eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۷۹: داشتم حیاط را جارو می‌زدم که زن همسایه آمد دم در و صدایم زد. رفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۰ رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. غروب پاییز بود. هوا گرفته بود. دستم را زیر بغل گرفته بودم و دشت را نگاه می‌کردم. دشت زرد و خشک شده بود. با خودم گفتم خدا کند باران ببارد. یکی از زن‌ها اشاره به دور کرد و گفت: «بچه‌ها دارند از مدرسه برمی‌گردند.» سرم را به طرف مدرسه برگرداندم. می‌دانستم لیلا و بچه‌های ده که سر برسند، همه جا شلوغ می‌شود. هر وقت به خانه ی پدرم می‌آمدم، لیلا از دیدنم خوشحال می‌شد. اگر مرا از دور می‌دید، تا خانه می‌دوید. بلند شدم تا لیلا مرا بهتر ببیند. از دور دیدمش. گونی دست‌سازی که برای جای کتاب‌هایش درست کرده بودم، دستش بود و آرام می‌آمد. از دور مرا دید، اما به طرفم ندوید. تعجب کردم. خیلی آرام می‌آمد. نزدیک‌تر که رسید، دیدم دارد گریه می‌کند. تعجب کردم. رو به مادرم کردم و پرسیدم: «لیلا چرا گریه می‌کند؟» چند قدم به طرف لیلا رفتم، اما سر جایم خشکم زد. تمام صورت لیلا سرخ و خیس از اشک بود. چه شده بود؟ نزدیک‌تر رفتم. گونی کتاب‌ها و دفترها را از دستش گرفتم. دستش یخ کرده بود. دست‌هایش را مالیدم و پرسیدم: «چی شده لیلا؟ چرا گریه می‌کنی؟» زن‌ها هم دور ما را گرفتند و می‌پرسیدند: چه شده؟ هق هق لیلا بلند شد. روی زمین نشست و دمپایی‌های پلاستیکی‌اش را از پایش در آمد. خون از زیر پایش بیرون زد. تمام کف پایش سیاه بود. روی زمین و خاک‌ها کنارش نشستم. پاهایش را گرفتم و به آن ها خیره شدم. مادرم به سینه می‌زد و با صدای بلند روله، روله، (عزیزم) می‌گفت. فریاد زدم: «چه کسی این کار را کرده؟» لیلا چیزی نمی‌گفت. حرفی نمی‌زد. از من می‌ترسید. ولی فریادم که بلند شد، با هق‌هق گفت: «آقا معلم... درسم را بلد نبودم، فلکم کرد.» انگار جگرم را آتش زدند. فریاد کشیدم و به طرف خانه هجوم بردم. چوب بلندی را که همیشه نگه می‌داشتیم، برداشتم. باید می‌رفتم و حساب معلم نامرد را کف دستش می‌گذاشتم. مادرم جلویم را گرفت. فریاد زدم: «هرکس جلو بیاید، با همین چوب می‌کشمش. بگذارید بروم او را فلک کنم، ببینم خوب است یا نه.» دویدم که چند تا از زن‌ها به زور مرا گرفتند. چرخی زدم و لباسم از دست زن‌ها رها شد. زن‌ها زودتر یکی از پسرها را فرستاده بودند تا آقای معلم را خبر کند. به طرف مدرسه می‌دویدم که گروهی سرم ریختند. زن‌ها بودند و پدرم. پدرم یک سر چوب را از دستم گرفت و با ناراحتی گفت: «فرنگیس، به خاطر خدا ول کن.» چوب را می‌کشید و التماس می‌کرد. پدرم را با آن وضع و ناراحتی که دیدم، شل شدم. روی زمین نشستم. اشک می‌ریختم و می‌گفتم: «باوگه، (پدر)  چرا نمی‌گذاری حقش را کف دستش بگذارم؟ نمی‌بینی چه بر سر لیلا آورده؟ پای لیلای بی چاره سیاه شده.» رو به زن‌ها کردم و گفتم: «دلتان می‌خواهد پای بچه‌هایتان این طوری سیاه و کبود شود؟ از چه می‌ترسید؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آقا امروز آوردنمون نماز جمعه. 😌 با یکی از رفقا اومدیم. 🍃🍃🕌🍃🍃
🪴 مهــــــربونی تـــــو... 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
باید فقط به «خدا» پیله کرد زیرا فقط با او می شود پروانه شد. «خدا» بدون من هم خداست، ولی من بدون خدا هیچ نیستم. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ کودک نیستم اما کودک درونم هنوز زنده است و هنوز می پرد هنوز شیطنت می کند هنوز آتش می‌سوزانم هنوز بعد شیطنت‌ها ریز ریز می خندم و به ظاهر چهره‌ی مظلوم می گیرم. کودک درونم! بازیگوش من! بیدار باش همیشه بیدار باش تا سادگی ماندگار باشد، تا مهربانی بی‌بهانه بیدار باشد. ‌‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
✅ چند نکته‌ی کاربردی در زندگی مشترک: 💕 قدردان تلاش‌های هم باشیم. 💕 به همدیگر بگوییم که عالی هستی. 💕 در جمع از همدیگر تعریف کنید. 💕 علاقه و اشتیاق به یکدیگر نشان دهید. / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۰ رفته بودم به مادرم سر بزنم. جلوی خانه با زن‌ها نشسته بودیم و حرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۱: یکی از زن‌ها جلو آمد و گفت: «اشکال ندارد. می‌توانی بروی و او را بکشی. اما عیب است، آبرویمان می‌رود. او توی این روستا غریب است. از شهر می‌آید. برای ما زشت است.» با ناراحتی فریاد زدم: «به خدا دفعه‌ی دیگر دست روی بچه‌ای بلند کند، خودم ادبش می‌کنم.» زن‌ها سعی کردند آرامم کنند. یکیشان گفت: «ناراحت نباش. به او خبر رسیده. مطمئن باش دیگر جرئت نمی‌کند دست روی کسی بلند کند.» اتفاقی به سمت مدرسه نگاه کردم. معلم را دیدم که با عجله به سمت جاده می‌دوید. پسری را که فرستاده بودند خبر بدهد، دم در مدرسه ایستاده بود و با وحشت به این طرف نگاه می‌کرد. فریاد زدم: «معلم خدا‌نشناس... نمی‌بینی صدام چه به روزمان آورده؟ نمی‌بینی زندگیمان سیاه شده؟ نمی‌بینی هر روز پای یکی از بچه‌هایمان روی مین می‌رود و تکه تکه می‌شود؟ تو دیگر نکن. تو که دشمن نیستی. پای بچه‌های ما را سیاه نکن.» پدرم سرم را بغل کرد و بوسید. اشک‌های پدرم روی سرم می‌ریخت. رفتم و لیلا را بغل کردم. بردمش خانه و پاهایش را با آب گرم شستم. با وازلین، پاهای سیاهش را چرب کردم. برای این که آرامش کنم، آرام در گوشش گفتم: «اگر دفعه‌ی دیگر، فقط یک بار دیگر اذیتت کرد، به من بگو، خودم می‌کشمش.» لیلا سرش را تکان داد. سرش را روی متکا گذاشتم و بیرون رفتم. هنوز که هنوز است، داغ پاهای سیاه لیلا روی دلم است. وقتی برای پاکسازی مین‌ها آمدند، برادرم رحیم و ابراهیم با «صفر خوشروان» همراه شدند. صفر خوشروان که می‌آمد، با برادرهایم به تنگه می‌رفتند تا مین‌ها را پاکسازی کنند. هر روز که توی آوه‌زین جمع می‌شدند تا بروند پاکسازی، مردم برایشان صلوات می‌فرستادند. در اصل، مین، ما را بیچاره کرد، نه هواپیماها. هر چه رحیم و ابراهیم و خوشروان و بقیه‌ی نیروها به بچه‌ها هشدار می‌دادند، فایده نداشت. بچه‌ها وقتی چیز عجیبی را می‌دیدند، برمی‌داشتند یا می‌رفتند به جاهای مختلف برای بازی و گرفتار مین و نارنجک می‌شدند. توی ده مردم مرتب مین پیدا می‌کردند یا روی مین می‌رفتند. اکثر بچه‌ها نمی‌توانستند مین‌ها را تشخیص بدهند. جنگ بین ما و مین‌ها تازه شروع شده بود. هر بار کسی روی مین می‌رفت، بیش‌تر و بیش‌تر دنبال مین‌ها می‌گشتند. صفر خوشروان جلوی همه‌ی نیروها شروع می‌کرد به جستجو و خنثی کردن مین. دل شیر داشت و نترس بود. همیشه مشغول جنگ بود یا جمع کردن مین. آن روز را هیچ وقت از یاد نمی‌برم؛ روزی که صفر، خودش هم با مین شهید شد. وقتی صدای مین بلند شد، فهمیدم یک نفر دیگر شهید شده است. هراسان به سمت کوه‌های  آوه‌زین دویدیم. یعنی چه کسی روی مین رفته بود؟ فهمیدم که صفر خوشروان خودش شهید شده است. مردی که تمام مین‌ها را خنثی کرده بود با انفجار مین در دست‌هایش شهید شد. مردم همه گریه می‌کردند. رحیم برادرم هم گریه می‌کرد. رزمنده‌ها دور جنازه‌اش جمع شدند. مردها از زن‌ها بیشتر گریه کردند. جنازه‌اش را سریع از آن جا بردند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 زیبا بگو و زیبا بشنو! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
💗 دلم را زیر و رو کردم، بدون تو نمی ارزد 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌕 ماه بر فراز تالاب بیشه‌ی دالان / بروجرد / ایران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🦋 پروانه یا کرم؟! 🐛 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💕 حالی خیال وصلت، خوش می‌دهد فریبم ☘ 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba