🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ اسیر فلسطینی محکوم به حبس ابد که پس از توافق آتشبس حماس، آزاد شده است و دیدار او با مادرش پس از
❇️ «رائد السعدی» قدیمیترین زندانی از شهر جنین در کرانهی باختری، آزاد شد.
رائد السعدی ۵۹ ساله، به مدت ۳۶ سال در زندانهای اسرائیل زندانی بود.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
「🍃「🌹」🍃」
↗️ بالا و پایین ↙️
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
❇️ خوش گمان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🎶 برشی از نماهنگ «علی حب النبی»
🎶 #سرود
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۶: میخواهم، بدون این که بویی ببرند، از حرفهایشان
┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷:
در کلاس باز میشود و ناظم مدرسه، آقای اشکوری، وارد میشود و با همان لهجهی شمالیاش داد میزند:
«چه خبرتونه؟ مدرسه رو گذاشتید روی سرتون. یه سه چهار نفر بمونن واسه پخش تغذیه، بقیهی آقایون بیرون!»
مرادی، رو میکند به من:
«بهزاد! بیا کمک واسهی تغذیهها. امروز شیر و بیسکویته.»
کتابم را میبندم و میگذارم تو جامیز. بلند که میشوم، سعید مچم را میگیرد:
«تو هم با ما میآیی؟»
هنوز از حرفش دلخورم:
«کجا؟»
با لحنی نرم و صمیمی میگوید:
«واسه دیوارنویسی.»
خیره در نگاهش، مچم را از دستش میکشم بیرون:
«نه خیر!»
〰〰〰〰〰
سر کوچه که میرسم، از یکی از خانهها بوی قورمه سبزی به مشامم میرسد. گرسنه بودم، گرسنهتر میشوم، اما میدانم اول باید ناهار بابا را ببرم. بابا دوتا چهارراه پایینتر از خانه، مغازهی میوه و تربار دارد. بهار و تابستان که روزها بلندتر است، برای ناهار میآید خانه، اما حالا که روزها کوتاهتر شده، همین که از مدرسه میرسم، مامان ظرف غذا به دست، پشت در انتظارم را میکشد.
با مشت محکم به در میکوبم؛ به نشانهی این که خیلی گرسنهام و دارم تلف میشوم.
به جای مامان، بهناز در را باز میکند. از ظرف غذا هم در دستش خبری نیست. با اعتراض میگویم:
«زود باشید دیگه! دارم از پا میافتم.»
بهناز طلبکارانه میگوید:
«علیک سلام!؟»
سر تکان میدهم:
«پس غذای بابا؟»
در را پشت سرم محکم میکوبد و هر دو وارد راهروی ورودی حیاط میشویم.
بیا تو! بابا خونه است.
نمیدانم خوشحال باشم یا نگران. حضور بابا، آن ساعت روز در خانه، غیر عادی است.
به بهناز خیره میشوم:
«چه خبره؟»
به اتاق اشاره میکند به آرامی میگوید:
«با داداش بهروز داره حرف میزنه.»
به دو میروم طرف پلههای کوتاهی که حیاط را از ایوان جدا کرده است. بهناز هم دنبالم میدود:
«گفته پا تو اتاق نذاریمها!»
از پلهها بالا میدوم. در راه رو را باز میکنم و پشت دو لنگه چوبی در اتاق نشیمن، گوشم را به در میچسبانم، قلبم دارد از جا کنده میشود. دیگر گرسنگی از یادم رفته است. بهناز هم میآید و کنار در میایستد و گوش تیز میکند. معلوم است که تا حالا هم مشغول همین کار بوده.
صدای بابا خسته و عصبی است.
انگار که از بحث کردن با بهروز ناامید شده.
_ اصلاً حرف من اینه که تو چرا سر کلاسات نمیری؟
مگه دانشگاهها تعطیل شدن که ما خبر نداریم؟
اگه این طوره، بیا دم مغازه، وردست خودم. دست تنهام.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
「🍃「🌹」🍃」
🌱 صبر سبز
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
💚 یا رسول الله
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 ترسو نباشید!
🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی)
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
「🍃「🌹」🍃」
برخی از مردم هرگز خوشبختی خود را نمیبینند، اما خوشبختی دیگران، همیشه جلوی دیدگان آنهاست.
به داشتههای خود بیشتر و عميقتر نگاه كنيم.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از وجوه خوشبختی این است که یکی از این دو را داشته باشی:
📚 کتاب های خوب
🤝 دوستانی که اهل کتاب باشند
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷: در کلاس باز میشود و ناظم مدرسه، آقای اشکوری، وار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۸:
صدای خندهی بهروز بلند میشود:
«باز برگشتین سر خونهی اول که!
من می گم الآن مسائل مهمتری هست که همهی ما در برابرش مسئولیم. درس و کار و زندگی که همیشه هست.»
صدای بابا بالا میرود:
«چرا این قدر خامی تو پسر جون! فکر کردی با چهارتا مرده باد و زنده باد و پخش اعلامیه، میتونید رژیم رو عوض کنین!
با کوکتل مولوتوف میخواید با تانک و مسلسل بجنگین؟
فکر میکنین با دیوار نویسی و شعار و راهپیمایی، میتونید با شاه یه مملکت که پشتش به آمریکاییها گرمه، در بیفتید؟
_ شما هم فکر میکنین این طوری می شه زندگی کرد؟
با خواری و خفت... با بدبختی.... زیر بار این همه ظلم و ستم که مردک با پُررویی برگرده بگه مخالفا یا زندان یا تبعید؟
بابا، هول و دستپاچه میپرد وسط حرف بهروز. لحنش رنگ و بوی التماس گرفته:
«تو رو خدا، بهروز! با این حرفا سرت رو به باد میدیها! در مورد شاه مملکتت این طوری حرف نزن! میگیرنت میبرنت اون جا که عرب نی انداخت.»
نمیفهمم جایی که بابا به آن اشاره میکند، دقیقاً کجاست. اما حسی به من میگوید که باید جای خیلی بد و ترسناکی باشد که موقع گفتن، صدای بابا میلرزید.
حالا صدای بهروز بالا رفته:
«شاه کیلویی چنده پدر من؟! از یه جنازه که نباید ترسید. این دیگه آخر بازیه. وقتی با نیروی نظامی میان رو در روی مردم. میریزن میدون ژاله رو به خاک و خون میکشن، مردم رو توی سینما زنده زنده جزغاله میکنن، تو کرمان میریزن تو مسجد و قرآن آتیش میزنن؛ این یعنی این که رژیم داره نفسهای آخرش رو میکشه.»
صدای ناله ی مامان هم بالأخره آن وسط شنیده میشود:
«یا امام زمان!»
بهناز هم مثل من، چنان از شنیدن حرفهای بهروز هیجان زده شده که گوشش را
چسبانده به در. هیچ کدام حواسمان نیست که سنگینیمان را انداختهایم روی در. ناگهان دو لنگه در از هم جدا میشود و هر دو، تالاپی میافتیم وسط اتاق. بیشتر از دردی که در شانه و سرم پیچیده، نگران واکنش بابا هستم بهناز هم که لای دست و پای من روی قالی پخش شده، با چشمانی وحشت زده
به بابا نگاه میکند و تقلا میکند تا خودش را از روی زمین بلند کند. هر دو با ترس، در جا مینشینیم و منتظریم بابا یکی یک چک آبدار بخواباند زیر گوشمان. اما بهروز به دادمان میرسد. نگاهش را از ما برمیدارد و بیتوجه به اتفاقی که افتاده ادامه میدهد:
«شما میگی آسّه بریم آسّه بیایم و کاری به مملکت نداشته باشیم. واسه خودمون دینمون و نماز و روزمون رو داشته باشیم. آخه مگه می شه؟ امروز به دخترت می گن نباید با حجاب بیای مدرسه، شما هم کوتاه میآی و اونو با این همه استعداد، از حق تحصیل محروم میکنی. اگه فردا گفتن مثلِ دورهی اون پدر سوخته باید کشف حجاب بشه، چی کارش میکنی؟ تا ابد کنج خونه قایمش میکنی؟ پس فردا اگه دوباره سگِ یه آمریکایی به ناموست شرف پیدا کرد،
چی؟ اگه زن و بچهت امنیت نداشتن
پا از خونه بیرون بذارن چی؟ حالا فقر و اعتیاد و هرزگی و تاراج نفت و سرمایههای مملکتمون پیشکش!»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌙
کجا رواست که از دست دوست هم بکشد
کسی که این همه از دست روزگار کشید؟!
«شهریار»
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗