eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۷: صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۸: وحشتناک بود. بمب‌های سیاه را روی روستا می‌ریختند. بمب‌ها که زمین می‌خوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می‌داد. گور سفید می‌لرزید و مردم جیغ می‌کشیدند. هر کس به طرف سنگری می‌دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه‌ی سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام «فرهنگ مرجانی» با چهار بچه‌اش به طرف سنگرها می‌دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم برپا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد. جلوی چشمم، زن و چهار بچه‌اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه‌هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم: «ننه فرهنگ، چی شده؟» اما صدایی از آن ها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و جهاد و بچه‌اش شهید شدند. هرچه اسم بچه‌هایش را صدا زدم، خبری نشد. گیج شده بودم. یک دفعه یاد رحمان افتادم. رحمان توی بغلم نبود. کنارم افتاده بود. سرش را که بلند کردم، وحشت کردم. خون زیادی از دهانش آمده بود. با گوشه‌ی دست، خون کنار دهانش را پاک کردم. اما باز خون می‌آمد. فریاد زدم و با لباسم شروع کردم به پاک کردن خون. نمی‌دانستم چه کار کنم. یک دفعه همسایه‌ی دیگرمان «خاور شهبازی» را دیدم. فریاد زدم: «ننه خاور، بیا ببین پسرم چه شده؟ بیا ببین چه بلایی سرش آمده؟» ننه خاور به طرفم دوید. نفس نفس زنان و با لباس خاکی، خودش را انداخت توی سنگر و گفت: «سرش را بیاور بیرون ببینم چه شده؟» توی دهان رحمان نگاه کرد و گفت: «چیزی نیست، اما چرا خون از دهانش می‌آید؟» او هم نمی‌دانست چه کار کند. بچه‌ام را بغل کردم و بیرون سنگر بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیماها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه‌ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می‌دوید. تکان تکان می‌خورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده‌اش فواره می‌زد. اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می‌شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. که یک دفعه مغزم از کار افتاد. از وحشت جیغ کشیدم. آن طرف‌تر، مادرش «خاور شهبازی» را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه‌اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می‌داد. مادر بی چاره روله، روله می‌گفت و شیون می‌کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش می‌لرزید و مادرش صورتش را می‌خراشید. تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی‌کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🦅🍃🌲 🦅 یکی از نام‌های پرنده‌ی هُما استخوان‌شکن است. به قول سعدی: همای بر همه مرغان از آن شرف دارد که استخوان خورد و جانور نیازارد 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌸 محبت 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
بی رحم ترین قطعه ی پاییز... 🏡 خانه ی هنر 🏡 https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
94.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 دیروز یه چرخی زدیم و سفری داشتیم به سرزمین چشمه‌های پرآب و پرشمار استان فارس، شهر کارزین، منطقه‌ی «سرچشمه» ❇️ سفرنامه‌ی «سفر به سرچشمه» / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 زمان کند می‌گذره وقتی منتظری. زمان تند می‌گذره وقتی دیرت شده. زمان کشنده است وقتی غمگینی. زمان کوتاهه وقتی خیلی شادی. زمان بی‌پایانه وقتی دردی داری. زمان طولانی می‌گذره وقتی بی حوصله ای. ⏳ توجه کن زمان با توجه به اتفاقات درون تو می‌گذره نه عقربه های ساعت! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
Aliha _ Nafasami (320).mp3
8.92M
🌿 🎶 «نفسمی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۸: وحشتناک بود. بمب‌های سیاه را روی روستا می‌ریختند. بمب‌ها که زمین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۹: روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشته‌اش نگاه می‌کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالای سر ننه خاور ایستادم. داشت موهایش را می‌کند. بچه‌اش آخرین نفس‌هایش را می‌کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون می‌زد. آرام تکان می‌خورد. گیج شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، این طوری جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمی‌شد کرد. ننه خاور با چشم‌هایش به من التماس می‌کرد. مگر من چه کار می‌توانستم بکنم؟ هیچ، هیچ! نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می‌آمد. چشم‌هایش باز بود و داشت مرا نگاه می‌کرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می‌رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچه‌ام توی شکمم فریاد می‌زد. لگد می‌زد و ناراحتی می‌کرد. صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می‌دوید و فریاد می‌زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و به سرش می‌زد. احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته است. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد می‌زند: «کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.» هراسان بود و گریان و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم: «آرام باش بگو ببینم چی شده؟» وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود نگاه کرد و پرسید: «چرا از دهان رحمان خون می‌آید؟ زخمی شده؟» گفتم: «زخمی نشده؟ اما خون می‌آید.» او را بغل کرد. سر تا پای شوهرم خونی بود. همه‌اش به طرف خانه برادرش اشاره می‌کرد. گیج شده بود. پرسیدم: «چی شده؟» به دیواری تکیه داد و گفت: «برس به داد قهرمان. من نمی‌توانم.» گفتم: «قهرمان که الآن پیش ما بود؟» علیمردان دیگر نمی‌توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می‌کرد. فهمیدم برادرش آن جا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم. وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می‌آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده بود و پسرش مصیب هم کنارش. خون، تمام بدنش را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی‌خورد. احساس کردم پاهایم بی حس شده است. روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته‌ی خون بود. خوب که نگاه کردم دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم. مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه‌اش بلند کردم. بچه فریاد می‌زد و گریه می‌کرد. یک سالی داشت. همان بچه‌ای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم: «تو حواست به رحمان و مصیب باشد من الآن برمی‌گردم.» سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود. اما دست و پا می‌زد. اشک می‌ریختم و کار می‌کردم. بلند بلند می‌گفتم: «چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می‌شوی. الآن می‌بریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...» علیمردان مرا نگاه می‌کرد و می‌گریست. دوتا بچه را بغل کرده بود و روی خاک‌ها نشسته بود و داشت صورت خودش را می‌کند. خودش را کاملاً باخته بود. دل دردم شدیدتر شده بود. می‌دانستم حال خوبی ندارم. چاره‌ای نبود باید زخمی‌ها را جمع می‌کردیم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم باید او را به بیمارستان می‌رساندیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙 ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد به جفا سازد و صد جور برای تو کشد؟ «وحشی بافقی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗