eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
336 دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
23.7هزار ویدیو
217 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @Moein_Re
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن با صدای علی فانی 🤲 @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و پنجم🔻 فصل هفتم - جابر «بیرون از روستای هانی گرمله» کارم خوب بود، البته اگر از حق نگذریم یاسر هم به موقع و دقیق کار را برایم درآورد و با حضور به موقع‌اش دست ماموران را در پوست گردو گذاشت. نفس کوتاهی می‌کشم و به این فکر می‌کنم که وقت برای شادی پس از پیروزی هست و حالا باید به کارهای مهم‌تری برسم. باید هر چیزی که کوچک‌ترین ردی از من به جا می‌گذارد را پاک کنم. از موتور یاسر پیاده می‌شوم و سپس دسته‌ای از اسکناس‌های درون جیبم را بیرون می‌آورم و دستمزدش را تسویه می‌کنم. با لبخندی ظفرمند اسکناس‌ها را از دستم می‌قاپد و سوار می‌شود؛ اما با دست چپ شانه‌اش را نگه می‌دارم و سپس صورتم را نزدیک صورتش می‌کنم: -خوب گوش کن ببین چی می‌گم یاسر، هر چی خلاف تو زندگیمون با هم داشتیم رو بزار کنار... این بار اوضاع بدجوری فرق داره... اینبار با امنیتی‌ها سر و کار داریم. می‌دونی یعنی چی؟ لبخند یاسر زودتر از چیزی که فکرش را می‌کردم محو می‌شود. دستم را از روی شانه‌اش برمی‌دارم و به دور بازویش بند می‌کنم و سپس ادامه می‌دهم: -یاسر امشب و فردا شب که خودت رو گم و گور می‌کنی بخاطر منه؛ اما از فرداشب باید تمام فکر و ذکرت این باشه که حتی نتونن به گرد پات برسن؛ چون اگه این اتفاق بیفته... این جماعتی که من می‌شناسم از روی همون گرد پات، یه جوری میان بالا سرت که تا مدت‌ها باید بشینی و با خودت فکر کنی تا بفهمی کجا رو اشتباه رفتی... حالا هم یه جوری برو که انگار از اول نه اینجا بودی و نه منو دیدی! بجنب. یاسر چیزی نمی‌گوید، آب دهانش را قورت می‌دهد و پایش را روی هندل موتورش فشار می‌دهد و در چشم بهم زدنی از من فاصله می‌گیرد تا در دل سیاهی شب محو شود. به یکی از تخته سنگ‌های بزرگی که در کنارم است تکیه می‌کنم. هوا امشب حسابی سردتر از همیشه شده و سرخی آسمان بیم بارشی بی‌رحمانه را به جانم می‌اندازد. باید فکر کنم، باید بدون آن که ردی از من به جا بماند از مرز عبور کنم و هر آنچه که در سر دارم را با خودم ببرم. مقصدم را می‌دانم؛ اما مسیر رسیدن به نقطه‌ی امنی که در نظر دارم سخت و طاقت فرساست... نمی‌دانم باید کوه غول پیکری که پیش رویم قرار گرفته را دور بزنم و قید احتمال حمله‌ی گرگ‌های گرسنه را بزنم یا از مسیری که کولبرها انتخاب می‌کنند از مرز خارج شوم... شاید هم بتوانم شبیه همیشه از رود استفاده کنم... رودی که من را به آبادی بیاره عراق برساند تا از آنجا یک راست به سمت سلیمانیه بروم... به جایی که مونیکا انتظارم را می‌کشد... به مقر اصلی مغز متفکر اغتشاشات در ایران و نماینده رسمی موساد در سلیمانیه عراق... نفس کوتاهی می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -رود تنها مسیری است که هیچ کس از آن خبر ندارد و حتی به عقل جن هم خطور نمی‌کند که کسی در دل این سرمای استخوان سوز زمستان جان آب تنی در دل بخشی از رود را داشته باشد. شک ندارم که نیروهای امنیتی تا به حال درصد هوشیاری و آماده باش مرزبان‌ها را به بالاترین حد ممکن رسانده‌اند و این یعنی پا گذاشتن در کوه برای من درست شبیه به خودکشی است... نگاهی به بسته‌ی سیگاری که در جیبم است می‌اندازم، حتی دوازده نخ برایم باقی مانده که در بهترین حالت چهار پنج ساعتم را کفاف دهد. از جایم بلند می‌شوم تا راهم را به سمت سوپر مارکتی که در این حوالی است پیش بگیرم... باید چند بسته سیگار برای خودم بگیرم که توشه‌ی راهم شود. من شاید با راه رفتن در لابه‌لای سنگ و کلوخ‌های رودخانه آن هم در این سرمای وحشتناک کردستان مشکلی نداشته باشم؛ اما سفر بدون سیگار را نمی‌توانم تحمل کنم. مونیکا تاکید داشت که در حین فرار حتی یک قدم هم به عقب برنگردم، او معتقد بود که نیروهای امنیتی ایران در کمترین زمان ممکن به نکاتی در مورد ما می‌رسند که شاید هیچ وقت به آن دقت نکرده‌ایم. نمی‌دانم چرا باید این نکات به یک باره در سرم چرخ بزند؛ اما واقعا برای جواب دادن کم می آوردم. نگاه دوباره‌ای به ساعتم می‌اندازم، مرزبان روی برجک نیم ساعت دیگر پایین می‌آید تا شیفتش را تغییر دهد و این همان لحظه‌ای است که انتظارش را می‌کشیدم. بارها و بارها این کار را تکرار کردم، وقتی مرزبان از روی برجک پایین می‌آید فرصت دارم که طوری بدوم تا از چشم مرزبان بعدی پنهان بمانم... حالا هم نیم ساعت تا رسیدن به نقطه صفر مرزی و برجک مرزبانی فاصله دارم. پاکت سیگارم را در دست کمی چپ و راست می‌کنم و سپس به درون جیبم می‌اندازم. هنوز با شکی که در دل دارم برای پیش روی و پس روی کنار نیامدم که نور یک ماشین شاسی از دور به چشمم می‌خورد، بعید است که کسی در این وقت شب خیال تردد از این منطقه را داشته باشد مگر اینکه... لو رفته باشم... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و شش🔻 فصل هشتم - عماد «نیم ساعت قبل» تویتایی که من را از بالگرد سازمان تحویل گرفت با سرعت زیادی در حال حرکت به سمت کمیل است. دانه‌های تسبیح تربت کوچکی که دارم را از انگشتانم رد می‌کنم و صلوات می‌فرستم. نگاهی به ساعت روی دستم می‌اندازم... ماموریتم به کرمانشاه به قدری یک دفعه‌ای اتفاق افتاد که هنوز راضیه از این سفر بی‌خبر است و یقینا حالا منتظر است که به خانه برگردم. تلفن سازمانی‌ام زنگ می‌خورد، شماره خانم جعفری است. انگشتم را روی دکمه‌ی سبز رنگ موبایلم فشار می‌دهم: -سلام و ارادت، بفرمایید. بدون مقدمه و تنها پس از آن که جواب سلامم را می‌دهد، از یافته‌های جدیدش برایم می‌گوید: -آقا عماد این جابر کلا مسیر ارتباطی که داره بین روستای هانی گرمله ایران و آبادی بیاره عراقه... چیز زیادی ازش در دست نداریم و با بچه‌هایی که توی اون منطقه فعال هستند هم صحبت کردم، یکی دو نفر در حد اسم می‌شناختنش که نتونستن خیلی بهمون کمک کنند. فقط یکیشون گفت خیلی سیگار می‌کشه و کم پیش میاد ببینیم توی دستش سیگار روشن نباشه و یکی دیگه هم می‌گفت بدنش در برابر سرما خیلی مقاومه و حتی تو دل زمستون‌های وحشتناک کردستان هم می‌تونه بپره توی آب و شنا کنه! نمی‌دونم اینایی که گفتم بدرد بخور هست یا نه؛ اما من دقیقا حرف‌هایی که افراد ما توی اون منطقه زدند رو بهتون گفتم... ان‌شاءالله که بتونیم زودتر گیرش بیاندازیم. از خانم جعفری تشکر می‌کنم و همانطور که به کوه‌های بی‌انتها و استوار اطرافم که دو طرف جاده را احاطه کرده نگاه می‌کنم، به دنبال راهی می‌گردم که ارتباطی با آن سوپر مارکت و تصاویر دوربین هایش نداشته باشد... اصلا من از همان اول هم مبنا را بر این گذاشتم که جابر دیگر به آن سوپر مارکت برنمی‌گردد و برای همین به دنبال سرنخ های جدید و نو گشتم تا بتوانم مانع خروجش از کشور شوم. حرف‌های خانم جعفری حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده است. احساس می‌کنم می‌شود نکته‌ای از لابه‌لای نکاتی که از دوست‌داران ما در نزدیکی جابر شنیده و به من انتقال داده گره این پرونده را باز کرد. تبلتم را از داخل کیفی که روی پایم گذاشتم بیرون می‌آورم و با کمک نقشه‌ی آنلاین روی تبلت مسیرهای غیر قانونی خروج از کشور را برای خودم پیدا می‌کنم. لبم را می‌گزم، مسیرهای زیادی است که می‌تواند جابر را فراری دهد، اینجا زمین بازی اوست و ما محکومیم که بدون هیچ گونه خطایی عمل کنیم و امیدوار باشیم که حریف یک قدم اشتباه بردارد. میزان راهی که باید برود تا از طریق کوه غول پیکری که در یکی از مسیرها سر راهش قرار گرفته عبور کند، حدود بیست و هشت کیلومتر است! یکی دیگر از مسیرها که تقریبا هموارتر هم هست، چهار مرکز دیدبانی و مرزبانی را سر راه خود قرار داده که این خطر بزرگی برای جابر است. یکی دیگر از مسیرهای عبور از مرز رودخانه‌ای است که مستقیم به آن طرف مرز می‌رود و اطراف آن نیز با دکل‌های دیدبانی محافظت می‌شود. مسیر دیگری نیز حتما نیاز به ماشین یا موتور سیکلتی... دارد که... مکث می‌کنم، یک لحظه ذهنم تمام داده‌های به دست آمده از این پرونده را روی دور تند مرور می‌کند. با دست به روی داشبورد می‌کوبم و فریاد می‌زنم: -برو سمت رودخونه، بجنب! خانم جعفری گفته بود که یکی از خصوصیت های عجیب و غریب جابر شنا کردن در آب‌های سرد و هوای زمستانی است. بعید نیست آن بخش دیدبانی را با شنا کردن در آب رد کند و بعدش هم خودش را به آبادی بیاره برساند. تلفنم را برمی‌دارم و شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی زود جوابم را می‌دهد: -جانم آقا، تصاویر رو نیم ساعتی هست که واسه کاوه فرستادم و باید... حرفش را قطع می‌کنم: -گوش کن ببین چی می‌گم کمیل، تصاویر رو بیخیال شو... حیدر رو بزار واسه سوپر مارکت و چند تا از بچه‌ها رو نزدیکش بکار، خودت و حسن‌پور فورا بیاید سمت رودخونه‌ای که سه کیلومتری شرق‌تون قرار داره. کمیل که گویا انرژی مضاعفی به صدایش تزریق شده، می‌گوید: -خبری شده؟ ردی ازش زدی؟ یک لحظه میان یأس و امید معلق می‌شوم، نمی‌دانم چه جوابی بدهم... او را پیدا کردم یا هنوز مطمئن نیستم که مسیر انتخابی‌ام درست است. با مکثی نه چندان طولانی جواب می‌دهم: -یه سری مستندات به دستم رسیده که ان‌شاءالله و امید به حضرت ولیعصر عجل الله گره کارمون رو باز می‌کنه. کمیل یک ان‌شاءالله لبریز از انرژی می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و هفت🔻 از راننده می‌خواهم سریع‌تر حرکت کند؛ اما بعد که به صفحه‌ کیلومتر ماشین نگاه می‌کنم و عقربه‌هایش را می‌بینم که روی عدد ۱۵۰ و ۱۶۰ جابه‌جا می‌شود نظرم تغییر می‌کند. در دل تاریکی این جاده‌ها و این سرعت اصلا معقول نیست؛ هر چند راننده یکی از بومی‌های این منطقه و از افرادی است که بارها و بارها در جریان پرونده‌های مختلف دست ما را گرفته است. همانطور که به تسبیح تربتم را در دست می‌چرخانم، می‌پرسم: -شما از این رودخونه که گفتم خبر داری؟ چند لحظه صبر می‌کنم تا به خودش یادآوری کند که از کدام رودخانه صحبت می‌کنم، سپس جواب می‌دهد: -بله آقا عماد، همون سمت هم میرم... اصلا با آدرس سوپر مارکت تا یه جایی هم مسیره... بعد از سوپر مارکته... تلفنم دوباره زنگ می‌خورد، کاوه است: -بگو بزرگوار... سلام و علیک کوتاهی می‌کند و سپس توضیح می‌دهد: -آقا عکس‌های آقا کمیل رسید به دستم، تونستم رد صورت جابر رو بزنم. پرونده کیفری که نداره و همون یه باری که تونسته از دستمون در بره براش سابقه شده توی سیستم سازمان... سیم کارتی که متصل به حسابش بود رو چند لحظه قبل از گوشیش درآورده و حالا هیچ راهی واسه رد زنی از خودش نذاشته... چشم‌هایم را با حرص به روی هم فشار می‌دهم و سپس می‌گویم: -خیلی خب، زن و بچه‌ای... مال و اموالی... خلاصه چیزی نداره که اینجا پاگیرش کنه؟ کاوه طوری سریع جواب می‌دهد که گویا از قبل می‌دانسته قرار است چه سوالاتی از او بپرسم: -بچه که نه؛ ولی زن داره... اون‌وره، کلا اهل عراق و ساکن همونجا هم هست... پدر و مادرش هم چند سالی هست فوت کردن و مال و اموالی هم توی ایران نداره... چند لحظه مکث می‌کنم تا بتوانم اطلاعاتی که از کاوه گرفته‌ام را تحلیل کنم، سپس می‌پرسم: -کاوه قرار بود تمام شبکه‌های مجازی ای که داره رو زیر و رو کنی... خبری از اونجا در نیومد؟ کاوه مردد می‌گوید: -آقا همین الان هم دارم روش کار می‌کنم، نیاز به زمان دارم که بخوام قطعا نظر بدم؛ اما فعلا که چیزی نیست... نفسم را با ناامیدی به بیرون می‌دهم و می‌گویم: -اوضاع خیابون‌های تهرون چطوره؟ کاوه مأیوسانه می‌گوید: -چیزی فرق نکرده... بچه‌های فجازی می‌گن سرورهای آلبانی نشین‌ها و منافقین دارن اخباری رو کار می‌کنند که بگن این یارو داعشی که عامل حمله به شاهچراغ بود با سپاه در ارتباطه... حتی یه عکس از پسر حاج قاسم تو مراسم نمازی که حضرت آقا واسش خواندن پیدا کردن و گذاشتن و ربطش دادن به این یارو داعشیه... گفتن همینه!! همین قدر احمقانه... سرم را با تاسف تکان می‌دهم: -همینه دیگه، تا اینا خیلی روی جهل مردم حساب باز کردند... هر مزخرفی که دوست دارند رو می‌نویسن و یه عده هم از خدا خواسته باور می‌کنند. رسانه عقل و گوش‌ بعضی از این مردم رو جادو کرده، وگرنه چطوری ممکنه حقیقت رو ببینن و انکار کنن؟! کاش می‌شد یه راهی واسه بیدار کردن بعضی از این جماعت پیدا کرد، یه راه درست و حسابی که این فتنه رو از ریشه بکنه و خیال همه رو راحت کنه... ساکت می‌شوم و بقیه‌ی جمله‌ام را برای خودم ادامه می‌دهم: -یه راهی که به مونیکا ختم میشه، به مرکز جاسوسی موساد تو سلیمانیه عراق... کاوه که از سکوت پیش آمده متعجب شده صدایم می‌زند. می‌گویم: -لوکیشن و زمان دقیق خارج کردن سیم کارت از گوشیش رو برام بفرست. سپس بدون حرف اضافه از او می‌خواهم تا من در جریان ریز اتفاقات بگذارد و سپس از او خداحافظی می‌کنم. راننده نگاهی به پیش رو می‌اندازد و سرعتش را کم می‌کند، سپس می‌گوید: -آقا رودخونه اینه... مسیری که آب از مرز رد میشه هم تقریبا چهار پنج کیلومتر جلوتره... نگاهی به دل سیاهی کوهستان می‌اندازم و‌ می‌گویم: -تا کجا میشه با ماشین پیش رفت؟ راننده شانه‌ای بالا می‌اندازد: -بچه‌های مرزبانی می‌زننمون... اگر هم بخواهیم باهاشون هماهنگ کنیم ممکنه راه رو واسه رفتن جابر باز بگذاریم و تو زمین اون بازی کنیم. ابروهایم را به هم می‌چسبانم: -خیلی خب، چاره چیه؟! -چاره؟ به نظر من که باید پیاده بریم... اگه هنوز از مرز رد نشده باشه می‌تونیم بگیریمش... نگاهی به صفحه تبلتم می‌اندازم. کاوه لوکیشن خارج کردن سیم کارت را برایم فرستاده. فورا فاصله‌اش تا مرز را حساب می‌کنم و به این نتیجه می‌رسم که اگر همان لحظه به سمت مرز حرکت کرده باشد... با صدای بلند فکر می‌کنم: -حالا یه یه چیزی حدود... چهل و پنج دقیقه تا خارج شدن از کشور راه داره و به نظرم زمان خوبی باشه واسه... راننده لبخندی می‌زند و می‌گوید: -پس هنوز زمان واسه گیر انداختنش هست‌، الحمدلله. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و هشت🔻 با پشت دست شیشه‌ی ماشین را لمس می‌کنم، سرمای هوا پوست دستم را می‌سوزاند. تلفنم را برمی‌دارم و حاج صادق را می‌گیرم. با اینکه ساعت حوالی دو و ربع شب شده است و حسابی دیر وقت است؛ اما لازم است که برای شروع عملیات با فرماندهی هماهنگ شوم. حاج صادق بعد از دو سه بوقی که تلفن می‌خورد، جواب می‌دهد: -بله آقا جون، سلام علیکم. به نشان ادب از این سمت خط هم دستم را به روی سینه ام می‌گذارم: -سلام و ارادت آقا... با اجازه شما می‌خوایم عملیات رو شروع کنیم، فقط... راستش یه درخواستی داشتم... -بگو آقا جون، چی شده؟ کمی کلمات را مزه مزه می‌کنم و سپس می‌گویم: -راستش... می‌خواستم اگه امکان داره شیفت پست‌های مرزبانی سمت ما امشب نیم ساعتی تغییر کنه... یعنی یه جوری تغییر کنه که همه پادگان خبردار بشن‌ها... حس می‌کنم یه بوهایی میاد! حاج صادق کمی مکث می‌کند و می‌گوید: -خیلی خب، مشکلی نیست... برات انجامش می‌دهم. از او تشکر می‌کنم و بعد از خداحافظی درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. به محض اینکه پایم را روی زمین می‌گذارم با باد سرد و استخوان سوزی مواجه می‌شوم که بلافاصله از بینی‌ام وارد و تمام پیشانی‌ام را می‌سوزاند. چشم‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و با نوک انگشت اشاره شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم. راننده دل‌نگران می‌پرسد: -اتفاقی افتاد آقا عماد؟ به سختی چشم‌هایم را باز می‌کنم و سرم را به نشان نفی تکان می‌دهم: -نه... خوبم، چیزی نیست... راننده درب ماشین را می‌بندد و می‌گوید: -پس بریم به امید خدا... نباید زمان رو از دست بدیم. همانطور که شروع به قدم زدن می‌کنم با تلفن سازمانی شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -جونم آقا؟ چون از هوای گرم ماشین به یک باره پا به این سرمای بی‌حد و حصر هوا گذاشتم، هنوز نتوانسته‌ام آن طور که باید و شاید خودم را پیدا کنم. نفس کوتاهی می‌کشم و به سختی صحبت می‌کنم: -کجایید شما؟ کمیل جواب می‌دهد: -تازه از ماشین پیاده شدیم. داریم میریم سمت رودخونه. -خیلی خب پس معطل نکنید اون‌طور که روی نقشه دیدم شما از اواسط راه به رودخونه می‌رسید. می‌خوام همون‌طور چراغ خاموش و بی‌سر و صدا برید جلو و اطراف رودخونه رو تا لب مرز پاک سازی کنید. کمیل یک چشم می‌گوید و تلفن را قطع می‌کند. سرعت راه رفتنم را بیشتر می‌کنم، این کار دو دلیل اساسی دارد، اول اینکه ما را زودتر به سوژه می‌رساند و دوم اینکه باعث بالا رفتن ضربان قلب و ایجاد گرما در بدن می‌شود. راننده نیز پا به پای من می‌آید. چیزی نمی‌گویم؛ اما بعید می‌دانم که او به اندازه‌ی من از شدت سرمای هوا شوکه شده باشد. او اهل همین مناطق است و قطعا با سرمای هوای کوهستانی کرمانشاه سازگارتر از من است. چند ده متری که راه می‌افتیم متوجه صدای دسته کلیدی در فضای خالی کوهستان می‌پیچد می‌شود. بدون مقدمه سر جایم می‌ایستم و رد صدا را دنبال می‌کنم... سپس با ابروهایی بهم گره خورده راننده را خطاب قرار می‌دهم: -بزرگوار شب صدا نداره! زحمت بکش صدای اون دسته کلیدت رو یه جوری مهار کن... سپس به ساعت مچی اش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: -ساعتت هم در بیار. از چهره‌اش متوجه می‌شوم که دلیل درخواست من برای درآوردن ساعت را نفهمیده، پس توضیح می‌دهم: -درسته که آسمون ابریه، اما ماه نور داره و نورش روی صفحه‌ی ساعت جنابعالی منعکس می‌شه و حریفمون رو خبر دار می‌کنه. بلافاصله با شرمندگی می‌گوید: -بله آقا، ببخشید. سپس ساعتش را در می‌آورد که یک اتفاق غیر منتظره رخ می‌دهد... یک نور آبی رنگ در چند ده متری ما تاریکی بی‌حد و حصر کوهستان را می‌شکند. کمرم را خم می‌کنم و دوان دوان به سمت نور می‌دوم. راننده پا به پایم در حال حرکت است، کمی که به نور آبی رنگ مشکوکی که دیده‌ام نزدیک می‌شویم از راننده می‌خواهم تا کمی عقب تر از من باشد و من را پشتیبانی کند. همین کار را انجام می‌دهد، نور بعد از دو سه ثانیه تابش قطع می‌شود... در حالی که شش دانگ حواسم را جمع می‌کنم تا صدایی تولید نکنم، می‌شنوم که جابر در حال صحبت با تلفن است: -یعنی چی آخه... من که مسخره شما نیستم... جملات را کامل نمی‌توانم بشنوم، نمی‌توانم دست به دامن نسیم شوم تا صدایش را به گوشم برساند... پس کمی جلوتر می‌روم، بعد از قطع شدن نور آبی رنگ صفحه‌ی موبایلش که ما هنوز از وجود آن خبر نداشتیم، هیچ نشان دیگری از موقعیت مکانی اش برایم نمانده است و می‌ترسم اگر کمی بیشتر جلو بروم، با او در چشم در چشم شوم. به یکی از تخته سنگ‌ها تکیه می‌دهم و سخنانی را می‌شنوم که برق را از سرم می‌پراند. جابر می‌گوید: -باید زودتر می‌گفتید شیفتشون دیر عوض می‌شه، پس من چرا آنقدر پول میریزم تو حلقتون؟! نویسنده:
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت بیست و نه🔻 حرفش را یک بار دیگر برای خودم تکرار می‌کنم: -چرا اینقدر پول میریزم توی حلقتون؟ یعنی جابر در داخل مرزبانی نفوذی دارد که از ماجرای تغییر ساعت شیف خبردار شد؟ نفسم را به آرامی به بیرون می‌دهم و منتظر حرکت بعدی‌اش می‌شوم. من از جابر اطلاعات کافی ندارم و با اینکه به اندازه‌ی کافی به او نزدیک شده‌ام؛ اما نمی‌توانم بی‌گدار به آب بزنم. باید حساب شده و دقیق عمل کنم، سعی می‌کنم با نفس‌های منظم و حساب شده ضربان قلبم را کنترل کنم تا ضمن حفظ آرامش، بتوانم در برابر سرمای بی‌رحمانه‌ی هوا دوام بیاورم. موبایلم را از درون جیبم بیرون می‌آورم و زیر کاپشنم می‌برم تا همان اشتباه جابر را تکرار نکنم و نور صفحه‌اش باعث لو رفتنم نشود. سپس بدون آن که بخواهم به صفحه موبایل نگاه کنم و به لطف پیام‌های زیادی که با این گوشی نوشته‌ام، موفق می‌شوم که یک پیغام برای کمیل بنویسم: -من تو یک قدمی جابرم، موقعیتم مکانیمم روشنه. بیا زودتر... جابر مستأصل و نگران است. چند باری یک مسیر ده دوازده متری را می‌رود و برمی‌گردد. به جز کوله‌ای که روی دوشش است، چیز دیگری همراهش نیست. فندکش را بالا می‌آورد تا سیگاری روشن کند. لبخند رضایت با دیدن این کارش به روی لب‌هایم نقش می‌بندد... روشن کردن سیگار توسط سوژه در این نقطه‌ای که ایستاده‌ایم سه معنی خوب برای ما دارد. اولا مطمئن می‌شویم که راه از پیش تعیین شده‌ای برای فرار ندارد و آنقدر تحت فشار است که به سیگار کشیدن پناه برده است. دوما تا تمام شدن سیگاری که روشن کرده برای ما وقت خریده تا کمیل بتواند از رو به رو به سوژه مشرف شود و راه انجام عملیات را هموار کند. از همه مهم‌تر هم نقطه روشن سیگار سوژه می‌تواند موقعیت دقیق او را نشان ما دهد که این خیلی ارزشمند است. همه چیز باب میل من پیش می‌رود، برای استفاده از اسلحه تردید دارم‌. یک لحظه پیش خودم فکر می‌کنم که می‌توانم با ضربه‌ای دقیق به پایش او را زمین گیر کنم و لحظه‌ای دیگر خیال می‌کنم که بهتر است صبور باشم تا کمیل نیز به ما اضافه شود. اگر بتوانیم با کمترین هزینه و خسارت او را دستگیر کنیم، قطعا برای خود ما نیز بهتر است. جابر هنوز به نیمه‌های سیگارش نرسیده که به سمت رودخانه می‌رود. جریان آب سریع و غیر قابل پیش بینی است. جابر سیگارش را در بین لب‌هایش نگه می‌دارد و با نوک انگشتان دست راستش آب را لمس می‌کند. لب‌هایم را با استرس به یکدیگر می‌ساووم و در دل دعا می‌کنم که کمیل زودتر برسد. با اینکه اطلاعات چشم گیری از جابر در دست نداریم؛ اما این نکته را خیلی خوب می‌دانم که دستگیری او اصلا کار ساده‌ای نیست. جابر کنار رودخانه زانو می‌زند و کوله‌اش را از روی دوشش در می‌آورد، سپس به چپ و راستش نگاه می‌کند و اسلحه‌اش را از داخل کوله بیرون می‌آورد. نمی‌دانم متوجه من شده یا محض احتیاط تصمیم گرفته مابقی مسیر را مسلح ادامه دهد. چند قدم جلوتر می‌روم تا از روشن بودن سیگارش استفاده کنم و فاصله‌ام را تا حد ممکن با او کم کنم ناگهان... یک صدا از سمت رو به رویم در دل کوه می‌پیچد! ته دلم خالی می‌شود، انقدر فشار عصبی به رویم زیاد می‌شود که در یک لحظه احساس می‌کنم منشأ تولید صدا خودم بوده‌ام؛ اما کمی بعد و در حالی که از شدت استرس حالت تهوع گرفته‌ام به پیش رویم نگاه می‌کنم... به جایی که کمیل قرار است جابر را غافلگیر کند. نمی‌دانم دلیل آن صدای لعنتی چه چیزی است، صدای جانوری است که در کوه‌های این منطقه هراسان است یا خدایی نکرده کمیل و حسن‌پور سوتی داده‌اند! می‌خواهم گوشی را دوباره به زیر کاپشنم ببرم که برای کمیل پیامی بنویسم؛ اما خودش زودتر این کار را انجام می‌دهد. بلافاصله متنش را باز می‌کنم: -پای حسن‌پور تو یکی از تله‌های فلزی اینجا گیر کرده عماد... یه کاری کن تا صداش در نیومده از درد! یاحسین... این دیگر چه خبری است که کمیل برایم فرستاده؟ نفسم را حبس و سپس به بیرون می‌دهم و اسلحه‌ام را برمی‌دارم. از کنار تکه سنگی که به آن تکیه داده‌ام دور می‌شوم و سعی می‌کنم از پشت سر نزدیک جابر شوم، هنوز یکی دو قدم بیشتر برنداشتم که جابر صدای قدم‌هایم را می‌شنود. به سمتم برمی‌گردد و اسلحه‌اش را به طرفم نشانه می‌رود. کمیل از پشت سرش صدا می‌کند: -بسه دیگه، بیانداز اسلحه‌ات رو... جابر پریشان به سمت او برمی‌گردد، حالا نوبت من است: -درست تشخیص دادی، یکی هم پشت سرته... حالا دیگه اسلحه‌ات رو بزار زمین و تسلیم شو! جابر هراسان به سمت من برمی‌گردد. چند لحظه این و آن پا می‌کند و سپس می‌گوید: -بلوف می‌زنید، همین دو نفرید! حسن‌پور از آن سمت فریاد می‌زند: -اره همین دو نفریم! جابر که حالا دیگر خودش را از پیش باخته می‌بیند، کوله‌اش را روی زمین می‌اندازد و در پیش چشم‌های حیرت زده ما به داخل رودخانه می‌پرد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati