「🍃「🌹」🍃」
نه با صعــود، مغــرور شوید
و نه با سقــوط، مبهـــوت و مأیوس!
حواســمان باشــد که صعــود، از پاییــنترین نقــطه آغاز میشــود
و سقوط، درســت در نقــطه اوج.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🌲🍁🥀🌨🍃🌲
🌳 یک چشمانداز
در چهار فصل سال
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۱: یک روز به علیمردان گفتم دلم گرفته، میروم خانه پدرم سری میزنم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۲:
مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم:
«بگو. قول میدهم کاری نکنم. اصلاً به من چه؟!»
پدرم که دید ناراحت شدهام، گفت: «چیزی نیست. امروز رفته بودم بنیاد شهید. آن جا به من گفتند جمعه چون روی مین رفته، شهید نیست.»
حرفش که به این جا رسید، صدای هقهقش بلند شد. احساس کردم بغض گلویم را بسته است. با ناراحتی گفتم:
«بی خود کردهاند این حرف را زدهاند. آنها کجا بودند وقتی جنازهی تکه تکهی جمعه برگشت.»
مادرم خودش را وسط انداخت و گفت: «حالا بس کنید.»
پدرم با ناراحتی بلند شد و گفت:
«اصلاً حق و حقوقش هیچ. من فقط میخواهم بدانم پسرم شهید بوده یا نه؟»
حالش بد بود. مرتب این طرف و آن طرف میرفت. توی انباری رفت و برگشت. چفیهای روی سرش انداخته بود. رو به مادرم کرد و گفت:
«زن، ساک مرا ببند، میخواهم بروم.»
مادرم با تعجب پرسید: «کجا؟»
پدرم شروع کرد به لباس پوشیدن و گفت:
«میروم پیش امام. میخواهم شکایت کنم.»
با خنده گفتم:
«باوگه، تو ناراحتی. بگذار خودم میروم شهر...»
حرفم را قطع کرد و گفت:
«نه. نمیخواهم بروی. بس است فرنگیس! اصلاً دلم گرفته و میخواهم بروم امام را ببینم.»
مادرم خندید و گفت:
«پیرمرد، میروی و توی راه میمیری. تو کی توانستهای تهران بروی و سفر دور کنی که این بار میخواهی بروی؟»
پدرم گفت:
«کشور خودم است. مرا که نمیکشند. میروم و برمیگردم.»
ساکش را دست گرفت و راه افتاد. سهیلا را کول کردم و با عجله دنبالش دویدم. یاد وقتهایی افتادم که با هم به مزرعه میرفتیم. توی راه، پشت خمیدهی پدرم را که دیدم، اشک توی چشمم جمع شد. از آوهزین که راه افتادیم و دیدم رفتنش جدی است، مرتب سفارش میکردم مواظب خودش باشد. گفتم:
«باوگه، این از جبار، این از ستار، این از سیما. ول کن، نرو! مگر کسی میگوید که سیما روی مین نشست و زخمی شد؟ مگر کسی انگشتهای ستار را دیده؟ مگر دست قطع شدهی جبار نیست؟»
پدرم فقط گریه میکرد. سهیلا آرام به پدربزرگش نگاه میکرد. پدرم با بغض گفت:
«خون جمعه روی سنگهای آوهزین است، نمیبینی فرنگیس؟»
تا گور سفید همراه هم بودیم. سر جاده ایستاد و سهیلا را بوسید. سوار ماشین شد و گفت:
«نگران نباش، زود برمیگردم.»
برایش دست تکان دادم. میدانستم قلب شکستهاش را فقط دیدن امام آرام میکند.
پس از آن، روزها جلوی خانه مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. هر پیرمردی را که توی ماشینها میدیدم، قلبم تکان میخورد. اگر بلایی سر پدرم میآمد، خودم را نمیبخشیدم. چرا گذاشتم که برود؟
پنج روز که گذشت، ماشینی کنار روستا ایستاد. باز هم غروب بود. خوب که نگاه کردم، پدرم را شناختم. با خوشحالی دویدم و او را بغل کردم. اولین سؤالم این بود:
«امام را دیدی؟»
خندید و پیروزمندانه گفت: «دیدمش!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۲: مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگ
🌿🌿🌺🌿🌿
🌖 امشب داستانمون هم بیشتر و به صورت خالصتری حال و هوای پدرانه داشت.
دست همکاران خوبمون که دارن زحمت اداره کردن این رسانهها رو میکشن تا شما مخاطبان عزیز راضی باشید درد نکنه!
تو این شبهای عزیز برای ما هم دعا کنید!
💠 گروه رسانهای «صد در صد»
🔹 #زندگی_زیباست
[سبک زندگی]
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
🔹 #رو_به_راه
[هنر و هنرمندان]
http://eitaa.com/rooberaah
🔹 #ارج (اندیشه + رفتار + جهاد)
[روشنگری و تعمیق باورها]
http://eitaa.com/arj_e_ensan
🌿🌿🌺🌿🌿
1_16000702475 (1).mp3
4.5M
🌿
🎵 «پدر»
🎶 «راغب»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🌾 زکــــــات خرد!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
زنــدگی مانند دوربیــن است!
روی چــیزهای مهــم تــمرکز کنیــد،
لحــظات خــوب را ثبــت کنــید،
زشتــیها را از آن حــذف کــنید،
و در پایان اگر چــیزی که میخواســتید خــوب از آب درنیــامد،
کافــی است عکــس دیــگری بگــیریــد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۴۲: مطمئن شدم کسی دلش را شکسته و ناراحتش کرده. با ناراحتی گفتم: «بگ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۱۴۳:
دوباره او را بوسیدم. باورم نمیشد. چه طور این پیرمرد روستایی موفق شده امام را ببیند؟ همراهش تا آوه زین رفتم. مردم گروه گروه میآمدند و دور پدرم حلقه میزدند. پدرم نامهای را مرتب میبوسید، روی چشمش میگذاشت و میگفت:
«این خط امام است.»
شب دور او جمع شدیم. مرتب اشک میریخت و ما هم همراه او از شادی اشک میریختیم. پرسیدم:
«چه طور راهت دادند؟ تعریف کن.»
گفت:
«فکر کردید چون پیرم، چون روستاییام، نمیتوانم امام را ببینم؟!»
خندیدم و گفتم:
«والله که خیلی زرنگی، پدر خودمی.»
با شادی، ماجرا را تعریف کرد. هیچ وقت او را این قدر خوشحال ندیده بودم. گفت:
«نشانیاش را سخت پیدا کردم. ساکم را دست گرفتم و همان جا نشستم. راهم ندادند. گفتند نمیشود. گفتم از گور سفید آمدهام، از مرز. یک پسرم شهید شده، سه فرزندم از مین زخمی شدهاند، دخترم یک قهرمان است، باید امام را ببینم. راهم ندادند. شب شد، نشستم. روز شد، نشستم. بعد فریاد زدم امام، مرا به خانهی تو راه نمی دهند.
گفته بودند پیرمردی آمده و از این جا تکان نمیخورد و میخواهد شما را ببیند.
«امام را دیدم. از دیدن امام، داشتم از حال میرفتم. باورم نمیشد او را دیدهام. جرئت نداشتم نزدیکش بروم. با این حال، جلو رفتم و دستش را بوسیدم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. پرسید از کجا آمدهام و من هم برایش تعریف کردم که از روستاهای گیلان غرب آمدهام. از خانوادهام پرسید، از وضع زندگیام. بعد پرسید مشکلت چیست؟ گفتم میگویند فرزندم که روی مین رفته و شهید شده، شهید نیست. گفتم پسرم پرونده دارد. امام ناراحت شد. تکهای کاغذ برداشت و با قلمش چیزی نوشت. بعد کاغذ را داد و گفت خیالت راحت باشد، برو به شهرت. خواستم بلند شوم و بیرون بیایم که خم شد و پیشانیام را بوسید. من هم گریه کردم...»
وقتی حرفهایش به این جا رسید، شروع کرد با صدای بلند گریه کردن. بغلش کردم و پیشانیاش را بوسیدم. توی گوشش گفتم:
«خوش به حالت که امام را دیدی... تو زرنگتر از من بودی.»
یاد روزی افتادم که پدرم مرا با سختی به چم امام حسن فرستاد. شاید آن روز خدا قلب پاک او را دید و جوابش داد.
مردم دسته دسته برای دیدن پدرم میآمدند. او نامهای را که باید به بنیاد شهید میداد، دستش گرفته بود و در حالی که مرتب نامه را میبوسید، به بنیاد شهید رفت. میگفت: جای دستهای امام روی نامه است.
چند سال بعد، پدرم فوت کرد و کمرم شکست. او که رفت، تمام غم دنیا به دلم نشست. ده سال پیش، همسرم علیمردان به بیماری دچار شد و فوت کرد. تنهاتر شدم. چهار بچه ماندند و من. رحمان، سهیلا، یزدان و ساسان. دنیا برایم سخت و سختتر شد. هیچ وقت نتوانستم خستگی در کنم. حالا دیگر مرد خانه بودم و زن خانه. پس از آن، باید با دست خالی، نان بچهها را در میآوردم.
شانههایم خسته و کوفته بود. کارِ خانه بود و کارِ بیرون خانه. تنها و خستهتر شده بودم. چند سال بعد، رحیم هم توی بیمارستان فوت کرد. ماهها به خاطر ریهاش و دیگر مشکلاتی که داشت، توی بیمارستان بستری بود. روزها به دیدنش میرفتم و او از روزهای جنگ برایم میگفت. انگار میخواست با این حرفها بگوید:
«فرنگیس، بعد از مرگم ناراحت نباش. فکر کن به زمان جنگ که خدا خواست و زنده ماندیم...»
وقتی او فوت کرد، گوشهای از روحم با او پرواز کرد و رفت. رحیم، دوست دوران کودکیام بود. آه که بعد از مرگ او چه قدر تنها شدم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ به همونی که میدونی عمل کن!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
مدیون تو و صبر تو شد، مکتب و مذهب
شد صبر، به صبر تو بدهکار، عقیله
◼️ رحلت زینب کبری (درود خدا بر ایشان) تسلیت باد!
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
🔰 حضور پرشور دههی هشتادیها و دههی نودیها در اعتکاف
#نیمهی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄