eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.6هزار ویدیو
169 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 تورم ⁉️چگونگی ایجاد توسط دولت ها...! ⁉️ برنامه دولت سیزدهم برای چیست؟! ♨️ اگه دوست دارید درباره صفر تا صد ماجراهای تورم بدونید، بیننده این موشن گرافیک باشید...! 🇮🇷 ________________ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ قسمت دوم 🎙 صوت عجیب 🔻هیچ چیز اتفاقی نیست! ♻️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تورم، مالیات پنهان ⁉️ چیه و چطوری ایجاد میشه؟ ⁉️ دولت تو این مدت چه کاری برای ایجادشده کرده؟ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و پنجم اما هر چی زدن، جوابی نشنیدن. ترف
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت بیست و ششم من نارنجهای پای درخت را جمع کردم و زهرا و سارا داشتند از شاخه های دم دست میچیدند که چند خمپاره، سوت نازکی کشیدند و در فاصله ای نه چندان نزدیک ما، فرود آمدند. دخترها گفتند: نمردیم و بالاخره جبهه رو هم دیدیم. گفتم: جبهه جاییه که پدرتون میجنگه اینجا پشت جبهه س. خندیدیم و بی خیال خمپاره، به کارمون ادامه دادیم. وقت چیدن نارنج، به روزگار کودکی ام برگشتم و به یاد درخت توت بزرگی که وسط حیاط خانه قدیمی مان بود، افتادم. به زهرا و سارا که نگاه میکردم، کودکی، نوجوانی و سر نترسی که داشتم برایم تداعی میشد. تا انفجار خمپاره ای در فاصله نزدیک، رشته پیوند با گذشته را از خاطرم پاره کرد و به دخترها گفتم: دیگه کافیه بریم داخل اتاق. آن شب تا ساعت ۲ چشمم به در بود که حسین خسته و کوفته با چشمان سرخی که انگار کاسه خون بودند، وارد خانه شد. شام نخورده بود، شامش را که آوردم، گفتم: کجا بودی؟ نگرانت شدیم. گفت: تا حالا با حاج قاسم بودیم و به خطوط سرکشی میکردیم. سفره شام را باز کردم. چشمش به نارنجهای قاچ شده افتاد و گفت: میل ندارم. از بس که صحنه های دردآور دیدم اشتهام کور شده! مردم بی خانمان از ترس هجوم مسلحين، خونه زندگیشونو رها کردن و سر به بیابون‌ها گذاشتن. چقدر پرتغال و نارنج زیر درختا ریخته و خراب شده. حتی حیوون‌های خونگی هم آب و غذا ندارن. دست و پاشون قطع شده یا از گرسنگی مردن. گفتم: ضعیف شدی، اگه از غذا بیفتی نمیتونی ادامه بدی! گفت: یه کم سوپ درست کن فردا ببرم سرکار. من خوش خیال فکر کردم حسین دلش سوپ خواسته است که از این غذا نمی خورد، برای همین گفتم: حالا این غذا رو بخور، فردا هم برات سوپ درست میکنم! جواب داد: سوپ رو فردا درست کن، محافظم سرماخورده، تب و لرز شدیدی داره. با هم میخوریم. این را گفت و روی کاناپه دراز کشید، تا من سری به آشپزخانه زدم و برگشتم، همان جا خوابش برد. از ساعت دوی نیمه شب. برق رفت و فن کوییل خاموش شد و هوا سرد. دلم نیامد بیدارش کنم. رویش دو تا پتوی ضخیم انداختم و کنار کاناپه نشستم و برای سلامتی اش دعای توسل خواندم. نزدیک صبح پلکم سنگین شد و خوابم برد. برای نماز صبح با صدای شلیک توپ و تانک بیدار شدم و حسین که همیشه بعد از نماز سر کار میرفت، گرفت خوابید. حتماً علتی داشت که عادت نخوابیدن بعد از نماز را شکست. صبح که از لای پرده کرکره به بیرون نظر انداختم، برف سفید، همه جا را پوشانده بود. اولین بار بود که در سوریه برف می دیدم. یاد حرف حسین افتادم که مردم آواره توی سرما، مثل بید می لرزن و بچه هاشون از سرما میمیرن. دیدن برف همیشه برایم لذت بخش بود اما این بار حس خوبی نداشتم. سارا و زهرا زودتر از پدرشان حسین بیدار شدند و تعجب کردند که چرا برخلاف همیشه تا حالا خوابیده است. داشت خواب می‌دید. ناله می‌کرد. دخترها نگران، نگاهش می‌کردند. سروصدای شلیک و انفجار هم بیدارش نکرد. چه خوابی بود که خطوط موازی صورتش را خیس کرده بود و توی خواب انگار داشت گریه می‌کرد. سارا طاقت نیاورد. تکانش داد: بابا، باباجان. حسین یکه خورد و روی کاناپه نشست و دوروبر را ورانداز کرد. از میان ما، چشم توی چشم سارا دوخت. سارا پرسید: بابا، خواب دیدی؟ گفت: آره چه خواب شیرینی! _پس چرا ناله میکردی ؟! _خواب زینب رو می‌دیدم، بیست ساله شده بود، با قیافه یه کم بزرگتر از تو. الان دخترها سردرگم شدند. آنها نمی‌دانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش می‌کرد. زینب ۲۰ روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شهر همدان - باغ بهشت - رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشم به سارا دوخته بود و حظ می‌کرد. شاید تصویر زینب بیست روزه را در سیمای سارای ۱۷ ساله اش می‌دید. گفتم: دخترا صبحانه حاضره، بعداً براتون از خواهر بزرگتون زینب میگم. تلفن حسین زنگ خورد. نمیدانم کی بود و چی گفت اما کلاً حسین را از آن حال وهوا بيرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد. سر از سجده که برداشت نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ گفت: قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم. و لباس‌های خاکی را که شب به تن داشت با کت و شلوار عوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم، خندید و گفت: فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب میشه. مثل برق و باد، جنبید. و زود به محلی رفت که قرار بود اسرای ایرانی را پس از معاوضه بیاورند. منتظرش بودیم تا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شادی خود شریک کند. دقایق به کندی گذشت. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و ششم من نارنجهای پای درخت را جمع کردم
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت بیست و هفتم بالاخره، انتظار به سررسید و همانگونه که پیش بینی میکردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: اسرا رو که آوردن، همه شان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه اسرای ایرانی رو داشتن که بعد از ۸ سال اسارت از زندان‌های صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیری‌ها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکی شون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن. از عکاسها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن. از اینکه هر روز شکنجه می‌شدن و از غذایی که فقط به اندازه زنده نگه داشتنشون به اونا می‌دادن. یکی تعریف کرد: وقتی اسیر شدیم توی لباس‌هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن، بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیه اسرا از پشت پنجره این صحنه رو می‌دیدن. برای تکفیری ها گردن زدن، یه کار عادی بود. اما میخواستن که من بقیه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش می‌داد و توهین می‌کرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره ای از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیری‌ها عصبی شدن و جنازه فرمانده شون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد، روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا رو جایی دیدم که برف سنگینی می اومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو یکی یکی گرفت و امضا کرد و فرمود: شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم، می اومد و... حسین از زبان اسرا تعریف میکرد و من اشک شوق می‌ریختم. دیگر ادامه نداد و گفت: خانم بقیه اشکاتو بذار برای وقتی که میری زیارت حضرت رقیه. سارا با مهربانی خیسی صورتم را پاک کرد و حسین برای بدرقه اسرا رفت. سر ظهر با ابوحاتم و امین، راهی مرقد حضرت رقیه شدیم. مسیر امن تر از دفعه قبل به نظر می‌رسید. تکفیریها را از اطراف حرم عقب زده بودند. بقیه مسیر تا حرم را پیاده رفتیم و دلمان آتش گرفت، خانه های منتهی به حرم خالی بود. تک تیراندازها نبودند. اما همه چیز را زیر و رو کرده بودند. بوی تعفن جنازه ها مشام را می آزرد. لاشه گاو و گوسفندها، گوشه وکنار باد کرده بودند و پشه ها و زنبورها دور و برشان وز وز مي‌کردند. درب خانه ها همه باز بودند. زن‌ها فرصت نکرده بودند حتی لباس‌هایشان را از روی بند رخت، بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار، عروسکی موطلایی را پرتاب کرده بود روی سـقف به زمین چسبیده یک ماشین. به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندانهایمان به هم می‌خورد. چند نفر زیارت می‌کردند و یکی روضه می‌خواند. از سرما نمی توانستم، بنشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا می‌آمد، تا آنجا که حس می‌کردم خون تو رگ‌هایم یخ زده، حتی حس می‌کردم که دانه های اشک روی گونه هایم دارد یخ می‌زند. همۀ این سختیها و سردیها با گرمی و دیدن ضریح ایستاده حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود. پس از زیارت، ذكر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد. مصلّی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت. برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت: مامان، یه لنگه کفشم نیست. لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه کفش را که زیر برف ويخ مانده بود پیدا کردم، سارا داشت از سرما گریه می‌کرد. خودمان را به محل نماز رساندیم و به نماز جماعت رسیدیم و ناگهان حسین را کنارمان دیدیم و جان به تنمان برگشت و گرم شدیم. پس از نماز چند ماشین، مثل کاروان پشت سر هم قطار کشیدند. حسین، ابوحاتم و محافظش را به ماشین دیگری فرستاده بود. پشت فرمان نشست. سارا گردن حسین را که درد میکرد ماساژ داد و پرسید: این همه ماشین قراره کجا برن؟ حسین گفت: فرودگاه، قراره ۴۸ نفر آزاد شده رو بدرقه کنیم. از زینبیه دور شدیم و ماشین‌ها از هم فاصله گرفتند که البته بی دلیل نبود. در مسیر فرودگاه، حسین مثل اولین بار که سوارمان کرد پایش را روی گاز گذاشت. دیگر بلد شده بودیم که اینجا ناامن است و تک تیراندازها در مسیر فرودگاه در کمین اند. رگبار تیربار سنگین که به طرفمان گرفته شد، من کمی ترسیدم و طبق معمول دخترها خندیدند و حسین تخته گاز کرد تا به فرودگاه رسیدیم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
27.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚘خودرو ‼️ شاهکار خودروسازی در ایران...! ⁉️ آیا می‌توان به صنعت امیدوار بود؟! ⁉️ برنامه دولت سیزدهم برای خودروسازی چیست؟! 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
♦️معاون سیاسی استاندار گلستان سقوط یک فروند پهپاد در گرگان را تایید کرد سید علی مهاجر افزود: این پهپاد حوالی ساعت ۹صبح ساقط شده و تکه های آن در مناطقی از شهر گرگان سقوط کرد و وی شایعه ساقط شدن ۸فروند پهپاد را تکذیب کرد و گفت این تکه ها مربوط به یک پهپاد می‌باشد و در اثر سقوط این پهپاد در مناطق مسکونی دو شهروند مجروح شدند. آزمایش موشکی وزارت دفاع علت حادثهٔ گرگان بود 🔹یک منبع آگاه به خبرنگار فارس گفته: حادثهٔ گرگان در فرایند آزمایش موشک وزارت دفاع رخ داده و اخبار منتشر‌شده دربارهٔ ساقط‌شدن پهپاد صحت ندارد. 🔹در فرایند آزمایش این موشک سرجنگی منحرف می‌شود و به محلی غیر از مکان معین‌شده برخورد می‌کند. سر جنگی این موشک قابلیت چند‌تکه‌شدن برای اصابت به اهداف مختلف را دارد که همین امر منجر به برداشت اشتباه و تلقی ۸ انفجار را ایجاد کرده است. خوشبختانه این حادثه تلفاتی نداشته است. 👆👆👆👆👆 اگر ما راوی اول نباشیم، از همین قضیه ضدانقلاب حداکثر سوء استفاده را میکند مراقب باشیم و فعال
2.14M
و اصلا گوش نکنند. استاد سید فخرالدین موسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
💠بار منفی عنوان خانه داری برای از بین بردن دیدگاه منفی که نسبت به خانه داری در جامعه ایجاد شده است
💠احکام اسلام درباره حق زن و خانه داری که گفته نشده! امروزه در جامعه ما مقام زنان خانه🧕 در قانون گذاری و فرهنگ عمومی پاس داشته نشده است.😔 اگر زن🧕 در خانه کار می کند به خاطر ایثار است، خانواده ایرانی برای قدردانی از خانم خانه دار اقدام عملی نکرده اند. ✅ تغییر فرهنگ به صورت تدریجی رقم می خورد. باید تلاش کرد تا مرد بفهمد قدر و قیمت کار زن در خانه باارزش است. اگر نتوانیم این فرهنگ را منتقل کنیم نمی تواند از همسرش به صورت مادی قدردانی کند. مرد کارِ خانه را وظیفه زن می داند که در برابر آن غذا و پوشاک و مسکن دریافت می کند، در حالی که تهیه این موارد وظیفه مرد است.❌⚠️ ✍محسن عباسی ولدی 📚آسمانی نشان آسمانی بمان @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
هفت شهر عشق قسمت بیست و ششم.mp3
2.46M
📚کتاب صوتی هفت شهر عشق ✍مهدی خدامیان 🎙امین اخگر قسمت بیست و شش6️⃣2️⃣ _ _ @SAGHEBIN | ثاقبین 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏢 مسکن ‼️ وضعیت عجیب در ایران...! ⁉️ آیا می‌توان به بازار مسکن امیدوار بود؟! ⁉️ برنامه دولت سیزدهم برای ساخت مسکن چیست؟ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 💬کدوم معاملات حرامه؟ 💬حالا که خریدوفروش عین نجاست حرامه، فروش خون چه حکمی داره؟ 💬معامله‌ چیزهایی که وسایل حرامه، گناهه؟ @SAGHEBIN| ثاقبین
هفت شهر عشق قسمت بیست و هفتم.mp3
2.5M
📚کتاب صوتی هفت شهر عشق ✍مهدی خدامیان 🎙امین اخگر قسمت بیست و هفتم 7⃣2⃣ _ _ @SAGHEBIN | ثاقبین 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" آبرسانی خوزستان " ✅ بزرگترین پروژه آبرسانی خاورمیانه بعد از گذشت ۱۰ سال، در یکسال گذشته به بهره‌برداری رسید. ♨️ ابرپروژه‌ای که به واسطه آن ، ۱۸ شهرستان استان از آب شرب باکیفیت بهره‌‌مند شدند... ___________________ 💠 تولید شده در رویداد رسانه‌ای جهت برگرفته از پژوهش اندیشکده راهبردی سعداء @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
هفت شهر عشق قسمت بیست و هشتم.mp3
2.72M
📚کتاب صوتی هفت شهر عشق ✍مهدی خدامیان 🎙امین اخگر قسمت بیست و هشت 8⃣2⃣ _ _ @SAGHEBIN | ثاقبین 🤍
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
مشکلات پیش روی تربیت قسمت2⃣: اعتقاد به آموزه های غربی در عرصه تربیت بسیاری از مفاهیم و اهداف تربیت
3️⃣مهاجرت 📛بی تردید مسافرت و مهاجرت، فرهنگ را تحت تأثیر قرار می دهد. ❌از سویی جامعه ای که جمعیت جوان و نیروی کار کافی نداشته باشد، جمعیتِ مصرف‌ کننده آن، بیشتر از میزان تولید بوده و چاره‌ای جز وارد کردن نیروی کار ندارد. ♨️بدیهی است کشوری که نیروی جوان و فعال نداشته باشد، غیر از خطر اقتصادی، در معرض خطر فرهنگی نیز قرار می گیرد... ⬅️ ادامه دارد... 📚گزیده ای از کتاب ص ۵۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳خوشگل خانم ✅📣📣📣📣📣📣📣 بدون شرح ولی عاااااااااااااالیه ✅نشر این پست قشنگ امر به معروف و نهی از منکر، صدقه جاریه ... @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
1_3720014235.mp3
3.67M
گوش بده پدرت میخواد باهات حرف بزنه🥺✨ گریه تون گرفت برای ظهور امام زمان و منم دعا کنید😭💔🚶‍♂ به شدت پیشنهاد گوش کردن @SAGHEBIN | ثاقبین🤍
سومین نشانه.mp3
4.78M
🔷 سومین نشانه 🔶 تنها او می‌تواند جانشین باشد... 🏴 شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام را محضر امام عصر ارواحناه تسلیت عرض می‌کنیم.
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت بیست و هفتم بالاخره، انتظار به سررسید و هما
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت بیست و هشتم صحنه ای دیدنی بود. اسرا حمام رفته بودند و لباس نو پوشیده بودند. چند گوسفند جلوی پایشان قربانی شد. تعدادی از آنها روی دست و پای حسین افتادند. حسین تک تکشان را بوسید و بدرقه کرد. وقتی هواپیما از فرودگاه بلند شد، جماعت حاضر صلوات و تکبیر فرستادند. دفتر یادداشتم را باز کردم و گوشه اش نوشتم: در آخرین روزهای ماه صفر و در آستانه شهادت پیامبر و امام حسن مجتبی و امام رضا ۴۸ اسیر ایرانی با عنایت ائمه آزاد شدند. خدایا، مردم در بند سوریه کی از چنگال تکفیری ها آزاد می شوند؟ هوای برگشتن به ایران را نداشتم ولی دلم برای پسرانم وهب و مهدی و بقیه فامیل تنگ شده بود. زنگ زدم. هر دو دلشان برای آمدن به سوریه پر می‌زد اما مجبور بودند به خاطر کارشان در تهران بمانند. مهدی یک خبر خوب داشت، وهب یک خبر بد. مهدی گفت: کار ثبت نام سارا تو دانشگاه تمام شد و باید برای ترم بهمن اینجا باشه. اما خبر وهب یک خبر سیاسی بود. گفت: دیروز یک مجادله بد و غیراخلاقی بین رئیس جمهور و رئیس مجلس تو مجلس، درگرفت. گوشی را که گذاشتم زهرا و سارا که اول شادی را در چهره ام دیده بودند و بعد غم را، پرسیدند: مامان چی شده؟ اول خبر بد را گفتم: امثال حسین، توی این غربت، شب و روزشون برای تحقق آرمان‌های امام، انقلاب، شهدا و رهبری یکی شده اما تو کشور، بعضی‌ها به جای پرداختن به مشکلات مردم، اسباب دلسردی شون رو فراهم می‌کنن، دیروز تو مجلس حرف‌هایی گفته شده که در شأن مسئولین نظام نبوده. بیشتر از این توضیح ندادم و زود رفتم سراغ به زعم خودم خبر شادی آور و گفتم: سارا خانم هم از این ترم ان شاء الله میرن سر کلاس دانشگاه. و نگاه به قیافه درهم سارا انداختم که به جای اینکه خوشحالی کند با یک قیافه حق به جانب و جدی گفت: کلاس و درس دانشگاه اینجاست. گفتم: دخترم اگر برای همراهی با بابا میگی که چند ماهه اومدی و.. سرد و گرفته گفت: به هر صورت، من بنای برگشتن به تهران رو ندارم. با تحکم گفتم: اگه بابا بگه برگرد چی؟ سکوت کرد و رفت سراغ قرآنی که سید حسن نصرالله به او هدیه داده بود. طی این مدت یک ختم قرآن کرده بود. از پیوند وابستگی روحی او و زهرا به پدرشان، عمیقاً خبر داشتم. حتما زهرا هم باوجود برگشتن شوهرش امین به تهران، حرف سارا را میزد. گفت وگو برای اقناع آنها را بی فایده دیدم و گفتم بماند تا حسین خودش یک جوری راضی شان کند. در این اثنا ابوحاتم آمد. او هم مثل حسین بی وقفه کار میکرد و تنها یکی از کارهایش، رتق و فتق امور زندگیمان بود. به پیشنهاد او سری به بازار زدیم. با وجود خطر و شلیک های کور خمپاره ای، بخشی از بازار تعطیل نشده بود. یک ترازو خریدیم و به خانه آوردیم. وقتی ابوحاتم رفت، خودمان را وزن کردیم هر سه نفرمان، وزن کم کرده بودیم. آن شب تصمیم گرفتیم به شکرانه آزادی ۴۸ اسیر ایرانی، روزۀ مستحبی بگیریم. برای سحر بیدار شدیم که حسین رسید. سرش از بی خوابی درد می‌کرد. سرما هم خورده بود و سرفه می‌زد. اما پیش ما سرحال نشان داد ما سحری خوردیم او داخل اتاق رفت و مشغول نماز شب شد. نماز صبح را که خواند، دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را نداشت. دخترها جورابش را کندند و پاهایش را ماساژ دادند و گاهی از کف با قلقلک. ظرف چند دقیقه، حسین از این رو به آن رو شد و من دلم سوخت که با این عشق و ارتباط بین آنها چطور از برگشتن به تهران حرف بزنم. اصلاً دل خودم هم اینجا بود پیش حسین و حضرت زینب. با این حال سر صحبت را باز کردم و از تماس‌های وهب و مهدی گفتم رگ خواب حسین را می‌دانستم. چرا که همان را گفت که من پیش بینی می‌کردم. برای اینکه دخترها را برای برگشتن به ایران راضی کند اوّل از سختی عملیات شب گذشته و بعد از تغییر شرایط جنگ به نفع نیروهای طرفدار دولت گفت: یکی دو روز پیش، یه خانم به ما زنگ زد و گفت شوهرش فرمانده یکی از گروههای مسلّحه و جا و موقعیت اونو به ما داد. همین موضوع زمینه برنامه ریزی برای به عملیات بیرون از شهر دمشق شد. ما با هدایت گردان‌های دفاع وطنی و هماهنگی ارتش سوریه تونستیم چند روستا رو تو مسیر فرودگاه پاکسازی کنیم که یکی از اونا مقر همون فرمانده شورشی بود. اگه ژنرالهای ارتش کم نمیآوردن عملیات رو تا صبح ادامه می‌دادیم. اما خسته شدن؛ و سوز سرما هم بیداد میکرد و زمین گیر شدن. یه کیسه خواب برای من آوردن که بخوابم. اما چون همه امکاناتی مثل پتو و کیسه خواب نداشتن، نگرفتم و یه گوشه روی زمین دراز کشیدم. از خستگی خوابم برد اما خیلی زود از سرما بیدار شدم. انگار روی یخ خوابیده بودم به این دلیل، سرما خوردم. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️