فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره مهدی مجاهد، معاون پیگیری ویژه دفتر شهید رئیسی از نماز اول وقت ایشان در اولین ملاقات با پوتین در کاخ کرملین
🆔️ @saghebin
براساس تحرکات اخیر خط فتنه
چند تقسیم کار صورت پذیرفته
۱)رفتار پوپولیستی پزشکیان
۲)چیدن خط حمله فتنه در دولت توسط ظریف
۳) دستور حمله رسانه ای شدید به چهره های سرشناس جبهه انقلاب توسط خاتمی
۴) اختلاف افکنی بین جبهه انقلاب توسط چهره های مثلا مذهبی و انقلابی
راهکار:
جهاد تبیین
فرمان توسط ولی امر مسلمین جهان امام خامنهای صادر شده وآن آتش به اختیار است.
اولین قدم در این جبهه
نشان دادن و تبیین کارآمدی دولت شهید رئیسی
دومین قدم رسوا کردن دولت و تیم روحانی و خیانت های آنها الخصوص خیانت های آقای ظریف
مخاطب هدف :
جامعه خاکستری
در ایتا مصداق این شعر میشویم که "خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی"
طیف کسانی که در ایتا هستند اکثرا دلبسته به انقلاب و نظام هستند
کار اصلی در جامعه و بین مردم است
و دیگر اپلیکیشن های خارجی
با یک یاعلی آماده نبردی شوید که قطعا برخوردهای ناجوانمردانه را در آن زیاد خواهید دید
@saghebin
📌یک زمانی ظریف با آمریکا، صراحتا وارد دیدار و مذاکره شد و تا توانست به آمریکا سلام کرد!! و نتیجه شد؛
🔸تقریباً هیچ almost nothing
🔹پاره شدن برجام
🔸اعمال تحریم های بی سابقه
🔴 و اینک، شیعه بودن را امتیاز منفی می داند برای وزارت خانهها در کابینه آقای پزشکیان!!!
⭕ با این اوصاف، یک یهودی زاده برای تشکیل کابینه دولت جدید، تصمیم گیری خواهد کرد!!! و چه خوش می گذرد در دل الهام علیف، بن سلمان، بارزانی و طالبان...و در کل متحدان آمریکا و اسرائیل!!!؛
🟢 محمود نبویان خطاب به ظریف نوشت: «برای بزرگ شدهی آمریکا که پوست و گوشت و خونش در دیار کفر شکل گرفته، بدیهی است که شیعه بودن یا مسلمان بودن در نظرش امتیازی محسوب نشود، بلکه شاید به تبع اربابان آمریکایی، یهودی بودن برای اینها مهمترین امتیاز باشد.»
🟢 گفتنی است که حسین شریعتمداری نیز با انتقاد از ظریف گفته بود که اظهارات او با قانون اساسی و مبانی صریح اسلامی در تناقض بود. چه کارهاید و از کدام جایگاه، شیعه بودن را در گزینش اعضای کابینه، خصوصیت منفی تلقی کردهاید؟ این دیدگاه شما با آنچه از سوی صهیونیستها تبلیغ میشود چه تفاوتی دارد؟
@SAGHEBIN
🔴 گویا کانال مسعود پزشکیان در ایتا، فقط همین تکه از حرف های مقام معظم رهبری را دیده و منتشر کرده اند و بقیه سخنان مقام معظم رهبری را اصلا نه دیده و نه شنیده است!!!
📌 مثلاً مقام معظم رهبری از کم کاری برخی دولت ها در ارائه لایحه به مجلس و یا اجرای مصوبات آن، چیزی عنوان نکردند!!!
البقره
صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ
ﻛﺮ ﻭ ﻟﺎﻝ ﻭ ﻛﻮﺭﻧﺪ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﺒﺐ ﺁﻧﺎﻥ [ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﻭ ﺿﻠﺎﻟﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺣﻘﻴﻘﺖ ] ﺑﺎﺯﻧﻤﻰ ﮔﺮﺩﻧﺪ .(١٨)
@SAGHEBIN
🌷امام على عليه السلام:
انديشيدن درباره نعمت هاى خدا، چه نيكو عبادتى است.
📗غررالحكم، ح۱۱۴۷
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و یکم حاج خانم شما جای من بیا نفتت رو بگیر
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و دوم
وارد پادگان شدیم. از بلندگوهای پادگان صدای اذان مغرب آمد. حسین از دژبانی رد شد و گفت:« تو جبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اول وقت نیست.» و ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجد الاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که راه قدس از کربلا میگذرد.»
توی مسجد قدس پادگان ابوذر سرپل ذهاب در قسمت خانمها، سه چهار خانواده بیشتر نبودند اما وقتی نماز تموم شد، صدها رزمنده با لباسهای بسیجی، سپاهی و ارتشی، از مسجد بیرون رفتند. وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان غیر از ما کسی نبود.
جلوی پنجرهها به جای پرده، پتو زده بودند پشت شیشهها چسب که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشهها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خورد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم. اما حسین میگفت:« پادگان ابوذر برای ما کویته.»
کویت برای هر کس نماد، ثروت و پول و امکانات بود اما برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی میکرد و غربت مادرم را.
خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم. وهب، پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود. الفبای فارسی را یاد گرفت. و با هواپیمای پلاستیکی که از مکه خریده بودم، توی اتاق میچرخید و بازی میکرد. حسین هم که گفته بود حداقل هفته یک بار میآیم. میآمد. اما نیامده میرفت.
چند روز بعد آقای بشیری _ مسئول تدارکات تیپ _ و محسن امیدی _ فرمانده یکی از گردانها _ با خانوادههایشان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد
بچهها با هم بازی میکردند و ما با خانم شان تعریف.
چهارمین خانوادهای که به ما اضافه شد. خانواده ستار ابراهیمی بود. همان قدم خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم خیر از من کوچکتر بود و چهار تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که همبازیهای مهدی و وهب شدند.
از محوطه پادگان نمیتوانستیم بیرون برویم. حسین که آمد گفتم:« اینجا پشت جبهه س. دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم.
به حالت تصنعی گفت:« جبهه و خانم؟!»
گفتم:« مگه خودت نمیگفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر، زنها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مردانشون ایستادن جلوی دشمن؟»
لبخند زد و گفت:« اما جبههای که ما میریم یک جبهه کاملاً مردونه س.»
لبخندش را با خنده طعن آمیز جواب دادم:« خودت میگفتی که تو سالاری، مردی، چنین و چنان. نه؟».
انگار که تسلیم شده باشد گفت:« آره ولی...»
_ ولی چی، من خانومم و رفتن به خط مقدم یه کار مردونه س؟
گفت:« نه.»
گفتم:« اما گرههای صورتت داد میزنه که یه غصه توی دلت داری.»
مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت:« فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کن.» ادامه ندادم.شام را با ما خورد و رفت و همان، هفتهای یک بار هم نیامد.
کم کم بچهها دلشان برای عمهها و خالهها تنگ شد و حوصلهشان سر رفت. مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدوده پادگان خارج شویم. هلیکوپترهای ارتشی که کنار ساختمانمان مینشستند و برمیخاستند، سرگرمی آنها بودند، یا صف رزمندگانی که در حال دویدن، سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند.
یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. میخواست خانوادهاش را به همدان ببرند. سراغ من آمد و گفت:« ما که میخوایم برگردیم. شما هم بیاین.»
پرسیدم:« پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟»
گفت:« حاج آقا از این موضوع بیاطلاعه، انتخاب با شماست.
گفتم:« میآییم.»
با قدم خیر خانوم، خداحافظی کردیم. مظلومانه با بچه هاش نگاهمان میکردند. خواستم بگویم، شما هم با ما بیایید. اما چون اجازه نداشتم لب گزیدم.
از سرپل ذهاب دور میشدیم. همه جا آرام بود. یک آرامش قبل از طوفان. عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده.
یاد قدم خیرافتادم و بچه هاش، افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم.
دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق نداشت. دل مردم شهر با بچه هایشان در جبهه بود. وقتی خبر شهادت رزمندهای میآمد، حجرهای سرکوچه میگذاشتند. با این وضع، گفتن تبریک سال نو، خوردن آجیل و شیرینی و حتی دور هم جمع شدن های مرسوم ایام نوروز، از زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس تنهاییام، افسانه هم به خانه بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابستهام بود. اصغرآقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم مثل من بیقرار حسین بود.
حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم. یکی دو تا از همسایه ها گفته بودند که:« آقای همدانی قبل از بمباران ابوذر، خونواده اش رو به همدان فرستاده و بقیه خونواده ها زیر بمباران موندن.» غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان زمین، لرزه افتاد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و دوم وارد پادگان شدیم. از بلندگوهای پادگا
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و سوم
برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود. به پشت بام رفتم. توده ای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت.
یک آن فکر کردم، چاله قام دین زیرورو شده بی اختیار داد زدم:« عمه، منصور خانم، بچه هاش و...»
وهب و مهدی را که ترسیده بودند، برداشتم و به سمت محله قدیمیمان در چاله قام دین رفتم. راننده تاکسی گفت:« موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده.»
از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد، آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابه جا میشدند. چند تا لودر هم به محل اصابت موشک میرفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت:« یعنی کسی از زیر آوار زنده در می آد؟»
چیزی نگفتم به چاله قام دین رسیدم. عمه و دخترش منصور خانم زیرزمین، نشسته بودند. شیشه ها ریخته بود اما خانه سرپا نشان میداد. عمه مرا که دید، گفت:« بیا پروانه جان، بیا..»
یک آن، لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکی ام برد. احوال حسین را پرسید، گفتم:«حالش خوبه، گاهی به خوابم می آد.»
عمه ناراحت شد وهب و مهدی را بغل کرد و گفت:« پروانه جان، تو که به دوری حسین عادت کردی، غم به دلت راه نده.» لبخندی زدم و از منصور خانم احوال پسرهایش را پرسیدم گفت:«جبهه ان.»
عمه به دلداری گفت: «خدا حافظ همۀ رزمندهها باشه، صدام زورش به اونا تو جبهه نمیرسه، با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی میکنه خدا لعنتش کنه، ان شاء الله مرگش نزدیکه.»
دستم را بالا بردم. وهب و مهدی هم دستهای کوچولویشان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم:«ان شاء الله»
تا چند روز عمه میهمان ما بود. یکی از اهالی محله ما توی خانه اش، گاو داشت. وهب و مهدی با هم میرفتند و ازش شیر تازه می خریدند. وهب ۶ ساله
میخواست دلتنگیام را در نبود پدرش با خریدهای این گونه، پر کند. با آن سن کم، روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمیشد و این تعبیری بود که اولین بار، خانم دباغ، اولین فرمانده سپاه همدان، دربارۀ او گفت. با این حال کودکی میکرد و گاهی دعوا و نزاع.
یک روز از خرید آمده بودم که دیدم مهدی کارد میوه خوری را برداشته و به کوچه میرود. دنبالش کردم. نمیتوانستم پا به پای او بروم. داد میزد که «وهب رو دارن میزنن» و میدوید. سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند. مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت، صدای من را نمی شنید، وسطشان رفت و نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفرختم شد. مهدی مثل آدم بزرگها گرد و خاک لباس وهب را تکاند. من با تندی گفتم:« تو با این قدو قواره ت چطور میخواستی حریف اونا بشی؟» با قُدّی حاضر جوابی کرد دیدی» که شدم.»
کمی خوشم آمد اما تشویقشان نکردم. حسین همیشه میگفت: «مهدی خیلی به تو وابسته شده، نذار بچه ننه بشه.»
من هم سعی میکردم مثل هم بزرگشان کنم. اگرچه خُلقشان متفاوت بود. مهدی با همه جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم مرغ دعوایش میشد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز میگذاشتم و به دو قسم مساوی، نصف میکردم تا مهدی غر نزند.
یک شب تابستانی سربالکن خوابیده بودم و در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه ها رساند. میخواستم فریاد بزنم. اما صدا از گلویم در نمی آمد. مرد مسلح نقاب دار میخواست وهب و مهدی را بدزدد. بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند. من دست و پا میزدم و به لحاف و بالش چنگ می انداختم. در آخرین لحظات خفگی، تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم:«نه» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند. خودم هم نیم خیز نشستم. گلویم از خشکی به هـ چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب. وهب یک لیوان آب آورد. خوردم. اما دیگر خوابم نبرد. هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه میکردم. تصویر بالا آمدن
دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار میشد.
فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی، زن همسایه تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. و از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم. با وجود اختلاف سنی ۱۸ ساله ای که با او داشتم، در حکم دخترم بود. ناچار بودم او را هم مثل بچه های خودم بخوابانم. شبها برایش قصه تعریف میکردم تا میخوابید. تعریف هایم مثل لالایی، وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد، به خواب میبرد. اما مهدی عادت داشت که سر ساعت هشت شب بخوابد، این را همۀ قوم و فامیل میدانستند. گاهی که به میهمانی دعوت می شدم، همه میدانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بی شام می خوابید، قوت خودم بسته میشد.
سال ۶۴ به نیمه رسید. بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد و دید وهب و مهدی کسل نشسته اند و من در تب میسوزم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
♦️افشاگری دکتر آلن گرینبرگ پزشک بازنشسته در مورد پزشکی نوین، بیمارستان و داروهای شیمیایی
@saghebin
1_12635613363-AudioConverter1.mp3
20.31M
خیلی مهم
تحلیل بسیار مهم استاد محمد شجاعی در مورد ظریف، اصلاح طلب ها و پزشکیان
فتنه های شدیدی امسال در راه است، امسال پرفتنه ترین روزها را پیش رو خواهیم داشت.
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ آقای پزشکیان در دیدار با ستادهای مردمی:
🔹هر کجا دیدید راه را اشتباه میرویم و حق را ناحق کردیم حتما گوشزد کنید
✍حرفی برای گفتن نیست!
از مدافع همجنس بازان و بهاییان و روسپیگری و کشف حجاب کنندگان و محکومین امنیتی و براندازان و فتنه گران و اغتشاش کنندگان و محکومین به جاسوسی برای نظام و دروغگویان و شارلاتانهای سیاسی و همه و همه رو دور خودش جمع کرده میگه اگه دارم اشتباه میرم به من تذکر بدید!
یا این اطلاعات رو نداره یا نمیذارن به گوشش برسه و یا میدونه و ما رو گیر آورده!
واقعا حرفی برای گفتم نمیمونه...
@SAGHEBIN
🌷پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
زمانى بخور كه ميل به خوردن دارى و در حالى خوردن را وا گذار كه هنوز اشتهايت هست.
📗طبّ النبيّ صلىاللهعليهوآله، ص۲
@saghebin
➖بازی با قدرت ادامه دارد...
▫️این قسمت: تاج گردون!
#پلیسخوب_پلیسبد
#رزنگ_بازی
🗳 جهش ایران |
@SAGHEBIN
تیم اندرسون؛ نویسنده، تحلیلگر، استاد دانشگاه استرالیا، و ناظر خارجی درجریان جنگ سوریه در سال ۲۰۱۷ ؛ روی توییت دکتر مرندی که نوشته «آمریکا شیطان بزرگ است»، کوت کرده نوشته:
«حق با خمینی بود»
✍️ آدم
@saghebin
شکر سفید=سم سفید - استاد میرزائی.mp3
15.07M
🔴 قند و شکر سفید = سمّ سفید
❓مصرف شکر چه عوارضی دارد؟
❓چند نوع شکر داریم و آیا تمام آنها مضر هستند؟
👤 استاد سید امان الله میرزائی
@saghebin
❗️عواقب ترک امر به معروف و نهی از منکر
🌹حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند: «امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند.» «[در این صورت] هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.» (نهج البلاغه، نامه ۴۷)
🌹پیامبر رحمت صلى الله عليه و آله:
️ هرگاه [مردم] امر به معروف و نهى از منكر نكنند، و از نيكان خاندان من پيروى ننمايند، خداوند بدانشان را بر آنان مسلّط گرداند و نيكانشان دعا كنند امّا دعايشان مستجاب نشود.
(کافی(ط - الاسلامیه) ج۲ ص۳۷۴)
@saghebin
📊 رشد پیوستن به ادیان در جهان
🔸با وجود تبلیغات منفی و تمام عیار رسانههای غربی و عملکرد ضعیف کشورهای مسلمان، باز هم اسلام فراگیرترین ادیان در جهان است، ما برای گسترش هرچه بیشتر دین مبین اسلام علیالخصوص مذهب شیعه چقدر تلاش کردهایم؟
@saghebin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ آیت الله میرباقری چه گفت گه نعره اصلاحطلبا بلند شد؟
❓چرا دشمن درحال تخریب آیت الله میرباقری است؟
@saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و سوم برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و چهارم
نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و گفت:« پروانه پاشو، بریم پیش خودم زندگی کن.»
حالم خوب نبود تا حدی که نمیتوانستم جواب بدهم، صورتم از تب، گُر گرفته بود. پدر هم اصرار میکرد که وسایلت را جمع کن. با همه سختی، تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح میدادم. وقتی که تأکید یک ریز پدر را دیدم، زورکی لبخند زدم و گفتم:« سالار شدم برای این روزا.» این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بیهوش افتادم.
چشم باز کردم، توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش،
عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند. پرسیدم:« وهب و مهدی کجان؟»
پدر گفت:« تو با این حال وروزت، فکر وهب و مهدی هستی؟! نگران نباش، پیش افسانه ان.»
حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم، هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود که آقای همدانی، لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده اش شده، لشکری به نام قدس.
شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین، به غیر از جبهه، تحویل لشکر انصارالحسین و تأسیس لشکر قدس بوده است. با این حرف به خودم دلداری
دادم.
تابستان بود پای وهب و مهدی به خانه بند نمیشد. بچه های هم سن و سال آنها گوش تا گوش کوچه را پر میکردند. اما من نمیخواستم که خیلی با آنها دمخور شوند. یکی برایشان با کاغذ رنگی، فرفره درست کرد تا بازی کنند. سر فرفره ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود. وقتی میدویدند، باد پروانه کاغذی را می چرخاند و بچه ها خوششان می آمد. کم کم خودشان در درست کردن فرفره، اوستا شدند. از من پول میگرفتند، کاغذها را با قیچی به اندازه میبریدند و با سوزن ته گرد و نی، سر و ته آنها را بند میآوردند. برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه. روی جعبه خالی، فرفره ها را می چیدند و روی چارپایه پلاستیکی مینشستند و فرفره میفروختند. کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد.
از شوق دیدن پدرشان، یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند. حسین با دیدن جعبه فرفره، از بچه ها ناراحت شد ولی عکس العملی نشان نداد. من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم
گفتم:« مبارکه ان شاء الله.»
با تعجب پرسید:« چی؟»
گفتم:« لشکر جدید! فرماندهی جدید و...»
نگذاشت ادامه بدهم. با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت:« فرمانده
یعنی چی؟ من به پاسدار سادهم و البته در بست مخلص پروانه خانم و بچه هاش.» و با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود. خم شد، زانو زد و به مهدی و وهب گفت:« بچه ها سوار شید، الآن قطار راه میافته، جا نمونید.»
وهب و مهدی سوار شدند حسین چند بار، دور اتاق با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید. بچه ها کیف میکردند و من نگاه. حسین هم که انگار موتورش گرم شده باشد، بچه ها را یه وری خواباند و گفت:« قطار از ریل خارج شد. حالا بپرید پشت کامیون.« و مثل شوفرها توی دنده گذاشت، قام قام کرد و منتظر سوار شدن بچه ها نشد. روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند و آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. حسین دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت. وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند.
طی یک هفته ای که همدان بود روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان میرفت یا مسئولین سپاه را به خانه میآورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه ها به بیرون. خریدها را هم خودش انجام میداد. اگر میخواست تا میوه فروشی سر کوچه برود، به وهب و مهدی میگفت:« بچه ها بريم.» وهب يا مهدى ركاب میزدند و حسین پشت سرشان میدوید. وقتی می آمدند، وهب میگفت:« امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط میگه، تک چرخ نزنید.»
حسین ظرف این چند روز به اندازه چند ماه که نبود، از من و بچه ها دلجویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم، حرفی نزد و من به تردید افتادم که کسی فرمانده لشکر باشد، چگونه میتواند توی کوچه دنبال دوچرخه بچه هایش بیفتد و آنها
را هل بدهد.
روزی که خواست برود. چند جعبه دسته کل اطلسی توی باغچه کاشت و با شیلنگ آب، دور حیاط دنبال وهب و مهدی افتاد و خیسشان کرد. من فقط نگاه میکردم. نگاهش به من افتاد. دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت.
شبها که بوی
اطلسی ها میپیچید، یاد حسین تازه میشد. یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت:« ما از سپاه و لشکر انصار الحسین هستیم. مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت شصت و چهارم نمیدانم غرور پدری بود یا دلش سوخ
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت شصت و پنجم
خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم:« مدارک رو چرا از من میخواید؟ خُب از خودشون بگیرید، من چیزی ندارم که به شما بدم.» و گوشی را گذاشتم. شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و آنها به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عادت نداشت، مدرکی را خانه بگذارد یا ردّی از کارش را حتی برای من رو کند.
چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید که «اگه مدارکی رو که میخوایم تحویلمون ندی، دو تا بچه هات رو میدزدیم.»
محکم و قاطع گفتم:« شما کوچک تر از این حرف هایید که بخواید بچه های منو بدزدید.»
حسین
گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی یا جبهه ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به سپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم گفتند:« تشخیص شما درست بوده اینا ته مونده های منافقین ان که برای صدام و حزب بعث جاسوسی میکنن خوب جوابشون رو دادین.»
هوا داشت سرد میشد و برگهای زرد و نارنجی درختان میریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راهمان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان، سریک ساعت مشخص میآمدند و از آن طرف کوچه خانه ما را ورانداز میکردند. وهب با هوشی که داشت زودتر از من به آنها مشکوک شده بود. به او و مهدی گفتم:« اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت میخوام ببرمتون پیش بابا، سوار نشید.»
از محل استقرار حسین بی اطلاع بودم و نباید دلشوره و اضطراب میگرفتم. به خانه حاج آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت:« دقیقاً نمیدونم، لشکر قدس گیلان کجاس. شاید عقبه اونا تو اهواز باشه. ولی حسین آقا که اهل
پشت جبهه نیس. با این حال اگه پیغامی دارین، بگید بهشون برسونم.»
ساکت ماندم نمی توانستم بگویم که حامله ام. دست وهب و مهدی را گرفتم به
خانه برگشتم.
چند روز بعد به سونوگرافی رفتم. آرزو داشتم تو راهیام، دختر باشد تا اسمش را «هاجر» بگذارم. این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه میکردم،
داشتم.
خانم دکتر پرسید از بمباران و موشک باران که نمیترسی؟
گفتم:« شکر خدا نمی ترسم.»
گفت:«آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.»
اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچه اولم زینب افتادم و گفتم:« خدایا خودت نگهدار هاجر باش.»
اخبار تلویزیون خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را میداد. حمله ای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود. همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمنده ها در جبهه بمباران میشدند. بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محله پاسداران معروف بود، هیچ خانواده ای، خانه و کاشانه اش را ترک نکرد.
در این مواقع آنچه دلم را آرام میکرد، دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه ها، دعای کمیل پنج شنبه ها دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشن میکرد. گاهی با سایر خانم ها به خانه شهدا سر می زدیم. خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه میگرفتم.
نزدیک عید حسین آمد. اول ماجرای تماسهای مشکوک را گفتم. وقتی جوابهایم را شنید، خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت:« پروانه، از عمق جانم به تو افتخار میکنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای
دیگریست.»
این جمله را آن قدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گل از گلش وا شد و گفت:« قدمش خیر باشه
زهرا خانم.»
درست شنیدم او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، میدانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زینب را. لب گزیدم و با
خودم گفتم:« هاجر یا زهرا، چه فرقی میکنه مهم اینه که سالم باشه.»
نوروز داشت میرسید و حسین دوباره داشت میرفت و باز هم دلتنگی و انتظار.
موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و میبردم بیمارستان. درد و ناله ام را نمی توانستم از وهب و مهدی، پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگها، بال بال میزد. مهدی هم یک ریز میگفت:« مامان مامان»
وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه بغلی، آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم و راهی بیمارستان شدیم توی این فاصله بقیه فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم، خانه درست مثل روزی که از حج آمده
بودم، پر شد.
بچه ها بازی میکردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر میداد. اسم عملیات که میآمد همۀ ذهنشان معطوف حسین می شد.
عمه میگفت:« الان حسین توی این حملهس خدا پشت و پناه همه ی رزمنده ها باشه.»
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️