یلدا را اینگونه تعریفکنیم:
ی: ⇦یا صاحب الزمان☆
ل: ⇦لوایت را علم کن☆
د: ⇦دیگر جدایی بس است☆
ا: ⇦اللهم عجل لولیکــــ الفرج☆
#یلداۍمھدوۍ💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شارلاتانیسم اگر دست و پا داشت
🔹آقای فرخنژاد چی شد که تصمیم گرفتی دیگه به ایران برنگردی؟بله!وقتی من دیدم این بچههای نوجوون در خیابونا قد علم کردن جلوی اینا؛ از خودم خجالت کشیدم. این شد که رفتم توی فیلم حکومت بازی کردم، یک و نیم میلیارد رو گرفتم و سریع فلنگ رو بستم.
🔺حضرت آقا از #کم_کاری_رسانه توسط دستگاه ها و مراکز فرهنگی انتقاد کردند اما لطفا مدیران دستگاههای عریض و طویل فرهنگی با بودجههای کلان به خودشون نگیرندها...
احتمالا منظور ایشان همین بچههای خودجوش شبکه اجتماعی بوده که با دست خالی به جنگ دشمن تا بن دندان مسلح رفتن...
شما خودتو ناراحت نکن!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی دروغ براندازان برملا میشود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهروندان آمریکا حق ندارند در مقابل نیروی انتظامی چاقو در دست داشته باشند. اگر فردی به دستور نیروی انتظامی توجه نکند و چاقو را نیندازد مثل این مرد ۵۱ ساله درجا کشته میشود! و ویدئو مربوطه برای عبرت دیگران منتشر میشود!
🔹در این مورد (در کلیپ بالا)، طرف پیچگوشتی در دست داشته!
Music.By.Yalda.Night2(320).mp3
4.9M
#کوروش_یغمایی
🎶پر قصه تو شب بلند یلدا
#یلدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️تو چلهی من امسال…
کدوم شعر و کدوم فال
باز یاد اونو زنده کرده؟
▫️حافظ بگو کدوم فال؟
کدوم روز و کدوم سال؛
اونی که رفته برمیگرده؟!
💢 من تمام عمر چلهنشین تواَم یا صاحب الزمان (عج) ...
#محمد_معتمدی
🎶یلد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فتنه زنانه
🔻به ما میگویند چرا اینجا جمع شدید ؟
#لااقل_رسانه_باشیم
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و چهارم🔻
وارد آشپزخانه میشوم و یک نایلون برمیدارم و بلافاصله به سمت اتاق خواب میروم تا بتوانم وارد حمام شوم.
به جز یک لگن پلاستیکی آبی رنگ و چند لیف و کیسه که به میخ روی دیوار آویز شده چیز دیگری در حمام وجود ندارد. روی زمین زانو میزنم، نوک انگشتم را درون چاه حمام میچرخانم که کاملا خشک است و همین نکته من را امیدوار میکند که مهیار بعد از نازنین از حمام استفاده نکرده باشد. سپس کمی سیم مفتول از جیبم بیرون میآورم و در چاه میکنم و به چپ و راست میچرخانم و بالاخره بعد از کمی تلاش موفق به صید چند تار موی زنانه که به مجرای چاه حمام گیر کرده است، میشوم. چیز دیگری در حمام وجود ندارد که به کار ما بیاید. اتاقها نیز کاملا معمولی و عاری از سرنخ است، با این حساب باز هم به نیروهای متخصص تجسس میسپارم تا وجب به وجب خانه را به دنبال ردی از نازنین باشند. یکی از بچهها که بالا و پریدنهای من را برای این پرونده میبیند، پیشنهاد میکند:
-آقا عماد عذرمیخوام که تو کارتون دخالت میکنم؛ اما صحبتهاتون رو شنیدم. خب مگه نگفتید سوژه قبلا اومده اینجا، پس چرا رد مسیرش رو با دوربینها طی کنی؟
از لطفش تشکر میکنم و میگویم:
-چندتا دلیل داره و مهمترینش اینه کوچه و پس کوچههای اینجا دوربینهای زیادی نداره که بتونیم ردش رو بزنیم.
از خانه بیرون میآورم و در راه بازگشت به سازمان از اعضای تیمم میخواهم تا فورا در اتاق جلسات حاضر شوند. به محض اینکه وارد سازمان میشوم از بچههای آزمایشگاه میخواهم تا از طریق دیانای موهایی که پیدا کردم، به ما در شناسایی نازنین کمک کنند. سپس وارد اتاق جلسات میشوم و متوجه صندلی خالی کمیل میشوم. مهندس بعد از سلامی کوتاه میگوید:
-آقا کمیل دارن میرسن، گمونم در حال انتقال متهم به ترافیک خوردن.
سرم را به نشان تایید حرکت میدهم و روی صندلیام مینشینم. بعد از مقدمهای کوتاه سرشبکههای پروندهای که با آن درگیر هستیم را به سایر اعضای تیم معرفی میکنم:
-ما علاوهبر راس هرم که میتار هست، در داخل با دوتا سرشبکه طرفیم. سرشبکههای مجازی و میدانی که باید به هر دو آنها ضربه بزنیم تا بتونیم آرامش رو به کشور برگردونیم.
سلمان هشدار میدهد:
-آقا من اطلاع دقیق دارم که داعش داره تدارک یه عملیات رو توی ایران میبینه. نمیتونیم وقت رو خیلی تلف کنیم، باید هر طور که شده کار رو جمع کنیم.
از شنیدن صحبتهای سلمان گرفته میشوم؛ اما سعی میکنم تا این ناراحتی را در چهرهام پنهان کنم و میگویم:
-من یکی از سرشبکههایی که ردش رو زده بودیم رو به وزارت معرفی کردم تا کارمون یه کم سبک بشه. الان فقط با دوتا موضوع طرفیم که میتونیم برای دستگیری هر دو اقدام کنیم. خبرنگارها که مدتهاست زیر ضربهی اطلاعاتی بودند و یه لیست چند صدنفری ازشون به دست اومده و نازنین هم که...
کاوه نگاهم میکند، احساس میکنم میخواهد صحبت کند. با حرکت سر اشاره میکنم تا راحت باشد. میگوید:
-آقا به نظرم برای گیر انداختن نازنین باید اطلاعاتی که ازش داریم رو به دو دسته تقسیم کنیم. اطلاعات آشکار و پنهان. اون میدونه ما خیلی زود میتونیم به اطلاعات آشکارش پی ببریم پس تو موضوعات سفر خارجی و پلاک ماشین و اینا دم به تله نمیده؛ ولی اطلاعات پنهان میتونه نقطهی ضعفش باشه.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-گفتی سابقه کیفری نداشت؟ راستی اثر انگشتش رو چی کار کردی؟
کاوه توضیح میدهد:
-ما اثر انگشتش رو داریم، من به تمام مراکز دولتی و خصوصی اعلام کردم که اگر کسی با این اثر انگشت و مشخصات بهشون مراجعه کرد سریعا ما رو در جریان بزارند.
زیر لب زمزمه میکنم:
-خیلی خوبه.
سپس با صدای بلندتر ادامه میدهم:
-باید کارهامون رو تقسیم کنیم. سلمان مرزها با تو، تروریستها و سلاحها و هر چیزی که بتونه آسیبی به کشور وارد کنه رو پیگیری کن و ما رو در جریان بزار.
کاوه و مهندس هم شب و روزشون رو بزارن روی نازنین و هر جنبندهای که با نازنین ارتباط داشته، خانم جعفری هم برن سراغ دوربینهای شهری و شناسایی سر لیدرهایی که احیانا از چشم دور موندن تا بتونیم...
صدای تلفن سازمانی کاوه در اتاق پخش میشود، چون خودم به دلیل حساسیت موضوع اجازهی همراه داشتن موبایلهای سازمانی را مجاز کردهام، با حرکت سر از او میخواهم تا جواب بدهد.
کاوه بعد از یک سلام و علیک معمولی حرفی میشنود که ناگهان حالات صورتش تغییر میکند و چشمهایی گرد میپرسد:
-شما مطمئنید؟
گفتید کجاست؟ شیراز؟ کدوم بیمارستان؟
باشه باشه... ما فورا خودمون رو میرسونیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و پنجم🔻
از مدتها قبل میدانستم که این بازی شروع شده توسط رسانههای عبری، غربی و عربی ما را مجاب به ماموریت و عملیات برون شهری میکند و همیشه نیم نگاهی به دلیل حضور پررنگ بهائیان نیمنگاهی شیراز داشتم و این نگاه با رصد اخبار و اطلاعات شهرهای مختلف و اوضاع شلوغیهای شیراز از دو شب پیش که متفاوت و سازماندهی شده گزارش شد من را بیشتر به این شهر جذب کرد؛ اما اصلا فکرش را هم نمیکردم که شاه ماهی ما در تور بچههای اطلاعات سپاه استان شیراز و روی تخت بیمارستان گیر افتاده باشد. تصمیم میگیرم خودم تا فرودگاه رانندگی کنم، احساس میکنم نشستن پشت فرمان بتواند فکرم را باز کند. پس خیلی طول نمیکشد که به همراه کمیل و حسنپور و سلمان سوار پرشیایی سفید به سمت فرودگاه حرکت میکنیم.
زحمت هماهنگی بلیطهای ما را مهندس از چند ساعت قبل کشیده است و برای همین هم خیلی در فرودگاه معطل نمیشویم و بلافاصله بعد از رد شدن از گیت پرواز سوار هواپیما میشویم و به سمت شیراز پرواز میکنیم تا بدون معطلی خود را به سوژه برسانیم... بچهها خیلی خوب به این موضوع واقف هستند که اگر تعللی در رسیدن ما پیش بیاید و اتفاقی سر سوژه بیافتد، کوتاهی هیچ کدامشان بخشیدنی نیست.
با یکی از همکارها لینک میشویم که در فرودگاه شیراز به دنبال ما بیاید. سلمان نگاهی به صفحهی گوشیاش میاندازد و میپرسد:
-رفیقتون میاد پای پرواز؟
شانهای بالا میاندازم و به کمیل میگویم:
-یه زنگ به خطیب بزن بگو ما نشستیم.
کمیل بلافاصله خطیب را میگیرد و سپس به من میگوید:
-الان میاد سمت ما، گفت یه تیبای نقرهای داره و کلاه یشمی سرشه.
چندثانیهای بیشتر طول نمیکشد که حسنپور در حین پایین آمدن از پلههای هواپیما نشانش میدهد. تهریش کمرنگی به صورت دارد و آرنج دستش را به درب نیمه باز ماشین تکیه داده و منتظر به چپ و راستش نگاه میکند.
بعد از سلام و علیک کوتاهی سوار ماشین میشویم، ماسک و کلاهم را برمیدارم و میپرسم:
-آقا خطیب دیگه؟ درسته؟
گردنش را کج میکند و به آرامی جواب میدهد:
-بله آقا، درخدمتم.
گونههای استخوانی، صورت لاغر و سیاهیهای زیر چشمهای گودرفتهاش نشان از خستگی شدید او در این مدت میدهد. همانطور که به راه افتادن و دور شدن ماشین از هواپیما نگاه میکنم، میپرسم:
-خب آقا خطیب اوضاع چطوره؟
نیم نگاهی به من میکند و سپس به جلو خیره میشود و جواب میدهد:
-خیلی جالب نیست آقا، الان هم دور بیمارستان رو حسابی شلوغش کردن... یکی از نیروهام گفت بهتره با ماشین اون سمتی نریم، باز هم هر طور خودتون صلاح میدونید.
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش حوالی دو را نشان میدهد. سپس میپرسم:
-شبهای قبل هم شلوغیها تا این ساعت ادامه داشت؟ اصلا سابقه داشته که حوالی بیمارستان تجمع کنن؟
خطیب بدون مکث میگوید:
-نه آقا، بیمارستانی که سوژه داخلش بستری شده با مرکز شلوغیهای شیراز دست کم سه چهار تا خیابون فاصله داره.
نفس کوتاهی میکشم:
-گمونم بو بردن که نازنین تو بیمارستانه. در مورد علت بستری شدنش خبر داری؟
خطیب توضیح میدهد:
-دیشب بین اغتشاشگرها بوده و خواسته از دست بچههای یگان ویژه فرار کنه که میفته تو جوب و پاش میشکنه. شانس آوردیم که بچهها تو ساکش کارت ملی پیدا کردن وگرنه تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده.
از خطیب بابت هوشیاریاش تشکر میکنم. به پیشنهادش جواب مثبت میدهم تا در اولین نقطهی امن از ماشین پیاده شویم و با موتور به سمت بیمارستان حرکت کنیم.
بعد از اینکه من و کمیل سوار موتور میشویم. حسنپور و سلمان هم شبیه ما سوار بر یکی دیگر از موتورهای تریلی که دوستان خطیب تدارک دیدهاند، میشوند تا اینطور به سمت سوژه برویم.
نزدیک بیمارستان که میشویم، خطیب را صدا میزنم و میپرسم:
-اینجا درب دیگهای هم داره؟
خطیب به دری که چندمتر آن طرف و نبش خیابان است اشاره میکند و میگوید:
-اونجا درب دومه.
چند ثانیهای فکر میکنم و سپس قاطعانه میگویم:
-خیلی خوبه، همون پیکان سفیده که داخل پارکینگه رو سوار میشیم. یه آمار بگیر ببین واسه کیه، کلیدش رو بیار همونجا و بیسر و صدا بدش به من.
سپس از حسنپور میخواهم تا موتور ما را سوار شود و به همراه سلمان، من و کمیل را تامین دهد. در بین جمعیت حرکت میکنیم و از درب اصلی وارد بیمارستان میشویم. نیروهای حراست اجازهی ورود افراد متفرقه را نمیدهند، کمیل کارت نیروی انتظامیاش را نشان میدهد و میگوید:
-از آگاهی هستیم، تخت خانم نوری رو میخواستیم.
کارمند حراست بیمارستان ما را به انتهای سالن بیمارستان راهنمایی میکند تا به همین سادگی و به لطف آقا امام زمان بتوانیم خودمان را به بالای سر یکی از قاتلین شهید آرمان و سرشبکهی اغتشاشات در کشور برسانیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #ستاد114 ☑️
🔻قسمت سی و ششم🔻
خطیب جلوتر از ما به همراه دو نفر لباس شخصی مسلح کنار تخت نازنین ایستاده است. سوژه را میبینم که چشمهایش را بسته است، صورتم را نزدیک گوشش میکنم و میگویم:
-پس چرا کفشهات پاشنه نداره خانم نوری؟
چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند. از چهرهی نیروهایی که در این چند ساعت مراقبش بودند میفهمم از نشان دادن عکسالعمل او حسابی متعجب شدهاند. خطیب نگاهم میکند و به آرامی کلید پیکان را در دستم میگذارد.
با حرکت سر از او تشکر میکنم و سپس میگویم:
-میخوام بدون کوچکترین سر و صدایی بیاد توی پیکان.
نازنین به آستین دستم چنگ میزند:
-فکرش هم نکن که بتونی من رو بیسر و صدا از اینجا ببری، من اینجا رو روی سرت خراب...
خطیب حرفش را قطع میکند:
-به اندازهی کافی چسب واسه بستن دهانش هست آقا.
به خطیب خیره میشوم و تکرار میکنم:
-چسب؟ نه! من میخوام خودش بیسر و صدا بیاد و تو ماشین بشینه...
سپس صورتم را نزدیک گوش نازنین میکنم:
-من که میتونم با کمک داروی بیهوشی ببرمت؛ ولی تامار میخواد هوشیار باشی و خودت بیسر و صدا بیای...
نازنین کمرش را از تخت جدا میکند و به چشمهایم خیره میشود تا مطمئن شود که از طرف تامار برای نجاتش آمدهام. سرم را چندباری تکان میدهم و میگویم:
-تو ماشین منتظرم.
سپس پشت فرمان پیکان سفید رنگی که در حیاط خلوت بیمارستان است مینشینم و از آیینهی وسط به کمیل نگاه میکنم که همراه نازنین به سمت ماشین میآید و درب عقب را برایش باز میکند. خودش هم کنار دستش مینشیند و میگوید:
-بریم، خیابون امنه.
خطیب کنار درب خروج ایستاده و مات و مبهوت به ما نگاه میکند. نگاهی که لبریز از سوالات مختلف است، شاید هم به رفتار ما مشکوک شده است که اینگونه تلفنش را برمیدارد و مشغول صحبت کردن میشود. صدای فرمانده فراجا در خیابان به گوش میرسد که از اغتشاشگران میخواهد تا از تجمع جلوی درب بیمارستان خودداری کنند؛ اما با شعارهای 《بیشرف بیشرف》 مواجه میشود.
به بیرون بیمارستان که میرسیم، نفسم را با صدایی بلند از سینهام خارج میکنم و میگویم:
-چجوری بهشون گفتی تو بیمارستانی؟
نازنین سکوت میکند و مردد نگاهم میکند. لبخند میزنم:
-بهم شک داری؟
ابروهایش را بالا میبرد:
-انتظار داری به هر کسی که اسم تامار به گوشش خورده اعتماد کنم؟
لبم را کج میکنم:
-نه؛ ولی هر کسی که اسم تامار رو شنیده نمیاد تو رو از وسط اون همه مامور بکشه بیرون.
نازنین به چپ و راستش نگاه میکند و میگوید:
-من بیرون نیستم، یه نفر کنارم نشسته و حواسش هست که دست از پا خطا نکنم و نفرم داره همزمان با رانندگی ازم بازجویی میکنه.
فرمان ماشین را به شکلی ناگهانی به سمت جدول کنار خیابان میچرخانم و ترمز میکنم. طوری که از حرکتم شوکه شده باشد فریاد میزند:
-معلومه داری چی کار میکنی؟
میگویم:
-آره، میتونی بری.
سپس یک کارت تلفن به سمتش تعارف میکنم و ادامه میدهم:
-مسئولیتت از اینجا به بعد با خودته، با این کارت هم میتونی به هر کسی که خواستی زنگ بزنی، فقط یادت باشه که خودت باید جواب تامار رو بدی.
نازنین نفس کوتاهی میکشد و در حالی که درب ماشین را باز میکند، میگوید:
-خوبه، پس حالا میتونم واقعا ازت تشکر کنم. دمت گرم رفیق، قول میدم فردای آزادی وسط خیابونهای این شهر چنان بوسهای بهت هدیه بدم که همه بفهمن چه کار بزرگی برام کردی.
لبخندی تلخ میزنم و به پیاده شدن نازنین نگاه میکنم. بعد از اینکه درب ماشین را میبندد بدون معطلی و تردید گازش را میگیرم تا از او دور شوم. کمیل که دیگر به حد انفجار رسیده فریاد میزند:
-داری چیکار میکنی آقای برادر؟ ولش کردی به امون خدا؟ به همین سادگی؟
از آیینه نگاهش میکنم که از شدت ناراحتی کاملا سرخ شده، با آرامش میگویم:
-اره ولش کردم به امون خدا و سلمان و حسنپور!
کمیل که هنوز متوجه نقشهام نشده، میگوید:
-دنبال چی هستی عماد؟ این خودش سرشبکهس، بالا دستیش تاماره، میخوای ما رو به چی برسونه آخه؟
در کمال خونسردی جواب میدهم:
-به اونی که حاضره بخاطر آزادی و یا حذف نازنین با تمام نیروهای ریز و درشتش به بیمارستان حملهور بشه.
سپس انگشتم را روی گوشم فشار میدهم و میگویم:
-سلمان داریش دیگه انشاءالله؟
سلمان خیلی زود جواب میدهد:
-بله آقا خیالتون راحت باشه، رفته کنار باجه تا تلفن بزنه.
فورا با خط امن شمارهی خطیب را میگیرم و او هم بلافاصله جواب میدهد:
-جانم آقا؟
با جدیت میگویم:
-ریز مکالمهش رو میخوام، بسپر بچههات هر چه زودتر دست به کار بشن. در ضمن یکی رو بفرست بیاد دنبالمون... میخوام برم نزدیکترین خونه امنی که این حوالی دارید، مفهومه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌