eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
341 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25هزار ویدیو
231 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️تو چله‌ی من امسال… کدوم شعر و کدوم فال باز یاد اونو زنده کرده؟ ▫️حافظ بگو کدوم فال؟ کدوم روز و کدوم سال؛ اونی که رفته برمیگرده؟! 💢 من تمام عمر چله‌نشین تواَم یا صاحب الزمان (عج) ... 🎶یلد
ای رفع کننده ی آه های پر حسرت:)💚
شاهكار ديگري از دانش آموزم 😂
16.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 فتنه زنانه 🔻به ما می‌گویند چرا اینجا جمع شدید ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی‌ و چهارم🔻 وارد آشپزخانه می‌شوم و یک نایلون برمی‌دارم و بلافاصله به سمت اتاق خواب می‌روم تا بتوانم وارد حمام شوم. به جز یک لگن پلاستیکی آبی رنگ و چند لیف و کیسه که به میخ روی دیوار آویز شده چیز دیگری در حمام وجود ندارد. روی زمین زانو می‌زنم، نوک انگشتم را درون چاه حمام می‌چرخانم که کاملا خشک است و همین نکته من را امیدوار می‌کند که مهیار بعد از نازنین از حمام استفاده نکرده باشد. سپس کمی سیم مفتول از جیبم بیرون می‌آورم و در چاه می‌کنم و به چپ و راست می‌چرخانم و بالاخره بعد از کمی تلاش موفق به صید چند تار موی زنانه که به مجرای چاه حمام گیر کرده است، می‌شوم. چیز دیگری در حمام وجود ندارد که به کار ما بیاید. اتاق‌ها نیز کاملا معمولی و عاری از سرنخ است، با این حساب باز هم به نیروهای متخصص تجسس می‌سپارم تا وجب به وجب خانه را به دنبال ردی از نازنین باشند. یکی از بچه‌ها که بالا و پریدن‌های من را برای این پرونده می‌بیند، پیشنهاد می‌کند: -آقا عماد عذرمی‌خوام که تو کارتون دخالت می‌کنم؛ اما صحبت‌هاتون رو شنیدم. خب مگه نگفتید سوژه قبلا اومده اینجا، پس چرا رد مسیرش رو با دوربین‌ها طی کنی؟ از لطفش تشکر می‌کنم و می‌گویم: -چندتا دلیل داره و مهم‌ترینش اینه کوچه و پس کوچه‌های اینجا دوربین‌های زیادی نداره که بتونیم ردش رو بزنیم. از خانه بیرون می‌آورم و در راه بازگشت به سازمان از اعضای تیمم می‌خواهم تا فورا در اتاق جلسات حاضر شوند. به محض اینکه وارد سازمان می‌شوم از بچه‌های آزمایشگاه می‌خواهم تا از طریق دی‌ان‌ای موهایی که پیدا کردم، به ما در شناسایی نازنین کمک کنند. سپس وارد اتاق جلسات می‌شوم و متوجه صندلی خالی کمیل می‌شوم. مهندس بعد از سلامی کوتاه می‌گوید: -آقا کمیل دارن می‌رسن، گمونم در حال انتقال متهم به ترافیک خوردن. سرم را به نشان تایید حرکت می‌دهم و روی صندلی‌ام می‌نشینم. بعد از مقدمه‌ای کوتاه سرشبکه‌های پرونده‌ای که با آن درگیر هستیم را به سایر اعضای تیم معرفی می‌کنم: -ما علاوه‌بر راس هرم که میتار هست، در داخل با دوتا سرشبکه طرفیم. سرشبکه‌های مجازی و میدانی که باید به هر دو آن‌ها ضربه بزنیم تا بتونیم آرامش رو به کشور برگردونیم. سلمان هشدار می‌دهد: -آقا من اطلاع دقیق دارم که داعش داره تدارک یه عملیات رو توی ایران می‌بینه. نمی‌تونیم وقت رو خیلی تلف کنیم، باید هر طور که شده کار رو جمع کنیم. از شنیدن صحبت‌های سلمان گرفته می‌شوم؛ اما سعی می‌کنم تا این ناراحتی را در چهره‌ام پنهان کنم و می‌گویم: -من یکی از سرشبکه‌هایی که ردش رو زده بودیم رو به وزارت معرفی کردم تا کارمون یه کم سبک بشه. الان فقط با دوتا موضوع طرفیم که می‌تونیم برای دستگیری هر دو اقدام کنیم. خبرنگارها که مدت‌هاست زیر ضربه‌ی اطلاعاتی بودند و یه لیست چند صدنفری ازشون به دست اومده و نازنین هم که... کاوه نگاهم می‌کند، احساس می‌کنم می‌خواهد صحبت کند. با حرکت سر اشاره می‌کنم تا راحت باشد. می‌گوید: -آقا به نظرم برای گیر انداختن نازنین باید اطلاعاتی که ازش داریم رو به دو دسته تقسیم کنیم. اطلاعات آشکار و پنهان. اون می‌دونه ما خیلی زود می‌تونیم به اطلاعات آشکارش پی ببریم پس تو موضوعات سفر خارجی و پلاک ماشین و اینا دم به تله نمی‌ده؛ ولی اطلاعات پنهان می‌تونه نقطه‌ی ضعفش باشه. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -گفتی سابقه کیفری نداشت؟ راستی اثر انگشتش رو چی کار کردی؟ کاوه توضیح می‌دهد: -ما اثر انگشتش رو داریم، من به تمام مراکز دولتی و خصوصی اعلام کردم که اگر کسی با این اثر انگشت و مشخصات بهشون مراجعه کرد سریعا ما رو در جریان بزارند. زیر لب زمزمه می‌کنم: -خیلی خوبه. سپس با صدای بلندتر ادامه می‌دهم: -باید کارهامون رو تقسیم کنیم. سلمان مرزها با تو، تروریست‌ها و سلاح‌ها و هر چیزی که بتونه آسیبی به کشور وارد کنه رو پیگیری کن و ما رو در جریان بزار. کاوه و مهندس هم شب و روزشون رو بزارن روی نازنین و هر جنبنده‌ای که با نازنین ارتباط داشته، خانم جعفری هم برن سراغ دوربین‌های شهری و شناسایی سر لیدرهایی که احیانا از چشم دور موندن تا بتونیم... صدای تلفن سازمانی کاوه در اتاق پخش می‌شود، چون خودم به دلیل حساسیت موضوع اجازه‌ی همراه داشتن موبایل‌های سازمانی را مجاز کرده‌ام، با حرکت سر از او میخواهم تا جواب بدهد. کاوه بعد از یک سلام و علیک معمولی حرفی می‌شنود که ناگهان حالات صورتش تغییر می‌کند و چشم‌هایی گرد می‌پرسد: -شما مطمئنید؟ گفتید کجاست؟ شیراز؟ کدوم بیمارستان؟ باشه باشه... ما فورا خودمون رو می‌رسونیم. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی‌ و پنجم🔻 از مدت‌ها قبل می‌دانستم که این بازی شروع شده توسط رسانه‌های عبری، غربی و عربی ما را مجاب به ماموریت و عملیات برون شهری می‌کند و همیشه نیم نگاهی به دلیل حضور پررنگ بهائیان نیم‌نگاهی شیراز داشتم و این نگاه با رصد اخبار و اطلاعات شهرهای مختلف و اوضاع شلوغی‌های شیراز از دو شب پیش که متفاوت و سازماندهی شده گزارش شد من را بیشتر به این شهر جذب کرد؛ اما اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که شاه ماهی ما در تور بچه‌های اطلاعات سپاه استان شیراز و روی تخت بیمارستان گیر افتاده باشد. تصمیم می‌گیرم خودم تا فرودگاه رانندگی کنم، احساس می‌کنم نشستن پشت فرمان بتواند فکرم را باز کند. پس خیلی طول نمی‌کشد که به همراه کمیل و حسن‌‌پور و سلمان سوار پرشیایی سفید به سمت فرودگاه حرکت می‌کنیم. زحمت هماهنگی بلیط‌های ما را مهندس از چند ساعت قبل کشیده است و برای همین هم خیلی در فرودگاه معطل نمی‌شویم و بلافاصله بعد از رد شدن از گیت پرواز سوار هواپیما می‌شویم و به سمت شیراز پرواز می‌کنیم تا بدون معطلی خود را به سوژه برسانیم... بچه‌ها خیلی خوب به این موضوع واقف هستند که اگر تعللی در رسیدن ما پیش بیاید و اتفاقی سر سوژه بیافتد، کوتاهی هیچ کدامشان بخشیدنی نیست. با یکی از همکارها لینک می‌شویم که در فرودگاه شیراز به دنبال ما بیاید. سلمان نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش می‌اندازد و می‌پرسد: -رفیقتون میاد پای پرواز؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم و به کمیل می‌گویم: -یه زنگ به خطیب بزن بگو ما نشستیم. کمیل بلافاصله خطیب را می‌گیرد و سپس به من می‌گوید: -الان میاد سمت ما، گفت یه تیبای نقره‌ای داره و کلاه یشمی سرشه. چندثانیه‌ای بیشتر طول نمی‌کشد که حسن‌پور در حین پایین آمدن از پله‌های هواپیما نشانش می‌دهد. ته‌ریش کمرنگی به صورت دارد و آرنج دستش را به درب نیمه باز ماشین تکیه داده و منتظر به چپ و راستش نگاه می‌کند. بعد از سلام و علیک کوتاهی سوار ماشین می‌شویم، ماسک و کلاهم را برمی‌دارم و می‌پرسم: -آقا خطیب دیگه؟ درسته؟ گردنش را کج می‌کند و به آرامی جواب می‌دهد: -بله آقا، درخدمتم. گونه‌های استخوانی، صورت لاغر و سیاهی‌های زیر چشم‌های گودرفته‌اش نشان از خستگی شدید او در این مدت می‌دهد. همانطور که به راه افتادن و دور شدن ماشین از هواپیما نگاه می‌کنم، می‌پرسم: -خب آقا خطیب اوضاع چطوره؟ نیم نگاهی به من می‌کند و سپس به جلو خیره می‌شود و جواب می‌دهد: -خیلی جالب نیست آقا، الان هم دور بیمارستان رو حسابی شلوغش کردن... یکی از نیروهام گفت بهتره با ماشین اون سمتی نریم، باز هم هر طور خودتون صلاح می‌دونید. نگاهی به ساعتم می‌اندازم که عقربه‌هایش حوالی دو را نشان می‌دهد. سپس می‌پرسم: -شب‌های قبل هم شلوغی‌ها تا این ساعت ادامه داشت؟ اصلا سابقه داشته که حوالی بیمارستان تجمع کنن؟ خطیب بدون مکث می‌گوید: -نه آقا، بیمارستانی که سوژه داخلش بستری شده با مرکز شلوغی‌های شیراز دست کم سه چهار تا خیابون فاصله داره. نفس کوتاهی می‌کشم: -گمونم بو بردن که نازنین تو بیمارستانه. در مورد علت بستری شدنش خبر داری؟ خطیب توضیح می‌دهد: -دیشب بین اغتشاشگرها بوده و خواسته از دست بچه‌های یگان ویژه فرار کنه که میفته تو جوب و پاش می‌شکنه. شانس آوردیم که بچه‌ها تو ساکش کارت ملی پیدا کردن وگرنه تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده. از خطیب بابت هوشیاری‌اش تشکر می‌کنم. به پیشنهادش جواب مثبت می‌دهم تا در اولین نقطه‌ی امن از ماشین پیاده شویم و با موتور به سمت بیمارستان حرکت کنیم. بعد از اینکه من و کمیل سوار موتور می‌شویم. حسن‌پور و سلمان هم شبیه ما سوار بر یکی دیگر از موتورهای تریلی که دوستان خطیب تدارک دیده‌اند، می‌شوند تا اینطور به سمت سوژه برویم. نزدیک بیمارستان که می‌شویم، خطیب را صدا می‌زنم و می‌پرسم: -اینجا درب دیگه‌ای هم داره؟ خطیب به دری که چندمتر آن طرف و نبش خیابان است اشاره می‌کند و می‌گوید: -اونجا درب دومه. چند ثانیه‌ای فکر می‌کنم و سپس قاطعانه می‌گویم: -خیلی خوبه، همون پیکان سفیده که داخل پارکینگه رو سوار می‌شیم. یه آمار بگیر ببین واسه کیه، کلیدش رو بیار همونجا و بی‌سر و صدا بدش به من. سپس از حسن‌پور می‌خواهم تا موتور ما را سوار شود و به همراه سلمان، من و کمیل را تامین دهد. در بین جمعیت حرکت می‌کنیم و از درب اصلی وارد بیمارستان می‌شویم. نیروهای حراست اجازه‌ی ورود افراد متفرقه را نمی‌دهند، کمیل کارت نیروی انتظامی‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید: -از آگاهی هستیم، تخت خانم نوری رو می‌خواستیم. کارمند حراست بیمارستان ما را به انتهای سالن بیمارستان راهنمایی می‌کند تا به همین سادگی و به لطف آقا امام زمان بتوانیم خودمان را به بالای سر یکی از قاتلین شهید آرمان و سرشبکه‌ی اغتشاشات در کشور برسانیم. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati