☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیستم🔻
《فصل پنجم》
تامار - یک ماه قبل، ساختمان موساد در سلیمانه
به صندلیام لم میدهم و به چشمهای نگران نسرین نگاه میکنم. سپس میگویم:
-مسیری که طراحی کردم میتونه دو ماهه رژیم آخوندی رو عوض کنه، من فکر همه چیزش رو کردم.
نسرین با نگرانی میگوید:
-ولی احتمال دستگیری ما خیلی زیاده، ما گاو پیشونی سفید کوموله هستیم و اونها هم تا دلت بخواد اینجا نفوذی دارن. سر نیم ساعت میتونن آمارمون رو بگیرن که از اینجا وارد تهران شدیم.
از سر جایم بلند میشوم و دستهایم را روی بازوی نسرین چفت میکنم، سپس میگویم:
-نمیتونن. غیر از من و مسعود بارزانی و ابراهیم علیزاده هیچ کس دیگه از این موضوع خبر نداره.
نسرین لبش را گاز میگیرد. سپس میگوید:
-خب وقتی من پیش ابراهیم نباشم شک برانگیز نیست؟
لبخندی با اعتماد به نفس میزنم:
-نیست. بخاطر اینکه خود ابراهیمم اینجا نیست. با شروع شدن شلوغیها یه تیم میاد و ابراهیم و تیم حفاظتیش رو با هم میبره. بعد دیگه هیچ کس جای خالی تو رو حس نمیکنه.
نسرین سرش را به نشانهی خوب بودن نقشهام تکان میدهد و به یکباره میگوید:
-چجوری من رو وارد میکنید؟
با حرکتی شبیه به رقاصهها در اتاق میچرخم و به سمت میزم میروم و در حالی که تنم را روی گوشهی میز میاندازم، میگویم:
-با کولبرها... تو که وزنی نداری دختر خوب، با یه بسته بندی خوب تو رو تحویل کولبرها میدیم و بعد هم اون طرف مرز خودمون تحویلت میگیریم. دیگه نگران چی هستی؟
نسرین کنجکاوانه میپرسد:
-راستش نگران اینم که دستمون رو بخونن...اصلا ما دقیقا باید چیکار کنیم؟ بین مردم پول پخش کنیم و ازشون بخوایم که شهر رو آشوب کنن؟ واقعا واسه همچین کاری انقدر نقشه کشیدید؟
هوشمندانه نگاهش میکنم و میگویم:
-قرار نبود به اونجاش فکر نکنیم؟ شما باید یه کار بزرگتر از این حرفها انجام بدید؛ ولی برای حفظ جون خودتون هم که شده فعلا بهتره ازش بیخبر باشید.
به چشمهای نسرین خیره میشوم تا مطمئن باشم که برای همکاری با ما آماده است. نسرین لبخندی میزند و میگوید:
-خوبه که فکر همه چی رو کردید و این خیال من رو هم راحت میکنه که مشکلی برام پیش نمیاد؛ ولی گمونم بد نباشه برای روزی که یک درصد، یه اشتباه پای ما رو گیر انداخت یه نقشهی جایگزین داشته باشیم.
یکی از شکلاتهای روی میزم را برمیدارم و درون دهانم میگذارم، سپس با همان لبخند پیروزمندانه میگویم:
-اولا که شما حق اشتباه ندارید چون ما مدتهاست که داریم روی این نقشه کار میکنیم. دوما شما رو توی تهران دستگیر نمیکنن و اگه انتقالتون ندن به تهران معنیش اینه که بهتون مشکوک نشدن و خیلی راحت میتونید از چنگشون بیاید بیرون؛ اما...
مکث کوتاهی میکنم تا واکنش نسرین را ببینم. با تمام حواس به من خیره شده است، ادامه میدهم:
-اما اگه انتقالتون بدن به تهران یعنی به یه چیزایی شک کردن و اونوقت تا تهش میرن... یعنی ما هم رسیدیم به ته خط و شماها بعد از اینکه مجبور شدید و تموم اطلاعاتی که دارید رو تحویل اطلاعاتیها دادید، اعدام میشید.
نسرین نگاه کجی به من میاندازد و به طعنه میگوید:
-نقشهی خیلی خوبی بود واقعا!
شانهای بالا میاندازم:
-در اون صورت ما از طریق رانندهی ماشینی که شما رو تا تهران میرسونه، یه قرص بهتون میدیم. اونجا برای اینکه بهم دسترسی نداشته باشید از همدیگه جدا میشید. فرصتی واسه شکنجهی سکوت ندارن و بلافاصله میان به سراغتون، پس میتونم قاطعانه بگم که همزمان بازجویی میشید و برای اینکه نتونن جلوی خودکشی هیچ کدومتون رو بگیرن، باید همزمان با ورود بازجو به داخل اتاق اون قرص رو قورت بدید و تمام.
نسرین وحشت زده نگاهم میکند:
-یعنی از من میخوای که خودم رو بکشم؟ به همین سادگی؟
جلوتر میروم و دستم را لای موهای نسرین میکنم و میگویم:
-هیچوقت قرار نیست به اینجا نقشه برسیم؛ ولی اگه یک درصد هم همچین اتفاقی بیافته یادت نره موساد هوای خانوادت رو داره. مادرت خیلی راحت تحت درمان قرار میگیره و خواهر کوچولوت هم میتونه زیر نظر بهترین معلمها تحصیل کنه. مگه تموم آرزوی تو از این دنیا همین نبود نسرین؟
نسرین چیزی نمیگوید، فقط دستم را فشار میدهم و از اتاق خارج میشود. بلافاصله بعد از بیرون رفتنش از اتاق شمارهی پزشک مادرش را میگیرم و به او گوشزد میکنم که امروز عصر برای معاینه به خانهی آنها برود و با تجویز یک داروی اشتباهی حال مادرش را دگرگون کند تا نسرین حسابی تحت تاثیر قرار بگیرد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت بیست و یکم🔻
《فصل ششم》
عماد - فردای خودکشی سوژهها؛ سازمان اطلاعات
روزنامههای روی میزم را ورق میزنم و به خبری که خیلی زود به تیتر اول جراید تبدیل شده نگاه میکنم:
-دو نفر از جاسوسان دستگیر شده به نامهای آرش و نسرین به صورت همزمان موفق به خودکشی شدند.
خانم جعفری چندین و چند ساعت را صرف تماشای فیلم انتقال آن دو زندانی کرد تا بالاخره به رانندهی ماشین انتقال رسید. به فردی که به طمع دریافت پول دست به چنین خطای نابخشودنیای زده و بلافاصله از محل کارش متواری شده بود.
خیلی زود هماهنگیها با همکارهای مرزی انجام میشود تا امکان خروجش از کشور منتفی باشد، سپس به کمک تصاویر پهبادی عملیات تعقیب و مراقبت از سوژه را شروع میکنیم.
کمیل و حسن پور با پژو سفید رنگ سازمان دل به جاده میزنند و تقریبا به یک کیلومتری سوژه که میرسند، اطلاع میدهند:
-آقا ما نزدیک سوژهایم، دستور چیه؟
به نقشهای که پیش رویم باز است نگاه میکنم و میگویم:
-سه کیلومتر جلوتر بچههای فراجا حوالی آبیک یه ایست و بازرسی دارن، فاصلهتون رو با رعایت تمامی مسائل امنیتی باهاش کم کنید. من هم هماهنگ میکنم تا سوژه رو توی ایست و بازرسی متوقف کنن.
کمیل از آن طرف خط جواب میدهد:
-دریافت شد.
از مهندس میخواهم تا تصاویر دوربینهای کنترل ترافیک را برایم باز کند تا بتوانم از زوایای مختلف تصاویر این دستگیری را مشاهده کنم. سپس به کاوه میگویم تا فورا مشخصات ساینای مشکی رنگ سوژه را به بچههای فراجا برساند و شروع عملیات دستگیری را اعلام کند. لیوان چاییام را برمیدارم و به ماشینی نگاه میکنم که رانندهی خائنش تا چند دقیقهی دیگر باید به آغوش سازمان برگردد؛ اما این بار نه به عنوان یک رانندهی پیمانکار، بلکه در جایگاه یک جاسوس برای سرویس اطلاعاتی اسرائیل.
چراغ ترمز ماشین سوژه همزمان با نزدیک شدن به ایست و بازرسی روشن میشود. تازه متوجه توری که برایش پهن شده میشود، با اینکه مسیری برای دور زدن ندارد، راهش را کج میکند و با سرعت به خاکی میزند.
کمیل فورا روی خط میآید:
-داره میره تو خاکی؟ بریم دنبالش میفهمه تحت تعقیبه.
با حرص به صفحهی مانیتور نگاه میکنم و میگویم:
-مهم نیست، فقط زودتر عملیات دستگیری و انتقالش رو تموم کنید که کلی کار داریم.
حسنپور پشت فرمان است، از نحوهی نصب چراغ گردون در حین دور زدن متوجه این موضوع میشوم. پایش را روی پدال گاز میگذارد و خیلی زود فاصلهاش را با سوژه کم میکند. ساینای مشکی رنگ سعی دارد تا با طی کردن این مسافت خاکی به جادهی قدیم اتوبان کرج به قزوین برسد و از آنجا خودش را به یکی از شهرستانهای استان قزوین برساند. تصاویر پهبادی سازمان کمیل را نشان میدهند که تا کمر از ماشین بیرون آمده و تصمیم دارد تا با شلیک به لاستیک ساینای سوژه او را متوقف کند. سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم، لیوان چاییام را سر میکشم و در حالی که دستهایم را به صندلی چرخان بند کردهام به مانیتورهایی که پیش رویم است خیره میشوم. سوژه دوباره مسیرش را کج میکند، انگار میخواهد از همین جادهی ناهموار خاکی به سمت طالقان برگردد... نگاهی به نقشه میاندازم، مسیری که انتخاب کرده به غیر از طالقان میتواند او را به جادهی زیاران و یا اتوبان غدیر که به سمت فرودگاه ختم میشود برساند.
کاوه به صفحهی مانیتور اشاره میکند:
-آقا دوباره برگشت سمت اتوبان، این چرا داره دور خودش میچرخه؟
حسن پور سرعتش را زیاد میکند. در کسری از ثانیه به احتمالی فکر میکنم که من را حسابی میترساند. به گرد و خاک عظیمی که به کمک باد آسمان را تار کرده نگاه میکنم:
-اگه همینطور به چرخ زدن تو این جاده خاکی ادامه بده یعنی تصمیم خطرناکی گرفته...
میخواهم بیسیم را بردارم و به آنها هشدار دهم که ناگهان صدای کمیل در سازمان پخش میشود:
-ماشین رو متوقف کرد، احتمالا میخواد باهامون درگیری بشه.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد، فریاد میزنم:
-یه کاری بکن کاوه، هیچ تصویری ازشون نداریم.
کاوه مدام به صفحهی کیبور پیش رویش میکوبد و گوشهی ناخنش را به دندان میگیرد و این یعنی کاری از دستش برنمیآید. به مهندس نگاه میکنم:
-صدای میکروفنهاشون رو باز کن، سریع.
مهندس فورا صدای میکروفن کمیل را باز میکند. حسنپور با فاصله فریاد میزند:
-ایست، ایست.
سپس صدای شلیک بلند در فضا پخش میشود. صورتم را به صفحهی مانیتور میچسبانم تا شاید بتوانم در بین ذرات معلق در هوا چیزی ببینم؛ اما فقط غبار است و غبار...
صدای یک شلیک دیگر و بلافاصله بعدش هم صدای فریادی با فاصلهی چندمتری کمیل به گوش میرسد، نمیتوانم تشخیص دهم حسن پور است یا سوژه.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های (بیست ودوم،بیست وسوم،بیست و چهارم) این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
💐آهای بسیجی !!!
خوب گوش کن چه میگویم
میخواهم به تو پیشنهاد معامله ای بدهم
که در این معامله سرت کلاه برود !
منِ دستغیب حاضرم یک جا
ثواب هفتاد سال نمازهای واجب📿
و نوافل و روزه ها و تهجّدها
و شب زندهداری هایم را بدهم به تو،
و در عوض ، ثواب آن دو رکعت نمازی را
🌴که تو در میدان جنگ ، بدون وضو
پشت به قبله ، با لباس خونی
و بدن نجس خواندهای ، از تو بگیرم
آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی؟!
#گفتاری_از_شهید_محراب
#آیتالله_عبدالحسین_دستغیب
🍃🌷🍃🌷
ای شُهدا
برای مــا حمدی بخوانید که شُما زنــده ایــد و مــا مـُـرده ...! شهادت یک لباس تک سایز است هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی، هر جا باشی با شهادت از دنیا میروی.
"#شهید_آوینی"
❤️شهدا را یاد کنیم با یک #صلوات❤️
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷🕊🍃
"پنج شنبه" است...
می شود محضِ رضایِ خدا،
نگاهتان را خیراتِ دلم کنی؟
#بازپنجشنبه_ویادشهداباصلوات✨
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🎥 خانوادگی فیلم ببینیم !
🎞 انیمیشن سینمایی لوپتو
🔻ویژه دانش آموزان دوم تا ششم ابتدایی
🔸زمان: پنج شنبه ۲۴ آذرماه _از ساعت ۱۵ الی ۱۷
🔹مکان: چهارراه عسکریه_مجموعه امیدان حسین(ع)
_
#هیئت_فدائیان_حسین_علیه_السلام
#هیئت_امیدان_حسین_علیه_السلام
___
@omidanhosein
@fadaeianhoseinir
@seyedrezanarimaniorg