eitaa logo
پناه|panah
176 دنبال‌کننده
844 عکس
85 ویدیو
1 فایل
اینجارو پناه گاه بدونید❤️🍃 لذت یادگیریِ شعر و ادب از فوروارد عاشقانه های این کانال برای بوی فرندتان، راضی نیستیم :) فرمایشات ، غرغریات، مدح و ستایش، فحش و نکوهش و تبلیغات حمایتی: @saadatkhah1
مشاهده در ایتا
دانلود
پناه|panah
از اونجایی که داره حالتون از ابراهیم پور و داستاناش بهم میخوره، یه داستان دیگه بخونیم😁
_ سه‌شنبه‌ها ظهر می‌رفتم بلیط می‌خریدم برای کرمان، چهارصدتومن می‌دادی یک چیزی داشت مثل دسته چک اسمت را می‌پرسید، روی یک برگش می‌نوشت بعد با تیکی تو را در اتوبوس جانمایی می‌کرد، بعد راننده می‌آمد، سوار امیشدیم و خب طبیعتا لِیدیز فِرست بود، صندلی‌های مخمل لاکی براق، پرده‌های زرشکی، کف‌پوش پشت گونی، عکس مولا هم در قابی وسط دوتا شیشه‌ی بزرگ و‌کلی جزییات دیگر صندلی‌های پشت سر راننده را هیچ وقت نمی‌فروختند و نفهمیدم چرا ؟ بوی سفر برای من یعنی بوی یال همین مادیان سرخ... بوی میکس سیگار و‌ عطر دریک...بوی چای و‌ نارنگی... از شهر که بیرون میزد صلوات‌ها که تمام میشد، شعری را که قرار بود عصر توی جلسه‌ی شعر کرمان بخوانم را بارها میخواندم، که مسلط باشم، موبایل نبود و‌ راه به کتاب می‌گذشت، دوبلینی‌ها. ترجمه‌ی زخم ، ملکوت تکلم و...همه را در بطن این مادیان سرخ خواندم، من می‌خواندم و معین هم می‌خواند: شده‌ام بت‌پرست تو قسم به‌چشمون مست تو... صدام کن ای صداقت پیشه‌ بی‌بی گل عتیقه و همیشه به این فکر میکردم آنجا که توی اوج می‌خواند: تو عاشق پیشه‌ای همّیشه ای محشر به پا کن را ای کاش می‌خواند: «تو عاشق پیشه‌ای هم‌ریشه‌ای» خیلی قشنگ تر می‌شد... من مسیر نوشتن را انتخاب کرده‌بودم و یک تکه از مسیر را باید با مادیان سرخ تاخت می‌رفتم...یک شب که بر‌میگشتم راننده پرسید: پسر تو‌ هر هفته یه کتاب دستت میری کرمون ظهر ورمیگردی چه خبره؟ عاشقی؟ دلت جایی گیره؟ همین بم خودمون کم دختر داره؟ بامعرفت‌تر از شهربالایی‌ها هم هستن... من چه باید می‌گفتم؟ حرف‌های مرد همدلی داشت و‌ نداشت... من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...چقدر پیرزن و پیرمرد که از تکانهای اتوبوس به قول خودشان ماشینی شدند و بالا آوردند توی سطل‌های آویزان زیر دسته‌ی صندلیهای مخمل... چقدر پشت ایست‌بازرسی‌های پاسگاه مرصاد افسر جوان دست روی قلبم گذاشته بود که استرسم را بسنجد و پرسیده بود خدمت رفتی؟ و دلم ریخته بود، چقدر هنگامه‌ی افتخاری را اشک ریختم... ساقی یکی بود و خمار چهل صندلی... و رضا با دوسویی دسته سبز از یخدان یخ میشکست می‌انداخت توی پارچ قرمزی که رویش نوشته یا ساقی کربلا و راه می‌افتاد توی کوچه وسط اتوبوس همه را با دولیوان یکی سرخ و یکی سبز آب می‌داد، لیوان سبز مال خانمها بود . دل است دیگر و خاطره عین نخ دکمه چشمت می‌افتد، می‌آیی بکش‌ی‌اش بدچشمی نکند ، تلپ دکمه‌ات می‌افتد..من هنوز این لاکردارها را که میبینم مشامم پر میشود از همان میکس سیگار و دریک، کله‌ام خیساخیس صدای معین می‌شود : بگو که گل نفرستد کسی به خانه من... ها تصدق
عشق رازی ست به اندازه ی آغوش خدا عشق آنگونه که میدانم ومیدانی نیست
برادرهای تو‌ جمعند در چاهی ته دنیا تو ای یوسف‌ترین از ماه آنها را تماشا کن
سزای خواندن ازعشق است ،درگوش کرِ جنگل اگر که قطره خونی گوشه ی منقارمان مانده
به اشك آلوده چشمان و به هق هق غبغبي دارم پريشاني زلفش را بنازم ...چه شبي دارم منِ تسبيح در جيبِ عقيقْ انگشترِ اهلي عجب بالابلايِ وحشيِ لامذهبي دارم
پناه|panah
_
_ این دقیقا ورودی حجره‌ی من بود، عصرها روی همین پله‌ها آب میپاشیدم زیلو می‌انداختم و حیاط پر می‌شد از جیغ نستعلیق روی پوسترهای روغنی که پشتشان جان میداد برای اینکه یک نقطه بگذاری بعد توی همان نقطه معکوس بکشی بعد قوس ر را رعایت کنی و بنویسی مَرد.. هنوز هم برای امتحان خودکار و می‌نویسم ؛ «مرد»طاقچه‌ها را دل بده، توی حجره‌ هم همین خبر بود،دیوارها تا کمر کاشی بودو دورتا دور تاقچه‌های گچی تو رفته، پستو هم داشت، که جای لباس بود و رختخواب و‌ یک چمدان فلزی‌که خانه‌ی عطرهایم بود و انگشترهایم و پول !! و یک دفتر ممنوع و لایش یک عکس ممنوع‌تر..، یک عکس از خانم میتراحجار در متولد ماه مهر درست در همان‌سکانسی که فروتن می‌پرسید: چه جوری اومدی؟ و جواب می‌گرفت: بو کشیدم و اومدم...توی یکی از طاقچه‌ها یک آکواریوم بود با پنج‌‌تا گوپی و توی طاقچه‌ای دیگر یک چفیه را مثلث پهن کرده بودم کف، یک لنگ پوتین دایی‌علی را کش رفته بودم، واکس زده بند نو انداختم و توی قسمت ساق پوتین یک دسته گندم خشک گذاشتم و شد یک گلدان، یک آینه، چندتا پوکه فشنگ ژ۳ و یک پلاک و چندتایی هم از آن زیارت‌های آل یاسین و عاشورا و توسل و دعای عهد که توی مشمای پرس میکنند هم بود کنار قمارعاشقانه سروش و کویر شریعتی و پیامبر و دیوانه جبران خلیل جبران.. . نصف ایران میگفت ناطق و نصف دیگرش میگفت خاتمی..من اما حواسم به گوپی‌هایم بود و سعدی حفظ می‌کردم، من را چه به این غلط‌ها...که رییس جمهور انتخاب کنم، کدام پانزده ساله هست که کله‌اش وردارد جامعه مدنی و آزادی بیان یانی چه؟ من فقط استایل عکس سید را دوست داشتم، من عاشق آن حرز امام جوادش شده بودم، من ساعت استیل بستنش مسخم کرده بود و لباده‌ای سرمه‌ای که پانزده‌سالگی‌ام را به فنا داده بود...من فقط عکس آینده‌ام را گذاشته بودم توی طاقچه کنار بقیه آرزوهایم... پنج‌شنبه‌ بود رفتم بم، شنبه آمدم،حجره پریشان بود، دوتا گوپی‌ها وارونه روی آب بودند، قاب عکس آینده‌ام افتاده بود کف حجره خاکشیر...تیزی شیشه‌‌خرده‌ها پوستر را چاک داده بود...دسته گندم لگدمال شده بود،با زغال توی طاقچه نوشته بودند: «فقط ناطق»از کلمه‌ی فقط بدم آمد از همان‌روز و کم‌تر خرجش کردم،همان‌ سایه‌ها، همان دست‌های توی متولد ماه‌مهر که صابون را دست به دست می‌کردند انگار توی مدرسه‌ی ما هم بودند، عکس سید را تا کردم لای دفترچه ممنوعه گذاشتم و دیگر هیچ وقت هیچ‌جا دلم نخواست مثل کسی باشم...اینی هم که می‌بینید، اینجام، تمام راهو بو‌ کشیدم، خسته‌ام، زخمی‌ام، یه ذره بال‌هام جون بگیره می‌پرم می‌رم.
شانه برای زلف پریشان چه فایده؟ خانه برای بی سر و سامان چه فایده؟ 
دلم قرصه وقتي كنار مني نلرزه دلت از غم روزگار گلوم خشك شد دختربيدمشك يه ليوان شربت واسه من بيار
بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت کیسه باروت از ستارخان برداشته
منِ مخاطب ،باید حواسم به شان ذهنیت و شخصیت خودم باشه تا هررررر چیزی توی مارکت موسیقی مُد شد گوش ندم و چارچوب داشته باشم توی موسیقی گوش دادن... پ.ن: ترانه های خوب رو با همین هشتگ میتونید توی این کانال ببینید معمولا های اقایونِ مرحوم و... بسیار شنیدنی و قشنگ هستند 😍 که توسط خواننده های داخل و خارج انتخاب شدند و شدند...