eitaa logo
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
1.7هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
5.7هزار ویدیو
172 فایل
🏵️ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺑﻪ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺰی ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﺐ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ، ﭼﻴﺴت؟ النَّجْمُ الثَّاقِبُ🌠 ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺩﺭﺧﺸﺎنیﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﻠمت را می شکافد ناشناس: https://gkite.ir/es/nashenas1401 @Sarbaze_Fadaei_Seyed_Ali ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
توئیت استاد شجاعی درباره ترور @saghebin
🔴 فاکس نیوز: رهبر ایران ۸۵سال سن دارد و رئیس جمهور ما ۸۱سال. رهبر ایران مدام تغییر موازنه قدرت در خاورمیانه انجام میدهد و رئیس جمهور ما با دیوار دست میدهد. @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و پنجم حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفتاد و ششم با این جواب، همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می‌کردم، خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ ز زد و بعد از تبریک، گفت که:« شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده.» از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم، دلم گرفت. با خودم گفتم که رازداری و پنهان کاری هم اندازه ای دارد، چرا باید بعد از یک ماه، خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟! این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم، وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود، هم خوشحال شد و هم ناراحت که:« چرا بابا این قضایا رو به ما نمیگه؟!» به او حق می‌دادم. پسر بزرگم بود و غرور نوجوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش، سبیل سایه زده بود. همان روزها داشتم لباس های داخل کمد را مرتب می‌کردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجه سرتیپی افتاد. باید خوشحال می‌شدم اما کلافگی ام بیشتر شد که خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی‌داند، زمان جنگ که مجروحیت هایش را از ما پنهان می‌کرد و حالا هم مسئولیت‌هایش را. وقتی به خانه آمد به گلایه گفتم:« همسایه زنگ می‌زنه تبریک میگه که همسرت فرمانده قرارگاه شده، اون وقت شما اینو از ما پنهون میکنی؟» لبخندی زد که نمی‌دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همۀ تلخی ای که به نظرم برای خودش داشت اما به چهره اش آن قدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم، بعد خیلی پدرانه گفت:« پروانه! محمود شهبازی رو یادت می آد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش، ازش پرسیده بود، تو توی همدان چیکاره ای؟ گفته بود باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم، چمنا رو آب میدم! البته دروغ هم نگفته بود. غیر از باغبونی، محوطه سپاه رو هم جارو می‌زد. محمود شهبازی تربیت شده ی نهج البلاغه بود و ما شاگر تنبل کلاس او. حالا من بیام به شما و بچه هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!» گفتم:« حسین جان من با تو زندگی می‌کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می‌شناسم امّا بچه ها براشون مهمه.» خیلی قاطع گفت:« باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم نباشه.» نمی‌خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند. رفت، لباس تازه اش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید. خیلی خوشم آمد، بهش می‌آمد و با ابهتش می کرد. وقتی حظ را توی چشم‌هایم دید یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: «خب اینم از این، حالا دیگه راننده اومده و باید برم سرکار.» پرسیدم این چه ریختی؟!» گفت:« مگه چشه؟ سر کار که رسیدم، پیرهن سفید رو در می آورم. اصلاً اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه سفید کفن میمونه و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم، اون دنیا اسباب نجاتمون میشه.» اتفاقاً ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم، تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان میرفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می‌پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می‌کرد. آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان می‌رفتیم، پلیس جلوی ماشین مان را گرفت و از راننده حسین، آقای مدیران، مدارک خواست. همین که حسینرا شناخت عقب رفت و احترام نظامی گذاشت و از جریمه صرف نظر کرد. اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد. و به راننده اش گفت:« خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم می‌آد، پس خیلی رعایت كن. محرم همدان، من و حسین را به عالم کودکی‌هایمان در کوچه برج می‌برد و به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه زنی می‌رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین. حالا اما همه مان به حسینیه ثارالله سپاه می‌رفتیم که حسین، سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه اشک‌ها و عزاداری های من و بچه هایم شده بود. باردار بودم و می‌دانستم این عزاداری ها، روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت. بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می‌شدم. حسین هم حسابی هوایم را داشت و می‌گفت:« مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمعمون جور میشه.» عمه می‌گفت:« قربان حضرت زینب برم، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار، زینب ستم کش میشه.» حسین نمی‌خواست روی حرف مادرش حرفی بزند، با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه می‌آمد. برگشتیم کرمانشاه. چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه، آنجا بودیم خیلی سخت می‌گذشت. مسئولیت حسین در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استان‌ها و مرزهای غربی کشور، بیشتر برسد و همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر می‌کرد. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
♦️خونخواهی شهید هنیه عزیز 🔸رهبر انقلاب: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما شهید هنیه را در خانه‌ی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینه‌ی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت. ما در این حادثه‌ی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفه‌ی خود می‌دانیم. @saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و ششم با این جواب، همه سؤالاتی که داشت
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفتاد و هفتم خرید می‌کردم، بارها را جابه جا می‌کردم، ناچار بودم خواروبار، میوه و حتی کپسول گاز را با همان وضعیت بارداری ام از پله های طبقه اول تا سوم ببرم بالا. مهدی، طفلی هر بار که از مدرسه می‌آمد و به شکل تصادفی مرا می‌دید، به غیرتش بر می خورد. کیف و کتاب را کنار می‌گذاشت و با همان سن کمش، آستین بالا می‌زد و عرق ریزان شروع می‌کرد به بالا بردن وسایل، تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونه دیگری افتاد. حسین از مأموریت آمده بود که دید، بسته های پلاستیکی میوه را سر پله‌ها چیده ام و چند تا چند تا بالا می‌برم. سرخ شد، خجالت کشید و گفت:« آخه چرا شما؟ اگه اون طفل معصوم توی شکمت، خدای ناکرده مثل دختر اولمون زینب، آسیب ببینه چی؟» گفتم:« تمام هم و غم من اینه که شما، فکرت درگیر مسائل خونه و بچه ها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی، خدای این بچه هم ارحم الراحمینه.» این را که گفتم، سرش را انداخت پایین و با التماس گفت:« پروانه جان، من خیلی به تو بدهکارم، تورو خدا حلالم کن.» گفتم:« فقط یه تقاضا دارم.» پرسید:« هرچی باشه، به روی چشم.» گفتم:« وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن، شما جبهه بودی، اما حالا دوست دارم برای این دخترمون، کنارم باشی.» دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:« چشم.» نزدیک وضع حملم که شد، آمد و آوردم همدان. تیر ماه سال ۱۳۷۳، دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد. حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسین، اسم سارا را پیشنهاد داد. پسندیدیم، حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد. سارا دو روزه بود که تب و لرز شدیدی به تنم افتاد. خیس عرق می‌شدم و یک باره مثل بید می‌لرزیدم. عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپولهای قوی پنی سیلین هم جواب نمی‌داد. حسین نگران من بود و من نگران سارا. تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر می داد، حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من می چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش می‌کرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم، اما دکتر گفت:« تا یک ماه نمی‌تونی به بچه ات شیر بدی.» دوباره برگشتیم کرمانشاه. بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت. داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت می‌کردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت:« آماده شید باید بریم.» پرسیدم:« کجا؟!» تا آن روز هر مسئولیتی که می‌گرفت، نمی‌گفت. این بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم. گفت:« برام حکم معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه رو زدن یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم، همه چیز آمادس که بریم، حاضری ؟!» خندیدم و گفتم:« مگه راه دیگه ای دارم؟» گفت:« آره.» جا خوردم، گیج و مبهوت پرسیدم:« چی؟» لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت:« با من بیای!» یک مرتبه پقی زدم زیر خنده و به روش خودش ادامه دادم:« حتماً اونم بشمار سه، ها؟» انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت:« شما به هیچی دست نزن، خودم همه چیزو بسته می‌کنم، می‌ذارم پشت ماشین.» مثل اینکه اسباب و اثاثیه مان هم به این جابه جاییهای ناگهانی و هرازگاهی، عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع وجور و بار خاور شدند. از بابت وسایل و بارکردنشان که خیالمان راحت شد، حسین رفت پرونده بچه ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم. شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات، هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود، فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده، رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی، همه چیز دم دست بود. با شروع سال تحصیلی، وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی. من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم. سارا آینه کودکی های خودم بود، مثل من دختر دوم و مثل من عزیز دردانه بابا. حسین از سرکار که می‌آمد تا ساعتی با او سرگرم می‌شد. گاهی که حسابی ذوق می‌کرد، می گفت:« پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین چه دسته گلی بهمون داده.» سارا بزرگتر که شد و راه افتاد، دستش را می‌گرفتم و می‌بردمش پارک، تاب و سرسره بازی. سارا دو ساله شد که اتفاقی برایش افتاد، از همان اتفاق‌ها که برای خودم گاه و بیگاه می‌افتاد؛ رفته بودیم شمال، کنار دریا زیلو انداخته بودیم. پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می‌کردند، سارا با ماسه ها ور می‌رفت و من گرم کار خودم بودم که یک دفعه موجی آمد و ناگهان دیدم سارا نیست. جیغ زدم:« سارا!» چشمم به دریا افتاد، موج او را بالا آورد و فرو برد. حسین با فریاد من متوجه سارا شد و پرید داخل آب، چند متر شنا کرد تا او را بگیرد، مردم و زنده شدم. با گریه و التماس فریاد می‌زدم که:« تو رو خدا نذار بچه‌م بمیره.» ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
⁉️سفر ترکیه ما... 📝 سلام 🔹من و همسرم و دو تا بچه هام، همون قشری از جامعه هستیم که تا نصف شب پای سریال های ماهواره و ترکی خوابمون میبره. 🔸اصلا تلویزیون ایران نمی بینیم و تمام اخبارو از اینترنشنال و بی بی سی میدیدیم. 🔹اوایل نماز میخوندیم. ولی شوهرم کم کم منو هم بی نماز کرد. حجاب هم که دیگه نگم. 🔸معتقد بودیم باید مثل ترکیه آزاد بشه و هر کی هر کار دوس داره بکنه. 🔹تا اینکه تیرماه امسال (1402) رفتیم سفر ترکیه. 🔸تصور ما از ترکیه با فیلمایی که دیده بودیم با اونچه در واقعیت دیدیم، زمین تا آسمون متفاوت بود. 🔹ترکیه ای که ما دیدیم، اولین تفاوتش با ایران مردمش بود. مردمی شدیدا پول پرست، شیاد و خطرناک. ما هیچوقت در ایران، از مردم نترسیدیم. ولی توی ترکیه کنار خیابون مردها و زنها و حتی بچه هایی می بینید که مشغول سیگار و دود کردنن. 🔸نگم براتون که برای یه مسیر ده دقیقه ای از ما 2.5 میلیون کرایه گرفتن، فقط چون توریست بودیم. و با راننده دیگه ای که باز قصد تیغ زدن داشت ناچار به نزاع شدیم و پلیس خبر کردیم. 🔹درسته! همه میگن توی ترکیه مسجد جدا، کلاب جدا. عیسی به دین خود موسی به دین خود. 🔸ولی دیدن مردهای مست و لایعقلی که کنار خیابون و کنار سطل آشغالها دارن استفراغ میکنن و بالا میارن، حال هر کسیو به هم میزنه. 🔹وقتی این صحنه ها رو دیدیم واقعا خدا را شکر کردیم که ایرانی هستیم. که این صحنه ها توی ایران نیست. و ای کاش هرگز ایران اینطوری نشه. 🔸ای کاش این جمهوری اسلامی که مرتب قبلا بهش غر میزدیم و حتی فحش میدادیم نذاره ایران به اون وضع برسه. آره. بذار بگن میخواد به زور مردمو ببره بهشت، بذار بگن. بهتر از اینه که ما رو به زور ببرن جهنم دنیا و آخرت. 🔹از وضع اقتصادی و گرانی شون نگم. تورم فوق العاده بالاست و برای یک پرس دلمه ساده شون، 800 لیر، تقریبا 1.5 میلیون پول دادیم. یک تیشرت ساده رو 1میلیون و 800 هزار تومان بهمون قالب کردن و توی رودربایستی مجبور شدیم بخریم!! 🔸بدترین حسی که توی ترکیه داشتیم، حس ناامنی بود. حتی برای یک سرویس رفتن ساده زنانه، مردای حال بهم زنشون دنبالمون کردن و با دعا تونستیم از مهلکه فرار کنیم. 🔹آره. این کشور مکان های توریستی خیلی باحالی داره. اماکن تاریخی شونو به بهترین و مدرن ترین شکل حفظ کردن و مراقبت میکنن. طبیعت و جزیره های زیبایی داره استانبول. 🔸ولی همه اینها در یه کشوری هست که اخلاق توش مُرده. انسانیت کمیابه و سکولار بودن (هر کس به دین خود) این سرزمینو به انسانهای بی بند و بار و هرج و مرج اخلاقی تبدیل کرده. 🔹شاید باورتون نشه. وقتی به فرودگاه امام خمینی رسیدیم با دیدن مامورای نیروی انتظامی توی فرودگاه از شدت شوق، فقط گریه میکردیم. چون با دیدن شون مملو از آرامش و امنیت شدیم. 🔸شوهرم بغض کرده بود و میگفت اینهایی که الان داریم با دیدن شون اشک میریزیم همونان که توی اینترنشنال برای کشتن شون کف و هورا میکشن و ما قبلا تماشا میکردیم. 🔹ما نگرانیم. دوست داریم این حکومت که تا الان جلو بی دینی را گرفته، نگذاره ایران بشه ترکیه. نذاره خیابونای ما مردم ما اخلاق و پاکی ما نابود بشه. 🔸تا قبل از این عِرق و علقه ای به جمهوری اسلامی نداشتیم . ولی الان میدونیم چقدر کار حکومت مون مهم و حیاتی هست. چقدر مهمه توی این دنیای ناپاک، این قطعه خاک دنیا پاکیزه بمونه. 🔹پس الان با این حکومت هستیم. 🔸دعا کنید برای همه اونایی که مثل قبلا و الانِ ما فکر میکنن. 🔹به امید رشد فکری همه مردم ایران ✍️سارا آذری. استان سمنان. @SAGHEBIN
⭕ وقتی آقای روحانی، وسط جنگ باید رسالت خود را که خوش خدمتی به ارباب خود یعنی آمریکا است، انجام دهد. 🔹همه به دنبال تسکین درد دل مردم هستند که در این شرایط، کشورشان مورد تجاوز و‌ترور میهمان قرار گرفته، ایشان (حسن روحانی (معاویه زمان))، به دنبال گشایش مشکل به دست متجاوز یعنی آمریکا است. 🔴 ایشان اگر هزار سیلی دیگر از آمریکا بخورد، بازم به آمریکا میگه شما ما را عفو کنید و ببخشید که سیلی خوردیم...!!! https://eitaa.com/saghebin
✅ بزرگواران و عزیزان فعال در میدان های جنگ ترکیبی دشمن از جمله رسانه ⭕ تکانه های آخرالزمان در حال رخ نشان دادن است. اگر خودمان را محکم نگیریم و ایمانمان را محکم نکنیم، قطعاً در اثر این تکانه ها، به هر سویی، پرت خواهیم شد و ایمانمان بر باد خواهد رفت. 🔹شیطان در حال یارگیری است، مراقب باشیم با هر حرکتی حتی کوچک که او را امیدوار و خوشحال کند، خود را یار و یاور او نگردانیم. 🔹خواب ما، بیداری شیطان است و بیداری ما، خواب و مرگ شیطان 🔹سکوت ما، صدای شیطان را به گوش همگان می رساند و صدای ما، شیطان را به سکوت وا می دارد. 🔹 حضور و اتحاد ما شیاطین را متفرق می کند و تفرقه ما، موجبات اتحاد شیاطین را جهت نابودی بشر، فراهم می کند. 🔹 غفلت و سستی ما، ظهور را به تأخیر می‌اندازد و حیات شیطان را طولانی تر، خواهد کرد. 🔸لذا بیاییم آگاهانه تر از گذشته و با ایمانی سرشار از نور الهی، و پرهیز از غفلت و گناه، عمل کنیم، ✨شاید ظهور را در آینده ای نه چندان دور، درک کنیم... انشاالله https://eitaa.com/saghebin
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و هفتم خرید می‌کردم، بارها را جابه جا م
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفتاد و هشتم حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمی‌آمد و صورتش سیاه شده بود. حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته سینه اش باز شد. بچه ها مات و مبهوت مانده بودند. من اشک شوق می‌ریختیم و حسین مدام دلداری ام می‌داد و می‌گفت:« بخیر گذشت، خدا عمرش رو دوباره نوشت.» بعد از دو سال آقای عزیز جعفری، فرمانده نیروی زمینی سپاه، خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود، خواست که طبقه دوم آنجا بنشیند. حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلق و خوی هم داشتند. حسین پذیرفت و ما طبقه بالای آنجا ساکن شدیم. آقای جعفری و خانواده‌اش هم طبقه پایین. خانه، خانه ای بزرگ و حیاط دار بود. وقتی آقا عزیز، عصرها از سرکار می‌آمد، جارو برمی‌داشت و حیاط را جارو می‌کرد. من از پشت پنجره طبقه بالا می‌دیدم که حسین به اصرار می‌خواست جارو را از دستش بگیرد اما او نمی‌داد. حسین هم بیکار نمی‌ماند و آب حوض خالی می‌کرد. دیدن این صحنه مرا یاد تعریف‌های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می‌انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می‌خوردم. خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود. هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می‌گرفت و می‌برد پای منبر حاج آقا مجتبی. وقتی برمی‌گشت، انگار از وسط بهشت خدا آمده، پراز انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید. یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه، غم توی صورتش موج می‌زد. به جای آن شور و نشاط همیشگی، بغض فروخورده ای همراهش بود. آن روز حاج آقا مجتبی، روضه غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد. حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته ای برایمان نقل می‌کرد که یک باره بغضش ترکید و گفت:« یعنی میشه سر ما هم مثل اون غلام سیاه، روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی میشه؟....» همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی های خودِ حسین هیئتی و مسجدی شده بودند. این حال وهوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود، تأثیر داشت. هر روز چادر نماز می‌پوشید و با من به مسجد می‌آمد. بزرگتر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی از خودش بروز داد.البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی می‌کشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم می‌شد اما در مقابل حسین مدام تشویقش می‌کرد. یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشی‌های زهرا را تابلو کرده اند و زده اند به دیوار. مدیر مدرسه شان می‌گفت:« این دختر استعداد عجیبی توی نقاشی داره، اگه بره رشته طراحی و نقاشی، حتماً موفق میشه.» می دانستم که برای تحصیل در رشته نقاشی یا گرافیک، باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی‌آمد اصلا راضی نبودم ام اما برعکس من، حسین نگاه روشنی به آینده این کار داشت و می‌گفت:« این حق بچه س که با توجه به استعداد و علاقه ش راهشو انتخاب کنه و درس بخونه.» باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود. سارا بچه که بود، به جوجه، خیلی علاقه داشت. حسین رفت برایش چند تا خرید. آن روزها توی خانه‌های سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی می‌کردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه سر می رفت، سارا و جوجه هایش را برمی داشتم و به پارک جلوی خانه می‌بردم. یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه هایش غافل، که ناگهان گربه ای آمد و یکی از جوجه ها را قاپید. بچه یک بند گریه می‌کرد تا حسین از سر کار آمد و سارا را گریان دید، بغلش کرد، بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش:« چی شده دخترم؟!» سارا هق هق کنان گفت:« گربه جوجه مو خورد.» - چندتا شونو؟ سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه می‌کرد، به نشانه یک، بالا آورد. - این که گریه نداره، من برات به جای اون یکی، سه تا می‌خرم. این را گفت و بلافاصله، بدون اینکه حتی کمی استراحت کند، دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سه تا جوجه به خانه برگشت. جوجه ها را که دستش دیدم، کُفری شدم و صدایم در آمد که:« مگه اینجا مرغداریه؟ بوی جوجه، خونه رو برداشته! اون وقت شما میری به جای یه دونه جوجه که گربه برده سه تای دیگه میخری؟!» به آرامی گفت:« به بچه قول دادم باید می‌خریدم.» چند ماه بعد جوجه ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی می‌کردند، بزرگ شدند و خانه پر شد از بوی آن‌ها. با التماس گفتم:« حسین تو رو خدا به فکری برای اینا بکن.» حسین که نه می‌خواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند، به سارا گفت:« این جوجه های تو دیگه بچه نیستن، مامان شدن. هوا هم داره سرد می‌شه، ببریمشون همدون، بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه. باشه؟» ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #داستان_شهدا #خداحافظ_سالار قسمت هفتاد و هشتم حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرو
🍃❤️🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ قسمت هفتاد و نهم سارا قبول کرد اما گفت:« به جای اینا، برام اسب بخر.» حسین سارا را بغل کرد و گفت:« اونم به چشم.» دیگر نتوانستم کلافگی ام را پنهان کنم، با عصبانیت گفتم:« حالا بیا و درستش کن. خانم، اسب می‌خواد، حتماً میگی، چون قول دادم باید به قولم عمل کنم، آره؟» خندید و به کنایه گفت:« پروانه، مثل اینکه یادت رفته، خودت چه وروره جادویی بودی.» شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات کودکی ام را در ذهنم زنده کرد. خاطره شبی که از نردبان افتادم. خاطره روزی که روی دیوار خانه دخترعمه منصور، راست راست راه می‌رفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست. و خاطره آن روز که عقرب پایم را گزید. هرچند خاطرات شیرینی نبود اما کم کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب بازی و گرگم به هوا و به یه قل دوقل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم. چند ماه بعد باز هم اتفاقی برای سارا افتاد که خیلی شبیه اتفاقات کودکی ام بود. برای دیدن اقوام به همدان رفته بودیم، یک روز قرار شد برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم و بیشتر با فامیل باشیم برویم به یکی از باغ‌های عباس آباد. به باغ که رسیدیم، بچه ها مشغول بازی شدند و ما هم که مدت‌ها بود اقوام همدانی را ندیده بودیم، نشستیم به تعریف. گرم صحبت‌های خودمان بودیم که ناگهان صدای گرومپ عجیبی به گوشمان رسید و بلافاصله یکی از بچه ها فریاد کشید:« سارا از بالای دیوار افتاد.» کنار باغ، مسجدی بود و ما بین این دو، دیوار بلند بدون حفاظی قرار داشت، سارا با بچه ها گرگم به هوا بازی می‌کرده که می‌رود بالای آن دیوار و ناغافل از آنجا می افتد پایین. تا بالای سرش برسم مردم و زنده شدم. از حدود ۲ متری افتاده بود زمین و وقتی رسیدیم بالای سرش مثل یک تکه گوشت، بیهوش، با صورتی کبود نقش زمین بود. هرچه تکانش می‌دادیم عکس العملی نشان نمی‌داد، حتی ناله هم نمی‌کرد. حسین به نظرم براساس تجربه هایی که در جنگ پیدا کرده بود شروع کرد به تنفس دادن به سارا بلکه نفسش را برگرداند اما انگار بچه رفته بود و کاری از دستمان برنمی‌آمد. برای لحظه‌ای خودم را باختم، دستپاچه و مضطرب، بی قراری میکردم که عمه کمی نمک با انگشتش گذاشت روی زبان سارا. ناگهان سارا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد. وقتی به تهران برگشتیم، حسین خیلی خودش را سرزنش می‌کرد که باید بیشتر مراقب سارا باشد. از آن به بعد، هر روز از سرکار می‌آمد، خودش دست سارا را می‌گرفت و می برد پارکی که دقیقاً کنار خانه مان بود و من از پشت پنجره می‌دیدم که چقدر با شور و نشاط، انگار نه انگار که تازه از سر کار آمده است، همه جور بازی کودکانه ای با او می‌کرد. روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود، گفت:« خانم نوروزی! خوش به حالت، شوهر من که نیروی حاج آقاس وقتی می‌آد خونه، حال نداره با ما صحبت کنه، چه برسه به بازی با بچه ها، گاهی بهش میگم، کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟» باز هم خبر برایم تازه بود اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم می‌شنوم که شوهرم جانشین نیروی مقاومت شده و من فکر می‌کردم که هنوز معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاهه. برخلاف گذشته ها که این موضوعات، زمینۀ پرسش یا گلایه ی من از حسین می‌شد، ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر کردم که چطور می‌شود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچه هایش این قدر وقت بگذارد؟ توجه حسین به بچه ها، تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درسهایشان معطوف نمی‌شد. به هر بهانه ای برایشان هدیه ای می‌خرید. از هدیه جشن تولد بگیر تا هدیه جشن تکلیف، تا هدیه نمره قبولی آخر سال و... سارا که به سن تکلیف رسید، دیگر سنگ تمام گذاشت. یک جفت گوشواره، یک دستبند، یک انگشتر و یک چادر نماز و سجاده هدیه داد بهش. هنوز یکی دو سال از مسئولیت حسین در بسیج کشور نگذشته بود که گفت:« قراره جابه جا بشم.» برایم مهم نبود دیگر تغییر مسئولیت، بخشی از زندگی حسین شده بود. هرجا نیاز بود، می‌رفت، سروسامان می‌داد و بعد از مدتی تحویل می‌داد و می‌رفت دنبال کار دیگری. هرچه هم می‌کرد کمتر به ما می‌گفت و اگر می پرسیدیم، به نحوی از زیر پاسخ دادن به ما در می‌رفت اما اینبار با آب و تاب داشت توضیح می‌داد و من به واسطه اینکه دیگر عادت کرده بودم کاری به این کارها نداشته باشم، با خونسردی ای که کمی چاشنی بی تفاوتی داشت، مشغول کارهای خودم بودم. پرسید:« نمی خوای بدونی کجا میرم؟» گفتم:« هرجا که میری، زیر سایه امام زمان باشی.» گفت:« احسنت! این بهترین دعا برای کسیه که قراره برای مأموریت به آفریقای محروم بره!» جا خوردم. حالت خونسردی چند لحظه پیشم تبدیل به اضطرابی سرسام آور شده بود. ❤️ 🍃❤️ ❤️🍃❤️ 🍃❤️🍃❤️
jehad tabiin 10 keshvarha.mp3
5.25M
🟢برنامه جهاد تبیین 🔸قسمت۳ با حضور 🔺پاسخ به 👇🏻 ما این همه کشور اسلامی داریم. کجا گفتن حجاب اجباری باشه‼️🤨 چرا انقد اصرار دارید حجاب اجباری باشه⁉️😒💅🏻 @SAGHEBIN