🌳🍃🐦⬛️🍃🌲
🐦⬛️ پرنده ای که هنگام استتار، شبیه میوهی کاج (مخروط) میشود.
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران میآید» کتاب «آن مرد با باران می آید» نوشتهی نویسندهی معاصر «خانم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۱:
گرسنگی، دیگر امانم را بریده است. دلم میخواهد به مامان بگویم قبل از این که تلف بشوم، شام مرا جدا بکشد، اما با اوضاعی که مادر و بهناز دارند، دلم نمی آید چیزی بگویم. سرم را از روی کتاب و دفترهایم که الکی جلوی رویم باز مانده، کمی بلند می کنم و زیر چشمی به بابا نگاه می کنم. خون، خونش را دارد میخورد. صورتش قرمز شده و تند تند سبیل هایش را میجود. رادیو را روی پایش گذاشته و بدون این که موجش را درست کند، به خِرخِرش گوش میکند.
معلوم است که اصلاً حواسش آن جا نیست.
بهناز خیلی وقت است که مثل مجسمه، ایستاده دم پنجرهی حیاط و از توی تاریکی زُل زده به مامان، که بی توجه به سرما، چادرش را پیچیده دور کمرش و لبهی حوض کوچک وسط حیاط نشسته و تسبیح میاندازد. به ساعت نگاه می کنم. حالا دیگر نیم ساعت هم از شروع حکومت نظامی گذشته و هنوز بهروز برنگشته. خدا به او رحم کند. حتی اگر سالم هم برگردد خانه، فکر کنم از دست بابا، تکه بزرگهی او، گوشش باشد.
ناگهان صدای شلیک چند تیر هوایی از همان نزدیکیها بلند میشود و هر سهمان را از جا میپراند. بابا، رادیو را که از روی پایش زمین افتاده برمیدارد و به طرف پنجره خیز بر میدارد. بهناز که کم مانده اشکش دربیاید، با ترس به بابا نگاه میکند. بابا پنجره را باز میکند و بلند میگوید:
«چی شد؟ نیومد این پدر آمرزیده؟»
صدای مادر، خفه و گرفته، به گوش میرسد:
«تو رو خدا جلال! برو دنبالش.»
بابا با عصبانیت می گوید:
«مثل این که حکومت نظامیهها! کجا برم دنبالش؟»
صدای مادر کمی لرزید:
«اگه واسه بچهم اتفاقی بیفته، من چه خاکی به سر کنم؟!»
_ چه قدر بهت گفتم زن! نذار دم غروبی این چشم سفید از خونه بره بیرون.
من که خونه نیستم تا حواسم بهش باشه.
صدای مادر به اعتراض بلند می شود:
«حرفها می زنی شمامها! مگه بچه است که از پسش بربیام؟ خدا شاهده وقتی میرفت بیرون چه قدر بهش سفارش کردم.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
🔸 امید ناامید
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهدا را یاد کنید، اگرچه با یک صلوات!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌷 شهدا را یاد کنید، اگرچه با یک صلوات! #یکی_از_میان_ما ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_da
🔹 این جا منزل سادهی شهید قاضی مقیسه است!
خانهای ساده، برای قاضی عالی رتبه.
عدهای به خاطر دروغهای فضای مجازی تصور میکنند همهی مسئولین دزد و تجملاتی هستند و در کاخ زندگی میکنند.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
〰 در جست و جوی بهترین ثروت
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱: گرسنگی، دیگر امانم را بریده است. دلم میخواهد به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۲:
بهناز، رو به بابا می کند. صدایش بغض آلود است:
«آره بابا! منم شاهدم.»
بابا به طرف بهناز برمیگردد و انگار که دیوار او را برای خالی کردن دق دلیاش از همه کوتاهتر می بیند، با تشکر میگوید:
«تو هم که اَشکت دَمِ مشکته!»
از فرصت استفاده میکنم و پاورچین پاورچین از پشت سر بابا به طرف پلهها میروم. پلهها را دوتا یکی میروم بالا. دَرِ پشت بام را که باز میکنم، سوز سردی به صورتم می خورد. به آسمان نگاه میکنم. چادر سیاه شب، پر از پولکهای ریز و درشت است. از ماه خبری نیست.
برای همین پشت بام خیلی تاریک است و کمی طول میکشد چشمهایم به سیاهی عادت کند. آرام و خمیده، به طرف لبهی پشت بام میروم و کوچه را دید میزنم. سر کوچه، یک جیپ نظامی ایستاده و چند سرباز مسلح دور و برش پرسه میزنند.
از دورها صدای شلیک چند تیر به گوش میرسد. یک تیر هوایی هم از جایی همان نزدیکی، زوزهکشان، بالا میرود. منور است. سرم را به سرعت میدزدم و روی آسفالت سرد پشت بام دراز میکشم. دنبالههای رنگی منور مثل چتری باز میشود و از هر طرف پایین میریزد. برای چند لحظه آسمان مثل روز روشن میشود.
صدای یکی از نظامیها بلند میشود:
«از اون طرف...»
صدای برخورد چکمههایشان روی آسفالت کوچه، دلهرهام را صد برابر میکند. انگار دنبال کسی هستند. صدای پاها که کاملاً دور میشود کمکم جرأت میکنم سرم را بلند کنم. ناگهان روی پشت بام خانهی اوس حیدر، چشمم به سایهای میافتد. سعید است که بی توجه به سربازها روی لبهی پشت بام خم شده و کوچه را دید میزند.
عجب دل نترسی دارد. انگار نه انگار که سربازها توی کوچه هستند. به طرف دیوار کوتاه بین بامهایمان میروم و آرام صدایش میکنم. بعد از چند بار صدا کردن تازه متوجهم میشود. تا مرا میبیند، همهی صورتش میشود یک لبخند بزرگ:
«به! ببین کی این جاست! بالأخره اجازه پیدا کردی تشریف فرما بشی بالا؟»
با صدای خفهای میگویم:
«نه خیر! یواشکی اومدم.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند
«حافظ»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
Fereydoun Asraei - Ay Leyli.mp3
3.72M
🌿
🎶 «آی لیـــــلی»
🎙 فریدون آسرایی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
🔹 کارهای کوچک
🔷 تفاوتهای بزرگ
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄