فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موش 🐭
✂️ کاردستی و اسباب بازی ساده
برای سرگرم کردن کوچولوها 😍
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🫵🏼 تسلیم نشو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚪️ پنهانکاریِ خوب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چه خوبه که
راه باشیم نه سد؛
کلید باشیم نه قفل؛
نوازش باشیم نه سیلی؛
با هم بخندیم نه به هم؛
همدیگه رو درک کنیم نه ترک؛
نمک لحظهها باشیم نه نمک زخمها.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📝 شاعر حق پرست و صادق
🗓 به فراخور سالروز درگذشت استاد شهریار
و روز شعر و ادب فارسی
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۵:
مردم یکی یکی میآمدند جلو و میگفتند:
«فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
دایی ام رو به شوهرم کرد و گفت:
«پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت:
«فرنگیس، دایی ات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آن قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیه ی زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهایشان سوار شدند. دایی ام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصام نژاد، الماس شاه ولیان (پدر همعروس ریحان)، احمد شاه ولیان، (برادر ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچه ی کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهایمان به باویسی و تاجیک رفته اند. باویسی نزدیک پرویز خان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصر شیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهایمان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم کم پخش شدند و رفتند خانههایشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت:
«فرنگیس، روله (عزیزم) قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید:
«چه میخواهد بشود فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چه طور یک دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم:
«ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند.»
پدرم تسبیحش را برداشت و گفت:
«صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب!»
تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گور سفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی از شادی حرفی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آن جا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از این که من به آن جا رفته بودم. خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناجی
🌷 به یاد «شهید جلال اسدی»
ناجی زائران کربلا از آتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🍁🍀
کاش در دهکدهی عشق، فراوانی بود
توی بازار صداقت، کمی ارزانی بود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر، هر شب
روی شفافترین خاطره، مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هر چه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهام است
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدَر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودیها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانهی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه، چراغانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی، کاش دعایی بکنیم
راز این شعر، همین مصرع پایانی بود
«مریم حیدرزاده»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🍝 از آداب خوردن
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
به خودت حق بده
گاهی خسته بشی،
دلت بگیره،
شکایت کنی،
بهانه بگیری،
گریه کنی،
دور باشی از همه
و....
آره حق داری؛
ولی بدون که حق نداری توی حال بدت بمونی و متوقف بشی.
یک نفس بگیر و سرحالتر ادامه بده.
زندگی همینه!
اگر بالا و پایین نشه
باید تعجب کرد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「📿」
خدایا!
آینده پنهان است اما مهم نیست!
همین كافی است که تو راه را میبینی و من تو را.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba