eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
5.8هزار ویدیو
172 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💫نماز بسیار با فضیلت شب دهم ماه مبارک رمضان (امشب) 🌷امام علی علیه السلام: هر كه در شب دهم ماه رمضان ۲۰ ركعت نماز (۱۰ تا نماز ۲رکعتی) در هر ركعت بعد از حمد، ۳۰ مرتبه‌ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخواند، خداوند روزى‌اش را توسعه دهد، و از رستگاران باشد. 📗چهل حدیث شهید اول، حدیث چهلم https://eitaa.com/saghebin
14030101_43954_64k.mp3
24.7M
🔊صوت کامل سخنرانی نوروزی رهبر معظم انقلاب عصر امروز در اولین روز از سال ۱۴۰۳ در دیدار اقشار مختلف مردم در حسینیه امام خمینی(ره) تهران https://eitaa.com/saghebin
❗️ساعت بعضی موبایل ها به اشتباه یک ساعت جلو رفته ◽️دوستان بعضی از موبایل ها، ساعتش یه ساعت جلو رفته. حواستون باشه یک ساعت زودتر از اذان صبح، نماز صبح رو نخونید چون نماز باطله. همچنین سایر نمازها(ظهر،عصر،مغرب و عشا). ◽️اگر اشتباهی نماز صبح رو زودتر از اذان صبح خوندید، نماز باطله و دوباره باید نماز رو بخونید. اگر هم زمان طلوع آفتاب شد، قضای نماز صبح رو باید به جای بیاورید. ◽️ اگر یک ساعت زودتر سحری خوردید مشکلی برای روزه تون ایجاد نمیشه ولی برای افطاری یک ساعت زودتر افطار نکنید که روزه تون باطل میشه. ◽️برای اطلاع از ساعت دقیق از ساعت های دیواری خونتون میتونید کمک بگیرید یا ساعت شبکه خبر یا از طریق سایت زیر چک کنید https://www.time.ir https://eitaa.com/saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت سی و نهم روی آب رودخانه، یخ زده است. زن‌ها
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت چهل وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه شنیدم، صدای شکسته شدن مچ دست چپم بود و باز هم دردسر برای منصور خانم و شوهرش حسین آقا، و حکایت بیمارستان و گچ گرفتن دست و تا مدتی افتادن در بستر بیماری. با این اتفاق مادرم به دخترعمه گفت دیگه اجازه نمیدم پروانه رو ببری، هر دفعه که آمده کاری دست خودش داده. دختر عمه بی تقصیر بود. مامان می‌ترسید به درسم لطمه بخورد و البته درسم بد نبود. با این همه شیطنت، نمره بیست نداشتم ولی نمراتم دور و بر پانزده تا هفده می چرخید. آموزش و پرورش، نظام جديد راهنمایی را تازه راه انداخته بود و من در مدرسه راهنمایی «اوحدی» درس می‌خواندم. مامان به جای بابای همیشه در سفر، به مدرسه سر میزد. اگرچه با وجود ریشه مذهبی، جلسات قرآن، روضه‌های هفتگی، از لحاظ اعتقادی خاطرش جمع بود اما همواره به دلیل روحیات ماجراجویانه ام نگران بود که مبادا کار دست خودم بدهم. من هم مواظب بودم که زمینهٔ حادثه ای را فراهم نکنم. اما گاهی چند چیز دست به دست هم میداد تا اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد. کنار خانه ما یک محوطهٔ یونجه زار بزرگ بود که سگ‌ها آزاد بودند و می چرخیدند. یکی از آن‌ها، مثل سگ نگهبان خانه ما شده بود، بدون اینکه ما بخواهیم. گاهی تکه استخوانی یا قطعه گوشتی جلوی او می‌انداختیم. حیوان آزاری برای ما و همسایه ها نداشت اما در آن بیابان برهوت، برای ما حکم نگهبان را داشت و به خاطر رنگش زردی صدایش می کردیم. یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علی توی کوچه بازی می‌کند و لای در باز است. دست علی را گرفتم و درب را بستم. مامان هم قابلمه خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می آمد. کیفم را یک گوشه انداختم وارد اتاق شدم. آمدم که سفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق میشد، نبود. گفتم «مامان، مامان نیا، زردی اینجاست!» با فریاد من، مامان ترسید دستش شل شد و قابلمه خورشت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم. حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمیخواست برود. آن روز مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرشها را به حمال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان. غیر از فرش بقیه وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی‌چسبید می‌گفت سگ اومده همه جا نجس شده. وقتی آقام آمد ماجرا را شنید و دید هنوز اسیر آب و آب کشی هستیم، از زبان عمه ام گفت:«خانم عروس، چرا وسواس نشون میدی، این جوری خودتو پیر میکنی.» اما مامان دست از حساسیت برنمی داشت. آن سال‌ها تلویزیون تازه به خانه مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشت. و تنها سریال تلویزیون -مراد برقی- را نگاه می‌کردند. ما تلویزیون نداشتیم؛ یعنی آقام پول داشت اما می‌گفت، تلویزیون حرام است. می‌پرسیدم پس چرا منصور خانم داره؟ می‌گفت حالا، شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده، حتماً دوست داشته، من دوست ندارم چکار کنم. وقت پخش سریال مراد برقی خانه دخترعمه منصور مثل سینما میشد. ما می‌رفتیم و حتی همسایه ها هم جمع می‌شدند. حسین آقا - شوهرش- تخمه آفتاب گردان می‌خرید، چِغ چِغ می‌شکستیم و وقتی فیلم تمام می‌شد، کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منزل منصور خانم. حالا به غیراز دخترعمه منصور، خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر، کسی را کنار خود نمی‌دید. البته هر بار که می‌آمد، با آن لحن مهربان کنار حسین، می‌گفت: پروانه جان، عروس خوبم، خیلی دلم برات تنگ شده. من سرخ می‌شدم و زیر چشمی به حسین نگاه می‌کردم، او هم سرخ میشد و از اتاق بیرون می‌رفت. حسین در اداره گمرک تهران به عنوان انباردار کار می‌کرد. کار انبارداری را فقط به آدمهای خاطر جمع و دست پاک می‌دادند. حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگرچه ۹ سال از من بزرگ تر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف‌های آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانانه عمه از دیرباز يا... نمی‌دانم هرچه بود، فکر می‌کردم مرد آینده زندگی من حسین است. اما نمی دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی میزد و نه عکس العملی نشان میداد. سرش را پایین می انداخت و سرخ میشد و همین سرخ شدن، مهرش را به دلم بیشتر میکرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان، جوادیه در منطقه محروم و فقیرنشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می‌آمد، بلافاصله رفت، وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت چهل وقتی به زمین خوردم صدایی مثل صدای ترقه ش
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت چهل و یکم بعد از نماز با اشاره عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرف‌ها بهم نمی‌گفت، می‌دانست حسین خجالت میکشد و نمی‌خواست حرفی بزند که حسین مجبور شود، برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشه دلم نشست. محل خدمت حسین تیپ هوابرد شیراز بود؛ که اتفاقاً دایی ام که اسم او هم حسین بود، در آن تیپ به عنوان استاد چتربازی به سربازان آموزش می‌داد. ما که حسین را نمی دیدیم. اما وقتی دایی حسین می آمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف می‌کرد. دایی گفته بود: «وقتی سربازان رو با چتر از داخل هواپیما هل میدم. نوبت حسین که میشه، دلم نمی آد. حسین خیلی جدی قبراق و آماده جلوی درب می ایسته و میگه «بپرم»، میگم «بسم الله» از هواپیما که رها میشه، میون زمین و آسمون برام دست تکون میده، بعد چترش رو باز میکنه. فاصلهٔ حسین با همه سربازان تیپ هوابرد شیراز، فاصله زمین تا آسمونه.» وقتی دایی ام از شهامت و اخلاق و مردانگی حسین خاطره میگفت، سیمای نجیبش به خاطرم می آمد و بیشتر دلتنگش میشدم. بیش از یک سال بود که به سربازی رفته بود ولی خبری از مرخصی نبود. کم کم داشت قیافه اش از یادمان میرفت که به همدان آمد. اما تنها همان یک بار بود و تا پایان خدمت به مرخصی نیامد. پدرم از سرویس که آمد، صدای یک نوزاد سردی و سکوت خانه ما را شکست. دومین برادرم رضا، چراغ خانه مان را روشن تر کرد. حالا مادرم سه دختر و دو پسر داشت اما توی خانه حرف از حسین بود. حتی مامانم برای او گریه میکرد و نامه می‌نوشت. برای سلامتی اش، صدقه کنار می‌گذاشت. ولی آقام خونسرد و تودار بود و می‌گفت حسین هیچش نمیشه، چون مرده و برای دل قرصی مامان، خاطرات کودکی تا نوجوانی حسین را برایمان مرور میکرد. یه شب از سرویس اومدم. حسین هفت ساله بود. بهش گفتم این به قرون رو بگیر و برو ماست بخر. توى اون وقت شب، همه جا بسته بود، الا همون دکان بقالی که حسین باید می رفت، حسین رفت و با یه کاسه ماست برگشت. انگشت به ماست زدم و گفتم ترشه، برو پسش بده. از سرما می لرزید و بغض کرده بود. خواهرم در گوشی بهش گفت حسین برو، اگه نری، دایی فکر میکنه که مرد نیستی. حسین کاسه ماست رو برد ،پس داد. اومد اما گریه اش گرفته بود. یه قرون رو به خودش هدیه کردم و گفتم می‌خواستم امتحانت کنم که قبول شدی. حسین جاهای دیگه امتحانات بزرگتری داد؛ که برای من که داییش هستم درس بود. حسین که پارکابی من شد، بار افتاد و شمال رفتیم. کنار دریا ماهی ریخته بود. گفتم حسین از این ماهی‌ها که امواج به ساحل آورده، چند تا بیار کباب کنیم. خیلی جدی گفت: مگه این ماهی‌ها حلالن؟ گفتم آب دریا و ماهی همه مال خداست مال کسی نیست که ما دزدیده باشیم. گفت ولی ما که با زحمت خودمون اونا رو صید نکردیم، شاید سهم ماهیگیرها باشن نه مال ما. این تقوای حسین بود و اما شجاعتش؛ به خرمشهر رفتیم بار رو توی گاراژ خالی کردیم که با گاراژدار که یه عرب بود، دعوام شد. توی یه چشم به هم زدن، چهار پنج نفر گرفتنم زیر مشت و لگد. فکر نمی‌کردم از اون زیر، زنده بیرون بیام. ناله و داد و هوار می‌کردم. عربا هم میزدن و گوششون بدهکار نبود که حسین به دادم رسید و با بیل به جونشون افتاد. همه شونو درو کرد. اگر حسین نبود، زیر دست و پاشون له میشدم. لباس هام رو تکوندم و خون رو از لب و دهنم پاک کردم و پرسیدم زبل خان، بیل از کجا آوردی؟ گفت از زیر یکی از کمپرسی‌ها. پدرم از تقوا و شجاعت حسین تعریف میکرد؛ و مرا یاد روزی انداخت که محو نمازخواندنش شدم، کم کم معنی دوست داشتن را می فهمیدم. خواستگارها پاشنه در را ول نمی‌کردند، بیشترشان پولدار و آدمهای اسم و رسم دار بودند. از گاراژدار و راننده کامیون تا کارمند و بازاری. سرآمد آن‌ها که خیلی سمج بود پسر یک خان معروف بود که گاراژ، ملک، باغ، مغازه و حیاط بزرگ را یک جا با هم داشت ما رفت و آمد دوری با آنها در ایام عید داشتیم. و آرزو می‌کردیم که عید برسد و برویم حیاط زیبایشان را تماشا کنیم. به جای سگ، گرگ جلوی درب بزرگ حیاط بسته بودند و به اصطلاح پولشان از پارو بالا می رفت. پدرم به این وصلت راضی بود. اما مادرم می‌گفت: این پول و پله، پروانه رو خوشبخت نمی‌کنه. من در اتاق بغلی فالگوش ایستاده بودم و می‌شنیدم که مادرم می‌گفت: داماد من حسينه، حسین همه جوره، تیکه تن ماست. و پدرم جواب می‌داد حسین پسر خوبیه، خواهرزادمه، بزرگش کردم، هیچ مشکلی نداره، اما دست و بالش خالیه. و مامانم صدایش را بلندتر می‌کرد دو رکعت نماز حسین به یه دنیا پول می ارزه، من راضی به وصلت با غریبه ها نیستم. اصلاً جواب خواهرت رو چطور میخوای بدی؟ ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رتبه ای هرگز ندیدم  بهتر از افتادگی... هرکه خود را کم ز ما میداند  از ما بهتر است... ༻‌༻‌🌸༺༺‌ @SAGHEBIN
⛔️ناامیدی و بدبینی ممنوع 🔸اینجا در کوچه ما هنوز موقع سحری، چراغ خانه‌ها یکی‌یکی روشن میشود. 🔸هنوز در مهمانی‌های خانوادگی، درباره «زندگی پس از زندگی» بحث می کنند. 🔸هنگام تحویل سال جمعیت چند میلیونی رو میبینیم که در مکان های زیارتی و مذهبی مثل حرم امام رضا، کربلا، حرم امام زادگان، گلزار شهدا و... سال نو خود را با زبان روزه شروع می‌کنند. 🔸هنوز هم فامیل به دخترها و پسرهای روزه‌اولی، ما شاء الله می گویند و اونها با شوق و ذوق از خاطرات روزه گرفتنشون میگویند. 🔸اینجا هنوز رمضان که می شود جلوی رستوران‌ها، نوشته‌ای عَلَم می شود که «شله و حلیم برای افطار موجود است» 🔸هنوز نزدیک اذان که می شود، فوج فوج جمعیت را میبینیم که به سمت خانه‌هایشان میروند تا افطار کنند. بعضی ها هم به مساجد میروند تا بعد از اقامه نماز به جماعت در مسجد افطار کنند. 🔸هنوز صدای اذان از مأذنه‌ها بلند است. هنوز ناامیدی گناه کبیره است. 🔸من به حرف آنهایی که می خواهند دین را مرده و فراموش شده جلوه دهند، حرف‌ آنها که می خواهند بگویند رمضان دیگر تمام شده و مردم روزه نمی گیرند باور ندارم... 🔸هنوز بی‌دین‌ها پویش روزه‌خواریِ علنی راه می‌اندازند تا با رمضان مبارزه کنند. پس رمضان هست. ده‌ها میلیون‌ نفر روزه‌دارند. 🔸صدای «اللهم لک صمنا» از تلوزیون‌ها بلند است. ✅ مبادا هوچی‌گری و سروصدای بلند روزه‌خوارها نا امیدت کند. مبادا «برو بابا کی دیگه روزه میگیره» گفتن‌های چند نفر، عصبی‌ات کند و جامعه را کافر بپنداری. خطای‌ شناختی دست و پایت را نبندد. 🔸 شب‌قدر که جمعیت فوق‌العاده شب‌زنده‌داران را ببینی می فهمی که تو تنها روزه‌دار شهر نبوده‌ای. زیر پوست شهر، پر است از روزه‌دارها. اینجا همه ما روزه‌ایم. نماز و روزه هات قبول حق
🌷 امام سجاد علیه السلام: برای هر روزه داری هنگام افطارش یک دعای مستجاب است. 📗اقبال الاعمال ج۱ ص۲۴۴ ✅ باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج رو از یاد نبریم
💫نماز بسیار با فضیلت شب یازدهم ماه مبارک رمضان (امشب) 🌷امیرالمومنین امام علی علیه السلام: هر كه شب يازدهم ماه رمضان دو ركعت نماز، در هر ركعت بعد از حمد، ۲۰ مرتبه‌ سوره کوثر (آیات درون تصویر) را بخواند گناهى به او نمى‌رسد اگر چه شيطان كوشش فراوان كند. 📗چهل حدیث شهید اول، حدیث چهلم
💫هدیه برای اموات آیت الله بهجت: خدا می‌ داند یک صلواتی را که انسان بفرستد و برای میّتی هدیه کند چه معنویتی و چه واقعیتی برای همین یک صلوات است. باید به کمی و زیادی متوجه نباشد، به کیفیت اینها متوجه باشد. اگر برای خدا کسی انفاق کرد، ولو یک پول باشد، و برای خدا انفاق نکرد، هزارها طلا و نقره باشد. اینها(طلا و نقره) فانیات هستند و آنها(صلوات و انفاق برای خدا) باقیات هستند. [انسان] هر آن‌ به‌ آن ترقی و رشد می‌ کند، محال است که یک کار خیری برای خدا بکند مغفولٌ‌ عنه باشد؛ «لا یعزُبُ عنه مثقال ذرة» ملائکه خبردار نشوند، کسی ننویسد، ضبط نکند. هر خیری و هر شری از هر کسی صادر شود، در آنجا آشکار است.
﷽ ان شاء الله تصمیم داریم ختم صلواتی که هر قرار داده میشود را به توفیق الهی و همت شما عزیزان تا زمان ظهور (عج) که بسیار نزدیک است ادامه دهیم تا ان شاء الله بتوانیم با فرستادن این صلوات ها با نیتی که در ادامه خواهیم گفت به سهم خودمون باعث تعجیل در فرج و همچنین عاقبت به خیری خودمان شویم و بتوانیم به توفیق تبعیت و اطاعت کامل از حضرت برسیم و هر چه زودتر به توفیق حضور و بهره مندی از دوران فوق العاده بعد از ظهور نائل شویم. هفته پیش الحمدلله به همت شما عزیزان بر اساس گزینه ای که انتخاب کردید از بین چندین کانال و گروه در تلگرام و ایتا که ختم در آن قرار داده شده بود، مجموعا حدود ۵۸۲ نفر شرکت کردند و حدود ۱۸۷ هزار صلوات فرستاده شد. طبق بیانات بزرگان دین ، برترین ذکر است و در رسیدن به حاجات بسیار سودمند و موثر است و این ذکر در تقرب پیدا کردن به خدا ، آمرزش گناهان، توشه آخرت و صفای باطن تاثیر بسیار زیادی دارد. ان شاء الله همگی بتوانیم در این سُنت حسنه و پُر خیر و برکت ختم صلوات هر هفته شرکت کنیم و ان شاء الله خدا ما را از تمام ثواب‌ها و آثار و برکات فوق العاده این صلوات ها بهره‌مند فرماید و تک تک این صلوات ها را به عدد ما احاط به علمک(به تعداد بالاترین عددی که در احاطه ی علم خداست) از ما قبول فرماید. سعی کنیم صلوات ها را با آرامش و با توجه فرستیم. برای شرکت در این ختم صلوات، روی لینک زیر کلیک کرده و گزینه ثبت را بزنید سپس تعداد صلواتی که تمایل دارید بفرستید را وارد کنید و سپس روی ثبت کلیک کنید تا ثبت شود. https://EitaaBot.ir/counter/txdic @SAGHEBIN