eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
928 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💢 گوش به زنگ 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 موفــقیــت از آن کــسانی اســت که یــک ثــانیه دیــرتر ناامیــد می‌شــوند، و یــک لحــظه دیـرتر دســت از تــلاش برمــی‌دارنــد. 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ «زن، زندگی، مقاومت» شیر زنان لبنانی در برابر صهیونیست‌های وحشی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۵: صدای کوبیده شدن در حیاط، بهناز را مثل اسپند روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶: می‌خواهم، بدون این که بویی ببرند، از حرف‌هایشان سر در بیاورم، اما آن قدر آرام حرف می‌زنند و آن قدر کلاس شلوغ است که فقط چند کلمه از حرف‌هایشان را می‌شنوم. همان طوری که نگاهم به کتاب است، شانه‌ام را به طرف آن ها کج و گوشم را تیزتر می‌کنم. ناگهان سعید محکم می‌زند به بازویم: «اوهووی! فضولی موقوف!» مثل برق گرفته‌ها، صاف می‌نشینم و قیافه‌ی حق به جانب می‌گیرم: _ دارم کتاب می‌خونم. نیش سعید باز می‌شود: «آره!... منم باور کردم!» جوابی نمی‌دهم. سعید جلوتر می‌آید: «خب چرا مثل بچه‌ی آدم وارد بحثمون نمی‌شی؟ این جا که دیگه بابات نیست ازش بترسی. یه کم جُربُزه داشته باش بچه!» از حرفش لجم می‌گیرد: «من از بابام نمی‌ترسم. بهش احترام می‌گذارم.» سعید کمی سکوت می‌کند و باز هم روی نیمکت خود را جلو می‌کشد: «راستی! داداشت برات تعریف نکرد دیشب چه قهرمان بازی درآوردن؟» چه خوب شد که خودش سر حرف را باز کرد. _ نه! بابام حسابی حالش رو گرفت و اوقات تلخی کرد. اونم شامش رو خورد و خوابید. حالا مگه چی کار کردن؟ سعید رو می‌کند به یونس و با صدای آرام می‌گوید: «بیا واسه اینم تعریف کن.» یونس خودش را جلو می‌کشد و زیر گوشم می‌گوید: «دیشب رفته بودن اعلامیه‌ها رو بندازن تو خونه‌ها، مأمورا ردشون رو می‌گیرن. کلی تعقیب و گریز... خلاصه نزدیک بوده دستگیر بشن که یه دفعه تویِ کوچه‌ی بن بست، یه آقایی در خونش رو وا می‌کنه و پناهشون می ده. یاسرمون می گه می‌دونستن اگه اون جا بمونن مأمورها با حکم تفتیش می‌ریزن تو خونه‌ها. واسه همین، از راه پشت بوم، با کمک همسایه‌ها، خونه به خونه می‌رن و رد گم می‌کنن تا می‌رسن به کوچه‌ی خودمون.» سعید با خنده می‌گوید: «دیشب حدس زدم خبرهایی باشه! نگو داداش‌های شما شهر رو به هم ریختن.» بعد، با حسرت ادامه می‌دهد: «خوش به حالتون. کاش منم یه داداش بزرگ‌تر از خودم داشتم. تو این گیرودار خیلی به درد آدم می‌خوره.» چشمان یونس برق می‌زند: «آره! یاسرمون قول داده این دفعه واسه‌ی دیوار نویسی من رو هم ببره. یه عالمه رنگ فشاری آورده ریخته تو انباری. سعید با التماس می‌گوید: «نامردی نکنی‌ها! قرار شده من رو هم صدا کنی.» در سکوت فقط نگاهشان می‌کنم. حس خیلی بدی دارم. انگار خیلی بچه‌تر و ترسوتر از آن ها هستم. اصلاً نمی‌توانم به چیزهایی که در موردش با ذوق و شوق حرف می‌زنند و برایش نقشه می‌کشند، فکر کنم. انگار قرار است بروند تفریح که این طوری به هم التماس می‌کنند. هیچ فکر نمی‌کنند اگر اتفاق دیشب برایشان بیفتد، چه خاکی بر سرشان می‌کنند! کنجکاوی بدجوری قلقلکم می‌دهد. رو می‌کنم به یونس: «تو اون اعلامیه‌ها رو خوندی ببینی چی توش نوشته؟» آره! بابام واسمون خوند. آیت الله خمینی بیست و سوم مهر که چهلم شهدای میدون ژاله هست، عزای عمومی اعلام کرده. باید همه خبردار بشن. سعید با پوزخند می‌پرسد: «میدون ژاله رو که دیگه الحمدلله می‌دونی چی شده؟» با عصبانیت جواب می دهم: «بعله!» سعید دست هایش را رو به آسمان می‌کند: « خب! خدا رو شکر!» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 مبارک است به خلق و خدا نبوت تو خجسته باد به عالم ظهور دولت تو 🌺 عید مبعث، مبارک و پربار! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 ❇️ پهپاد فوق سنگین غزه رونمایی شد. نیروی هوافضای سپاه در عملیاتی ترکیبی که در حاشیه رزمایش اقتدار پیامبر اعظم(ص) برگزار شد برای نخستین بار ۸ هدف را با «پهپاد غزه» به طور دقیق منهدم کرد. ✔️ دارای ۲۲ متر دهانه‌ی بال و ۳۱۰۰ کیلوگرم جرم برخاست ✔️ مداومت پروازی آن ۳۵ ساعت ✔️ سرعت پروازی آن ۳۵۰ کیلومتر بر ساعت ✔️ میزان محموله قابل حمل، دست کم ۵۰۰ کیلوگرم ✔️ قابل حمل تا ۱۳ بمب ✔️ برد ۷۰۰۰ کیلومتر ✔️ شعاع عملیاتی معادل ۴۰۰۰ کیلومتر 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ اسیر فلسطینی محکوم به حبس ابد که پس از توافق آتش‌بس حماس، آزاد شده است و دیدار او با مادرش پس از
❇️ «رائد السعدی» قدیمی‌ترین زندانی از شهر جنین در کرانه‌ی باختری، آزاد شد. رائد السعدی ۵۹ ساله، به مدت ۳۶ سال در زندان‌های اسرائیل زندانی بود. 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 ↗️ بالا و پایین ↙️ 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   ❇️ خوش گمان 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ 🎶 برشی از نماهنگ «علی حب النبی» 🎶 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶: می‌خواهم، بدون این که بویی ببرند، از حرف‌هایشان
┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷: در کلاس باز می‌شود و ناظم مدرسه، آقای اشکوری، وارد می‌شود و با همان لهجه‌ی شمالی‌اش داد می‌زند: «چه خبرتونه؟ مدرسه رو گذاشتید روی سرتون. یه سه چهار نفر بمونن واسه پخش تغذیه، بقیه‌ی آقایون بیرون!» مرادی، رو می‌کند به من: «بهزاد! بیا کمک واسه‌ی تغذیه‌ها. امروز شیر و بیسکویته.» کتابم را می‌بندم و می‌گذارم تو جامیز. بلند که می‌شوم، سعید مچم را می‌گیرد: «تو هم با ما می‌آیی؟» هنوز از حرفش دلخورم: «کجا؟» با لحنی نرم و صمیمی می‌گوید: «واسه دیوارنویسی.» خیره در نگاهش، مچم را از دستش می‌کشم بیرون: «نه خیر!» 〰〰〰〰〰 سر کوچه که می‌رسم، از یکی از خانه‌ها بوی قورمه سبزی به مشامم می‌رسد. گرسنه بودم، گرسنه‌تر می‌شوم، اما می‌دانم اول باید ناهار بابا را ببرم. بابا دوتا چهارراه پایین‌تر از خانه، مغازه‌ی میوه و تربار دارد. بهار و تابستان که روزها بلندتر است، برای ناهار می‌آید خانه، اما حالا که روزها کوتاه‌تر شده، همین که از مدرسه می‌رسم، مامان ظرف غذا به دست، پشت در انتظارم را می‌کشد. با مشت محکم به در می‌کوبم؛ به نشانه‌ی این که خیلی گرسنه‌ام و دارم تلف می‌شوم. به جای مامان، بهناز در را باز می‌کند. از ظرف غذا هم در دستش خبری نیست. با اعتراض می‌گویم: «زود باشید دیگه! دارم از پا می‌افتم.» بهناز طلبکارانه می‌گوید: «علیک سلام!؟» سر تکان می‌دهم: «پس غذای بابا؟» در را پشت سرم محکم می‌کوبد و هر دو وارد راهروی ورودی حیاط می‌شویم. بیا تو! بابا خونه است. نمی‌دانم خوشحال باشم یا نگران. حضور بابا، آن ساعت روز در خانه، غیر عادی است. به بهناز خیره می‌شوم: «چه خبره؟» به اتاق اشاره می‌کند به آرامی می‌گوید: «با داداش بهروز داره حرف می‌زنه.» به دو می‌روم طرف پله‌های کوتاهی که حیاط را از ایوان جدا کرده است. بهناز هم دنبالم می‌دود: «گفته پا تو اتاق نذاریم‌ها!» از پله‌ها بالا می‌دوم. در راه رو را باز می‌کنم و پشت دو لنگه چوبی در اتاق نشیمن، گوشم را به در می‌چسبانم، قلبم دارد از جا کنده می‌شود. دیگر گرسنگی از یادم رفته است. بهناز هم می‌آید و کنار در می‌ایستد و گوش تیز می‌کند. معلوم است که تا حالا هم مشغول همین کار بوده. صدای بابا خسته و عصبی است. انگار که از بحث کردن با بهروز ناامید شده. _ اصلاً حرف من اینه که تو چرا سر کلاسات نمی‌ری؟ مگه دانشگاه‌ها تعطیل شدن که ما خبر نداریم؟ اگه این طوره، بیا دم مغازه، وردست خودم. دست تنهام. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🌱 صبر سبز 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄