🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۶: کمی که پیاده رفتم، ماشینی ایستاد و سوار شدم. دیگر چشمهایم جایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۳۷:
چشم که باز کردم، جلوی در خانه بودم. اما چشمتان روز بد نبیند، همه چیز را غارت کرده بودند. بعضی وسایل خانه، از این خانه به آن خانه رفته بود. همه چیز به هم ریخته بود. هیچ چیز سر جایش نبود. از گوساله و گاوم خبری نبود. کمی از علوفههایشان هنوز روی زمین مانده بود. نزدیک بود از ناراحتی روی زمین بیفتم، اما دست به دیوار گرفتم و وارد حیاط شدم.
گونیهای گندمی که علیمردان روز حمله گوشهی حیاط گذاشته بود، تکه تکه و پاره بودند. همه جای حیاط به هم ریخته بود. همه را خرد کرده بودند.
وسایل خانهی خودم نبود. فقط قابلمههایم را گوشهی حیاط دیدم. تلویزیون و یخچال و وسایل خوب را برده بودند. کلید برق را زدم. خبری از برق نبود. آب هم نبود. همه جا سوت و کور بود. هیچ وقت خانه و زندگیمان را این طور ندیده بودم. وحشتناک بود.
لباسهای نو، که داخل کمد میگذاشتم، تکه تکه شده بود. همه را پاره کرده بودند. یاد وقتهایی افتادم که دلم نمیآمد این لباسها را تن بچهها بکنم و میگفتم زود خراب میشوند.
علیمردان کنار بچهها، روی سکوی خانه نشسته بود و با دهان باز به حیاط و وسایل داخل حیاط نگاه میکرد. دستش را به زانو گرفته بود و با غم و حسرت نگاه میکرد.
جارو را کنار حیاط پیدا کردم. پر از خاک و سنگ بود. جارو را به دیوار خاکی زدم. خاک و سنگ از جارو ریخت و تمام صورتم را گرفت. دستم را جلوی دهانم گرفتم و چشمهایم را بستم.
سطل کهنهای را که کنار خانه افتاده بود، برداشتم و بیرون رفتم. کنار منبع آب که خراب شده بود، کمی آب پیدا کردم. سطل را توی آب زدم و برگشتم خانه.
آب سطل را که توی اتاقها پاشیدم، شوهرم با تعجب دستم را گرفت و پرسید:
«فرنگیس، داری چه کار میکنی؟ نکند میخواهی امشب این جا بمانی؟»
جلویش ایستادم و گفتم:
«آره، میخواهم امشب توی خانهی خودم بمانم. علیمردان از من نخواه که چند روز دیگر آواره باشم. به جای این حرفها، کمک کن. چیزی زیر بچهها بینداز و برو ببین میتوانی آب خوردن از چشمه پیدا کنی. تا تو برگردی، اتاقها را آماده میکنم.»
کم کم صداهای آشنا توی ده شنیده شد. همسایهها و فامیل و مردم ده برگشتند. یکی یکی با ترس میآمدند. مرا که میدیدند میخندیدند و میگفتند:
«ها، اولین نفر شدی، درسته؟»
با خوشحالی، آمدن مردم را نگاه میکردم. جای خالی گوساله و گاوم را تمیز کردم. باید دنبالشان میگشتم؛ شاید زنده بودند. یکی از زنهای همسایه آمد و گفت:
«فرنگیس، شنیدهام گوسالهات زنده است. توی دهات بغلی بوده. مردم آن را دیدهاند.»
با خوشحالی صورت زن را بوسیدم و گفتم:
«به خدا اگر حرفت درست باشد، مژدگانی داری.»
به علیمردان گفتم حواست به بچهها باشد، فکر کنم بتوانم گوساله را برگردانم. علیمردان با تعجب گفت:
«فرنگ، بس کن. الآن آن گوساله را بردهاند، یا کشته شده... گوساله کجا بود؟ چه قدر خوش خیالی تو. تازه، اگر کسی گوسالهات را پیدا کرده باشد، پس میدهد؟»
جلویش ایستادم و گفتم:
«مالم حلال است. مالم را با خون و جگر و زجر به دست آوردهام. خدا مال مرا برمیگرداند. اگر گوساله زنده باشد، بَرَش میگردانم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🍃🦋🍃🌲
این یک تکه چوب نیست!
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
هدایت شده از رو به راه... 👣
19.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همزمان با فروش ۲۰ میلیاردی فیلم سینمایی «باغ کیانوش» نماهنگ «باغ رویاها» منتشر شد.
این فیلم نخستینبار در چهل و دومین جشنواره ی فیلم فجر به نمایش درآمد و سیمرغ بلورین و دیپلم افتخار بهترین دستاورد فنی و هنری فیلم اول و جایزه ی ویژه آرمان را از آن خود کرد.
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙
هیــــچ بـــرون نمی رود از دلــــــم آرزوی او
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
هدایت شده از ارج
🚀 حضور سامانههای پدافند ایرانی در رزمایش «پیامبر اعظم ۱۹»
در این رزمایش، سامانههای گوناگون پدافندی هوافضای سپاه از جمله طبس، رعد، سوم خرداد و دزفول حضور دارند.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan