🌸 زندگی زیباست 🌸
🌺 خوشرو و شیرین! 💎 #دُرّ_گران ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🔹💠🔹
نقص يا کمبود زیبایی در چهره يک فرد را اخلاق خوب تکميل میکند.
اما کمبود يا نبود اخلاق را
هيچ چهره ی زیبایی نمی تواند تکميل کند.
پايه و بنای شخصيت انسان ها بر کردار و رفتارشان میباشد
و زيباترين شخصيت ها
متعلق به خوش اخلاق ترين انسان هاست.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇫🇷 کشور آتش و آشوب و آشغال
در قلب اروپا
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
اردبیل
مشکین شهر
اردوگاه طبیعی دورنا
در دامنه ی کوه های سبلان
در مجاورت ۸۰۰ متری آبشار گورگور
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
درصد کمی از انسان ها
نود سال، عمر می کنند.
دیگران، یک سال را
نود بار تکرار می کنند!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🚢 کشتی اگر بیش از اندازه در بندر بماند، بی ارزش می شود؛
🚗 خودرو اگر نابه جا متوقف شود، می تواند ویرانگر باشد؛
🌳 درخت اگر نابه جا بروید بی ارزش می شود و قطع می گردد؛
👤 انسان اگر نابه جا باشد و متوقف شود بی بها می شود!
بی جا نباش، بی جا نمان، بیش از اندازه متوقف مشو!
اگر احساس می کنی نسبت به گذشته کم بهاتر شده ای، بی جا و بیش از اندازه مانده ای!
گاهی برای ماندن باید رفت!
موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است، رفتن رسیدن است
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
📖
«مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّهَا وَ السُّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِلُ»
«داستان دنيا چون داستان مار است كه دست بر آن بكشى نرم و در اندرونش زهر كشنده است، فريب خورده نادان به طرف آن مى رود و خردمند پايان بين از آن دورى مى گزيند.»
[حکمت ۱۱۹]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿
خدایا ما قدمان به آرزوهایمان نمیرسد، تو کوتاه بیا!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🔹💠🔹
👌🏽 قدر آن دسته از آدمهای زندگیتان را که اهل گفتوگو هستند بدانید.
🍀 اون هایی که ازتون میخوان توضیح بدین چی ناراحتتون کرده و مشکل از کجاست؛
اون هایی که با دقت به حرفاتون گوش میکنند و بعد حرف می زنند!
آدم هایی که خوب و بد حال شما براشون مهمه و اهل گفتوگوی سالم هستن و ازتون می خوان که صحبت کنید و ترتیب اثر می دن، داشتنشون یه نعمته.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۲: پلک روی هم گذاشتم. با تمام وجود «آمین» گفتم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۳:
دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم ایستاد و کنجکاوانه، چشم ریز کرد.
_ دعواتون شده؟
با «نه» ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب آشفته سپردم. با بغضی که توی گلویم هنوز جان داشت. فردای آن روز، اربعین بود و من اقیانوسی عظیم را در زمین عراق تجربه کردم؛ پهنه ای که هیچ شناگری، یارای پیمودنش را نداشت و همه را به ساحل می رساند. آن ظهر در هجوم عزاداران اربعین، هیچ خبری از حسام نشد. نه حضوری، نه تماسی، آتش به وجودم افتاد، چند باری سراغش را از دانیال گرفتم و او بیخبر از همهجا، برچسب نگرانی بیمورد بر پیشانی ام می زد.
وقتی متوجه بی قراری بی حدم شد، تماس گرفت. نبض نگاه مظلوم و پر خواهش حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت. کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم. دلشوره موج شد و به جانم افتاد.
غروب آمد اما حسام من نه! دیگر ماندن و منتظر بودن، جواب ناآرامی ام را نمیداد. آشفته به گوشهای از صحن و سرای امام حسین پناه بردم. همان جا که شب قبل را کنارش، کج خلقانه به صبح رساندم. افکار مختلفی به ذهنم هجوم آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟
یعنی ناراحتش کرده بودم؟ نه! او قهر بلد نبود.
یعنی اتفاقی بد، گریبان زندگی ام را چنگ می زد؟
ای کاش دیشب یک دل سیر تماشایش می کردم. وحشت و دلشوره، دیواره های معده ام را مورد حمله قرار داد و باز در هم پیچیدم. زیر لب نام حسین را خواندم و التماس کردم که منت بگذار و امیرمهدی را از من نگیر.
روز اربعین تمام شد. اذان را گفتند و شب در گذار بود. باز هم خبری از حسام من نشد. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا. مسیر هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم. برای اولین بار ذره ای از حال، زینب (س) را حس کردم. حال ظهر عاشورا و ایستادن پریشانش بر تل زینبیه را... آن جا که یک چشم به عزیزانش در میدان جنگ داشت، و یک چشم دردانه هایش در خیمه ها.
حالا من یک پا به هتل داشتم، برای یافتن برادر و یک پا در حرم، محض دیدن حسام و جز ترس اتفاقی بد برای هر دوشان، چیزی در افکارم نبود. آرزوی حسام، توان از زانوانم میگرفت. غریب تر از هر لحظه به امید دیدن دانیال، دوباره به هتل برگشتم. در تاریکی اتاق و سرک کشیدن نور چراغ های خیابان، روی تخت دراز کشیدم. درد رهایم نمی کرد و قرص ها هم کارساز نبود. فردا به ایران برمی گشتیم و امروز، حسام به دیدنم نیامده بود. دانیال هم غیبش زده بود. از سر بیچارگی به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی، حسام این جا در مأموریت است و نمیتواند مدام به تو سر بزند. ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا (ع) افتادم. حتما آن ها از حسام خبری داشتند! چادر بر سر، دویدم. دستم به دستگیره ی در نرسیده، عطر حسام پیچید! دانیال بود. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته. دیدن این شمایل در خاک عراق، عادی به نظر میرسید.
_ کجا بودی تو؟ ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه. از ترس این که بلایی سرت اومده باشه، مُردم و زنده شدم. حسام بهت زنگ نزد؟
بعد نفسی عمیق و سنگین کشید.
_ حالا کجا داری می ری؟
انگار نقش بازی می کرد. من وقت سوال و جواب نداشتم. همین که سلامت برگشته بود، کفایت داشت.
_ دارم می رم حرم، ببینم می تونم دوستای حسام رو پیدا کنم. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا(ع) اومده بودن، ما هم با همون ها رفتیم زیارت.
پوزخندی عصبی، بر لبانم نشست.
_ فکر نمی کردم امیرمهدی، این قدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنم. رفیقت هنوز بزرگ نشده!
ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
دانیال در را بست. برق را روشن کرد و آرام بر لبه ی تخت نشست. روی زانوهایش تکیه داد.
_ پس حرفتون شده بود. چرا دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه؟
چشمانم را بستم و سعی کردم آرام باشم.
_ چیز مهمی نبود. جای این که من طلبکار باشم، اون ناز می کنه. حالا چی کار می کنی؟ باهام می آی یا برم؟
چرا دانیال این همه غم داشت؟
لحنش عصبی و جدی شد.
_ حسام یه نظامیه. فکر کردی بچه بازیه که همه سر از کار و جاش در بیارن. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم!
با اضطراب روبه رویش ایستادم.
_ دانیال! حالت خوبه؟
دستی کلافه به صورتش کشید و صدایش را آرام کرد.
_آره فقط سرم درد می کنه.
دروغ می گفت. خیلی خوب می شناختمش. قلبم مشت میشد و محکم به سینه ام میکوبید. نمی خواستم ذهنیت سنگینم را به زبان بیاورم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
آدمها هم مثل گل ها مراقبت می خوان.
وگرنه کز می کنن یه گوشه و پژمرده می شن.
🥀 یه روز متوجه می شید که معصوم و سربه زیر، خشکیده ن.
حواستون به گل های زندگیتون باشه!
🌹 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«زن، زندگی، آزادی»
این بار در سرزمین های اشغالی
اسرائیل 🔯
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─