eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
843 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 نخستین سد شهری جالب است بدانید که مهاباد نخستین شهرى در جهان است كه سدی در دل خود دارد! / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🦋🍃🌲 🦋 «شبح کهربایی» ، زبیا ترین پروانه این پروانه های زیبا که با نام‌های دیگری چون «روح کهربایی» نیز شناخته می‌شوند به دلیل پرهای شفافشان مشهورند. شبح کهربایی در جنگل‌های بارانی زندگی می‌کند و هنگام تابش نور خورشید به سختی قابل مشاهده‌ است. 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ ابزاری که اگر مراقب نباشیم روابط ما را سرد و بی روح، چشمه‌ی عواطف را خشک و زندگی را جهنم می کند! 📹 🔷 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌺 خوشبختی اون چیزی نیست ڪه آدم از بیرون می‌بینه خوشبختی، توی دل آدم‌هاست. 🌿 «زندگی زیباست» 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉 تا آخر می‌مونی دیگه؟! به فراخور کناره‌گیری‌ محمدجواد ظریف از همراهی با دولت پزشکیان 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 آدم‌ها شبیه نقاشی هستند... 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔘 تنبل نباش! 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
چو خدا بود پناهت،چه خطر بود ز راهت؟ به فلک رسد کلاهت که سر همه سرانی! 🌺 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ⏺ پایان! 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: پنجم تا آن روز مادرم را آن طور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش می‌آمد م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش: ششم ... یک دفعه بغضش ترکید و بلند بلند گفت: «خدا برایشان نسازد. نمی دانم چه از جان ما می‌خواهند.» بعد سعی کرد گریه نکند ولی با بغض گفت: «فرنگیس جان! بیا جلو.» رفتم و کنارش نشستم. مادرم یک گُلوَنی زیبا که منگوله‌های بلند و قشنگ داشت، نشانم داد و گفت: «این گلونی برای عروسی‌ات خریده‌ام. وقتی عروس شدی آن را به سرت ببند. من که نیستم.» بعد گلونی را روی سینه اش گذاشت. بو کرد و با آن اشک‌هایش را پاک کرد و توی بقچه گذاشت. گلونی را که دیدم، خوشم آمد. در عالم بچگی، یک لحظه فکر کردم چه قدر خوب است عروس باشم و این گلونی را به سرم ببندم. حتماً لباس قشنگ قرمز هم برایم می‌دوزند. وال کُردی قرمز هم روی سرم می‌اندازند. پدرم گفت: «بلند شو، فرنگ! چیزی بخور تا برویم.» چای شیرینم را که خوردم، پدرم دستم را گرفت. اکبر و منصور هم آمده بودند. پدرم سعی می‌کرد به مادرم نگاه نکند. فقط اکبر به مادرم گفت: «نگران نباش. به خدا از دختر خودمان بیشتر مواظبش هستیم.» یک دفعه بغض مادرم ترکید و با صدای بلند گفت: «ای مسلمان‌ها چه از جان ما می‌خواهید؟ چرا بچه‌ام را ازم جدا می‌کنید؟» اشک می ریخت و فریاد می‌زد. پدرم دستش را گرفت و گفت: «فرنگیس، برویم.» خواهر و برادرهایم از پشت در نگاه می‌کردند. عروسکم «دختر» را همان جا گذاشتم و رفتم همه‌شان را یکی یکی بغل کردم و بوسیدم. مادرم نزدیک بود از حال برود. دستش را به دیوار گرفت و پای دیوار نشست. خواهر و برادرهایم را از پشت در چوبی می‌دیدم که گریه می‌کردند. وقتی اشک آن ها را دیدم، خودم هم گریه ام گرفت. مردم دم در ایستاده بودند و هر کسی می‌رسید مرا می‌بوسید. پدرم با مردهای فامیل، از جلو حرکت کردند. یک قوری کوچک و مقداری نان هم توی دست پدرم بود. بقچه ی کوچکی را که مادرم به من داده بود دستم گرفتم؛ با یک ساک رنگ و رو رفته که هر بار پدر به شهر می‌رفت با خودش می‌برد. بیرون خانه، دوست‌هایم را دیدم که دم در منتظر هستند تا برویم بازی. هر کدام می‌رسیدند، با تعجب می‌پرسیدند: «فرنگ، کجا می‌روی؟» یکی از پسرها پرسید: «می‌خواهی عروس شوی؟» گفتم: «آره! مادرم گفته می‌خواهم عروس شوم برایم گلونی هم گذاشته.» یکی از دخترها با ناامیدی گفت: «پس دیگر نمی‌آیی؟» مادرم که پشت سر، کنار درگاه خانه ایستاده بود، یک بند می‌نالید: «برادرم بمیرد، نمی‌گذارم بروی. می‌خواهند تو را از من جدا کنند. بدون تو می‌میرم.» آن قدر غمگین و زجر آور گریه می‌کرد که من هم با او گریه کردم. صدای ناله و فریاد روله، روله، مادرم تا آسمان می‌رفت. بچه‌ها به حالت ناراحتی به من نگاه می‌کردند. مردم دور مادرم را گرفته بودند و می‌گفتند: «گریه نکن. این سرنوشت دخترت است. هر دختری بالأخره یک روز باید ازدواج کند. مادرم می‌نالید و می‌گفت: «من که نمی‌گویم ازدواج نکند، اما همین جا. از من دور نشود.» پدرم هنوز دو دل بود گاهی گریه می‌کرد و گاهی توی فکر فرومی‌رفت. نمی‌دانست باید چه کند اما بالأخره تصمیمش را گرفت. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔻 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹 🇮🇷 ایران بیشترین تعداد نشان به نسبت تعداد ورزشکار را در المپیک پاریس ۲۰۲۴ به دست آورده است. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄