فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 راهکار مجری برنامه پاورقی برای پاسخ به فرار جدیدترین سلبریتی برای گرفتن ویزای آمریکا
🔺سال ۷۱ و زمانی که #عبدالله_نوری وزیر کشور بود به دلیل سیاستهای اقتصادی دولت سازندگی در شهرهای مختلف از جمله اراک و شیراز و به خصوص مشهد و کوی طلاب آن شهر ناآرامی به وجود آمد؛ دولت متبوع او حتی اجازه نداد صدای معترضان شنیده شود، حالا او منتقد حکومت شده!
💬محمدحسن جعفری
➕ عبدالله نوری نه برای ایران، یلتسن شد نه برای اصلاحات، خاتمی. از «عبور از خاتمی» رسید به «حمایت از روحانی»؛ فعلا برگشته به همان حال و هوای ۷۸...
معلوم نیست دو سال بعد کجا بایستد؛ نمونه کامل یک سیاست مدار فصلی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کمال یاسینی عضو "گروهک فرقان" درباره به شهادت رساندن "شهید مفتح" میگوید: حسن به دکتر شلیک کرد و دکتر فرار کرد، من با دیدن این صحنه اسلحه را درآوردم و دوتا تیر شلیک کردم دکتر به سمت سلف رفت و داخل سلف شد من هم داخل شدم اسلحه را به سمت سر دکتر گرفتم و شلیک کردم، دیدم دکتر بیاختیار افتاد
🔹۲۷ آذر ۵۸ شهید آیتالله مفتح هنگام ورود به دانشکده الهیات دانشگاه تهران توسط کمال یاسینی عضو گروهک فرقان ترور و به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتونه این جادوگرو براندازا آورده بودن تا کاری کنه زودتر انقلاب بشه ولی خیلی جالبه الان نزدیک صد روز میگذره 😁😁😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | بازشدن درِ خانه حضرت زهرا (س) برای اولین بار
👈داخل بیت حضرت را تماشا کنید
🔹 در این فیلم به درخواست #رییس_جمهور_چچن، درِ خانه #حضرت_زهرا(س) به دست سعودیها گشوده میشود و رمضان احمدوویچ قدیروف، جلوی چشم #آنها، خاک کف خانه بی بی را میبوسد و به در و دیوار آن را #تبرک میجوید... ✅
#بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج
حالا چارتا #از خدا بی خبر ، کوته فکر ، بی ریشه یِ، بی... به 14معصوم و حضرت اهانت میکنن و داستان عرب عجم راه میندازن و ادعای روشنفکری شون میشه... ❗️ #یامحیی
ارسال کنید تا کل عالم ببینن...
نشر حداکثری لطفا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 تغذیه سالم در شب یلدا
⭕️ چند سالتون بود که فهمیدین باغ سفارت انگلیس ملک غصبیه؟
باغ قلهک توسط محمد شاه قاجار به سفارت انگلیس اجاره ۹۰ ساله داده شد، اما کسی فکرش رو نمیکرد که ۱۷۰ سال بعد هم جواسیس انگلیس در این باغ ضد ایران نقشه بکشن...
این باغ تاریخی ۱۷ هکتار وسعت داره
و یکی از هفت قنات پرآب قلهک در این باغ قرار داره
از مهم ترین رویدادهای باغ قلهک میشه به بست نشینی مشروطه خواهان اشاره کرد
آقایون مسئول، من الان میخوام از این باغ تاریخی مملکتم بازدید کنم!
چرا انگلیس به من این اجازه رو نمیده؟
هر چه زودتر باغ قلهک رو پس بگیرین و تبدیل به موزه کنید
مجلس قبلا میخواست باغ رو پس بگیره، اما نیمه کاره رها شد
کار نیمه کاره رو تموم کنید
اینم بگم که سال ۱۳۸۲ ثبت ملی شده
فقط یه اردنگی مونده که غاصبان رو از آثار تاریخی ایران بندازیم بیرون
سگهای ملکه هم برن یه لونه سگ برا خودشون پیدا کنند
"عمارت درون باغ قلهک سال ۱۳۱۸
حسین رفیعی
🆔
ولی دم میثاقیان، احمدی، یوسفی و بقیه عوامل برنامه جام جهانی گرم. خیلی مَردن
تو فضای ملتهب اغتشاشات که مجریهای درجه چندم صداوسیما تحت فشار مجازی اعلام میکردن ما دیگه به همکاری با صداوسیما پایان میدیم و یه لگدی میزدن و میرفتن، اینها موندن و فحشهای مجازی رو بهجون خریدن و این برنامه فوق العاده رو با این کیفیت برگزار کردن. البته برنامه اینهارو میلیونها نفر از مردم ایران که شاید در مجازی هم نبودن دیدن و اکثریت مردم ایران در جایجای کشور از روستاها تا شهرهای کوچک و بزرگ از دیدن برنامه لذت بردن
#باشرف
#حسیندارابی 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #گزیده_فیلم | شهید مفتح، روحانیِ متجدد
🗓 بیانات حضرت آیتالله خامنهای در سالگرد #شهید_مفتح
💻 Farsi.Khamenei.ir
*┅═✧❁﷽❁✧═┅*
🔴 فروع دین:
تولّی/ تبرّی/ امربه معروف/ نهی از منکر/ جهاد/ حج/ خمس/ زکات/ نماز/روزه
👈اول باید جبهه خودت را مشخص کنی!
🌱تبری یعنی: دوری از حزب شیطان
🌱تولی یعنی: همراهی با حزب الله
🌱جهاد یعنی: تلاش
🌱خمس و زکات یعنی: تلاش با مال
🌱حجّ یعنی: تلاش گروهی
🌱نماز یعنی: تلاش فردی
🌱روزه یعنی: تمرین بدن برای استقامت درحزب الله
✨امربهمعروف یعنی: تلاش برای همراه کردن دیگران در حزب الله❗️
🚩 نهیازمنکر یعنی: تلاش برای خارج کردن دیگران از حزب شیطان‼️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍🏾خانم که #کشف_حجاب کرده در یکی از بانک های شیراز با امر به معروف کارمند مواجه میشه و در نهایت بدون دریافت خدمات بانک رو ترک میکنه...
👈در جامعه ما لازم است همه افراد به نحو صحیح نسبت به #امر_به_معروف و نهی از منکر اقدام کنند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال باحجابها😊
#حجاب
22.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀
🎥 نماوا مطالبه مردمی حجاب
🗓 ۲۰ آذر ۱۴۰۱
#آیت_الله_سید_ابوالحسن_مهدوی
#آیت_الله_مهدوی
#نماوا
•••═━🍃❀💠❀🍃━═•••
@ostadmahdavi_ir
درد دل بانوان محجبه با حضرت آیت الله مهدوی :
ما با مسئولینی کار داریم که دارن نون این حکومت رو می خورن ...
الان عده ای به راحتی در مترو و مراکز خرید و رستوران ها کشف حجاب می کنند و پلیس امنیت هیچ کاری با متخلف نداره...!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*📌 #ندامتگاه_زنان از شایعه تا واقعیت.*
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و دوم🔻
تصاویر حملهی وحشیانه به شهید آرمان علی وردی در سرم بازپخش میشود. در یک لحظه دلم میخواهد که من مامور قانون نباشم و حالا هر دو با دست خالی با هم رو در رو شویم. دوست دارم گلویش را در حصار انگشتان دستم فشار دهد و راه نفسش را تنگ کنم تا مرگ را پیش چشم ببیند؛ اما حیف که من مامور قانونم... به خودم تلنگر میزنم که رفتار من باید با آنها متفاوت باشد و همانطور که امیرالمونین علیه السلام با اسیران خود برخورد میکرد نباید اجازه دهم که نفسم اجر شهادت را از من بگیرد و مانع رسیدن من به بزرگترین آرزویم شود.
درب دستشویی باز میشود. حسنپور کمرش را به دیوار میچسباند تا در صورت نیاز ورود کند. سوژه پای راستش را که بیرون از سرویس به روی زمین میگذارد، با من چشم در چشم میشود. چند ثانیهای مکث میکند. زیر چشمهای سرخش حسابی پف کرده و مشخص است که دیشب را پلک نزده، به من خیره میشود و سپس با فریاد تصمیم میگیرد به داخل سرویس برگردد که حسنپور در یک حرکت سریع و واکنشی به موقع پای راستش را میگیرد و او را به بیرون میکشد. فریاد میزند:
-ولم کن بابا، شما کی هستید اصلا.
حسنپور سوژه را دمر به روی زمین میخواباند و دستهایش را به پشت کمرش میآورد تا دستبند فلزی سازمان را به دستهایش بند کند. اسلحهام را درون کمربندم میگذارم و کیسهی مشکی رنگ مخصوص حمل متهم را روی سر مهیار میکشم و بلافاصله کمیل را صدا میزنم:
-عملیات موفقیت آمیز بود، برمیگردیم سازمان.
سپس با اشاره از حسنپور میخواهم در انتقال سوژه عجله نکند. بیتوجه به حرفهای بیربطی که سوژه از روی وحشت به زبان میآورد درب ساختمان را میبندم و همانطور که کمک میکنم تا روی مبل بنشیند، ضبط صدای گوشیام را روشن میکنم و روی میز پیش رویش میگذارم:
-اگه داد و فریادت تموم شد بگو تا من کارم رو شروع کنم.
آب دهانش را قورت میدهد:
-من کاری نکردم... میخواید من رو کجا ببرید؟
چرخی در خانهاش میزنم و به قوطیهای خالی قرصهای خوابآور نگاه میکنم و میپرسم:
-اگه کاری نکردی چرا چند شبه که درست نمیخوابی؟
فورا جواب میدهد:
-من؟ نه، من خواب بودم، اصلا همین الان از خواب...
حرفش را قطع میکنم:
-همیشه از این همه قرص واسه خوابیدن کمک میگیری؟
دوباره آب دهانش را قورت میدهد. صدای دندانهایش را میشنوم که چطور بهم ساوویده میشوند، دستم را روی شانهاش میگذارم:
-نلرز، نلرز. فرصتهای زیادی هست که میتونه لغشه به تنت بیاندازه. مثلا... مثلا وقتی با مادر آرمان رو به رو بشی. شک ندارم که تا الان خبرها رو خوندی و آرمان رو خیلی خوب میشناسی. نه؟
سرش را تکان میدهد:
-آرمان؟ نه، نمیشناسم... نمیشناسم.
کلماتش را با لحنی تهدیدآمیز تکرار میکنم:
-پس نمیشناسی.
سپس همانطور که به دور اطراف نگاه میکنم متوجه چاقویی میشوم که کنار تخت افتاده است. میگویم:
-نمیخوای از این چاقویی که انداختیش پایین تخت بپرسی تا شاید یادت بیاد؟ هوم؟ خب اگه نمیخوای من میتونم این کار رو بکنم، آقای چاقو... با شمام، آقای چاقو... تعریف کن از اون شب... از وقتی از بیرون اومدی و فرق سر یه طلبهی بیگناه رو هدف گرفتی...
صدای گریهی مهیار بلند میشود:
-گه خوردم، جون مادرم نفهمیدم چی شد... اصلا نمیخواستم...
به سمتش برمیگردم و پیش پایش زانو میزنم و انگشتم را به پشت انگشتان دست راستش میکشم... همان کلماتی که تتو کرده است، سپس میپرسم:
-از نازی برام بگو.
به خودش میلرزد:
-نا... نازی که... نازی قبلا دوست دخترم بوده، باهاش بهم زدم، دو سال میشه که...
حرفش را قطع میکنم:
-تو میدونی با کجا طرفی پسر جون؟ با جایی که زم رو از وسط سرویس جاسوسی فرانسه آورد تهرون و کشید بالای دار. پس سعی نکن واسه من داستان ببافی چون هر دروغی که بگی یک ماه اعدامت رو جلو میاندازه، حالا حرف بزن نازنین کجاست؟
به شلوارش نگاه میکنم که خیس شده است و اشکهایش که از کنار کیسهای که بر سر دارد به روی گردنش چکه میکند.
حرف میزند:
-سه چهار ماهه میشناسمش...
سرفه میکند، صدایش خش دار شده و معلوم است گلویش خشک است. به حسنپور اشاره میکنم تا برایش آب بیاورد، او نیز فورا با لیوانی آب برمیگردد و بعد از بالا زدن کیسهای که روی سر متهم کشیدهام به او آب میدهد.
بیمعطلی میگویم:
-وقتت داره تموم میشه، کلی کار داریم... هم ما هم تو، پس زودتر حرف بزن.
متهم نفس کوتاهی میکشد و در مورد رابطهاش با نازنین و مبالغی که از او بابت هر شب حضور در اغتشاشات میگرفته توضیح میدهد.
سپس در رابطه با محل زندگی مطالبی میگوید که کار ما را جلو میاندازد...
او میگوید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و یکم🔻
از کنار کاوه با یک عرض خداقوت صمیمی بلند میشوم و به دفتر حاج صادق میروم و بعد از طرح از تصمیماتی که دارم بدون معطلی شمارهی کمال را میگیرم. کمال یکی از دوستان نزدیکم در وزارت اطلاعات است که از خیلی سال قبل سابقهی همکاری با من در پروندههای مختلف را دارد. جواب میدهد:
-بهبه، نگاه کن کی به ما زنگ زده... آقا عماد گل و گلاب، عرق بومادران!
هنوز هم سرحال و شوخ است، هر چند که حدس میزنم او هم در این چند وقت خواب و خوراک درست و حسابی نداشته است. میگویم:
-تا ما حالی از شما نگیریم که توی سایهای بزرگوار، همین که زنگ میزنم یاد عرقیجات میافتی؟
قهقهی بلند میزند:
-نفرمایید حاج آقا، بالاخره رئیسی گفتن، کارمندی گفتن.
سعی میکنم تعارفات را کنار بگذارم:
-شما نگید اینطوری حاج کمال، غرض از مزاحمت میخواستم یه کیس بهتون معرفی کنم که روش کار کنید. راستش هواپیمای ما داره خیلی سنگین میشه، نگرانم که نتونیم خوب بپریم.
کمال با لحنی متفاوت میگوید:
-نظر لطفتونه، باعث افتخار ماست.
از این سمت خط سرم را خم میکنم و میگویم:
-سلامت باشید، پس میدم بچهها اطلاعات سوژه روی ایمیل وزارت براتون بفرستن، فقط برادرانه توصیه میکنم که ازش میشه به نفرات زیادی رسید و فعلا برای دستگیریش اقدام نکنید، باز هم هر طور که خودتون صلاح بدونید.
کمال صمیمانه تشکر میکند و من بعد از تماس با او، از کمیل و حسنپور میخواهم تا هر چه زودتر به سراغ مهیار برویم... به سراغ یکی از قاتلهای شهید آرمان علیوردی، همان که با ضربهی چاقو به فرق سر شهید کوبید و به گفتهی پزشکان نقش پررنگی در شهادتش داشت. خیلی زود حسنپور و کمیل روی صندلی عقب پرشیای سازمان مینشینند و من درحالی که به روشن شدن ماشین توسط مرتضی نگاه میکنم، برای رویارویی با قاتل یکی از مظلومترین شهدای مدافع امنیت لحظه شماری میکنم.
مرتضی چهارراهها را یکی پس از دیگری رد میکند و ما را به محل سکونت مهیار نزدیک میکند. به پشت سرم نگاه میکنم و رو به حسنپور میپرسم:
-با بچههای خونه امن اونجا صحبت کردی؟
مطمئن جواب میدهد:
-بله آقا، هم بچههای اطلاعات عملیات سپاه ناحیه هستن و هم اعضای خونه امن اون منطقه.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-خبری... مطلبی، چیزی نگفتن؟ ندیدنش؟
حسنپور شانهای بالا میاندازد:
-نه آقا، تو سه ساعت قبل که از خونه خارج نشده.
زیر لب زمزمه میکنم:
-خوبه.
صدای تلفن حسنپور در ماشین پخش میشود، انگار نمیخواهد جواب بدهد که کمیل میگوید:
-اگه میخوای بردار، حالا که مونده تا شروع عملیات.
حسنپور با عذرخواهی از ما جواب میدهد:
-جانم؟ سلام...
دوست ندارم به صحبتهایش گوش کنم؛ اما صدایی که از آن طرف خط میآید به قدری بلند هست که به گوش همه برسد:
-علیک سلام آقا، جدی جدی تصمیم نداری بیای یه سر به بچهها بزنی؟ مامانم میگه علائم زردی دارن، میگه اگه الان رسیدگی نکنیم ممکنه خیلی خطرناک بشه، بابا تو که نمیخواستی...
بلافاصله صدای رادیوی ماشین را زیاد میکنم تا شاید حسنپور بیشتر از این خجالت زدهی ما نشود.
قرآن کوچکی که در داشبورد گذاشتهایم را برمیدارم و چند خطی میخوانم که مرتضی یادآوری میکند:
-رسیدیم آقا.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و بعد از گذاشتن ماسک و کلاه و عینک از ماشین پیاده میشوم. بچهها با دیدن ما متوجه شروع عملیات میشوند. به حسنپور نگاه میکنم:
-تو با من بیا.
سپس رو به کمیل میگویم:
-شما هم با بچههات پشت بام رو داشته باش.
سر تیم بچههای اطلاعات و عملیات جلو میآید تا احوال پرسی کند. میگویم:
-بچههات همه عکس سوژه رو دارن؟
جوابش مثبت است. با اشاره از حسنپور میخواهم تا درب را باز کند. فورا به بالای دیوار آپارتمان میرود و درب را از آن سمت باز میکند. از قبل اطلاعات مربوط به خانهی سوژه را مطالعه کردم و میدانم که این آپارتمان سه طبقه از پشت بام به سمت خانههای دیگر راه فرار دارد. پس بدون آنکه بخواهم وقتم را صرف بررسی محیط کنم، مستقیم به طبقهی دوم میروم و زنگ واحد پنج را فشار میدهم. به محض حضور ده نفری حلقهی اول دستگیری، یکی از همسایهها درب خانهاش را باز میکند تا سرک بکشد؛ اما با تذکر همکارم مواجه میشود. میگویم:
-در رو باز نمیکنه، زحمتش رو بکش.
حسنپور جلوی درب ساختمان زانو میزند و بلافاصله با چرخاندن سیمهایی که در دست دارد درب را باز میکند.
نفس کوتاهی میکشم و با نشانه رفتن نوک اسلحهام به داخل وارد خانه میشوم.
سپس با اشارهی دست از حسنپور میخواهم تا به همراه اعضای تیمش وارد خانه شوند، خودم نیز به آرامی جلوی درب دستشویی میایستم و همزمان با شنیدن صدای شیر آب، به حسنپور گرای حضور سوژه میدهم و با لبخند میزنم و چند قدمی عقب میروم و منتظر میشوم تا با پای خودش بیرون بیاید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati