فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش به حال باحجابها😊
#حجاب
22.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀
🎥 نماوا مطالبه مردمی حجاب
🗓 ۲۰ آذر ۱۴۰۱
#آیت_الله_سید_ابوالحسن_مهدوی
#آیت_الله_مهدوی
#نماوا
•••═━🍃❀💠❀🍃━═•••
@ostadmahdavi_ir
درد دل بانوان محجبه با حضرت آیت الله مهدوی :
ما با مسئولینی کار داریم که دارن نون این حکومت رو می خورن ...
الان عده ای به راحتی در مترو و مراکز خرید و رستوران ها کشف حجاب می کنند و پلیس امنیت هیچ کاری با متخلف نداره...!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*📌 #ندامتگاه_زنان از شایعه تا واقعیت.*
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و دوم🔻
تصاویر حملهی وحشیانه به شهید آرمان علی وردی در سرم بازپخش میشود. در یک لحظه دلم میخواهد که من مامور قانون نباشم و حالا هر دو با دست خالی با هم رو در رو شویم. دوست دارم گلویش را در حصار انگشتان دستم فشار دهد و راه نفسش را تنگ کنم تا مرگ را پیش چشم ببیند؛ اما حیف که من مامور قانونم... به خودم تلنگر میزنم که رفتار من باید با آنها متفاوت باشد و همانطور که امیرالمونین علیه السلام با اسیران خود برخورد میکرد نباید اجازه دهم که نفسم اجر شهادت را از من بگیرد و مانع رسیدن من به بزرگترین آرزویم شود.
درب دستشویی باز میشود. حسنپور کمرش را به دیوار میچسباند تا در صورت نیاز ورود کند. سوژه پای راستش را که بیرون از سرویس به روی زمین میگذارد، با من چشم در چشم میشود. چند ثانیهای مکث میکند. زیر چشمهای سرخش حسابی پف کرده و مشخص است که دیشب را پلک نزده، به من خیره میشود و سپس با فریاد تصمیم میگیرد به داخل سرویس برگردد که حسنپور در یک حرکت سریع و واکنشی به موقع پای راستش را میگیرد و او را به بیرون میکشد. فریاد میزند:
-ولم کن بابا، شما کی هستید اصلا.
حسنپور سوژه را دمر به روی زمین میخواباند و دستهایش را به پشت کمرش میآورد تا دستبند فلزی سازمان را به دستهایش بند کند. اسلحهام را درون کمربندم میگذارم و کیسهی مشکی رنگ مخصوص حمل متهم را روی سر مهیار میکشم و بلافاصله کمیل را صدا میزنم:
-عملیات موفقیت آمیز بود، برمیگردیم سازمان.
سپس با اشاره از حسنپور میخواهم در انتقال سوژه عجله نکند. بیتوجه به حرفهای بیربطی که سوژه از روی وحشت به زبان میآورد درب ساختمان را میبندم و همانطور که کمک میکنم تا روی مبل بنشیند، ضبط صدای گوشیام را روشن میکنم و روی میز پیش رویش میگذارم:
-اگه داد و فریادت تموم شد بگو تا من کارم رو شروع کنم.
آب دهانش را قورت میدهد:
-من کاری نکردم... میخواید من رو کجا ببرید؟
چرخی در خانهاش میزنم و به قوطیهای خالی قرصهای خوابآور نگاه میکنم و میپرسم:
-اگه کاری نکردی چرا چند شبه که درست نمیخوابی؟
فورا جواب میدهد:
-من؟ نه، من خواب بودم، اصلا همین الان از خواب...
حرفش را قطع میکنم:
-همیشه از این همه قرص واسه خوابیدن کمک میگیری؟
دوباره آب دهانش را قورت میدهد. صدای دندانهایش را میشنوم که چطور بهم ساوویده میشوند، دستم را روی شانهاش میگذارم:
-نلرز، نلرز. فرصتهای زیادی هست که میتونه لغشه به تنت بیاندازه. مثلا... مثلا وقتی با مادر آرمان رو به رو بشی. شک ندارم که تا الان خبرها رو خوندی و آرمان رو خیلی خوب میشناسی. نه؟
سرش را تکان میدهد:
-آرمان؟ نه، نمیشناسم... نمیشناسم.
کلماتش را با لحنی تهدیدآمیز تکرار میکنم:
-پس نمیشناسی.
سپس همانطور که به دور اطراف نگاه میکنم متوجه چاقویی میشوم که کنار تخت افتاده است. میگویم:
-نمیخوای از این چاقویی که انداختیش پایین تخت بپرسی تا شاید یادت بیاد؟ هوم؟ خب اگه نمیخوای من میتونم این کار رو بکنم، آقای چاقو... با شمام، آقای چاقو... تعریف کن از اون شب... از وقتی از بیرون اومدی و فرق سر یه طلبهی بیگناه رو هدف گرفتی...
صدای گریهی مهیار بلند میشود:
-گه خوردم، جون مادرم نفهمیدم چی شد... اصلا نمیخواستم...
به سمتش برمیگردم و پیش پایش زانو میزنم و انگشتم را به پشت انگشتان دست راستش میکشم... همان کلماتی که تتو کرده است، سپس میپرسم:
-از نازی برام بگو.
به خودش میلرزد:
-نا... نازی که... نازی قبلا دوست دخترم بوده، باهاش بهم زدم، دو سال میشه که...
حرفش را قطع میکنم:
-تو میدونی با کجا طرفی پسر جون؟ با جایی که زم رو از وسط سرویس جاسوسی فرانسه آورد تهرون و کشید بالای دار. پس سعی نکن واسه من داستان ببافی چون هر دروغی که بگی یک ماه اعدامت رو جلو میاندازه، حالا حرف بزن نازنین کجاست؟
به شلوارش نگاه میکنم که خیس شده است و اشکهایش که از کنار کیسهای که بر سر دارد به روی گردنش چکه میکند.
حرف میزند:
-سه چهار ماهه میشناسمش...
سرفه میکند، صدایش خش دار شده و معلوم است گلویش خشک است. به حسنپور اشاره میکنم تا برایش آب بیاورد، او نیز فورا با لیوانی آب برمیگردد و بعد از بالا زدن کیسهای که روی سر متهم کشیدهام به او آب میدهد.
بیمعطلی میگویم:
-وقتت داره تموم میشه، کلی کار داریم... هم ما هم تو، پس زودتر حرف بزن.
متهم نفس کوتاهی میکشد و در مورد رابطهاش با نازنین و مبالغی که از او بابت هر شب حضور در اغتشاشات میگرفته توضیح میدهد.
سپس در رابطه با محل زندگی مطالبی میگوید که کار ما را جلو میاندازد...
او میگوید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و یکم🔻
از کنار کاوه با یک عرض خداقوت صمیمی بلند میشوم و به دفتر حاج صادق میروم و بعد از طرح از تصمیماتی که دارم بدون معطلی شمارهی کمال را میگیرم. کمال یکی از دوستان نزدیکم در وزارت اطلاعات است که از خیلی سال قبل سابقهی همکاری با من در پروندههای مختلف را دارد. جواب میدهد:
-بهبه، نگاه کن کی به ما زنگ زده... آقا عماد گل و گلاب، عرق بومادران!
هنوز هم سرحال و شوخ است، هر چند که حدس میزنم او هم در این چند وقت خواب و خوراک درست و حسابی نداشته است. میگویم:
-تا ما حالی از شما نگیریم که توی سایهای بزرگوار، همین که زنگ میزنم یاد عرقیجات میافتی؟
قهقهی بلند میزند:
-نفرمایید حاج آقا، بالاخره رئیسی گفتن، کارمندی گفتن.
سعی میکنم تعارفات را کنار بگذارم:
-شما نگید اینطوری حاج کمال، غرض از مزاحمت میخواستم یه کیس بهتون معرفی کنم که روش کار کنید. راستش هواپیمای ما داره خیلی سنگین میشه، نگرانم که نتونیم خوب بپریم.
کمال با لحنی متفاوت میگوید:
-نظر لطفتونه، باعث افتخار ماست.
از این سمت خط سرم را خم میکنم و میگویم:
-سلامت باشید، پس میدم بچهها اطلاعات سوژه روی ایمیل وزارت براتون بفرستن، فقط برادرانه توصیه میکنم که ازش میشه به نفرات زیادی رسید و فعلا برای دستگیریش اقدام نکنید، باز هم هر طور که خودتون صلاح بدونید.
کمال صمیمانه تشکر میکند و من بعد از تماس با او، از کمیل و حسنپور میخواهم تا هر چه زودتر به سراغ مهیار برویم... به سراغ یکی از قاتلهای شهید آرمان علیوردی، همان که با ضربهی چاقو به فرق سر شهید کوبید و به گفتهی پزشکان نقش پررنگی در شهادتش داشت. خیلی زود حسنپور و کمیل روی صندلی عقب پرشیای سازمان مینشینند و من درحالی که به روشن شدن ماشین توسط مرتضی نگاه میکنم، برای رویارویی با قاتل یکی از مظلومترین شهدای مدافع امنیت لحظه شماری میکنم.
مرتضی چهارراهها را یکی پس از دیگری رد میکند و ما را به محل سکونت مهیار نزدیک میکند. به پشت سرم نگاه میکنم و رو به حسنپور میپرسم:
-با بچههای خونه امن اونجا صحبت کردی؟
مطمئن جواب میدهد:
-بله آقا، هم بچههای اطلاعات عملیات سپاه ناحیه هستن و هم اعضای خونه امن اون منطقه.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-خبری... مطلبی، چیزی نگفتن؟ ندیدنش؟
حسنپور شانهای بالا میاندازد:
-نه آقا، تو سه ساعت قبل که از خونه خارج نشده.
زیر لب زمزمه میکنم:
-خوبه.
صدای تلفن حسنپور در ماشین پخش میشود، انگار نمیخواهد جواب بدهد که کمیل میگوید:
-اگه میخوای بردار، حالا که مونده تا شروع عملیات.
حسنپور با عذرخواهی از ما جواب میدهد:
-جانم؟ سلام...
دوست ندارم به صحبتهایش گوش کنم؛ اما صدایی که از آن طرف خط میآید به قدری بلند هست که به گوش همه برسد:
-علیک سلام آقا، جدی جدی تصمیم نداری بیای یه سر به بچهها بزنی؟ مامانم میگه علائم زردی دارن، میگه اگه الان رسیدگی نکنیم ممکنه خیلی خطرناک بشه، بابا تو که نمیخواستی...
بلافاصله صدای رادیوی ماشین را زیاد میکنم تا شاید حسنپور بیشتر از این خجالت زدهی ما نشود.
قرآن کوچکی که در داشبورد گذاشتهایم را برمیدارم و چند خطی میخوانم که مرتضی یادآوری میکند:
-رسیدیم آقا.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و بعد از گذاشتن ماسک و کلاه و عینک از ماشین پیاده میشوم. بچهها با دیدن ما متوجه شروع عملیات میشوند. به حسنپور نگاه میکنم:
-تو با من بیا.
سپس رو به کمیل میگویم:
-شما هم با بچههات پشت بام رو داشته باش.
سر تیم بچههای اطلاعات و عملیات جلو میآید تا احوال پرسی کند. میگویم:
-بچههات همه عکس سوژه رو دارن؟
جوابش مثبت است. با اشاره از حسنپور میخواهم تا درب را باز کند. فورا به بالای دیوار آپارتمان میرود و درب را از آن سمت باز میکند. از قبل اطلاعات مربوط به خانهی سوژه را مطالعه کردم و میدانم که این آپارتمان سه طبقه از پشت بام به سمت خانههای دیگر راه فرار دارد. پس بدون آنکه بخواهم وقتم را صرف بررسی محیط کنم، مستقیم به طبقهی دوم میروم و زنگ واحد پنج را فشار میدهم. به محض حضور ده نفری حلقهی اول دستگیری، یکی از همسایهها درب خانهاش را باز میکند تا سرک بکشد؛ اما با تذکر همکارم مواجه میشود. میگویم:
-در رو باز نمیکنه، زحمتش رو بکش.
حسنپور جلوی درب ساختمان زانو میزند و بلافاصله با چرخاندن سیمهایی که در دست دارد درب را باز میکند.
نفس کوتاهی میکشم و با نشانه رفتن نوک اسلحهام به داخل وارد خانه میشوم.
سپس با اشارهی دست از حسنپور میخواهم تا به همراه اعضای تیمش وارد خانه شوند، خودم نیز به آرامی جلوی درب دستشویی میایستم و همزمان با شنیدن صدای شیر آب، به حسنپور گرای حضور سوژه میدهم و با لبخند میزنم و چند قدمی عقب میروم و منتظر میشوم تا با پای خودش بیرون بیاید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و سوم🔻
او میگوید:
-من تو این سه چهار ماه خیلی باهاش قرار گذاشتم، چند بار تو کافههای ونک و چند بار هم تو خیابون فردوسی. عاشق عتیقهفروشیهایی منوچهری بود، همیشه ازم میخواست مسیر پیادهرویهامون اون سمتی باشه تا بتونه مغازههای اونجا رو نگاه کنه.
گردنم را کج میکنم:
-و همینطور عددهای دیجیتالیش رو تبدیل به اسکانس کنه، مگه نه؟
متهم تایید میکند:
-بله آقا، خیلی وقتها هم پیش صرافیها همینکار رو میکرد.
با جدیت میپرسم:
-تو کدوم سفارت رفت و آمد داشت؟
متهم مکثی میکند و نامطمئن میگوید:
-نمی...نمیدونم... با من که تا حالا سمت هیچ سفارتخونهای نرفته بود.
به پشتی مبل تکیه میکنم:
-چطوری باهاش آشنا شدی؟
متهم میگوید:
-درست یادم نیست، یا توی تلگرام بود یا اینستا... بحث مسائل اقتصادی بالا گرفته بود و زیر یکی از پستها منِ احمق شروع کردم به در وری گفتن. بعد نازنین پیامم رو جواب داد و بعد هم طوری باهام صحبت کرد که تک تک کلماتش طوری رفت رو مخم که مجبور شدم همون شب توی خصوصی بهش پیام بدم.
میپرسم:
-تا حالا نرفتی خونهش؟ نمیدونی ساکن کجاست؟
شانهای بالا میاندازد:
-به خدا من نرفتم خونهش آقا، همیشه به بهونهی اینکه همسایههاش فوضولن و دنبال یه داستان میگردن من رو میپیچوند؛ اما یکی دو بار خودش اومد اینجا.
اخم میکنم:
-آخرین بار کی بود؟
متهم چند ثانیهای ساکت میشود تا مجبور شوم که سوالم را با لحن دیگری تکرار کنم:
-نمیشنوی چی میگم؟ گفتم آخرین بار کی بود؟
لب باز میکند:
-شب قبل از اون اتفاق بود آقا.
صورتم را نزدیکش میکنم:
-از حموم اینجا هم استفاده کرد؟
متهم معترض میشود:
-این چه سوالیه که...
خودم را به سمتش پرتاب میکنم و گلویش را در بین انگشتان دستم فشار میدهم و صورتم را به گوشش میچسبانم:
-گوش کن ببینم چی میگم، واسه من کاری نداره به جای دادگاه و رای قاضی و تموم این حرفا همینجا کارت رو تموم کنم، پس به سوالهایی که ازت میپرسم بی کم و کاست جواب میدی، فهمیدی؟
متهم فورا با صدایی ضعیف و لحنی لبریر از شرمندگی میگوید:
-بله آقا فهمیدم... آره، نازنین همون شب اینجا رفت حموم.
روی تکه کاغذی که زیر دستم است نکتهای را یادداشت میکنم تا فراموش نکنم. سپس نفس عمیقی میکشم و میگویم:
-خیلی خب، من فرصت کافی واسه شنیدن داستانهای عاشقانتون ندارم و صاف میرم سر اصل مطلب، کجا میتونم این نازنین خانم رو ببینم؟
شانهای بالا میاندازد و با هقهق میگوید:
-نمیدونم، از بعد اون که خبر دستگیری بعضی از افراد مرتبط با قتل اون طلبه توی فضای مجازی پخش شد، شمارش خاموشه و بهش دسترسی نداریم... به من قول داده بود که بعد از اتفاقها با هم واسه گرفتن پناهندگی اقدام میکنیم و میریم اون ور آب؛ ولی...
سری از روی تاسف تکان میدهم:
-حرفهایی که بهت گفته رو به تموم اعضای اون گروهی که توی تلگرام داشتید زده، خیلی امیدوار به اون حرفها نباش... الان تنها راه نجاتت اینه که بتونی مسیر رسیدن ما رو به نازنین نزدیکتر کنی، میتونی یا نه؟
متهم چند ثانیه صبر میکند و میگوید:
-نمیدونم باید چیکار کنم.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-ما الان منتقلت میکنیم سازمان، میگم بچهها بهت کاغذ و خودکار بدن. میخوام تا اون موقع خوب فکر کنی و همه چی رو با تمام جزئیات برام بنویسی، تموم جزئیات. شیرفهم شد؟
سرش را تکان میدهد:
-چشم آقا، مینویسم... همه چی رو مینویسم.
به حسنپور اشاره میکنم تا متهم را منتقل کند، سپس همانطور که روی مبل نشستهام با کاوه تماس میگیرم تا ببینم توانسته ردی از نازنین پیدا کند یا نه.
کاوه توضیح میدهد:
-آخرین باری که خطش روشن بوده، مربوط به دیروزه. احتمالا سیمکارتش رو شکونده، پلاک ماشینش رو از دیروز تا حالا هیچکدوم از دوربینهای کنترل ترافیک تهران ثبت نکردن و این یعنی یا دیروز به نقطهی امنی که در نظر داشته رسیده و یا هنوز تو لاک دفاعیه و یه جایی پنهون شده.
لبهایم را بهم فشار میدهم:
-پلاکش رو بیخیال نشو، اول باید بفهمیم هنوز تو تهرانه یا نه. پس مسیرهای خروج از تهران رو چک کن. چند نفر رو بزار پای سیستم تا دیروز و پریروز و روزهای قبل رو چک کنن، اگه نشد باید احتمال این رو بدیم که با ماشین خودش جا به جا نشده... اونوقت کارمون سخت میشه. مشخصاتش رو در قالب یه پیام فوق سری به بچههای سازمان در سراسر کشور پخش شد و تاکید کن اگه ردی ازش پیدا کردن فورا بهمون اطلاع بدن.
کاوه من بهت گفتما، هر طور شده این نازنین رو میخوام... حتی اگه آب شده باشه و رفته باشه تو زمین، مفهومه؟
کاوه با چند ثانیه مکث جواب میدهد:
-بله آقا، خیالتون راحت.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣
دوستان رمان امنیتی(ستادصدوچهارده)
را حتما دنبال کنید
منتظر قسمت های (سی وچهارم،سی و پنجم)قسمت این رمان باشید
📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰📣➰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکا: مریم رجوی و منافقین رهبر اغتشاشات اخیر هستند
روز گذشته گروهک تروریستی منافقین کنفرانسی با حضور برخی از نمایندگان و مسئولین ساق دولت آمریکا برگزار کرد که در آن گری لاک وزیر سابق بازرگانی آمریکا در سخنانی پرده از ماهیت اغتشاشات اخیر برداشت
گری لاک و سایر سخنران های این کنفرانس از قبیل لیندا چاوز مدیر پیشین روابط عمومی کاخ سفید و مایک پمئو وزیر خارجه سابق آمریکا در سخنانشان تاکید کردند که اغتشاشات اخیر ایران به رهبری گروهک تروریستی منافقین صورت گرفته است
#زن_زندگی_اگاهی
#حجاب
لباسی که امیر قطر تن مسی کرد چه بود؟!
بیشت(Bisht) یک عبای سلطنتی مردانه است که در کشورهای عربی رایج است که از پشم شتر یا پشم بز به همراه ورق طلا تهیه می شود. این لباس در جهان عرب توسط افراد سلطنتی، افراد عالیرتبه و همچینین دامادها در مناسبت های خاص مانند عروسی ها، جشن ها و اعیاد پوشیده می شود.
🔴شهادت 4 نیروی مدافع امنیت سپاه در سراوان
🔹روابط عمومی قرارگاه قدس جنوب شرق:
امروز در یک اقدام تروریستی و درگیری ایجاد شده بین گروهک های تروریستی با نیروهای تیپ 44 قمر بنی هاشم نیروی زمینی سپاه در منطقه مرزی سراوان ستواندوم پاسدار شهید محمد گودرزی به همراه سه نفر از بسیجیان طرح امنیت به نام های رحیم بخش پرکی(اهل سنت) حمیدرضا عابدی و محمود نیک خواه زاده به شهادت رسیدند.
🔹حضور مقتدرانه و حجم سنگین آتش مدافعان امنیت باعث متواری شدن عناصر گروهک به خاک پاکستان شد.
🔴همون طور که یک بار بعد از انقلاب 57 سینما رو با هنرپیشهها و کارگردانهای جدید ساختند، دوباره و به سادگی میشه سینمای جدیدی ساخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چند روز پیش در دانشگاه ما (دانشگاه فردوسی مشهد) مناظره ای با موضوع "اعتراض یا اغتشاش" برگزار شد.
🔹یکی از دانشجویان حاضر در جلسه سوالی پیرامون حادثه زاهدان مطرح کرد.
🔹یکی از مناظره کنندگان در پاسخ گفت که در ماجرای زاهدان اتفاقا قبل از اینکه دادگاهی برگزار شود، برخی مسئولین عزل شدند درحالی که بنظر میرسید ابتدا و در قدم اول باید دادگاه برگزار میشد نه عزل. ویدئوی این بخش را منتشر کنید بنظرم جالب بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آیا اعترافهای محمدحسینی، یکی از قاتلین شهادت روحالله عجمیان، تحت شکنجه بوده است؟