سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🔺🔺🔺 #وصیـــٺ_نامـــہ 🍂« انقلاب با شتابے سرسامآور بہ پیش مےرود؛ انشاءالله تمام ڪاخهای ظلم را در
🌷قسمتی از نامه #شهید_عباس_ورامینی به #خانواده🌷
#مادرم این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم پس این زحمتهای تو بود که مرا نیز از خود بیخود کرد.....
#مادر من هیچگاه سختیهای زندگی تو را فراموش نمیکنم....
#مادر من فراموش نمی کنم گردن دردهایی را که در اثر کار دوختن به آن مبتلا شدی؛ شاید یکی از کسانی که همیشه دلش به خاطر تو میتپید و چه بسا شبها به خاطر رنجهای تو اشک میریخت من بودم......
#مادر من به #جبهه میروم تا شاید خدا مرا ببخشد آنقدر باید در آفتابهای سوزان در زیر رگبار مسلسل های کفار بدوم تا آن گوشتهایی را که از غفلت بر بردنم روئیده آب شود.....
در این لحظه به این فکر میکنم که اگر قرار باشد برای پیوستن به ابدیت در بستری ساده و آرام جان بدهیم چقدر دردآور می باشد چرا در مواقعی که میتوانستم #شهادت را نصیب خود کنم....
نفس بر من غلبه کرده و این نعمت متعالی را از من ربوده است و باز میبینیم هنوز به آن #اخلاص که باید نرسیده بودم تا لیاقت آن را پیدا کنم که خدا بزرگترین نعمتها یعنی #شهادت را نصیبم نماید....
بعد در برابر خدا شرمنده میشوم و قبول می کنم که #شهادت لیاقت می خواهد و به خاطر همین همیشه مانند انسان های سرگردان به این طرف و آن طرف میزدم، تا شاید بتوانم به آن #اخلاص که میخواهم برسم....
[امروز] فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن #عشق_به_شهادت است.......
ای پدر و مادر ای برادر، ای خواهر و دوستان عزیز یک #وصیت دارم و آن #عاشق_مردم بودن است و از این طریق به #خدا میتوان رسید....
#شهید_عباس_ورامینی
#سالروز_شهادت
#یادش_باذکرصلوات🌺🍃
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
🕊 ای ساربان آهسته رو، با ناتوانان صبر کن تو بار جانان میبری، من بار هجران می برم... 📎معاون اطلاع
#خاطرات_شهدا
"آخرین وداع"
🔰 در یکی از روزها 🗓که عملیات بود به خانه خاله اش تماسمی گیرد📞 و می گوید:گوشی را به #مادرم بدهید . قبل از اینکه با مادر صحبت کند با شوهرخاله اش صحبت می کند. 🗣شوهر خاله اش می گوید ؟ در حال حاضر در عملیات💣 بسر می بری ویا اینکه از منطقه بازرسی می کنی؟⁉️
🔰محمد حسن می گوید : می خواهیم برویم و بصره وبغداد را بگیریم💪 شوهر خاله اش می گوید :این عملیات خیلی سخت است و شاید غیر ممکنباشد😰 . ولی محمد حسن می گوید :عملیات خیلی سختی در پیش داریم فقط برایمان #دعا کنید.😇مادر خود را نزدیک گوشی میکند و می گوید : می خواهم با پسرم صحبت کنم . شوهر خاله محمد حسن بلافاصله گوشی را به مادر می دهد مادر با یک دنیا دلخوشی با پسرش سلام و احوال پرسی می کند ☺️ومادر می گوید؟ پس چه موقعی پیش ما می آیی!❗️ محمد حسن می گوید؟ مادر جان دعا کن یک #تیر غیب بیاید و به من اصابت کند.😔
🔰مادر می گوید..خدا نکند 😡این چه حرفی است که می زنی . پسر می گوید:ما جلو رفته بودیم و می خواستیم بغداد و بصره رابگیریم ولی در همان زمان به ما گفتند :‼️ بر گردید. دیگر نمی خواهد جلو بروید و حمله کنید.😳 مادر گفت: انشاءالله در عملیات بعدی #پیروز خواهید شد و با مادر خدا حافظی میکند👋
#شــهید_محمد_حسن_غفاری🌷
📎سالـــــروز شھـــــادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#روایٺــ_عِـشق ✒️
#آخرین باری که به مرخصی آمده بود 16 نفر از بچه های ما به #شهادت رسیده بودند و ایشان نفر 17 ام بود، رفته بود عکاسی📸 یک عدد #قاب عکس سفارش داده بود و گفته بو که عکس تمام این #شهدا را داخل آن بگذارند به شاگرد عکاس گفت دو سه روز دیگر این قاب را به منزل ما تحویل بده زمانی که داشت #خداحافظی می کرد چند قدم رفت جلو و دوباره برگشت به #مادرم گفت شاگرد عکاسی یک قاب عکس برای شما می آورد آن را بگیر #پولش را خودم حساب کردم،رفت و به #شهادت رسید...
✍ به روایت برادرشهید
#شهید_احمد_جهاندارلاشکی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
#لالہهای_آسمونے
علی #مسئول روابط عمومی تیپ المهدی بود و حاج علی فضلی فرمانده تیپ بود. در یکی از مراحل #عملیات رمضان وقتی علی شهید میشود, یکی از برادران شهید افراسیابی بالای سرش بوده است. #مادرم شک داشت که شاید علی اسیر شده است . ما یکی دوبار با #ذهنیت اسیر دنبالش رفتیم, تا اینکه آقای افراسیابی به مادرم گفت که «من بالای سر علی بودم و علی در لحظه #شهادتش آن قدر از آن خون رفته بود طلب آب کرده بود و لب تشنه شهید شد و شرایط و وضعیت عملیات طوری بود که من باید میآمدم عقب و علی را بغل یک #خاکریز گذاشتم». بعد از شهادت علی یکی دو تا از برادرهایم برای پیدا کردن #پیکر به منطقه رفتند ولی اثری از او پیدا نکردند و عراق آن نقطه را آب انداخته بود. برای علی یادبودی در قطعه 26 بهشتزهراگذاشتیم و چون در دفعه آخری که از جبهه برگشته بود لباسهایی که به #خون خود آغشته شده بود را نبرد همانها را به عنوان #یادبود در مزارش به خاک سپرد.
📎پیکر مطهر این شهید گرانقدر پس از ۳۵ سال شناسایی شد.
✍ به روایت برادر شهید
#شهید_علی_جنگروی🌷
#سالروز_شهادت
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1
سرهنگ "پاسدارشهیدمحمدغفاری"
قلم می گیرم و . . . غرق نگاهت میشوم آخر نگاهـم ڪن ڪہ بنویسم غزلـــهـای دو چشـمت را #شهید_احمد_نیکج
#خاطرات_شھـــــدا
💠احمد نذر امام هشتم
🔹 احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. #مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند
🔸تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری #زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود،
🔹 مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس #مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد،
🔸 موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به #مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
🔹من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، #دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
🔸احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه #دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
🔹- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من #پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
🔸خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن #طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو! اما انگار کس دیگهای احمدرو میکشوند سمت جبهه و آتش و خون ...و داداشم رفت .
✍ راوی ؛ خواهر شهید
#شهید_احمد_نیکجو🌷
#زیباترین_شهید_لشکر25کربلا
https://eitaa.com/saberin_shahid_ghafari1