6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چه افتخار افتضاحی!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌳 از درخت بیاموزیم!
✔️ برای بعضیها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آن ها بدهیم.
✔️ برای بعضیها باید تنه بود تا تکیهگاه آن ها باشیم.
✔️ برای بعضیها باید شاخ و برگ بود تا
عیبهای آن ها را بپوشانیم.
✔️ برای بعضیها باید میوه بود تا طعم زندگی شیرین را به آن ها بیاموزیم.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۳: وقتی هواپیماها رفتند، کم کم سر و صداها خوابید. دور هم جمع شدیم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۴:
از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود. برادرها و فامیلهایم کجا بودند؟ نیروهای صدام الآن کجا بودند؟ یک دفعه دیدم یکی از طرف کوه میدود و میآید. بلند شدم و دستم را روی چشمم گذاشتم تا بهتر ببینمش. از فامیلهایمان بود. مرد به طرف ده میآمد و فریاد میزد:
«خانهتان خراب شود، عراق قصر شیرین را گرفت.»
همه ی مردم سر از پنجرهها و درها بیرون آورده بودند، به او که از دور میآمد، نگاه میکردند و با تعجب به فریادهایش گوش میدادند. هیچ کس نمیتوانست تکان بخورد. فکر کردم دارم خواب میبینم.
مرد عرق کرده بود و معلوم بود راه زیادی را پیاده آمده است. مردم دورش را گرفتند و هی میپرسیدند چی شده؟ وقتی مرد فامیل نفس تازه کرد، گفت:
«به خدا راست میگویم. خانه خراب شدیم. عراق، قصر شیرین را گرفت. نیروهایشان دارند به این سمت میآیند.»
یک لیوان آب دستش دادم. آب را تندی گرفت و سر کشید. بعد در حالی که نفس نفس میزد، ادامه داد:
«به همه بگویید آماده ی فرار باشند. عراق دارد جلو میآید. هیچ چیز جلودارشان نیست.»
یک دفعه یاد مردهای روستا افتادم که به جبهه رفته بودند. برادرهایم ابراهیم و رحیم در جبهه بودند. مردم روستا، با نگرانی جمع شدند. نگران عزیزانمان بودیم. مادرم به پایش میکوبید و رو به برادرش میگفت:
«پسرهایمان، محمد خان! پسرهایمان چه میشوند؟ دیدی چه طور بی چاره شدیم؟ دیدی چه بر سرمان آمد؟»
داییام محمدخان، گرفته و ناراحت، توی حیاط ما ایستاده بود و هی این طرف و آن طرف میرفت. مردم، با نگرانی، با هم حرف میزدند. همه گیج بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یک دفعه دایی ام بیقرار شد و با صدای بلند گفت:
«به طلب فرزندانمان میرویم. جمع شوید، باید حرکت کنیم.»
عده ای موافق بودند و عدهای مخالف. تا شب حرف و حدیث جماعت ادامه یافت. بالأخره هم دایی ام محمد خان، رو به مرد همسایه کرد و گفت:
«مشهدی فرمان، تو ماشین داری، من هم پسر و خواهرزادههایم در جبهه هستند. بیا برویم دنبالشان. این طوری فایده ندارد. ارتش هم زورش نمیرسد. همه ی مردم فرار میکنند. باید گروهی را که جلو رفتهاند، برگردانیم. باید همه را برگردانیم. احتمالاً حالا توی محاصره افتاده باشند یا...»
فرمان قبول کرد و گفت:
«حاضرم، برویم.»
دایی ام رو به مردهای ده گفت:
«چند نفر دیگر هم با ما بیایند؛ شاید احتیاج شد. همین الآن باید حرکت کنیم، وگرنه ممکن است دیر بشود.»
چند تا از مردهای ده، وسایلشان را برداشتند و آماده ی حرکت شدند. من هم با نگرانی گفتم:
«تو را به خدا مرا هم با خودتان ببرید. به شما کمک میکنم. من نمیترسم.»
قبول نکردند. همگی گفتند:
«نه، تو بمان.»
به دایی ام التماس کردم و گفتم:
«کمکتان میکنم. خالو، قول میدهم مثل مرد باشم و باعث اذیت شما نشوم.»
بدون این که منتظر جوابش بشوم، سریع سوار ماشین شدم. دایی ام نگاه تندی به من کرد و گفت:
«بیا پایین، دختر!»
پیاده نشدم. او هم انگار که لج کرده باشد، گفت:
«اگر تو بیایی، ما هم نمیرویم!»
بعد هم پشتش را به من کرد و همان جا روی زمین نشست! بین من و دایی ام، حرف بالا گرفت. دلم میخواست مثل بقیه ی مردها، من هم همراهشان بروم. مردها سعی کردند میانجی گری کنند. با سلام و صلوات، دایی را با زور سوار ماشین کردند. اما با ناراحتی پیاده شد و گفت:
«فرنگ برود، من نمیروم!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
...و کسی که آسمانها را بدون ستون برافراشت
میتواند بارهایی را که بر دل شما سنگینی میکند، از دوش شما بردارد.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موش 🐭
✂️ کاردستی و اسباب بازی ساده
برای سرگرم کردن کوچولوها 😍
#خودمونی 🧶
🎁 @Sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
🫵🏼 تسلیم نشو!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⚪️ پنهانکاریِ خوب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
چه خوبه که
راه باشیم نه سد؛
کلید باشیم نه قفل؛
نوازش باشیم نه سیلی؛
با هم بخندیم نه به هم؛
همدیگه رو درک کنیم نه ترک؛
نمک لحظهها باشیم نه نمک زخمها.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📝 شاعر حق پرست و صادق
🗓 به فراخور سالروز درگذشت استاد شهریار
و روز شعر و ادب فارسی
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۴: از ظهر گذشته بود و داشتم طرفِ کوه را نگاه میکردم. دلم گرفته بود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۳۵:
مردم یکی یکی میآمدند جلو و میگفتند:
«فرنگیس، بیا پایین. بگذار بروند دنبال بچهها.»
دایی ام رو به شوهرم کرد و گفت:
«پس تو چرا چیزی نمیگویی؟ مثلاً شوهرش هستی...»
علیمردان جلو آمد و گفت:
«فرنگیس، دایی ات را اذیت نکن. بیا پایین.»
آن قدر مظلومانه حرف زد که نگو. دیدم اصرار فایده ندارد. با دل شکسته، از ماشین پیاده شدم و مثل بقیه ی زنها، پای دیوار نشستم. مردها با تفنگهایشان سوار شدند. دایی ام محمدخان حیدرپور، فرمان اعتصام نژاد، الماس شاه ولیان (پدر همعروس ریحان)، احمد شاه ولیان، (برادر ریحان)، کریم فتاحی، عبدالله علی خانی، علی مرجانی و یک گروهبان سوم که بچه ی کرمانشاه بود.
ماشین حرکت کرد و رفت. صلوات مردم بالا گرفت. همه با ناراحتی به جادهای که توی تاریکی پر از گرد و خاک شده بود، نگاه میکردند. همه اضطراب داشتیم. خبر داشتیم که مردهایمان به باویسی و تاجیک رفته اند. باویسی نزدیک پرویز خان بود و تاجیک هم نزدیک خسروی. دشمن قصر شیرین را گرفته بود. پس حتماً آن مناطق هم دست دشمن افتاده بود. پس برادرهای من و فامیلهایمان کجا بودند؟
مردم یک کمِ دیگر توی تاریکی ایستادند و حرف زدند. بعد کم کم پخش شدند و رفتند خانههایشان. توی خانه، وقتی پشت سر پدرم نمازم را خواندم، پدرم آرام گفت:
«فرنگیس، روله (عزیزم) قبول باشد.»
به او نگاه کردم. ظاهراً آرام بود، اما سرش را بالا نیاورد. فهمیدم اگر نگاهم کند، گریهاش میگیرد. آرام پرسید:
«چه میخواهد بشود فرنگیس؟ پسرهایم الآن کجا هستند؟ چه طور یک دفعه این همه بدبختی روی سر ما هوار شد؟»
زورکی لبخندی زدم و گفتم:
«ما الآن نماز خواندیم. همین خدایی که صدای ما را میشنود، کمکمان میکند.»
پدرم تسبیحش را برداشت و گفت:
«صلوات بفرست فرنگیس.»
کنار پدرم نشستم. میدانستم احتیاج دارد کنارش باشم. میترسیدم بلایی سرش بیاید. برایش چای ریختم و بعد گفتم: «بخواب!»
تسبیح را دستم گرفتم و بالای سر پدرم نشستم و دعا کردم.
روز بعد، مرد و زن، توی گور سفید دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند. دیگر کسی از شادی حرفی نمیزد. همه با دلهره و ناراحتی از جنگ میگفتیم. همهمان دلهره داشتیم و گویی با هم صمیمیتر شده بودیم. انگار میدانستیم که ممکن است از همدیگر جدا شویم یا اتفاق شومی برای دیگران بیفتد. دستها را روی دست گذاشته بودیم، زانوها را بغل کرده بودیم و انتظار میکشیدیم. این انتظار کشیدن و گوش به هر صدای ناآشنایی سپردن، از مرگ هم بدتر بود. هر صدای کوچکی که میآمد، همه بلند میشدند و جاده را نگاه میکردند. اما خبری نبود.
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آن جا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیما و لیلا از این که من به آن جا رفته بودم. خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گرد و خاک بلند شد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناجی
🌷 به یاد «شهید جلال اسدی»
ناجی زائران کربلا از آتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─