🌙
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو
«حافظ»
📸 نگارهی زیبایی از هلال ماه شعبان
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
۱۲ بهمن
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۹: مامان میزند به صورتش: «استغفرالله!» صدای باب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۱۰:
«...تو چه میدونی جلوی چشم پسر شش هفت ساله، با سرنیزهی تفنگ بزنن تو شکم پدرش، یعنی چی؟ یه عمره که این تصویر، کابوس همهی شبهای زندگیم شده و آروم و قرار رو ازم گرفته. من با درد و بدبختی و یتیمی بزرگ شدم. اما از همه بدتر سایه این ترس و وحشت لعنتیه که یه عمر همه جا با منه. من میترسم بهروز. میترسم دوباره این کابوس لعنتی تکرار بشه و تو رو هم از دست بدم. من دیگه توانش رو ندارم بابا. میفهمی؟»
صدای هق هق گریهی بهناز میپیچد توی اتاق. مامان، با بال روسری چشمهای سرخش را میپوشاند. من، گیج و منگ از چیزهایی که شنیدهام، در جا خشکم زده است. بهروز هم سرش پایین است و با دسته کلیدش بازی میکند. بابا به سنگینی یک کوه، از جا بلند میشود و به طرف در اتاق میرود، به نظرم شانههایش افتادهتر از همیشه است. هنوز از چهارچوب در بیرون نرفته که صدای بهروز با زنگی آرام و مهربان در اتاق میپیچد:
«پس بابا جان! شما باید انگیزههای قویتری برای سرنگونی این رژیم ستم شاهی داشته باشید.»
بابا بیآن که به عقب برگردد، در حالی که دستش روی در اتاق مانده است، لحظهای مکث میکند. بعد آرام میرود بیرون.
〰〰〰〰〰
از خانه که میزنم بیرون، سوز سرمای هوا میدود زیر پوستم. زیپ گرمکن ورزشیام را میکشم تا زیر گلو و پا تند میکنم. سر کوچه که میرسم، استوار رحمتی را میبینم که مثل میر غضبها ایستاده جلوی در خانهاش و با عصبانیت رهگذران را زیر نظر گرفته است. مرا که میبیند، ابروهایش بیشتر در هم میکند و خط میان پیشانیاش عمیقتر میشود. جلو میآید و سدّ راهم میشود.
_ آهای بزغاله! تو نمیدونی این غلط زیادی رو کدوم پدر سوختهای کرده؟
نگاهم در امتداد دستش، میدود روی دیوار آجری خانهاش. دهانم از تعجب باز میماند روی دیوار با رنگ فشاری قرمز، شعار نوشتهاند.
اولِ جملهاش را نمیشود خواند. چون سربازی با یک سطل رنگ سفید، تند تند در حال پاک کردن شعار است.
اما از ادامهی دست سرباز میخوانم:
«سکوت و سازش کار خائنین است.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۲ بهمن
🌸 زندگی زیباست 🌸
「🍃「🌹」🍃」 🔹 کارهای کوچک 🔷 تفاوتهای بزرگ 🌊 #اقیانوس_آرام آقای روانشناس 🗞 #مجلهی_مجازی «ز
「🍃「🌹」🍃」
👣 بلند شو و گام بردار!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۲ بهمن
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
😔 افسوس
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
۱۳ بهمن
「🍃「🌹」🍃」
لحظههای زندگی گاه تلخ است و گاه شیرین.
از تلخیها و شیرینیهای آن درس بگیریم
و یادمان باشد که خدای بزرگ با تلخیها میزان شکیبایی ما را میآزماید و با شیرینیها میزان شایستگی ما را.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۳ بهمن
🌺
💊 دستاوردهای بزرگ و افتخارآمیز پس از انقلاب، در داروسازی
#نیمهی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
۱۳ بهمن
🌸 زندگی زیباست 🌸
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ «زن، زندگی، مقاومت» شیر زنان لبنانی در برابر صهیونیستهای وحشی 🌃 #آرمانشهر / اجتم
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌸 دختر لبنانی که دیروز شجاعانه مقابل تانک اسرائیلی در جنوب لبنان ایستاد و زخمی شد کیست؟
🌸 زهرا، دختر لبنانی که فیلم سخنانش در آیین زیارت اربعین سال گذشته خطاب به امام خامنهای (سایهاش پایدار) در شبکههای اجتماعی بازتاب فراوانی داشت، با پایان یافتن مهلت آتشبس و برای بازگشت به محل زندگی خود در جنوب لبنان با تانکهای اسرائیلی اشغالگر مواجه شد و در مقابل آنها ایستاد و پس از دقایقی مورد حملهی وحشیانهی رژیم صهیونیستی قرار گرفت.
⛰ #زن_زندگی_شجاعت
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
۱۳ بهمن
「🍃「🌹」🍃」
✅ شهــــــامت ادامـــه دادن
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۳ بهمن
🍀 شنوندهی خوبی باشید؟
به همسرتان اجازه دهید تا احساساتش را به راحتی بیان کند. درواقع اصل مهم همدلی، شنوندهی خوبی بودن است.
به سخنانش کاملاً گوش دهید و به گونهای برخورد کنید که بفهمد سعی میکنید از زاویهی نگاه او به مشکل نگاه می کنید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
۱۳ بهمن
۱۳ بهمن
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۱۰: «...تو چه میدونی جلوی چشم پسر شش هفت ساله، با
┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۱۱:
به استوار رحمتی نگاه میکنم. باورش برایم سخت است که کسی جرأت کرده باشد روی دیوار خانهی او شعار بنویسد. استوار همچنان منتظر، نگاهم میکند.
میگویم:
«من از کجا بدونم؟»
چشمهایش را ریز میکند:
«البته من میدونم تو پسر خوب و عاقلی هستی. بیست ساله که با بابات رفیقم.
گفتم شاید تو دور و برت، از رفیقی، نارفیقی، چیزی شنیده باشی.»
راه میافتم و در عین حال میگویم:
«کار بچههای محل ما نمیتونه باشه.»
صدایش را از پشت سرم میشنوم:
«تو از کجا میدونی؟»
میگویم:
«همین طوری»
و میدوم.
از در بزرگ و آهنی مدرسه که میروم تو، در جا خشکم میزند. روی دیوارِ دور تا دور حیاط، پر از شعار است. بچهها، چندتا چندتا، دور شعارها حلقه زدهاند و آنها را میخوانند. با ترس و لرز، جلو میروم و شعارها را میخوانم:
«تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت»
«توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثر ندارد»
«این است شعار ملی، خدا، قرآن، خمینی»
«فرمودهی روح خدا چنین است / سکوت و سازش، کار خائنین است»
این آخری، شعاری بود که روی دیوار استوار رحمتی هم نوشته بودند. ناگهان صدای فریاد آقای اشکوری از پشت بلندگو میشود که به زمین و زمان فحش میدهد. از ترسم، به دو میروم و اولین نفر، سر صف می ایستم. صفها کم کم بسته میشوند. آقای اشکوری همچنان در حال تهدید عامل یا عاملین این جنایت و خیانت بزرگ است و در عین حال، مدام خاطرنشان میکند که مطمئن است این توطئهی خرابکارانه، کار دانش آموزان مدرسهی ما نیست.
از داد و فریادهایش معلوم است که حسابی دست و پایش را گم کرده. به معاونش آقای صمدی اشاره میکند و توی بلندگو داد میزند:
«دِ بجنب دیگه آقا جان! چندتا قلم مو و سطل رنگ....»
آقای صمدی که مات و مبهوت به دیوارها خیره مانده، انگار که تازه از خواب بیدارش کرده باشند، به طرف در مدرسه میدود و سر بابای مدرسه، آقا تقی، هوار میکشد.
آقای اشکوری گروه پیشاهنگها را صدا میکند و خودش با صورتی سرخ و چشمانی از حدقه درآمده، در حالی که ترکهاش را به پایش میزند روی سکو میایستد و چهره تک تکمان را از نظر میگذراند.
گروه پیش آهنگها، با لباسهایی یک شکل و یک رنگ که شبیه لباس پلیس است، میروند کنار میلهی پرچم. همراه نواخته شدن سرود شاهنشاهی، سردستهشان نخ پرچم را آرام آرام میکشد و پرچم سه رنگ شیر و خورشید بالا میرود.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
۱۳ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚤 بازگشت قایقها به دریاچهی ارومیه
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
۱۳ بهمن