🌳🍃🦉🍃🌲
میدونستید جوجه جغدها تو این حالت می خوابن؟
چون سرشون خیلی بزرگ و سنگینه و بدنشون توانایی تحمل وزن سر رو موقع خواب نداره! 🦉
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚 نجات زندگی
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
〰〰〰〰〰〰〰 🍀 هنر و مهارت «زندگی در زمان حال» 🍁 نشانههای استرس و اختلالات اضطرابی 👌🏼 #روانشناسی بر
6_144247131787343630.ogg
16.08M
〰〰〰〰〰〰〰
🍀 دورهی هنر و مهارت «زندگی در زمان حال»
🌸 پادزهری برای افسردگی
👌🏼 #روانشناسی برای زندگی
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 حلال
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛰ اسطورهای که نام پدر گرفت...
🎶 ترانه
🌫 نقاشی با شن
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
⛰ اسطورهای که نام پدر گرفت... 🎶 ترانه 🌫 نقاشی با شن #یکی_از_میان_ما ...🌷... / یاد یاران …………………
❇️ او خواست که قوی باشیم! 💪🏼
🗓 به فراخور گذر از سالگشت پروازش
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
باید از هر خیال امیدی جست
هر امیدی، خیال بود نخست 🌿🕊
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
گاهی وقتی که به پایانِ کار میرسیم
و نظری بر گذشته میکنیم
درمییابیم که سرتاسرِ زندگی را
چون چیزی گذرا زیستهایم
و با حیرت می بینیم
که آنچه بیاعتنا از کنارش گذشتهایم
و لذّتی از آن نبردهایم
همان زندگیمان بوده است.
«از همهی زندگی لذت ببریم.»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۴: بمبارانهای گور سفید باز هم شدت گرفت و مردم دوباره آوارهی کوهه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۵:
تا صبح یکسره بیدار بودم و اشک میریختم. علیمردان مرتب میگفت:
«صبح که هوا روشن شود، با هم میرویم. آرام باش. سعی کن بخوابی.»
شب، خیال صبح شدن نداشت. نیمه شب آمدیم سر جاده. تحمل نداشتم صبر کنم. با چند ماشین، تکه تکه برگشتیم تا گور سفید. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و پشت سرم میآمد. توی راه یک کلمه هم حرف نزدیم. با پای پیاده به آوهزین رفتم. توی راه گریه میکردم و خندههای جمعه جلوی چشمم میآمد. جمعه فقط شانزده سال داشت.
وارد خانه ی پدرم که شدم، شیون کردم. دیر رسیده بودم. بچهها گریه میکردند. ستار و لیلا و جبار و سیما به من نگاه میکردند و اشک میریختند. فریاد زدم:
«صدام، خدا برایت نسازد. صدام، داغ به دلت بنشیند، صدام، داغ برادر ببینی.»
پدرم سرش را روی شانهام گذاشت و با گریه گفت:
«دخترم، برادرت رفت.»
این حرفش، آتشم زد. پدرم را بغل کردم و توی بغل او از حال رفتم. وقتی رسیده بودم که جمعه را توی قبرستان میلیل خاک کرده بودند. آخرین باری که دیدمش، دو ماه قبل بود. جمعه، رحمان را خیلی دوست داشت و مرتب بغلش میکرد و با خودش به گردش میبرد. از مادرم پرسیدم:
«چه طوری اتفاق افتاد؟»
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
«دستم بشکند، زبانم لال شود، فرستادمش برود کمک پدرت. گفتم جمعه، بیا برو دنبال پدرت، گوسفندها را بچران. گفتم: پدرت خسته است. رفت و هنوز یک ساعت نگذشته بود که صدای انفجار آمد.»
پرسیدم:
«اول چه کسی پیدایش کرد؟»
پدرم به لیلا اشاره کرد. تازه لیلا را نگاه کردم. چشمهایش به نقطه ای خیره مانده بود و اشک از گونههایش میریخت. بغض کرده بود و هیچ نمیگفت. رفتم و بغلش کردم و بوسیدمش. خواهر معصومم فقط چهارده سال داشت که داغ برادر دیده بود. لیلا که دید محکم بغلش کردهام، زد زیر گریه. وسط گریههایش گفت:
«فرنگیس، صدا که آمد، دختر دایی آمد و گفت لیلا بیا، برادرت رفته روی مین. ترسیده بودم، اما دویدم تا کمکش کنم.»
لیلا را محکم بغل کردم توی بغلم تکانش میدادم. پدرم با صدای بلند گریه میکرد. لیلا نالید و ادامه داد:
«رفتم روی تپه. افتاده بود. صورتش روی زمین بود. همه جای بدنش خون بود. جرأت نکردم بروم جلو. زن دایی وقتی آمد، صورتش را برگرداند. فرنگیس، جمعه داشت نگاهم میکرد. پلک نمیزد. باور کن زنده بود و مرا نگاه میکرد. زن دایی روسریاش را باز کرد و روی صورت جمعه انداخت. گفتم زن دایی، چه کار میکنی؟ بگذار جمعه را ببینم. اما زن دایی نگذاشت. گفت برو کنار، برو. گریه کردم و گفتم برادرم است، بگذار ببینمش. زن دایی بغلم کرد و گفت جمعه مُرده...»
لیلا گریه میکرد. برگشت نگاهم کرد و گفت:
«فرنگیس، جمعه مُرده؟ نمُرده، داشت نگاهم میکرد.»
وقتی لیلا حرف میزد، داشتم دیوانه میشدم. پدرم دیگر تحمل نداشت. از خانه رفت بیرون. مادرم بیحال شد. لیلا را ول کردم و مادرم را بغل کردم. بچهها هایهای گریه میکردند؛ ستار با انگشتهای کوتاه و بلند، جبار و سیما و لیلا...
لباسهای سیاهشان دلم را به درد آورد. با دست به دیوار کوبیدم و فریاد زدم:
«صدام، خدا برایت نسازد. مینها خدا برایتان نسازد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ارزشش را ندارد
برای یک حرف بیمنظور
دنیایتان را خراب کنید.
همدیگر را ببخشید و کنار هم خوشبخت بمانید.
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🗡 از سرنیزهات به جا استفاده کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍃
این جوری نیست که هیچ جایی نیاز به تندی زبان نباشهها.
بعضی جاها به زبان نرم نیازه و بعضی جاها به زبان تندوتیز.
اگه این دو رو جابهجا استفاده کنیم، اشتباه کردیم؛ هم تندزبانی به جای نرمزبانی اشتباهه و هم نرمزبانی به جای تندزبانی.
درست اینه که هر دو به جا باشه.
همون جوری که سرنیزه هم کاربردهای مثبت زیادی داره.
🗡 واسه همینه که نگفتیم:
«سرنیزهات را دور بینداز!»
گفتیم:
«از سرنیزهات به جا استفاده کن!»
🍃🍂🍂🍃