هدایت شده از ارج
انسان و آرزو (۲). صابر دیانت (2).m4a
77.37M
🌿
☘ #انسان_و_آرزو
🎙 «صابر دیانت»
🕰 ۲۰ دی ماه ۱۴۰۳
هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌙
تو خارج از این قاعده و فلسفههایی
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
📖 «سورهی مریم آیهی ۶۴»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ، هماهنگ نباشی
مانند قلم، تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی
سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بیرنگ نباشی
وقتی که قلم داد به من حضرت استاد
می گفت: خدا خواسته دلتنگ نباشی
«نغمه مستشار نظامی»
#شور_شیرین_شعر
/ فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
「🍃「🌹」🍃」
آن قدر قوی باش تا هر روز
با نگاه تازهای با زندگی رو به رو شوی.
زندگی یک مسابقه نیست،
زندگی سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد،
چشید
و لذت برد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر ماهوارهای از حجم ویرانی در لسآنجلس 🇺🇸
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه کالیفرنیا
نه لس آنجلس
جانم فدای اوکراین
🥺
#نیشخند 🤓
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌳🍃🕷🍃🌲
🕷 عنکبوت طاووسی
این عنکبوت رنگارنگ بسیار کوچک است و به راحتی روی ناخن جای میگیرد.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۰: یک روز صبح بود که عده ای وارد روستا شدند و توی اتاقک نزدیک منبع
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۱:
یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، میروم خانه پدرم سری میزنم و برمیگردم. سهیلا زودی دمپاییهای کوچکش را پا کرد و آمادهی رفتن شد. گفتم: «سهیلا، خسته میشوی. میروم و زود برمیگردم.»
خواستم کاری کنم همراهم نیاید. گفتم:
«گوساله تنها میماند تو بمان تا برگردم.»
اخم کرد و بدون این که چیزی بگوید، راه افتاد! خندهام گرفته بود. یاد بچگیهای خودم افتادم. پشت سرش راه افتادم. راه را خوب میشناخت. گفتم:
«میتوانی تا آوهزین، پیاده بیایی؟»
اخم کرد و گفت:
«آره، میآیم!»
خواستم دستش را بگیرم، تندی دستش را پس کشید. دیگر چیزی نگفتم. از پیچ روستا که گذشتیم، به جادهی خاکی رسیدیم. مزرعه ی ذرت را پشت سر گذاشتیم. بوتههای ذرت سبز و بلند شده بودند. هوا گرم بود و کم کم عرق روی پیشانیام نشست.
سهیلا ایستاد و دو دستش را رو به من گرفت، یعنی بغلم کن. از زمین بلندش کردم و روی کولم گذاشتم. دستهایش را از پشت، دور گردنم حلقه کرد.
به چغالوند که آن دورها بود، نگاه کردم. چه قدر دوستش داشتم. خوشحال بودم. جنگ تمام شده بود. حالا حداقل میتوانستم از روی جادهی خاکی راحت عبور کنم. توی دشت هنوز ناامن بود. دلم میخواست از دشت بروم، اما از مین میترسیدم. مین هر روز تعدادی از مردم را شهید میکرد. پای بچههای بسیاری روی مین رفته بود. سراسر منطقه پر از مین بود.
به روستا که رسیدم، دیدم پدرم دم در نشسته و سرش را توی دستهایش گرفته. سلام کردم. سرش را بلند کرد و گفت:
«سلام دخترم.»
لحنتش ناراحت بود. سهیلا را از روی کولم زمین گذاشتم و با تعجب پرسیدم: «چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
جوابم را نداد. پیشانیاش را بوسیدم. او هم سرم را بوسید و گفت:
«برو داخل. من الآن میآیم.»
روی خاکها، کنارش نشستم. پدرم سرش را مالید و گفت:
«دلم خون است. حالم خیلی بد است.»
دستش را گرفتم و پرسیدم:
«چی شده؟»
دستهای پدرم سخت و خشک شده بود. ترک خورده بود. دستش را کشیدم و گفتم:
«بیا برویم داخل.»
از جا بلند شد. آهی کشید و با من به داخل خانه آمد. مادرم تا مرا دید، با خنده گفت:
«کی آمدی تو دختر؟»
مادرم را بوسیدم و گفتم:
«همین الآن. باوگم (پدرم) چرا ناراحت است؟»
مادرم گفت:
«رفته بود گیلان غرب. الآن رسیده، من هم نمیدانم چرا ناراحت است.»
پدرم آبی به صورتش زده بود. آمد توی اتاق نشست و به پشتی تکیه داد. با ناراحتی گفت:
«دلم از دست این مردم خون است که نمیدانند در جنگ بر ما چه گذشت.»
با تعجب پرسیدم:
«چی شده مگر؟»
از ناراحتی کلافه بود. دلم میخواست بدانم چه کسی پدرم را اذیت کرده. اصرار که کردم، گفت:
«ها، نکند میخواهی بروی سراغش و دعوا کنی؟ شر به پا نکن فرنگیس!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
این گل زیبا توی خونهباغ یکی از دوستامه. کسی هست این گیاه زیبا رو بشناسه؟ 🪷🌵🪷
این هم از گل خونهی ما که داره شبیه اون گل خونهباغ دوستم میشه.
🪷🌵🪷