😍 باورتون میشه این یه نقاشیه که با مدادرنگی کشیده شده؟
#قالیبافی
#نقاشی مداد رنگی
هنرهای ارزشمند ایرانی
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
❇️ رنج...
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🤦♀ زن از نوع غربی
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊 آبشار سیاهچشمان
/ چالوس
/ مازندران
🎶 موسیقی صدای آبشار
همراه با آواز ایرانی
#ایرانَما
/
نَمایی از ایران زیبای ما🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🤔 برا کارهات اولویتبندی داشته باش. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿
✔️ ما درمورد بیمارهامون میگیم وقتی دستگاههای مهم و حیاتی همچون دستگاه تنفسی، قلب، مغز و... مشکل دارند و در خطر هستند، دیگر دستگاهها و بخشها در اولویت نیستند.
چرا که آسیبی که به بخشها و اعضای حیاتی وارد میشه خیلی مهمتره و حکم مرگ و زندگی رو داره.
✔️ توی زندگی هم همینه.
انجام بعضی کارها حیاتی هستند و باید اولویت داشته باشند.
در ضمن اولویتهای زندگی هر فردی ممکنه با اولویتهای زندگی دیگری متفاوت باشه.
🪴
🌙
روحِ برخواسته از من، ته این کوچه بایست
بیش از این دور شوی از بدنم، میمیرم
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🇨🇦
با خبر شدیم که توی کانادا اتفاق جالبی افتاده! 🫢
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۰۰: به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا میآمد. از پشت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۰۱:
یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند. کنار چشمهی گور سفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی به دست گرفت و گفت:
«باید سریع قبرها را بکنیم، صدامیها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.»
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه میکردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همهی آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم میکند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که میدیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:
«بیایید بیرون. الآن رحیم خفه میشود.»
اما همه میترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد: «خفه شدم.»
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمیانداختند، فقط تیراندازی میکردند.
هواپیماها که رفتند، جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب میآمدند و بمب میانداختند و میرفتند. ما قبر میکندیم و گریه میکردیم و خاک میکردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر دایی ام کمک کردند و جنازهها را خاک کردند. میخواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هر کس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:
«خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستم کسی جانش را به خاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.»
با دلی پر از غم، کمی روی خاکها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:
« کاکه قهرمان، حلالمان کن.»
چه قدر فاتحهاش مظلومانه و غریبانه بود.
از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. درد دل امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق میکرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام این طور درد دارم.
شب بود اقوام علیمردان از اسلام آباد آمدند دنبالمان. میگفتند این جا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:
«چی شده؟»
گفتم:
«چیزی نیست، دلدرد دارم.»
زن پسر عمویم توران گفت:
«نکند بچهات میخواهد دنیا بیاید؟»
گفتم:
«نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.»
توران گفت:
«ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.»
آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم «رضا حدادی» رفتم. حالم خیلی بد بود، اما نمیخواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد. کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الآن زود بود. بچهام باید مدتی دیگر به دنیا میآمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچهام زودتر دارد دنیا میآید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد دنیا میآید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچهای پیچیدند و من از حال رفتم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍃
امروز در حال برگشت به خونه، توی جاده از دور دیدم که جاده شلوغ شده و وسط جاده ماشینها ایستادهن.
فهمیدم که تصادف شده.
سرعتم رو کم کردم و آروم آروم رسیدم کنارشون.
دیدم یه نفر داره به اسم صدام می زنه:
صابر! صابر!
نگاه کردم دیدم همکارم دکتر عباسیه.
گفت: بدو بیا کمک.
یه جای مناسب توقف کردم و رفتم پایین و با احتیاط دویدم سمت مصدوم.
دیدم سرش آسیب دیده (Head Truma) و چند جا از سر و گردنش هم پارگی و خونریزی داشت.
شانه و دست چپش شکسته و از حالت خودش کاملا خارج شده بود (Deformity).
تنفسش خوب نبود و احتمال دادیم که علتش تجمع خون و هوا در حفرهی سینهای بود. ( Pneumothorax \ hemothorax)
در چنین مواردی باید روی قفسهی سینهی بیمار حفره و راه خروجی برا خون و هوا ایجاد کنیم وگرنه رفته رفته تنفس بیمار مشکل و غیرممکن میشه و میمیره.
کارهای اولیه رو انجام دادیم و کمکم بچههای اورژانس ۱۱۵ رسیدن و با احتیاط بیمار رو به آمبولانس منتقل کردیم و بردیمش بیمارستان.
اون جا هم اقدامات تکمیلی برای مراقبتهای مغزی، قلبی و تنفسی و اعزام به مرکز مجهزتر.
حال عمومیش هم هنگام اعزام خدا رو شکر، خوب بود.
☘ آرزوی تندرستی برای همهی بیماران!
💉🩸🩺💊
「🍃「🌹」🍃」
اگر در زندگی نگاهت به داشتههایت باشد، بیشتر خواهی داشت و آرام خواهی بود.
اما اگر مدام به نداشته هایت فکر کنی،
هیچ گاه هیچ چیز برایت کافی نخواهد بود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌱 همچنان بر همین باوریم!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba