند. 🔸واقعا به زحمتشان راضی نبودم. ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم. خودش می شست و می گفت: نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم. من هم اصرار می کردم که وظیفه منه  و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم. 🔹یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛ سر تا پایش شنی و خاکی بود. خیلی خسته بود. آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست. تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد. 🔸آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:این وظیفه شما نیست. زن که برده نیست. من خودم این کار را می کنم. وقتی پوتینهایش را در اورد گفتم:پس لااقل جورابهایت را در بیاورم. 🔹گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم. بعد با آن حال خسته خندید. ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۸/۷/۱۸ تهران شهادت : ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1