eitaa logo
🖤کانال شهید مصطفی صدرزاده🖤
4.3هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
12هزار ویدیو
138 فایل
خــودســازی دغــدغــه اصــلی شــمــا بــاشــد و زنــدگــی نـامــه شــهــدا را بــخــوانــیــد.🌹 شهــیـد صــدرزاده لینک اینستاگرام https://instagram.com/shahid__mostafa_sadrzadeh2 خادم کانال @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀خادم الشهدا🥀: دیشب تو برنامه ماه من از مادر شهیدی میگفتن که بچه شو در خواب دیده مادرشون دیده فرزند شهیدش کاغذی در دست داره ویک لیست از اسامی افراد مختلف هستن مادرشون پرسیدن این چیه پسرشون گفته ما هر کسی که یک خوبی ونیکی برامون انجام بده اسمشو یاداشت میکنیم😭😭😭 مادر شهید میبینن اسم زن همسایه هم هست تو اون لیست فردا ش میرن در خونه همسایه شون میگن تو قرآنی چیزی خوندی برای پسرم یا خیراتی کردی خانم همسایه میگه نه من هیچ کاری نکردم مادرشون میگن خوب فکر کن ببین هیچ کاری نکردی وبعد خوابی رو که دیده تعریف میکنه همسایه شون فکر میکنه میگه فقط یک روز که اومدم خونتون داشتی نماز میخوندی همون طور که منتظر بودم نمازتون تمام بشه دیدم عکس پسرتون رو طاقچه گرد وغبار گرفته عکس رو برداشتم وبا گوشه چادرم گرد وغبار عکس رو تمیز کردم ودوباره گذاشتم سر جاش😭😭😭😭 شهدا مدیون ما نمیمونن. نثار روحشون صلوات بفرستیم و این صلواتها رو با جون ودل هدیه کنیم به روح مطهرشون انشاءالله شهدا اسم ما رو هم یادداشت کنند برای روزی که دستمون از زمین وآسمون کوتاه میشه انشاءالله به فریادمون برسن😭😭😭 ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
🥀خادم الشهدا🥀: زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پاي یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روي تپه نشستیم.تو راه به ام گفته بود:«می خوام برات خاطره ي اون تپه رو تعریف کنم.» فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ي گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت، و من از محور دیگر. هوا هنوز بوي صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ي تپه صد و بیست و چهار: آن طور که فرمانده ي عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پاي تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: «به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه.» شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پاي همین تپه، مشکل حادي پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم:«بخوابین.» همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودي، صداي نفس کسی را نمی شنیدي. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کند. هر آن منتظر بلند شدن صداي بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبري نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهاي دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی هاي پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوري که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذتشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ي این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ي دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبري نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین (علیهم السلام). از همان اول صورتم خیش اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه اي اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خداي نکرده اسلحه اي چیزي به هم نخورد، تیري شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعاي توسل را داشتم می خواندم، همین طوري از حضرت رسول االله (صلی االله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام االله علیه).دیدم خبري نشد.حضرت فاطمه ي زهرا(سلام االله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم:«مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبري نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟!» انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگري را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم:«اومدم در خونه ي شما که با اون دستهاي کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید.» مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام االله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: «توکل بر خدا شروع کنید.» ادامه دارد... ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
لینک کارزار جهت مخالفت با ساخت سد مارون دو که به گفته کارشناسان عواقب جبران ناپذیری بر محیط زیست استان خوزستان می‌گذارد. لطفاً حتما شرکت بفرمایید ⤵️⤵️⤵️⤵️ https://www.karzar.net/37115
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱 دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست دردا ڪہ درد هست و دوا نیست، بگذریم...🚶🏻‍♂ ❤️ ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
*بی نماز ها از شفاعت محرومند* یکی از آشنایان، خواب شهید سید احمد پلارک را دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهش گفت: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم... فقط وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ کاری از من بر نمی آید ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی....🌱 وقتی با آهنگ نجابت و وقار....💕 از جاده تلخ گناه 🎈 پیروزمندانه میگذری....🌸 وقتی پاکی وجودت را 🌙 از نگاه های چرکین می پوشانی!💫 که حیایت ، فریاد " لبیک یا مهدی" سر می دهد... و تو می مانی و حس زیبای بندگی ╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده. @sadrzadeh1 @sadrzadeh1 🕊🕊🕊 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092 ╚━━━━๑ღღ♥️๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕خاطره ای از شهید مصطفی صدرزاده💕 (سید ابراهیم) 💖یه شب می خواستم وارد اتاق فرماندهی بشم که آقا سید داشت ميومد بیرون ، موقع خوردن شام بود .گفت: ابوزینب به شما همراه شام نوشابه دادن?! خندیدم و گفتم :نه بابا !نوشابه کجا بود، نوشابه فقط مال فرماندهیه.. به بقیه نوشابه نمیدن که.. گفت :شوخی نکن جدی باش. گفتم: جدی جدی، باور کن ،نوشابه ندادن به بقیه.. نوشابه ها رو برداشت رفت دم در لجستیک..گفت :آقا سید به بقیه نوشابه دادی?!! مسئول لجستیک گفت: نه. سید گفت: چرا؟!! گفت: چون نوشابه کم بود، به همه نرسید، یه چند تایی فقط به فرماندهی دادم. سید ابراهیم همه نوشابه ها رو پس داد و گفت: اگه به بقیه نوشابه دادی سهم ما رو هم میدی ،اول هم بچه ها.. اگه به اونها چیزی نرسید به ما هم نمیدی.. حالا من و امثال من کجا و شهدا کجا...شهدا گفتار و اعمالشان یکی بود اما من رو سیاه .. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092