پناه|panah
_ #داستان از بچگی روحیه ی عجیب و غریبی داشتم! کلا در حالت یاس فلسفی بودم و فرهاد و فریدون فروغی گ
_
#داستان
قسمت دوم...
...
چند تایی پس گردنی محکم خوردم و تا سه روز نذاشتن برم سرکلاس ! بعدش هم دوباره آقای ابراهیم پور بیچاره رو خواستن مدرسه! فردای اون روز با هزارتا من بمیرم و تو بمیری ، راهم دادن سرکلاس و معلم مون یه جلد کتاب "داستان راستان"مطهری داد دستم و گفت اینو بخون ، شاید آدم شدی!
توی خونه هم به شدت زیر نظر بودم! چون صادق هدایت می خوندم،همه فکر می کردن فازخودکشی دارم!
اگه می رفتم دم پنجره ،پنج نفر در جا می ریختن سرم و منو می کشیدن کنار! اگه می رفتم دم گاز ، کل فامیل می ریختن سرم و می بردنم به یه نقطه ی امن تا خودمو آتیش نزنم !
گلاب به روتون! حتی توی توالت هم پنج دقیقه آسایش نداشتم ! یکم که کارم طول می کشید، همه می خواستن درو بشکنن و بیان تو!
نقاشیایی که می کشیدم هم تعریفی نداشتن ! توی اکثر این نقاشیا یا خونه ای ماشینی ،چیزی آتیش گرفته بود یا من داشتم فراهانی رو با تفنگ می کشتم ! فراهانی همکلاسی بی تربیتم بود و می خواستم سر به تنش نباشه!
یه بار تصادفی سر امتحان نقاشی یه گل کشیدم ! اصلا مدرسه ریخت به هم! انگار دهه ی فجر شده! اونقدر تحویلم گرفتن که نگو! سر صف بهم جایزه دادن و گفتن اجازه داری بعد از قرآن و پخش سرود ملی ، یه چیزی بخونی !
معلم مون هم با لبخند اومد پیشم ؛ بازوم رو سفت نیشگون گرفت و در گوشم گفت :اگه "یه مرد بود، یه مرد" رو پشت میکروفن بخونی ،کلّه تو می کنم!
منم گفتم چشم و پشت میکروفن با صدای گوش خراشم خوندم : مثل غنچه بود آن روز ! غنچه ای که روییده! در هوای بهمن ماه! یک درخت خشکیده! بابام هم وقتی فهمید من توی مدرسه گل کشیدم ،خیلی خوشحال شد و برام یه پرس سیرابی خرید!
ولی از چند وقت بعد، دیگه نتونستم به سنت گل کشیدن ادامه بدم ! حس می کردم دارم خفه می شم ! اصلا خودم نبودم ! پیه تنبیه شدن رو به تنم مالیدم و دوباره شروع کردم به کشیدن نقاشی های مورد علاقه ی خودم و کشتن فراهانی و آقا معلم به روش های مختلف!
مادرم هنوز اعتقاد داره که که تقصیر اون صادق هدایت پدرسوخته ست و اگه داستان راستان رو خونده بودم ،هم دنیارو داشتم هم آخرت رو ! من اما فکر می کنم اگه اونا جلوی نقاشی کشیدنامو نمی گرفتن و استعدادای درخشانمو سرکوب نمی کردن،الان شخص مفیدی برای اجتماع شده بودم!
.
.
حامد ابراهیم پور
اعترافات
پناه|panah
خیلی هاتون خیلی از ابراهیم پور و داستان هاش بهم پیام دادید یه داستان غمگین داره که براتون میذارم🙂
_
#داستان
«ننه شهرزاد» ۱۹ سالش بود!بار اول توی پارکی که درکتابخونه ی شبانهروزی اونجابرای کنکور درس میخوندیم، دیدمش.با صورت سبزهی لاغر وموهای قهوهای و مانتوی خاکی-ته پارک،کز کرده توی سرما -پشت یه بوته نشسته بود.ما یک گروه ۷-۶ نفره بودیم که روزا در کتابخونه ی شبانه روزی اون پارک درس میخوندیم و شبا همونجا میخوابیدیم! هم سن وسال هم نبودیم.غیر از من،یکی بود که۴-۳سالی میشد،پشت
کنکوری بود.قسمخورده بود که تا دانشگاه قبول نشده،موها و ریشاش رو کوتاه نکنه!برای همین موهای درهم فرفری ش تا زیرشونه هاش رسیده بود و ریشای بلندش تا نزدیکیای قفسهی سینه! یه بارونی مشکی هم داشت که زمستون و تابستون تنش بود! خلاصه یه هپلی به تمام معنا محسوب میشد! اسمش رو گذاشته بودیم هپلیوس خدای کنکور!
یکی دیگه هم بود که ازهمهی ما بزرگتر و خلوضعتر بود! فوقلیسانس جنگلبانی داشت ودلش میخواست دکترا قبول بشه.بهش میگفتیم دکترجنگلی! چون کلمهی دکتر رو به همراه داشت،پذیرفته بود واعتراضی نمیکرد! نصف شبا مست و پاتیل روی میز کتابخونه می ایستاد و برای ما جوونا درباره حفظ محیط زیست سخنرانی می کرد!
یکی دیگه هم بود معروف به مهندس،با موهای روشن وچشمای آبی که آدمحسابی جمع ما بود! کامو و سارتر می خوند و واسه خودش یه پا فیلسوف اگزیستانسیالیست محسوب میشد! هرروز مارو کلی نصیحت میکرد و جملههای قصار میگفت و ازخاطرات جورواجورش در کشورهای دیگه تعریف میکرد.میگفت ازخارج برای تقسیم ارثومیراث پدری اومده وخواهر برادراش کل سهمالارثش رو بالا کشیدن. حالا هم پولش تموم شده ونمی تونه برگرده خارج! برای همینم توی کتابخونه ی پارک میخوابه! روزی که دستگیرش کردن،توی پارک نبودم. بعداً بهم گفتن فروشندهی مواد بوده! ولی هیچوقت سعی نکرد به هیچکدوم از بچههای کتابخونه چیزی بفروشه وحتی وقتایی که بعضی از بچهها رو با سیگار میدید،حسابی دعواشون میکرد!
دو سه نفر دیگه هم در گروههای سنی مختلف بودن،ولی ننه شهرزاد برای همهی ما ننه شهرزاد بود!
یهشب که داشتیم تو پارک قدم میزدیم، متوجه شدیم که ۲تا از اراذل منطقه مزاحمش شدن و میخوان به زور ببرنش...ما چندتا رفیق کجوکوله و نامتجانس هم، رگ فردین بازیمون ورم کردو رفتیم کمکش!به ما اعتماد کردو دید مثبتتر یا گرفتارتر از اون هستیم که بخوایم بهش چشم بد داشته باشیم.بعد ازون دیگه کسی نمیتونست توی پارک مزاحمش بشه.هرکسی بهش نزدیک میشد،با این گروه خشن طرف بود!
ادامه دارد...
#حامد_ابراهیم_پور
پناه|panah
_
_
#داستان
این دقیقا ورودی حجرهی من بود، عصرها روی همین پلهها آب میپاشیدم زیلو میانداختم و حیاط پر میشد از جیغ نستعلیق روی پوسترهای روغنی که پشتشان جان میداد برای اینکه یک نقطه بگذاری بعد توی همان نقطه معکوس بکشی بعد قوس ر را رعایت کنی و بنویسی مَرد.. هنوز هم برای امتحان خودکار و مینویسم ؛ «مرد»طاقچهها را دل بده، توی حجره هم همین خبر بود،دیوارها تا کمر کاشی بودو دورتا دور تاقچههای گچی تو رفته، پستو هم داشت، که جای لباس بود و رختخواب و یک چمدان فلزیکه خانهی عطرهایم بود و انگشترهایم و پول !! و یک دفتر ممنوع و لایش یک عکس ممنوعتر..، یک عکس از خانم میتراحجار در متولد ماه مهر درست در همانسکانسی که فروتن میپرسید: چه جوری اومدی؟ و جواب میگرفت: بو کشیدم و اومدم...توی یکی از طاقچهها یک آکواریوم بود با پنجتا گوپی و توی طاقچهای دیگر یک چفیه را مثلث پهن کرده بودم کف، یک لنگ پوتین داییعلی را کش رفته بودم، واکس زده بند نو انداختم و توی قسمت ساق پوتین یک دسته گندم خشک گذاشتم و شد یک گلدان، یک آینه، چندتا پوکه فشنگ ژ۳ و یک پلاک و چندتایی هم از آن زیارتهای آل یاسین و عاشورا و توسل و دعای عهد که توی مشمای پرس میکنند هم بود کنار قمارعاشقانه سروش و کویر شریعتی و پیامبر و دیوانه جبران خلیل جبران..
.
نصف ایران میگفت ناطق و نصف دیگرش میگفت خاتمی..من اما حواسم به گوپیهایم بود و سعدی حفظ میکردم، من را چه به این غلطها...که رییس جمهور انتخاب کنم، کدام پانزده ساله هست که کلهاش وردارد جامعه مدنی و آزادی بیان یانی چه؟ من فقط استایل عکس سید را دوست داشتم، من عاشق آن حرز امام جوادش شده بودم، من ساعت استیل بستنش مسخم کرده بود و لبادهای سرمهای که پانزدهسالگیام را به فنا داده بود...من فقط عکس آیندهام را گذاشته بودم توی طاقچه کنار بقیه آرزوهایم...
پنجشنبه بود رفتم بم، شنبه آمدم،حجره پریشان بود، دوتا گوپیها وارونه روی آب بودند، قاب عکس آیندهام افتاده بود کف حجره خاکشیر...تیزی شیشهخردهها پوستر را چاک داده بود...دسته گندم لگدمال شده بود،با زغال توی طاقچه نوشته بودند: «فقط ناطق»از کلمهی فقط بدم آمد از همانروز و کمتر خرجش کردم،همان سایهها، همان دستهای توی متولد ماهمهر که صابون را دست به دست میکردند انگار توی مدرسهی ما هم بودند، عکس سید را تا کردم لای دفترچه ممنوعه گذاشتم و دیگر هیچ وقت هیچجا دلم نخواست مثل کسی باشم...اینی هم که میبینید، اینجام، تمام راهو بو کشیدم، خستهام، زخمیام، یه ذره بالهام جون بگیره میپرم میرم.
#حامدعسکری
پناه|panah
_ #داستان «ننه شهرزاد» ۱۹ سالش بود!بار اول توی پارکی که درکتابخونه ی شبانهروزی اونجابرای کنکور د
_
#داستان
اواسط دهه ی ۷۰به هزار دلیل فرهنگی واقتصادی و اجتماعی،فرار دخترا ازخونه باب شده بود و ننه شهرزاد یکی از دخترایی بود که از یه شهر جنوبی فرار کرده بود به تهران.داستان غمانگیزی هم داشت که اگه بخوام اینجا بنویسم مثنوی هفتادمن می شه.
پول هامونو روی هم گذاشتیم وشهریهی ۱سال ثبتنام تو کتابخونه رو براش پرداخت کردیم.اینجوری دیگه می تونست شبا توی کتابخونه بخوابه و نگرانی از بابت جای خواب نداشته باشه. یه کاپشن گرم خزدار هم براش از تاناکورای محل خریدیم! اونم خیلی هوای ما رو داشت.به درددل و غرغرامون گوش میداد و وقتی مریض میشدیم،برامون توی یه کتری بزرگ شلغم میپخت! غروبا هم توی همون کتری سوختهی داغون -که معلوم نبود ازکجای پارک پیداش کرده-روی آتیش چایی درست میکرد و دور هم مینشستیم به چای خوردن و گپ زدن.بعضی وقتا هم به من میگفتن شعر بخون! وسطای شعر که میرسیدم، شهرزاد گریه میکرد.
شب عید اون سال دور هم بودیم.برای خودمون هفتسین درست کردیم!عجیب ترین هفت سینی که در تاریخ این مملکت درست شده!تنها سین متعارفش سبزهای بود که ازتوی پارک کنده بودیم! همه جور"سین"ی داشت،حتی سوسک! اون روزا ما یه خونوادهی کامل و متحد بودیم.یه عده آدم عجیب و غریب جدا افتاده که توی دنیا هیچکسی رو جز همدیگه نداشتن.
جواب کنکور که اومد،من و هپلیوس-هرکدوم یه دانشگاه-جدا قبول شدیم. بعد از چندماه که به پارک برگشتم،خبری از دکترجنگلی نبود ومهندس رو دستگیر کرده بودن!
ولی ننه شهرزاد...انگار دود شده بود و رفته بود هوا..انگار آب شده بود و رفته بود زمین...
خیلی سعی کردم بفهمم کجاست و چیکار میکنه.برگشته خونه شون یا نه؟ ولی هیچوقت اثری ازش پیدا نکردم.
چندشب پیش دوباره یادش افتادم.آرزو کردم که برگشته باشه خونه یا لااقل خونهای همینجا برای خودش دست و پا کرده باشه.آرزو کردم ایکاش بلایی که اون سالها سر خیلی ازون دخترا میومد، سرش نیومده باشه...
سالهای زیادی ازون موقع میگذره.ننه شهرزاد اولین آدمی بود که با شعرای من گریه میکرد وتنها کسی بود که به من مأیوس از خودم میگفت: یه روز بقیه شعرای تو رو میخونن! بعدازون کتابای زیادی ازمن چاپ شد وآدمایی هم بودن که بهم می گفتن با شعرای تو حس خوبی داشتیم،یاحتی گریه کردیم!ولی من بیشترشون رو گذاشتم به حساب تعارف! اما هیچ وقت نتونستم گریه های واقعی شهرزاد رو فراموش کنم.
اعترافات
#حامد_ابراهیم_پور
پناه|panah
_
_
#داستان
پدرم معمار بود.
هر روز عصر که خُرد و خمیر از سر کار به خانه برمیگشت، گوشهای مینشست و از درد کمر و پا شکایت میکرد. آنوقت بود که کار من و سمیرا شروع میشد؛ باید تا وقتی که حالش جا میآمد و رضایت میداد، دست و پا و کمرش را لگد میکردیم. تن خستۀ پدرم را ماساژ میدادم و زیر لب غُر میزدم که مگر کمر هم درد میگیرد؟ مگر پا هم درد میگیرد؟ حالا گیریم درد بگیرد، مگر ممکن است هر روز درد بگیرد؟
مادرم پرستار است.
پرستاری هنوز جزو مشاغل سخت نیست! اما در سالهایی که با مادرم زندگی میکردم، هر وقت پس از ساعتها کار طولانی و شیفتهای پشت سر هم از بیمارستان به خانه میرسید، فقط آنقدر توان داشت که جواب سلام مرا بدهد، یک مشت قرص مُسکن و آرامبخش را با یک لیوان آب گرم شیر سر بکشد و تن خستهاش را به رختخواب برساند تا بتواند برای شیفت کاری بعد آماده شود. من هم گوشهای ساکت مینشستم و کتاب میخواندم؛ اما در دلم میگفتم مگر در بیمارستان چه میکنید که اینطور خسته میشوید؟ من دیگر در خانۀ مادرم زندگی نمیکنم؛ اما هنوز هم که از بیمارستان برمیگردد با چند قرص، کولهبار خستگیهایش را به دوش خواب میاندازد.
من نویسندهام.
حالا سالهاست از سالهایی که پدر و مادرم را درک نمیکردم گذشته. هر روز غروب که از محل کارم به خانه برمیگردم، سبد قرصهایم را مقابلم میگذارم و آنها را یکییکی از خشاب درمیآورم:
- کپسول جگری، برای کبد.
- قرص خردلی خطدار، برای رفع عوارض کپسول جگری.
- قرص سرخابی، مُسکن.
- قرص صورتی خطدار، برای رفع التهاب مفاصل.
-کپسول زرد، برای تسکین دردهای روماتوئیدی.
- قرص سفید ساده، برای رفع عوارض کپسول زرد.
- قرص کالباسی، مسکن قوی.
- قرص سپید خطدار، برای رفع حملات آلرژیک.
- کپسول زرد کوچک، برای تقویت مفاصل.
- قرص پوست پیازی، برای خون.
- قرص نارنجی کوچک، برای کاهش درد و التهاب معده، ناشی از مصرف زیاد قرص.
کارم که با قرصها تمام میشود آنها را یکییکی میخورم و با خودم میگویم: بله آقاجان! هم کمر درد میگیرد، هم پا درد میگیرد، هم دست درد میگیرد، هم هر روز درد میگیرد...
#سورنا_جوکار
پناه|panah
_
عاشقِ پیراهنِ چهارخانه ى مردانه بود!
روبروى ویترین مغازه ها مى ایستادیم و برایم انتخاب میکرد...
چشم بسته سلیقه اش را قبول داشتم
قرار بود یک یادگارى بدهیم به یکدیگر؛
یکى از چهارخانه هایم را خواست که هروقت تن میکردم
تا ساعتها قربانِ قد و بالایم میرفت
انتخابِ خودَش هم بود...
یک روز برایم عکسى فرستاد که دیدم لباسم را تن کرده و
آستینهایش را مثلِ خودم تا آرنج بالا زده و
لبخندِ لعنتى اش را هم چاشنىِ عکس کرده...
میگفت دلم نمى آید زیاد بپوشمش
مبادا بوىِ عطرِ تلخِ مردانه ات از روىِ لباس بپَرَد!
میگفت چهارخانه هایت را که تن میکنم،
امنیت تمامِ وجودم را میگیرد
حالا سالهاست که ندارَمش
دلیلش مهم نیست
مهم تمام چهارخانه هایى ست،
که دیگر صاحبخانه ندارد!
#علی_قاضی_نظام
#داستان
#داستان
چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود.وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد
و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!
تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.
نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند!
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.
حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .
هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان !
و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد..
مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو !
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.
از لبش خون می آمد و می لرزید.
موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.
کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.
احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !
#داستان
دم انتخابات که میشد،رفتارش عجیب میشد.
همچین که میدیدی اش، میگفتی حتما سپاهی است.یا حتما آخوند بوده یا یک شغلی حکومتیای چیزی دارد. کت و شلواری، ریش و سیبیل پرپشت جوری که با همان ریش مشخص باشد مذهبی است، یک تسبیح ترجیحا رنگ جیغ، تیپ انتخاباتیاش بود.آنچنان نور بالا میزد که بیا و ببین.
به قول یاسوجی ها این ادمِ جا نَگِرُوتَه ،ادبیات کلامیاش هم عوض شده بود و همش ابروی نظام، آبروی نظام میکرد. از اخرین سخنرانی رهبر مملکت دو جمله هم بارش نبود ولی ان مدت، حضرت اقا،حضرت اقا از دهانش نمی افتاد.از قضا یکی از بستگان نزدیکش در دوران جنگ تحمیلی، شهید شدهبود و خون آن جوان، شده بود قسم اول آقا. مثلا میگفت: ( به جون شهیدم قسم که آبروی نظام میره اگه ...) اوایل که حرفهایش را گوش میدادم، یک اصولگرای دو آتشه بود. سنگ شخصیت های اصولگرا را سینه میزد و برایشان ستاد انتخاباتی میزد.
گذشت، تا من در یک دورهمی ،گفتم دارم از طرف دانشگاه میروم شلمچه و اسمم درآمده.
آقای اصولگرا شنید و گفت: (من از یه جایی بهبعد اسم دفاع مقدس که میاد حالم به هم میخوره. کجاش مقدسه؟؟ چقدر جوون الکی الکی کشته شدن... چقدر الکی شهید دادیم... چقدر الکی شهید معرفی شدن! )
برق از سرم پرید. پرسیدم:(چطور؟؟)
گفت:(اصلا فلان فرمانده با نوزده سال سن چی از فرماندهی حالیشه؟؟ بگو ببینم اقای (... )چی میدونست که گذاشته بودنش نیروی اطلاعات؟؟ پدرسگا چهل سال فریبمون دادن! همش دروغ... همش دروغ!)
گفتم:( الان تعریف شما از شهید، اونیه که بنیاد شهید اعلام کرده یا همرزماشون گفتن یا چی دقیقا ؟ )
گفت:( والا من از عده ای شون دو جور قضيه شهادت کسی رو شنیدم. ادم نمیدونه کدومو باور کنه...)
حرف های دیگری هم زد که فقط یادم هست کل حرفش زیر سوال بردن شهدا بود ،که من نه تاب شنیدنش را داشتم نه الان تاب نوشتنش را دارم. فقط گفتم :(آدم باید مواظب حرف زدنش باشه) یا چنین چیزی. اهل بحث کردن با اینطور ادمها نیستم. رفتم دورتر نشستم و یک لیوان چای، برای خودم ریختم که بقیهی سخنرانی اش را نشنوم. دست هایم میلرزید.یخ کرده بودم...
___
جانگروته: بی قرار
#خرده_خاطرات
#متکلم_وحده
Eitaa: @Emtedad_Parvanehaاپیزود کتاب سِرّ سَر پارت1.mp3
زمان:
حجم:
11.08M
_
داستان صوتی ،از کتاب سرِ سَر
(پارت اول)
🎙گوینده: #متکلم_وحده
📚✒️ به قلم: #نجمه_طرماح
#پادکست
#داستان
به همت موسسه روشنای راه زندگی
📻https://eitaa.com/sabtbasanad
Eitaa: @Emtedad_Parvanehaاپیزود چهارم سرسر پارت 2_mixdown(2).mp3
زمان:
حجم:
15.39M
_
داستان صوتی ،از کتاب سرِ سَر
(پارت دوم)
🎙گوینده: #متکلم_وحده
📚✒️ به قلم: #نجمه_طرماح
#پادکست
#داستان
به همت موسسه روشنای راه زندگی
📻https://eitaa.com/sabtbasanad
Eitaa: @Emtedad_Parvanehaاپیزود کتاب سِرّ سَر پارت3.mp3
زمان:
حجم:
10.9M
_
داستان صوتی ،از کتاب سرِ سَر
(پارت سوم)
🎙گوینده: #متکلم_وحده
📚✒️ به قلم: #نجمه_طرماح
#پادکست
#داستان
به همت موسسه روشنای راه زندگی
📻https://eitaa.com/sabtbasanad
#داستان
در ایام آموزشی خدمت اجباری، ما را مثل بقیهی سربازان وطن به میدان تیر برده بودند! یکی از مواردی که خیلی روی آن تأکید میکردند این بود: آن هایی که نتوانند تیرها را به هدف بزنند به شهرهای دورافتاده تبعید می شوند و آن هایی که موفق شوند همهی تیرها را به هدف بزنند، به هر شهری که خودشان بخواهند، اعزام خواهند شد!
این امر نگرانی زیادی بین ما کچلهای مضطرب ایجاد کرده بود و همه دلواپس تبعید شدن به شهرهای دوردست بودیم! یکی از دوستانمان که ورزشکار و مربی شنا و یکی دو ورزش دیگر بود، در ایام دانشجویی در شهر رشت، عاشق دخترخانمی شده بود و خیلی دوست داشت که برای ادامهی خدمت به رشت برود!
من اما انگیزهی چندانی نداشتم! بهعنوان یک عینکی خسته تکلیفم روشن بود و دقیقاً هنگام تیراندازی، طبق انتظاری که از خودم داشتم، تمام تیرها را زدم به کوه! بدون استثنا ! با ژ3، کِلاش و کُلت تیراندازی کردیم و حتی یک گلوله ی من هم به بیست متری نشانه اصابت نکرد!
اما آن دوست قهرمان مان همهی تیرها را زد به هدف! بدون استثنا همه یشان را!
بعد از اتمام دوران آموزشی منی که فایدهی نظامی برایشان نداشتم و از قبل جزو تلفات جنگی محسوب میشدم را برای خدمت در بخش اداری فرستادند به تهران و آن دوست قهرمانمان را بهعنوان تکتیرانداز فرستادند به مرز سیستان تا با اشرار مقابله کند!
اینها را نوشتم تا بگویم زندگی از این بازیها زیاد دارد! قابل پیشبینی نیست و کامل بودن، خیلی وقتها نتیجهی عکس میدهد و به ضرر آدم تمام میشود...
#حامد_ابراهیم_پور