فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
گاهی به سادگی
یک لیوان چای دودی
و به لذت یک صبحانهی محلی می شود
کافی است باور کنی
می توان خوشبختی را ساخت!
🌱 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
سادگی ما گرگ درون دیگران را بیدار میکند!
⛔️ ساده لوح نباشید!
🪴 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀
فی الجمله ما خوشیم
ولی با تو خوش تریم! 💞
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🍁🌿
دنیا به چشمهای من انگار گلشن است
چشمم به نور حضرت دلدار، روشن است
شادم از این که فاصلهای نیست بین ما
از او سرشته است دلم، دوست با من است
هر کس که سنگ زد به دلم، خسته شد فقط
با لطف دوست، شیشه ی این قلب، نشکن است
با او ضرر نمیزند اصلاً به من کسی
آتش اگر به من برسد سرد و ایمن است
زیبایی از اسامی حُسنای او گرفت
انگشتر و مدال که بر دست و گردن است
یک روز لال بود همین شاعری که حال
با ذکر دوست، عطر دهانش چو سوسن است
«زینب نجفی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955845417699.mp3
6.76M
🌿
🎶 «خوشبختی محض»
🎙 علی رضا بیرانوند
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ دوست راستین
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۶: این قصابان دم از خلق میزدند؟! به خدا قسم که اگر دست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۱۷:
نادر روی زانو هایش خم شد. با کشیدن موهای دانیال سرش را بالا آورد و کنار گوشش نجوا کرد:
_ می خوام تو هم عذاب بکشی، بلند شو؟
دانیال را مجبور به نشستن روی زانوهایش کرد. چاقویی از جیبش بیرون کشید. قلبم برای ثانیه ای ایستاد. هراسم ذوق مرگش کرد. لبخندی دندان نما زد و گفت:
ـــ چشمهات قشنگن، گریه نکن!
اشک پشت اشک، دیدم را تار میکرد. ناگهان چاقو را زیر گلوی دانیال گذاشت و فریاد زد:
ـــ می گم گریه نکن!
نمیتوانستم. کنترل اشکها دست من نبود. وحشت زده سری به تأیید تکان دادم. نرمشی عجیب به صدایش نشست:
ـــ چشم هات شبیه چشمهای ارغوانه.
طوفان زده، سر بالا گرفتم تا اشکهایم لیز نخورد. تمام حواسم پی چاقوی نادر میچرخید که نکند بلایی بر سر برادرزادهاش بیاورد. رنگی بر رخسار دانیال نمانده بود. لبهایش در سفیدی به گچ دیوار طعنه میزد و نای نفس کشیدن نداشت. پر از تشویش بودم که نادر، بست دستان مرد مو طلایی را با چاقو گشود. نفس منجمد شده در سینهام را بیرون دادم. ابلیس، چاقو را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. چند مرد حاضر در صحنه مدام به فضای بیرون در سرک میکشیدند. یکیشان اما از کنار صندلی ام جُم نمیخورد.
نادر آمد و در یک وجبی ام ایستاد. کلتی از جیبش بیرون آورد، مسلح کرد و روی شقیقهام گذاشت. ترسیدم؛ به اندازه ی تمام دنیا ترسیدم. نگاه بی حال دانیال لبریز از وحشت شد. نادر کلتی دیگر از غلاف کمرش بیرون کشید و آن را مقابل دانیال، روی زمین انداخت.
_ برش دار! فقط مراقب باش دست از پا خطا نکنی، چون میبینی که مغز این دختر زیر لوله ی اسلحه ی منه.
اضطراب را در چشمان به خون نشسته ی دانیال دیدم. عرقی سرد بر کالبدم خیمه زد. نادر اسلحه را روی شقیقهام فشرد و فریاد زد:
ـــ بردار اون لعنتی رو!
دانیال مطیعانه سری تکان داد و تلوتلو خوران اسلحه را از روی زمین برداشت.
_ باشه... باشه... آروم باش...
نادر با دست اشاره کرد.
ــــ پاشو، وایسا.
دانیال به سختی روی پاهایش ایستاد. نادر نفسی عمیق گرفت.
_ توی اون اسلحه فقط و فقط یه گلوله ست.
مکث کرد و سپس ادامه داد:
_ عقیل میگفت نشونه گیرت حرف نداره.
تبسمی نجس بر لحنش نشست.
_ میخوام پای این دختر رو نشونه بگیری و شلیک کنی.
رعشه بر اسکلتم تازیانه زد. شعلهای از ترس و وحشت در مردمکهای رنگی دانیال جان گرفت. این دیوانه چه میگفت؟!
_ چی... چی کار کنم؟!
نادر ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خنگ شدی می گم شلیک کن به پاش.
میلرزیدم. دندانهایم تق و تق به یکدیگر میخوردند. دانیال ناباورانه به عمویش نگاه میکرد. سرمای غسالخانه در چهره ی نادر موج میزد:
_ نزنی، من میزنم البته نه به پاش؛ مستقیم تو سرش.
این چه کابوسی بود که بیداری نداشت؟ دانیال به چشمانم نگاه میکرد. نادر نعره زد:
ــ بزن! میخوام داغون شدنت رو ببینم. گفته بودم داغش رو به دلت میگذارم، بزن.
ترسی پنهان در حال و روز مرد مو طلایی هویدا بود. سری به نشانه نفی تکان داد. نادر چون مار زخم خورده به هم پیچید. اسلحه را روی شقیقهام فشرد.
_ میزنم... واسه مجبور کردن اسماعیل به همکاری، جنازه ی دخترش هم کافیه. میزنم دانیال... می زنم!
عربده اش چون صاعقه بر هستیام کوبیده شد. دانیال، مضطرب، دست تسلیم بالا آورد.
ــ باشه... باشه...
به سرعت اسلحه را به سمتم نشانه گرفت. باورم نمیشد که بین مرگ و جان کندن گیر افتاده باشم. متحیرانه به دانیال نگاه میکردم.
_ ن... ن... نه...
حس جنون داشتم و زبانم به سکته افتاده بود. فشار عصبی روی شانه های دانیال را می دیدم. او باید انتخاب می کرد که بانی مرگ باشد یا فرشته ی عذاب. آبی چشمانش پر بود از حرف هایی که هیچ یک از آن ها را نمی فهمیدم. نادر، چون دیوانگان، مسلسل وار نعره می کشید:
_ می زنم! می زنم!
اشک در حوضچه ی نگاه دانیال جمع شد.
_ من رو ببخشید...
مردد بود اما تصمیمش را گرفت. اسلحه را آماده ی شلیک کرد. لرزش نامحسوس دستش را دیدم. انگشتش روی ماشه رفت که ناگهان در خانه با ضرب باز شد و یکی از نوچه ها فریاد زد:
_ پاسدار ها!
غلغله به پا شد هر کدام از نوچه ها دنبال راه فرار به گوشه ای دویدند. فرصت چرخاندن سر نیافتم. به آنی صدای شلیک گلوله از اسلحه ی دانیال بلند شد. زمان ایستاد ولی دردی حس نمی کردم.. زوزه ی نادر در دالان گوشم پیچید و من را به خود آورد. اسلحه اش مقابل پایم روی زمین افتاد. با فریاد به مردی که از کنارم جم نمی خورد دستور داد تا دانیال را بزند.
مرد قوی هیکل به سرعت اسلحه اش را از غلاف کمر بیرون کشید و به سمت دانیال نشانه گرفت. ناگهان، تغییر مسیر داد و لوله ی اسلحه را روی سر نادر گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🏴 #اربعین ، تنها یک عزاداری و راهپیمایی ساده نیست.
ما باید از آن، راه مبارزه با ستم و ستم پیشه را بیاموزیم!
🚩🏴🚩 @sad_dar_sad_ziba
📿
در این روز
این دعا را می خوانیم و عهد می بندیم که برای رسیدنش #جهاد کنیم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
📖
🔺 «شکایت از #سست_عهدی مردم و #اطاعت_نکردن و #حق_ناپذیری آنان»
«إِنَّنِی [فَإِنِّی] الْيَوْمَ لَأَشْكُو حَيْفَ رَعِيَّتِی؛ كَأَنَّنِی الْمَقُودُ وَ هُمُ الْقَادَةُ!»
«همانا مردم پيش از من از ستم فرمانروايانشان شكايت داشتند، اما من امروز از ستم مردمم شكايت دارم. گويى من تابعم و مردمم پيشوا!»
[حکمت ۲۶۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 محبت به خوبان، از بهترین ذکرهای خداست.
🌿 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون، شد
از سَمَک تا به سماکش کشش لیلا برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که به یک جلوه، دل و دین ز همه یک جا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که در این بزم، بگردید و دل شیدا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
غم روی تو مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد
«علامه سید محمد حسین طباطبایی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛