eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
22.1هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.💐✨
دعای عهد_3 (2).mp3
8.45M
📝 مولای من، چشم وجودمان خیره به نورِ حضور شماست برگرد... 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این خانم با شورت داره وارد قم میشه یکشنبه ساعت ۱۲/۴۵ ۱۹شهریور _۱۴۰۲ خاک برسرتون که ماسک زدن در ایام کرونا را اجباری کردین ولی عریان شدن زنها واستون مهم نیس حواله تون میکنم به خدا پ.ن:ما مذهبی ها سرمونو کردیم تو لاک شبکه ایتا وفکر میکنیم همه همسو هم فکر هستند و همه چی عالیه من چقدر خوشحالم😔 ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃 ┗╯\ ✅@sahebzamanchanel ╲\╭┓ ╭‌🌼🍂🍃 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔹 وسط روزهای تاریخی هستیم! روزهایی که جشن‌های غدیرش باشکوه‌ترین جشن‌های ولایت در تاریخ بود و حضور مردم سرزمین عزیزمان در جشن‌های کیلومتری در سراسر کشور تصاویر ماندگاری به یادگار گذاشت. 🔹 دهه اول محرمش با حضور نزدیک به ٨٦ درصد مردم در محافل عزای سیدالشهدا در سراسر کشور جزو باشکوه‌ترین دهه‌های عاشورای تمام این سالها بود و اربعین‌ش هم به گواه آمار میزبان بیشترین زوار ایرانی و یکی از باشکوه‌ترین اربعین‌های تاریخ شد. 🔸 این ملت و این روزها به یادِ تاریخ خواهد ماند؛ ملت امام حسین، روزهای تاریخی، ملت تاریخ‌ساز...
✍آيت الله کریمی جهرمی: مرحوم سیدنا الاستاد آیت‌الله آقای آسید محمدرضا گلپایگانی(ره) می‌فرمود که در زمان پهلوی برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (علیهماالسلام) به مشهد مشرف شدم ولی وضع حجاب زنان در مشهد به قدری بد بود و زنندگی داشت که من از مسافرت خود پشیمان گردیدم. این جریان گذشت تا یک روز که از کنار خیابان عبور می‌کردم و مواظبت بسیار داشتم و حتی چشمانم را می‌بستم که نظرم به زنان نیفتد، دو سه نفر از بازاریان مشهد از مغازه‌های خود بیرون آمدند و گفتند: آقا شما این طور می‌کنید و این قدر مواظبت می‌نمایید، پس ما چه کنیم که مرتب با این زنان روبه‌روییم؟ آن زمان بود که آن نگرانی که از سفر خود به مشهد در دل داشتم مرتفع گردید زیرا دیدم بعضی هم از حالات من به خدا و وظائف شرعی خود و به عواقب سوء شیوع گناه توجه پیدا کرده‌اند.
✨﷽✨ 🌼استاد صفایی رحمة الله علیه ✍ يكى از ثروتمندان به مشهد آمده بود و مدت‏ها در حرم رفت و آمد مى‏ كرد، ولى نه حالى پيدا مى‏ كرد و نه سوز و جوششى در او ايجاد مى‏ شد. از خودش بدش مى‏ آيد و تصميم مى ‏گيرد كه قهر كند و ديگر سراغ امام نيايد. بليط برگشت مى‏ گيرد. قبل از رفتن، در راه پيرمردى را مشاهده مى ‏كند كه بار زيادى را با چرخ دستى حمل مى‏ كند. پيش او مى‏ رود و مى ‏پرسد: چرا اين قدر بار زده ‏اى؟ پيرمرد مى ‏گويد: اين بار را به خاطر اينكه مقدارى پول لازم دارم تا براى دخترم جهيزيه تهيه كنم، كنترات كرده ‏ام. از طرفى هم عيالم گفته تا اين مبلغ را تهيّه نكرده ‏اى، به خانه نیا. بيچاره پيرمرد! با همه جان كندن و با تمام غيرت خود كار مى‏ كرد.تاجر از اين وضعيت تكانى مى ‏خورد و تحوّلى در او ايجاد مى‏ شود و با پيرمرد به سمت منزلشان حركت مى ‏كنند. به منزل آنها مى‏ رود و سعى مى‏ كند تا حوائج آنان را بر طرف كند. جهيزيه را تهيّه و دختر را به خانه بخت مى ‏فرستد. آخر سر، بار ديگر به حرم مى‏ رود تا خداحافظى كند. وقتى وارد حرم مى‏ شود، چشمانش مانند چشمه شروع به جوشيدن مى‏ كند و منقلب مى ‏شود. صاحب دلى مى‏ گفت: بايد سنگ را از سرچشمه برداشت تا قساوت‏ها از بين برود. در دنيايى كه پيرمردها زير بار هستند، دخترها فاسد و پسرها ضايع شده ‏اند، دل من به اين خوش است كه پول‏هايم را روى هم گذاشته ‏ام و يا آنها را به انگشتر يا طلاى چند ميليونى تبديل كرده ‏ام و بعد هم توقع دارم كه در نماز شب، دلم بلرزد و يا در حرم كه قرار مى‏ گيرم، منقلب شوم 📚 اخبات، ص 114
هزار شُکر که مشهد هوای ما را داشت اگر نبود رضا این گدا کجا را داشت رسیده‌ام برسانی مرا به میقاتت مرا بِبَر ملکوتت بِبَر ملاقاتت
🚫 فرقه شیرازی‌ها! 🚫 ✖️آیت الله شیرازی، مرجع مشهوری که فتوای تحریم تنباکو را دادند، پسری داشتند به نام سید هادی. سید هادی شیرازی ۴ پسر داشتند بنام‌های : ۱. سید حسن ۲.سید محمد ۳. سید صادق ۴. سید مجتبی ۱. حسن، بعد از انقلاب در لبنان کشته شد. ۲. محمد، در نجف ادعای مرجعیت کرد، که چند تن از علما از جمله آیت الله خویی(رحمةالله علیه) مرجعیت ایشان را تاَیید نکردند. وی در زمان اقامت امام خمینی(رحمةالله علیه) در نجف، واکنش‌هایی منفی نسبت به ایشان داشت؛ از جمله اینکه وقتی در نجف مَردم تمایل داشتند امام خمینی (رحمةالله علیه) امام جماعت نماز حرم امام علی (علیه السلام) باشند، سید محمد مخالفت داشت. 💡در زمان طاغوتِ ایران، قرار بود شخصیت هایی چون سید محمد صدر در عراق و حضرت امام (رحمةالله علیه) در ایران و سید موسی صدر در لبنان قیام کنند؛ اما سید محمد صدر را شهید کردند و امام موسی صدر را نیز ربودند؛ لذا سید محمد شیرازی، توقع داشت امام(رحمةالله علیه) ایشان را به عنوان مرجع عراق معرفی کرده و از ایشان حمایت کنند؛ ولی این طور نشد، لذا به کویت رفتند. بعد از انقلاب و پس از رحلت امام (رحمةالله علیه)، سید محمد شیرازی به ایران آمده و در قم ساکن شد. 🔻در این حال، وی دست به تفرقه زده و سبب شد تا سال ۸۰ در حبس خانگی باشد و سپس از دنیا رفت و بنا به مصلحت در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) دفن گردید. ۳. بعد از سید محمد، برادرش جای او را گرفت و از اینجا، اتاق فکر انگلیسی شکل گرفت. 💡یکی از تئوریسین‌ها پیشنهاد داد: برای مقابله با حکومت در ایران، باید یک حکومت شیعه را عَلَم کنیم تا مذهب شیعه توسط خود شیعه از بین رود و بدین صورت، جریان شیرازی انتخاب شد و در ایران و برادرش مجتبی در کویت با حمایت مالی دولت فعال شدند. بیش از ۱۵ سایت در اینترنت، و بیش از ۱۵ شبکه ماهواره‌ای در خدمت ایشان است. جریان شیرازی، تخم نفاق را بین مذاهب اسلامی پاشیدند و با توهین به مقدسات اهل سنت، توهین به عایشه، خلفا و ترویج جلسات لعن و قمه زنی و ... آتش کدورت بین سنی و شیعه را شعله ور کردند. 💡توهین‌های این جریان، به ویژه توهین‌های آشکار یاسر الحبیب، مانند نگارش و انتشار کتاب "الفاحشه وجه آخر للعائشه"، سبب شیعه کُشی بسیاری در مناطق مختلف دنیا شدند. این توهین‌ها در شبکه‌های ماهواره‌ای مختلف جریان شیرازی به صورت مستقیم و در تندترین عبارات هیجان اهل سنت را علیه شیعه بر می‌انگیزد. 🔴یکی از این ویژگی‌های جریان شیرازی تکفیر است.🔴 ❗️علما و مراجع بسیاری مانند مرحوم حضرت آیت‌الله العظمی بهجت (رحمةالله علیه) توسط این افراد تکفیر شده‌اند.❗️ ♨️بنابراین به دلیل ممنوعیت فعالیت این جریان در ایران و سخنان امام‌خامنه‌ای(مدظله‌العالی) علیه ،‌ حملات بسیاری را علیه ایشان آغاز کرده اند. ‼️ در مقابل مقام معظم رهبری، هفته وحدت را به هفته برائت نام‌گذاری کردند.‼️ ⚔️همچنین در تقابل با دیدگاه ایشان در مخالفت با قمه‌زنی، به ترویج قمه‌زنی با تمام توان می‌پردازند. قمه‌زنی وِجهه و تصویر بسیار نامناسبی را از شیعیان در رسانه‌های غربی ایجاد کرده است. 🔻هم اکنون این فرقه به بازوی دشمن برای تخریب شیعه و هجمه علیه علما و مراجع شیعی تبدیل شده است. از آخرین اقدامات این افراد لیسیدن ضریح و حمله به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) در قم و شکستن درب حرم و حرم رضوی در مشهد است. شبکه‌های شیرازی نیز با پخش مستقیم این تصاویر، در راستای برنامه‌های هدایت شده انگلیس علیه تشیع حرکت می‌کنند. 👇که اسامی مدیران و برخی از شبکه‌ها به شرح ذیل می‌باشد: 🔥 ۱- صادق شیرازی 🔥 ۲- سید مجتبی شیرازی. 🔥 ۳- حسن اللهیاری. 🔥 ۴- یاسرالحبیب. 🔥 ۵- محمد هدایتی. 📺 شبکه‌ها: ۱- امام حسین۱ ۲- امام حسین۲ ۳- امام حسین۳ ۴- اباالفضل العباس ۵- بقیع ۶- الانوار ۱ ۷- الانوار ۲ ۸- سلام ۹- چهارده معصوم ۱۰- شبكه اينترتی حضرت خديجه ۱۱- الزهرا ۱۲- المهدی ۱۳- مرجعیت ۱۴- امام صادق ۱۵- اهل بیت ۱۶- فدک ✅ با بازنشر این مطلب در روشنگری و مبارزه با جنگ شناختی دشمن سهیم شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و یک🔻 فصل نهم عماد - بیمارستان بقیه الله تهران چشم‌هایم بسته است؛ اما صدای محیط اطراف را به خوبی می‌شنوم. صدای قرآن خواندن راضیه و قدم زدن‌هایش در داخل اتاق را می‌شنوم و بعد سعی می‌کنم تا چشم‌هایم را باز کنم... بعد از باز کردن چشم‌هایم راضیه بلافاصله به صورتم خیره می‌شود و جلو می‌آید، سپس لبخندی بی‌جان به روی صورتش نقش می‌بندد و می‌گوید: -خوبی الهی دورت بگردم؟ بی‌رمق لبخند می‌زنم و گیج نگاهش می‌کنم. راضیه سوالش را دوباره تکرار می‌کند: -حالت خوبه عماد؟ زور می‌زنم تا صدایم از ته حنجره‌ام خارج شود: -من کجام راضیه؟ راضیه نگران و وحشت زده نگاهم می‌کند: -بیمارستان... دیشب آوردنت تهران! ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -تهران؟ مگه... کجا... راضیه یک قدم عقب می‌رود و دستش را روی دهانش می‌گذارد و سعی می‌کند تا به زیر گریه نزند. چشم‌هایم را می‌بندم، به کجای حافظه ام باید رجوع کنم؟ چه اتفاقی برایم افتاده که سر از بیمارستان درآورده‌ام؟ به نفس نفس زدن می‌افتم... تصاویری نه‌چندان واضح در سرم چرخ می‌زند... یک شب سرد و آب خروشان رودخانه‌ای که من را مدام به بالا و پایین می‌برد... دوباره همان احساس خفگی به من دست می‌دهد و همان تلاش زیادی که برای تکان دادن پاهایم و شنا در آب داشتم و... صدای راضیه را می‌شنوم که فریاد می‌زند و از دکتر ها کمک می‌خواهد؛ اما سیاهی پشت پلک‌هایم میزبان تصاویری است که به یکباره به سمتم حمله‌ور شده‌اند... دست‌هایم به روی تخت می‌لغزد و ناگهان به ملافه‌ای که زیرم است چنگ می‌اندازم و تلاش می‌کنم تا بتوانم نفس بکشم... راه گلویم دوباره بسته می‌شود، دست‌هایم را به دور گلویم نزدیک می‌کنم تا شاید اینگونه راهی برای نفس کشیدنم باز شود. فایده‌ای ندارد، تنم شروع به لرزیدن می‌کند. در حال جان دادن هستم که ناگهان دستی با ضربه‌ای محکم به سینه‌ام می‌کوبد. فریاد می‌زنم و چشم‌هایم را باز می‌کنم... کمیل دستش را روی سینه‌ام گذاشته و تکانم می‌دهد. دهانم باز می‌شود و فریاد بلندی می‌کشم و سپس تمام ریه‌ام را پر از اکسیژن می‌کنم. کمیل نگران نگاهم می‌کند و می‌گوید: - آروم باش عماد جان، آروم باش... بدنم خیس عرق می‌شود، به قدری تند نفس می‌کشم و ضربان قلبم بالا رفته که احساس می‌کنم قلبم به سینه‌ام می‌کوبد. لب‌های خشکم را تکان می‌دهم: -من کجام کمیل... من کجام؟ کمیل طوری که مطمئن باشم شرایط را درک می‌کند، سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -بیمارستان... تو رودخونه بودی، رسیدی به یه متریش که به گردنت ضربه زد، بعدش هم رفتی زیر آب... تاریک بود؛ ولی من با فاصله داشتم می‌دیدم که چطور دست و پا می‌زدی... قطره‌ای اشک ناگهان در چشم‌هایم حلقه می‌زند و همانطور که به صورت کمیل خیره مانده‌ام، می‌پرسم: -سو... سوژه چی... چی شد؟ کمیل آه کوتاهی می‌کشد و جواب می‌دهد: -چاره‌ای نداشتم... حسن‌پور که پاش مصدوم بود و توی تله گیر افتاده بود... تو هم داشتی مدام خودت رو می‌سپردی به جریان آب... فقط من مونده بودم و باید بین بیرون کشیدن تو از آب و گرفتن جابر یکی رو انتخاب می‌کردم... منم... با دست به سرم می‌کوبم و در حالی که از اعماق وجودم فریاد می‌زنم از کمیل و راضیه می‌خواهم که از اتاق خارج شوند. راضیه با ناراحتی نگاهم می‌کند و از من می‌خواهد تا برای مراقبت از من هم که شده کنارم باشد؛ اما مصمم روی تصمیمی که گرفته‌ام پا فشاری می‌کنم تا تنها باشم. هر دو آن ها خیلی زود از اتاق خارج می‌شوند و من در حالی که روی تخت افتاده‌ام به فرصتی فکر می‌کنم که خیلی ساده و بخاطر نجات جان من از دست ما رفته بود... نمی‌دانم باید یقه چه کسی را بگیرم؟ خودم را که در تقابل با جابر کم آوردم؟ حسن‌پور را که با بی‌احتیاطی محض در تله گیر افتاد یا کمیل را بی‌خیال جابر شده بود تا من را نجات دهد... احساس شکست به یک باره شبیه خونی که از قلب پمپاژ و در رگ‌ها جاری می‌شود، در تمام تنم جاری شد... احساس ضعف... احساس رسیدن به آخر خط! جابر قطعا به مونیکا می‌رسد و خبر رسیدن ما تا یک قدمی اش را به او می‌دهد و او باهوش‌تر از چیزی است که لحظه‌ای در مقر کرد‌های سلیمانیه بماند و این یعنی... روز از نو، روزی از نو... درب اتاقم باز می‌شود، ابروهایم ناخودآگاه به یکدیگر گره می‌خورد و در حالی که چشم‌هایم را می‌بندم می‌گویم: -گفتم تا یکی دو ساعت می‌خوام تنها باشم تا ببینم باید چه غلطی بکنم... باز هم تکرار کنم؟ صدای بم حاج صادق در اتاق پخش می‌شود: -نیاز به تکرار نیست... همون بار اول که گفتی شنیدم. بلافاصله چشم‌هایم را باز می‌کنم و در حالی که از خجالت سرخ شده‌ام، می‌گویم: -ب... ب... ببخشید آقا، متوجه نشدم که شما تشریف آوردید... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و دو🔻 حاج صادق در حالی که دست‌هایش را از پشت کمرش به هم متصل کرده چند قدمی به من نزدیک می‌شود و می‌گوید: -تصورم از تو و ظرفیتت خیلی بیشتری از اینی بود که الان دیدم! از شدت شرمندگی سعی می‌کنم تا به چشم‌های حاج خیره نشوم. حاج صادق ادامه می‌دهد: -قبلا هم بهت گفتم، اگه نمی‌تونی رقیبت رو بکشی... زخمیش نکن... رقیبی که ازت زخم خورده باشه، تا مدت‌ها به زخم‌هاش فکر می‌کنه و قوی می‌شه... گاهی آنقدر قوی میشه و راه‌های رسیدن به خودش رو محدود می‌کنه که حتی... شاید دیگه نتونی به رسیدن بهش فکر کنی... دوست دارم بزنم به زیر گریه، بدون توجه به حضور رییس و چشم‌های نگران راضیه که از پشت شیشه‌ی حائل بین اتاق من و سالن ایستاده و نگاهم می‌کند یک دل سیر گریه کنم... حاج صادق با مکثی چند ثانیه‌ای دست‌هایش را به یک دیگر می‌کوبد و ادامه می‌دهد: -با منی عماد؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: -بله آقا، همه‌ی حواسم با شماست... گفتید نباید رقیب رو... حاج صادق حرفم را قطع می‌کند: -با دکترت صحبت کردم، با توجه به ضربه‌ای که خوردی، واکنش‌های خوبی داری و همین هم ما رو امیدوار می‌کنه که ان‌شاءالله این مشکل به زودی ازت دور بشه؛ ولی به هر حال... ضربه‌ای که بهت زده سنگین و کاری بوده...باید یه کم صبر کنی و روحیه‌ات رو نبازی... مصمم و قاطع جواب می‌دهم: -آقا من روحیه ام رو نباختم، من فقط از این ناراحتم که از تو چنگمون در رفت، همین! حاج صادق سرش را به نشانه‌ی درک اوضاع تکان می‌دهد و می‌گوید: -جای بد خلقی کردن با همسرت و کمیل، از روی این تخت بلندشو که باید آماده‌ی سفر بشیم... می‌دونی که از چی حرف می‌زنم؟ سرم را تکان می‌دهم: -بله آقا، می‌دونم... من حرفی ندارم، حالا هم خوبه حالم... و می‌تونم... دستم را به لبه‌ی تخت می‌گیرم تا بلند شوم که حاج صادق می‌گوید: -حالا نه... یک روز باید استراحت مطلق باشی، عماد دکترها می‌گن ممکنه نخاعت آسیب دیده باشه و باید یک روز بدون هیچ حرکت اضافه‌ای روی تخت باشی تا جواب آزمایشات بیاد. دستمان را از حرص مشت می‌کنم و می‌گویم: -چیزیم نیست اقا، جابر خیلی حرفه‌ای تر از چیزی هست که فکرش رو می‌کنیم. عمدا ضربه‌ای بهم زده که یک روز عقب بیافتیم... من همین الان هم می‌تونم بلند شم و ادامه بدم، زمان واسمون... حاج صادق حرفم را قطع می‌کند: -تو می‌خوای اینا رو بهم یاد آوری کنی؟ می‌دونم که زمان خیلی مهمه و باید بدون وقفه ردشون رو بزنیم قبل از اینکه آب بشن و توی زمین برن؛ ولی توی این نقطه از پرونده هدف من دستگیری جابر و رسیدن به مونیکا نیست... هدفم سلامتی توئه عماد، من در سال پنجاه تا جابر و مونیکا رو میارم توی سازمان و به فایل‌های بازجویی هاشون گوش می‌کنم؛ اما تو... خجالت زده چشم‌هایم را می‌بندم: -خجالت زدم نکنید آقا، چشم... امروز رو کامل استراحت می‌کنم. حاج صادق با لبخند بوسه‌ای به پیشانی‌ام می‌زند و از اتاق خارج می‌شود. هنوز کمیل و راضیه با حاج صادق در بیرون اتاقم خداحافظی نکرده‌اند که گوشی‌ام را برمی‌دارم و شماره کاوه را می‌گیرم. خیلی زود جواب می‌دهد: -جانم آقا؟ خوبید ان‌شاءالله؟ چقدر خوشحال شدم که... وسط حرفش می‌پرم: -خوبم کاوه، گوش بده ببین چی می‌گم. خودت، لب‌تابت و سلمان رو بشمر سه میاری بیمارستان... اتاق فرماندهی عملیات واسه بیست و چهار ساعت همین جاست... اتاقی که من توش بستری شدم، مفهومه؟ کاوه چند ثانیه‌ای را مکث می‌کند تا بتواند حرفم را حضم کند، سپس می‌گوید: -بله آقا، چشم... همین الان راه می‌افتیم. بعد از خداحافظی با کاوه شماره خانم جعفری را می‌گیرم و از او می‌خواهم گزارش اتفاقات دو شب قبل از شلوغی های تهران و کلان شهرهای مشهد، اصفهان، تبریز و خوزستان را به روی صفحه ایمیلم ارسال کند تا از اتفاقات مهم بی‌خبر نباشم. هنوز چند دقیقه‌ای از پایان تماسم نگذشته که کمیل سراسیمه وارد اتاقم می‌شود و نفس زنان می‌گوید: -بدبخت شدیم عماد، اتوبان قزوین به کرج رو بستن... اوضاعش اصلا خوب نیست... حاج صادق همین الان تماس گرفت که نیرو بفرستیم. حسن‌پور هم از ناحیه‌ی مچ پا شکستگی داره، چی کار کنم؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -با تیم واکنش سریع سازمان هماهنگ کن، از زینعلی و سبحان هم کمک بگیر... منم با یکی از دوستام توی وزارت اطلاعات هماهنگ می‌کنم که اگه مشکلی داشتی دستت رو بگیرن... چرا وایستادی پس؟ برو تا دوباره یکی از جوونامون پر پر نشدن... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و سه🔻 فصل دهم فرزانه - بهشت سکینه کرج چند نفر دور هم جمع شدند و سعی می‌کنند تا جلوی تردد ماشین‌ها را بگیرند. یکی از مردهایی که کاپشن قرمز رنگ به تن دارد با قمه‌ای بزرگ که در دستش نگه داشته و روی هوا می‌چرخاند به وسط اتوبان می‌رود و مستانه فریاد می‌کشد و از سایر افرادی که برای برگزاری مراسم چهلم حدیث آمده‌اند، می‌خواهد تا بی‌وقفه بوق بزنند. نگاهی به شوهرم می‌کنم و با اشاره‌ی چشم از او می‌خواهم تا به همراه سایر افرادی که کم کم به جمعیت وسط اتوبان اضافه می‌شوند، به نقطه‌ای برویم که بتوانیم با تهیه‌ی چند فیلم و کلیپ دقیق و حساب شده و پخش آن کمکی به براندازی هر چه زودتر حکومت کرده باشیم. اوضاع برای ما خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردیم پیش می‌رود، همسرم کمی جلو می‌آید و می‌گوید: -از اون کانکس پلیس هم بگیر... به جوونامون دل و جرات می‌ده... به سمت کانکس نیمه سوخته‌ای که شیشه‌هایش شکسته و بدنه‌اش کاملا از بین رفته است می‌چرخم تا هیچ تصویری را از ندهم. بقیه‌ی معترضین که در اینجا جمع شدند نیز با دیدن بسته شدن اتوبان فریاد زنان به وسط می‌آیند و جلوی تردد بقیه‌ی ماشین‌ها را به طور کامل می‌گیرند. شوهرم در بین ماشین‌ها قدم می‌زند و با فریاد از آن‌ها می‌خواهد تا بوق بزنند و من نیز به همراهش حرکت می‌کنم تا شاید سوژه‌ی مناسبی از درون یکی از همین ماشین‌ها پیدا کنم... پیدا کنم؟ یک لحظه به خودم تلنگر می‌زنم و بعد بلافاصله جواب خودم را می‌دهم: -درستش همین است. شانس این که اتفاق خاصی بیافتد و من بتوانم به موقع خودم را برسانم و به صحنه نیز برای فیلم گرفتن از آن نزدیک باشم خیلی کم است... یکی از خانم‌هایی که درون ماشین است به سمت همسرش خم می‌شود و دستش را روی بوق ماشین می‌گذارند... یکی دیگر از خانم‌ها سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و در حالی که دست‌هایش را در اطراف دهانم چفت کرده، شروع به فریاد زدن می‌کند. بیشتر مردم ساکت و مضطرب درون ماشین‌ها نشسته و انگار که نگران سلامتی خود و خانواده‌شان هستند. نمی‌توانم به هیچ کدام از آن‌ها گیر بدهم، هیچ کدامشان نه لباس نظامی به تن کردند و نه یقه گرد پوشیده‌اند... در همین فکر و خیال هستم که ناگهان شوهرم صدایم می‌کند: -با توام فرزانه، معلومه چت شده؟ ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -خیلی خب آروم... چی شده؟! با دست به کمی آن طرف‌تر اشاره می‌کند که یک روحانی بین معترضین گیر افتاده است... بلافاصله به سمت سوژه می‌دویم... آرزو می‌کنم که بتوانم زودتر خودم را به او برسانم و تصاویر نابی از صحنه‌های جالبی که در حال رخ دادن است تهیه کنم. دوان دوان به سمت شلوغی می‌روم و از بین حلقه‌ی مردمی تشکیل شده در دورش رد می‌شود. یک جوان بیست و یکی دو ساله با تفنگ ساچمه‌ای چند باری به سمت شیخی که درون ماشین گیر افتاده شلیک می‌کند. دیگری با سنگ به شیشه های ماشین می‌کوبد و بعدی دستش را به درون ماشین می‌برد تا بتواند عبای روحانی گیر افتاده در ترافیک جاده را از ماشین بیرون بکشد. روحانی هنوز فرصتی برای صحبت کردن پیدا نکرده که یک نفر با کاپشن قرمز و شلوار به سمتش حمله‌ور می‌شود و به یکباره خودش را به درون ماشین پرتاب می‌کند و با چاقویی که در دست دارد به گردن روحانی ضربه‌ای محکم وارد می‌کند... در یک لحظه خون جاری شده از بدنش را می‌بینم مشتاق تر می‌شوم که جلو بروم و از جزییات بیشتری فیلم برداری کنم؛ اما ناگهان دستی از بازویم می‌گیرد و من را به عقب هل می‌دهد. عصبی به شوهرم نگاه می‌کنم و می‌گویم: -معلومه داری چیکار می‌کنی؟ با اخم و همان جدیت همیشگی‌اش جواب می‌دهد: -گفتم نکنه جو گیر رسالتت بشی و خیال کمک کردن بهش داشته باشی! یک وری نگاهش می‌کنم: -خل شدی؟ دهانم را به گوشش نزدیک می‌کنم و با صدایی ضعیف ادامه می‌دهم: -اون کاپشن قرمزه رو چند بار توی مرکز تجمعات دیدم، به نظرم میشه باهاش حرف زد و به کارش گرفت... می‌دونی که چی می‌گم؟ آه کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -خیلی خب؛ ولی حالا وقتش نیست... اینجا باید در به در دنبال سوژه باشی تا مشکلی برات پیش نیاد... از عبایی که جر و واجر شده به روی زمین افتاده چشم پوشی می‌کنم و سعی می‌کنم نفرات بعدی و سوژه های داغ‌تری پیدا کنم که به یک باره نفر از بین جمعیت فریاد می‌زند: -بسیجیه... بگیریدش... بگیرش، اون بسیجیه... بگیرش... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و چهارم🔻 روی نوک پایم بلند می‌شوم و سعی می‌کنم تا ببینمش... سپس فریاد می‌کشم و از مردم می‌خواهم تا اجازه ندهند که فرار کند و در کسری از ثانیه جمعیت به یک باره به سمت پسر نوجوانی حمله‌ور می‌شود که نوک انگشت اشاره‌ام او را نشان می‌دهد. مستانه جیغ می‌کشم: -بگیریدش... بسیجیه... بزنیدش... بزنش... شوهرم به عنوان اولین نفرات در قاب دوربین موبایلم قرار می‌گیرد و سپس چند مرد که یکی از آن‌ها همان مردی است با کاپشن قرمز رنگ است. همانی که یک قمه پر شالش بود تا به حساب ماشین‌هایی که خیال همکاری با ما را نداشتند برسد. وقتی آن بسیجی با جمعیت ما رو به رو می‌شود، راهش را تغییر می‌دهد و شروع به دویدن می‌کند. همزمان صدای داد و فریادها بیشتر می‌شود، چندین و چند سنگ از چپ و راستم به سمتش پرتاب می‌شود. سعی می‌کنم تا با فریاد زدن بقیه‌ی جمعیت را به این میدان مبارزه یک طرفه دعوت کنم. از طرفی بدم هم نمی‌آید تا صدایم در کلیپی که حتما به صورت گسترده پخش خواهد شد، ضبط شود. پس یک نفس فریاد می‌زنم: -بگیرش... نزار در بره، بسیجیه... بگیرش! یک نفر از سمت راستم شروع به دویدن می‌کند، سرعتش بالاست و احتمال می‌دهم که خیلی زود خودش را به آن بسیجی برساند، پس تصویر دوربینم را طوری تنظیم می‌کنم که بتوانم از تمام جزئیات فیلمبرداری کنم. پسری که از کنارم رد می‌شود به پشت سر بسیجی می‌رسد و دستش را به شانه‌ی چپش بند می‌کند و او را می‌چرخاند و زمین می‌زند. صدای کف و سوت تمام فضای خیابان را پر می‌کند... به محض اینکه آن بسیجی به زمین می‌خورد، پسری که موهای لختش را روی پیشانی‌اش ریخته و با ماسک صورتش را پوشانده، با سنگ بزرگی که در دست دارد به سر بسیجی ضربه‌ی محکمی را وارد می‌کند... من مستانه جیغ می‌کشم و برخی کف و سوت می‌زنند؛ اما همان ضربه‌ی اول به سر بسیجی بی‌دفاعی که روی زمین افتاده کافی است تا چند نفر از افرادی که همزمان با ما در حال حرکت به سمت بسیجی بودند از ادامه‌ی مسیر منصرف شوند... نباید اجازه دهم که دور ما خلوت شود، دوباره جیغ و فریاد می‌کنم و سعی دارم تا با استفاده از همین کلیدواژه‌ی بسیجی کارم را به بهترین نحو ممکن پیش ببرم... تمام این افکار در سرم چرخ می‌زند و سپس به پسری نگاه می‌کنم که آن بسیجی را به زمین انداخت، مشتاقانه با مشت به صورت بسیجی می‌کوبد و ناگهان یک نفر... که با سرعت به سمت بسیجی به زمین افتاده در حال حرکت است، با هر دو پا به روی پهلویش می‌پرد... جمعیت بهت زده به افرادی نگاه می‌کنند که دور بسیجی حلقه زدند... نباید اجازه دهم که کار در همین جا متوقف شوند، فریاد می‌زنم و از پسری که آن بسیجی را به روی زمین انداخته تشکر می‌کنم و پسر با شنیدن فریادم ضربات بعدی‌اش را به پیکر کم‌جان بسیجی وارد می‌کند... با لگد به وسط پایش می‌کوبد و سپس چند قدم عقب می‌رود تا همان مردی که کاپشن قرمز به تن داشت پیش بیاید... چاقویش را در دست می‌چرخاند و سپس سه چهار ضربه‌ی پی‌درپی به پهلو و شکم بسیجی وارد می‌کند... نفر اول از پاهای بی‌جان بسیجی می‌گیرد و او را روی زمین می‌کشد... از شوهرم می‌خواهم تا چند نفری که تماشاگر این صحنه هستند را عقب بزند که مزاحم فیلمبرداری‌ام نشوند... هنگامی که همان پسر داشت بدن بسیجی زمین افتاده را می‌کشید، کفشی که در پایش بود خارج شد و همان کفش را چند باری به صورت و شقیقه‌هایش کوبید... ضبط را متوقف می‌کنم، لبخندی از جنس رضایت به روی لب هایم نقش می‌بندد و جلوتر می‌روم تا صورتش را این بار به دور از قاب دوربین موبایل ببینم. دست‌هایش می‌لرزد و پلک‌هایش تکان می‌خورد؛ ناگهان یک بلوک سیمانی بزرگ به روی سینه اش کوبیده می‌شود و سپس صدای جیغ و کف در خیابان پخش می‌شود... دستش بی‌جان به زمین می‌افتد و من حالا دیگر مطمئن می‌شوم که کارش تمام شده است... همسرم با چند متر فاصله نگاهم می‌کند، انگار که می‌خواهد حرفی بزند یا درخواستی دارد... درخواستی شبیه کمک به یک انسان که حالا بی‌جان روی زمین افتاده است... توجهی نمی‌کنم و در حالی که هیجان انتشار تصاویری که امروز ضبط کرده‌ام را دارم، مسیرم را تغییر می‌دهم و به سمت بهشت سکینه می‌روم... به سمت جایی که چند ماشین پلیس و مامورین داخلش به خاک و خون کشیده شدند... به جایی که کانکس پلیس آتش گرفته و معترضین با مسدود کردن جاده اجازه‌ی رسیدن به آمبولانس و آتش نشانی را نمی‌دهند... لبخند می‌زنم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -نمی‌گذاریم این حکومت نوروز هزار و چهارصد و دو را ببیند... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و پنجم🔻 صالح - ساختمان وزارت اطلاعات پرونده‌ای که در دست دارم حسابی سنگین شده و حالا بهترین فرصت برای قطع کردن یکی از اصلی‌ترین رابط‌های این ماجراست... فردی که پس از مدت‌ها تعقیب و مراقبت موفق شدیم تا تنها گیرش بیاندازیم. هر چند شرایط و موقعیت مکانی سوژه‌ام اصلا برای اجرای یک عملیات بدون دردسر و کم‌ریسک مساعد نیست؛ اما راه دیگری برای ما نمانده و مجبوریم از همین کورسوی امید برای رسیدن به هدف استفاده کنیم. یونس که حالا در ماشین روبه‌رویی نشسته از طریق بیسیم حلزونی شکل توی گوشش صدایم می‌کند: -آقا من و بچه‌هام آماده شروع عملیاتیم. با دوربین کوچکی که در دور انگشتان دستم احاطه شده نگاهی به او و سوژه می‌اندازم و می‌گویم: -خوبه، اگه مطمئن شدی راه فرار نداره اطلاع بده که خودمم بیام. یونس چند ثانیه مکث می‌کند تا جوابم را بدهد. او را چند سال است که به خوبی می‌شناسم و میزان شناختم به حالات چهره‌اش به قدری زیاد است که می‌توانم تصور کنم از شنیدن پیامم چقدر متعجب شده و مات مانده... هر وقت خیلی از یک اتفاق متعجب می‌شود، انگشتان دستش را لای موهای جوگندمی اش می‌برد و نفسش را به آرامی به بیرون پرتاب می‌کند و حرفش را با مکثی چند ثانیه‌ای می‌زند. حالا هم پس از چند ثانیه مکث می‌گوید: -آقا اگر اجازه بدید خودم برم بالا... این تازه نیم ساعته وارد این ساختمون نیمه کاره شده و ما هم هیچ اشرافی به محل سکونتش نداریم... می‌ترسیم یه وقت خدایی نکرده... قاطعانه پیشنهادش را رد می‌کنم: -نگران نباش، فقط شش دانگ حواست رو جمع کن که راه خروج دیگه‌اش نداشته باشه. یونس با دادن کد تایید، قبول می‌کند و من بلافاصله خانم شماره هفت را که یکی از نیروهای فوق العاده حرفه‌ای و کاربلد اداره است، صدا می‌کنم: -دوربین‌های حرارتی فعال شدند شماره هفت؟ بلافاصله پاسخ می‌دهد: -بله قربان، غیر از سوژه هیچ موجود زنده‌ی دیگه ای داخل ساختمون نیست. در ضمن با استفاده از دیتا بیسمون توی شهرداری موفق شدیم که به نقشه‌ی این ساختمون نیمه کاره دست پیدا کنیم، بعیده راه خروجی داشته باشه... لبخندی از روی رضایت می‌زنم و می‌گویم: -سوژه دقیقا کجا مستقره؟ خانم شماره هفت مطمئن جواب می‌دهد: -طبقه‌ی سوم... ضربان قلبش هم بیش از حد معمول بالاست و به احتمال زیاد در حال انجام یه کاری مثل کندن زمین... یا حمل وسیله‌ی سنگین وزنیه... از خانم شماره هفت تشکر می‌کنم و با اشاره به راننده از او می‌خواهم تا جلوتر برود. نفس کوتاهی می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم و چند آیه از قرآن کریم را زیر لب زمزمه می‌کنم و وقتی که ماشین تکان کمی می‌خورد و راننده ترمز می‌گیرد، چشم‌هایم را باز می‌کنم. دستی به جلیقه ضد گلوله‌ام می‌کشم و اسلحه‌ام را بند کمرش رها می‌کنم. سپس درب ماشین را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. نگاهی به دور و اطراف ساختمان می‌اندازم و یونس را صدا می‌زنم: -حاج یونس، یا علی؟ صدایش را می‌شنوم: -یا علی... نگاه دوباره‌ای به خیابان می‌اندازم و در آستانه‌ی ورود به ساختمان نیمه کاره قرار می‌گیرم و می‌گویم: -با استعانت از حضرت زهرا سلام الله علیه شروع عملیات رو اعلام می‌کنم. یونس بلافاصله بعد از شنیدن اعلام شروع عملیات خودش را به من می‌رساند و با اشاره‌ی دست مسیر حرکتی به طبقه‌ی سوم را نشانم می‌دهد. به آرامی روی پله‌های سیمانی قدم می‌گذارم و در حالی که اسلحه‌ام را رو به بالا نگه داشته‌ام تا غافلگیر نشوم، به یونس اشاره می‌کنم مستقیما به طبقه‌ی سوم برویم. ما قبل از ورود رد سوژه را در آنجا زدیم و دیگر صلاح نیست که تیم اول دستگیری وقتش را برای یک درصدهایی که شاید به کار بیاید از دست بدهد. مطمئن هستیم که تیم‌های بعدی طبقات اول و دوم را پاکسازی و در صورت نیاز ما را خبر می‌کنند. خیلی طول نمی‌کشد که به طبقه‌ی سوم می‌رسیم و همزمان صدای برخورد کلنگ با زمین را می‌شنویم. چه چیزی می‌تواند در دل تاریکی این ساختمان نیمه کاره برای ما بهتر از این باشد که سوژه موقعیت مکانی‌اش را با کوبیدن مداوم کلنگ بر زمین به ما نشان دهد. روی پیشانی‌ام مملو از قطرات عرق می‌شود... کمرم را به دیوار آجری که تنها حائل بین ما و سوژه است می‌چسبانم و سپس در کسری از ثانیه به آن طرف دیوار سرک می‌کشم. سرش را تراشیده و کتش را چند متر آن طرف‌تر درآورده است. باید بهتر او را ببینم، نمی‌توانیم بی‌گدار به آب بزنیم... امن تجربه‌ی صبور بودن را به قیمت سال‌های زیادی که در اداره کار کرده‌ام به دست آوردم و حالا همان وقتی است که باید از این تجربه استفاده کنم... نگاه دوباره ای به سوژه می‌اندازم و جنازه‌ای را می‌بینم که در کنار گودالی که کنده شده به روی زمین افتاده است... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و ششم🔻 بلافاصله سرم را برمی‌گردانم... یونس را نگاه می‌کنم که وحشت زده به من خیره شده است... با اشاره‌ی چشم از من می‌خواهد تا بگویم چه چیزی باعث این همه وحشت و تعجبم شده است؛ اما حالا فرصتی برای توضیح دادن نیست... باید دوباره به سوژه ام نگاه کنم، به سوژه‌ای که می‌تواند کلید حل شدن معماهای بسیار زیادی باشد. زیر لب آیه‌ی وجعلنا را زمزمه می‌کنم و بار دیگر سرم را می‌چرخانم که نگاهش کنم؛ اسلحه‌اش را به کمرش بند کرده و نفس نفس می‌زند. جنازه‌ای که روی زمین افتاده مردی تقریبا لاغر اندام است که از وضعیت لباس هایش می‌شود حدس زد که وضع مالی خوبی نیز ندارد... رد گلوله که بین ابروهایش را سوراخ کرده مشخص می‌کند که شلیک از ناحیه‌ای نه چندان دور انجام شده است. نفس کوتاهی می‌کشم و کمرم را به دیوار آجری پشت سرم می‌چسبانم. یونس صاف به چشم‌هایم زل زده و منتظر دستور است. به پشت سر سوژه نگاه می‌کنم، به جایی که تنها راه برای فرار او از مهلکه‌ای است که تا چند ثانیه‌ی دیگر در آن قرار خواهد گرفت. یونس اسلحه‌اش را آماده می‌کند تا به سمت سوژه حرکت کنیم، چشم‌هایم را می‌بندم و چند نفس کوتاه می‌کشم، تنها دلیل استرسی که در این لحظه دارم امکان خودکشی سوژه است... ما این همه کار را برای زنده گیری و دستیابی به اطلاعات ارزشمند او انجام دادیم و اصلا دوست ندارم که کارم دقیقه‌ی نودی خراب شود... چشم‌هایم را باز می‌کنم، تصمیم می‌گیرم بار دیگر به او نگاه کنم. اسلحه‌ام را پایین می‌گیرم و سرم را به آن سمت دیوار می‌چرخانم؛ اما... این بار صورت عرق کرده و رنگ پریده سوژه را در یک متری‌ام می‌بینم... چشم‌هایم کاسه‌ی خون و روی گونه‌هایش به واسطه‌ی خونی که در زیر پوستش می‌جهد سرخ سرخ است... نوک اسلحه‌اش درست روی پیشانی‌ام قرار گرفته... در کسری از ثانیه صحنه‌ی قتل جنازه‌ای که روی زمین افتاده را تصور می‌کنم... شلیکی دقیق از فاصله‌ای نزدیک! می‌خواهم دستم را حرکت دهم تا خودم دفاع کنم؛ اما او پیش دستی می‌کند و انگشتش را روی ماشه حرکت می‌دهد... تاپ... چشم‌هایم بسته می‌شود و پیشانی‌اش از شدت داغی تیری که از نوک اسلحه‌اش خارج می‌شود، می‌سوزد... تاپ... این آخرین صدایی است که می‌شنوم و در پس ذهنم تکرار می‌شود... تاپ... تاپ... تاپ... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه رمان امنیتی قسمتهای سی یکم تا سی ششم 👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا