eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
886 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پیروزی مقاومت این گونه به دست آمد: فرمانده مقاومت در میدان نخست وزیر صهیونیست در حال فرار! /روشن‌بینی و روشنگری 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ﺭﻭﺯﻫــﺎﯾــﺖ ﺭﺍ ﺑﯿــﻬﻮﺩﻩ ﻧﺴـــﻮﺯﺍﻥ! به زنــدگی رنگی تازه بزن. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
با یکی از بچه‌ها اومدیم کوه. 😍 ⛰ 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۴: یعنی نمی‌دونی که با بَروبچه‌های مسجد حجت، تو کار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۵: صدای کوبیده شدن در حیاط، بهناز را مثل اسپند روی آتش از جا می‌پراند. این قدر از خنگی و گیجی خودم عصبانی‌ام که نمی‌توانم از جایم بلند شوم. پس سعید حق داشت که آن طوری دستم انداخت و مسخره‌ام کرد. حواس من کجا بود؟ چرا به قول بابا‌ در عالم هپروت سیر می‌کردم؟ مثلاً خِیرِ سرم امسال رفته بودم کلاس ششم. اما همان سر به هوایی که بودم، باقی مانده بودم. کی می‌خواستم آدم بشوم، خدا می‌داند! شاید هم تقصیر بابا باشد، بس که رفت و آمد و تهدیدمان کرد که سرمان فقط به کار خودمان باشد و وای به روزگارمان اگر با این‌هایی که سر و گوششان می‌جنبد، بگردیم و کار دست خودمان و او بدهیم. اصلاً برای همین بود که اول مهر، وقتی اعلام کردند دخترها دیگر حق ندارند با حجاب به مدرسه بروند، بی هیچ های و هوی و اعتراضی، تسلیم شد و به بهناز که امسال باید می‌رفت کلاس هشتم، گفت که دیگر به مدرسه نرود؛ به همین راحتی. البته حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم تنها کسی که در خانه جرأت داشت بر خلاف میل بابا رفتار کند، بهروز بود. مثل گوش دادن به رادیوهای بیگانه، یا سرک کشیدن به پشت بام، یا تعطیل کردن کلاس درس و دانشگاه و... همین بیرون ماندنش توی حکومت نظامی. باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم که یک ریگی به کفش این بهروز خان هست که یک مدتی است بابا با او سر جنگ افتاده. سر و صدای مبهم و نسبتاً بلندی از حیاط بلند می‌شود. بابا عصبانی است و مامان با هیس هیس سعی می‌کند او را متوجه وضعیت بکند. می‌روم کنار پنجره. با دیدن بهروز، گل از گلم می‌شکفد. نفس راحتی می‌کشم و عطر غذایی را که روی چراغ خوراک پزی است به درون می‌کشم. اگر بهروز کمی دیرتر آمده بود، حتماً من از گرسنگی مرده بودم. 〰〰〰〰〰 بچه‌ها کلاس را گذاشتند روی سرشان. زنگ ورزش داریم و از قرار معلوم، آقای سهرابی هم نیامده است. مرادی، کل تخته سیاه را پر کرده از اسم بچه‌های شلوغ و بی‌انضباط، اما هیچ کس عین خیالش نیست که جلوی اسمش، یک ضربدر بخورد یا ده تا. همین طوری که آرام نشسته ام و کتاب جلویم باز است و مثلاً دارم مطالعه می‌کنم، همه‌ی حواسم به سعید است که بغل دستم نشسته و دارد با بچه‌های نیمکت پشتی که یکیشان یونس برادر یاسر است، پچ پچ می‌کند. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💢 گوش به زنگ 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 موفــقیــت از آن کــسانی اســت که یــک ثــانیه دیــرتر ناامیــد می‌شــوند، و یــک لحــظه دیـرتر دســت از تــلاش برمــی‌دارنــد. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ «زن، زندگی، مقاومت» شیر زنان لبنانی در برابر صهیونیست‌های وحشی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۵: صدای کوبیده شدن در حیاط، بهناز را مثل اسپند روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶: می‌خواهم، بدون این که بویی ببرند، از حرف‌هایشان سر در بیاورم، اما آن قدر آرام حرف می‌زنند و آن قدر کلاس شلوغ است که فقط چند کلمه از حرف‌هایشان را می‌شنوم. همان طوری که نگاهم به کتاب است، شانه‌ام را به طرف آن ها کج و گوشم را تیزتر می‌کنم. ناگهان سعید محکم می‌زند به بازویم: «اوهووی! فضولی موقوف!» مثل برق گرفته‌ها، صاف می‌نشینم و قیافه‌ی حق به جانب می‌گیرم: _ دارم کتاب می‌خونم. نیش سعید باز می‌شود: «آره!... منم باور کردم!» جوابی نمی‌دهم. سعید جلوتر می‌آید: «خب چرا مثل بچه‌ی آدم وارد بحثمون نمی‌شی؟ این جا که دیگه بابات نیست ازش بترسی. یه کم جُربُزه داشته باش بچه!» از حرفش لجم می‌گیرد: «من از بابام نمی‌ترسم. بهش احترام می‌گذارم.» سعید کمی سکوت می‌کند و باز هم روی نیمکت خود را جلو می‌کشد: «راستی! داداشت برات تعریف نکرد دیشب چه قهرمان بازی درآوردن؟» چه خوب شد که خودش سر حرف را باز کرد. _ نه! بابام حسابی حالش رو گرفت و اوقات تلخی کرد. اونم شامش رو خورد و خوابید. حالا مگه چی کار کردن؟ سعید رو می‌کند به یونس و با صدای آرام می‌گوید: «بیا واسه اینم تعریف کن.» یونس خودش را جلو می‌کشد و زیر گوشم می‌گوید: «دیشب رفته بودن اعلامیه‌ها رو بندازن تو خونه‌ها، مأمورا ردشون رو می‌گیرن. کلی تعقیب و گریز... خلاصه نزدیک بوده دستگیر بشن که یه دفعه تویِ کوچه‌ی بن بست، یه آقایی در خونش رو وا می‌کنه و پناهشون می ده. یاسرمون می گه می‌دونستن اگه اون جا بمونن مأمورها با حکم تفتیش می‌ریزن تو خونه‌ها. واسه همین، از راه پشت بوم، با کمک همسایه‌ها، خونه به خونه می‌رن و رد گم می‌کنن تا می‌رسن به کوچه‌ی خودمون.» سعید با خنده می‌گوید: «دیشب حدس زدم خبرهایی باشه! نگو داداش‌های شما شهر رو به هم ریختن.» بعد، با حسرت ادامه می‌دهد: «خوش به حالتون. کاش منم یه داداش بزرگ‌تر از خودم داشتم. تو این گیرودار خیلی به درد آدم می‌خوره.» چشمان یونس برق می‌زند: «آره! یاسرمون قول داده این دفعه واسه‌ی دیوار نویسی من رو هم ببره. یه عالمه رنگ فشاری آورده ریخته تو انباری. سعید با التماس می‌گوید: «نامردی نکنی‌ها! قرار شده من رو هم صدا کنی.» در سکوت فقط نگاهشان می‌کنم. حس خیلی بدی دارم. انگار خیلی بچه‌تر و ترسوتر از آن ها هستم. اصلاً نمی‌توانم به چیزهایی که در موردش با ذوق و شوق حرف می‌زنند و برایش نقشه می‌کشند، فکر کنم. انگار قرار است بروند تفریح که این طوری به هم التماس می‌کنند. هیچ فکر نمی‌کنند اگر اتفاق دیشب برایشان بیفتد، چه خاکی بر سرشان می‌کنند! کنجکاوی بدجوری قلقلکم می‌دهد. رو می‌کنم به یونس: «تو اون اعلامیه‌ها رو خوندی ببینی چی توش نوشته؟» آره! بابام واسمون خوند. آیت الله خمینی بیست و سوم مهر که چهلم شهدای میدون ژاله هست، عزای عمومی اعلام کرده. باید همه خبردار بشن. سعید با پوزخند می‌پرسد: «میدون ژاله رو که دیگه الحمدلله می‌دونی چی شده؟» با عصبانیت جواب می دهم: «بعله!» سعید دست هایش را رو به آسمان می‌کند: « خب! خدا رو شکر!» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 مبارک است به خلق و خدا نبوت تو خجسته باد به عالم ظهور دولت تو 🌺 عید مبعث، مبارک و پربار! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ❇️ پهپاد فوق سنگین غزه رونمایی شد. نیروی هوافضای سپاه در عملیاتی ترکیبی که در حاشیه رزمایش اقتدار پیامبر اعظم(ص) برگزار شد برای نخستین بار ۸ هدف را با «پهپاد غزه» به طور دقیق منهدم کرد. ✔️ دارای ۲۲ متر دهانه‌ی بال و ۳۱۰۰ کیلوگرم جرم برخاست ✔️ مداومت پروازی آن ۳۵ ساعت ✔️ سرعت پروازی آن ۳۵۰ کیلومتر بر ساعت ✔️ میزان محموله قابل حمل، دست کم ۵۰۰ کیلوگرم ✔️ قابل حمل تا ۱۳ بمب ✔️ برد ۷۰۰۰ کیلومتر ✔️ شعاع عملیاتی معادل ۴۰۰۰ کیلومتر 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ اسیر فلسطینی محکوم به حبس ابد که پس از توافق آتش‌بس حماس، آزاد شده است و دیدار او با مادرش پس از
❇️ «رائد السعدی» قدیمی‌ترین زندانی از شهر جنین در کرانه‌ی باختری، آزاد شد. رائد السعدی ۵۹ ساله، به مدت ۳۶ سال در زندان‌های اسرائیل زندانی بود. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ↗️ بالا و پایین ↙️ 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄