❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》
🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریهاش برام غیر طبیعی بود. فکر میکردم شاید از شوق زیاد است. کمی که #آرامتر شد. گفتم: خانم قابله میخواست که ما اسمش رو #فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍
🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمیخواستن.
بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که #پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل میگرفت، دور از چشم ما گریه میکرد. میدانستم #عشق زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها دارد.🌺🥺
🌷 پیش خودم میگفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت میاُفته و گریهاش میگیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید میبردیمش حمام و قبل از آن باید میرفتیم دنبال قابله. هر چه به #عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمیخواد.
گفتم: آخه #قابله باید باشه.🛁👧
🌷 با ناراحتی جواب میداد: قابله دیگه نمیآد. خودتون بچه رو ببرین حمام.
آخرش هم نرفت. آن روز با #مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که #ان_شاءالله خوبه؟
گفتم: آره. برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، میخوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.🏡⁉️
🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا میخوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا #تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: میخوام خیلی #مواظب_فاطمه باشی.😳🥺💚
🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. #صاحبخانه وقتی فهمیده بود میخواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه میخوایم نه هیچی، چرا میخوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمیخواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸
🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله میمانست. هر کس میدیدش، میگفت: ماشاءالله! این چقدر #خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه میکرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، #خیلی_دوستش_دارم.🥰❤️
نمیدانم آن بچه چه سرّی داشت🕊...
#ادامه_دارد...🔰