❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهارم》
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم #ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این #موروثه را حفظ کنم.😊🌸
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را میانداخت و با #چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی میکرد. 🧀🍞☕️
🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت. این #عادتش بود. مادربزرگ سفره باز بود و #مهربان. روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند.
شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از #روستا برای کار و خرید میآمد، خانهٔ سید ابراهیم #ایستگاه_استراحتش میشد. 💚☺️
پدربزرگ اهل #شعر_و_شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را میگویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.
🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشتها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضربالمثل بلد است و #دکانش چه دود و دمی دارد!💙💜
🇮🇷آنقدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی #سید_ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از #سوریه آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب میگذاشتی سید ابراهیم #نبوی!" 😊💚
خندیدی، از همان خندههای....
باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊.....
🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز #امتحانهای ثلث سوم تمام نشده میرفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و #بابابزرگ را بفرست دنبالمان.😍
عزیز هم از پشت #تلفن قربان صدقه مان میرفت و چَشم چَشمی میگفت و #قول میداد بابابزرگ را راهی کند. ☎️
بابابزرگ میآمد، یکی دو شب میماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد #شمال.😊
🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و #تخممرغ دوزرده و نانهای داغ تنور و بازی با غازها و اردکها و خواندن #کتاب و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی میکرد و #عطری غریب به سینه مان میپاشید.🌧🌺
" خونهٔ مادربزگه، هزار تا قصه داره!"
خانهای که فوقش هفتاد متر بود و #حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما #باغ_بهشت بود.🏡
🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل #ابرها میبرد. ☁️🌥
بازی ما بچهها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. #عصرها زنها روی ایوان خانهها مینشستند و بساط چای به پا میکردند. ☕️🫖
مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آنها میرفت یا دعوتشان میکرد که بیایند.
در این دورهمی های زنانه روی #چراغ خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی میپختند.🍪
🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم #ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این #موروثه را حفظ کنم.😊🌸
مادربزرگ برای #نماز صبح که بیدار میشد دیگر نمیخوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفرهٔ صبحانه را میانداخت و با #چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی میکرد. 🧀🍞☕️
🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار میگرفت. این #عادتش بود. مادربزرگ سفره باز بود و #مهربان. روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند.
شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از #روستا برای کار و خرید میآمد، خانهٔ سید ابراهیم #ایستگاه_استراحتش میشد. 💚☺️
پدربزرگ اهل #شعر_و_شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را میگویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران.
🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف میکردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست میکند، چطور گوشتها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضربالمثل بلد است و #دکانش چه دود و دمی دارد!💙💜
🇮🇷آنقدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی #سید_ابراهیم.
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از #سوریه آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب میگذاشتی سید ابراهیم #نبوی!" 😊💚
خندیدی، از همان خندههای....
#ادامه_دارد...
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت دهم 》
دوید از اتاق رفت بیرون🕊...
#سجاد می خواست برود اراک دانشگاه. آمد ساکش را بر دارد، به هم نگاه هم نکردیم، حتی خداحافظی هم.✨
گونه هایم سرخ شده بود. صدای مامان را شنیدم که گفت: "علی آقا بریم شیر بخریم؟ " هر وقت قرار بود #خواستگار بیاید، مامان یادش می افتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون می کشید.☺️
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم #پایگاه، اما حال درستی نداشتم. مدام جمله ای در سرم می چرخید: آقای #صدر_زاده می شه این #در را بگذارین داخل وانت؟ ❤️💚
■□■□■□■□■
#چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم، انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم🌺
#مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت. اولین صحبت از سوی مادرت بود: "شنیدم #حوزه می رین!"🌱
_ بله!
_ سطح علمی اونجا چطوره؟
_ بد نیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم. هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.🚙
_ آخ ببخشید. #پدرم اومدن!
دویدم داخل اتاق. نفهمیدم آن ها چه گفتند، چه شنیدند و کی رفتند. حتی برای #شام بیرون نیامدم.🌸
بعدها از زبان خودت شنیدم که گفتی: "از مامانم پرسیدم: "چطور بود؟ گفت: والّاخودش را که خوب ندیدم چون رو گرفته بود، اما خب #مادرش را دیدم. از قدیم هم گفتن مادر را ببین، دختر را بگیر،"🥰
۲۹فروردین بود که با #پدر و مادرت آمدید. این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.🥺❤️
نمی توانستم تصمیم بگیرم. بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم کرد: سربازی نرفته بودی، کار نداشتی، یک ماه هم از من کوچک تر بودی، اما مامانم گفت: "حالا بذار بیان، بعد #تصمیم بگیر!"☺️
آمدید با دسته گلی بزرگ وزیبا: رز قرمز و مریم سفید.💐
از داخل کوچه صدا می آمد. #پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند: "از اون بالا میاد یه دسته #حوری/ همشون کاکل به سر، گوگوری مگوری."😁
صورتم گر گرفته بود. آن ها داشتند برای #معلمشان سنگ تمام می گذاشتند و من خیس عرق شده بودم.💦
در آشپز خانه بودم. سینی را برداشتم و فنجان ها را پر از #چای کردم وسجاد را صدا زدم: "داداش بیا ببر."☕️
سجاد به دستهای لرزانم نگاه کرد: "آبجی خاطرت جمع، می شناسمش، #پسر_خوبیه!"💚
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:"سمیه خانم تشریف بیارید."
آمدم داخل اتاق. پدرم با پدرت گرم صحبت بود. سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم. حرف ها را نمی شنیدم. فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد. کت و شلوار مشکی با #پیراهن سفید پوشیده بودی. 🌸
نمی دانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و با هم صحبت کنید. بلند که شدم، پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده می شد. به اتاقم رفتم و #کنج دیوار نشستم.❤️
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی #نگاهت را به صورتم بدوزی.😔
آن روز نمی دانستم که تو هم .....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹