eitaa logo
کانال پایگاه صاحب الزمان عج
315 دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
22.1هزار ویدیو
205 فایل
دراین مکان فعالیتهای سیاسی،اجتماعی،دینی، رانشرمیدهیم و تبیین میکنیم ارتباط با مدیر کانال: @yaroghayehossein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگ شده هلند با دیدن قتلگاه امام جان داد از هلند تا کربلا.......جوانی که سال قبل در روز عاشورا در حرم امام حسین علیه‌السلام فوت کرد ، بدون هیچ‌گونه مریضی و هیچ گونه فشاری و علتی.... جوان مرفهی از خانواده ای غیر مذهبی ، که توسط پدر و مادرش به هلند فرستاده شده بود، برای ادامه تحصیل و زندگی ، اما به یکباره برمیگردد ، همه زرق و‌برق و خوشی و ثروت را رها می کند و می گوید می خواهد سرباز امام زمان شود ، خانواده اش اصلا متوجه حرف او نمیشوند .....، او وارد حوزه میشود و محرم سال قبل برای اولین بار در عمرش می خواهد به کربلا برود ، به مادرش می گوید مگر میشود کربلا رفت و قتلگاه را دید و زنده برگشت با دوستش دو‌نفری به عراق می آیند ، دوستش می گوید مستقیم کربلا بریم ، امیر حسین قصه ما، می گوید : اگر کربلا بریم من دیگه نجف را نمی بینم ، اما تا ابد کنار امیرالمومنین خواهم بود و نجف را ندید در همان حرم امام حسین علیه‌السلام امیر حسین تمام کرد و امروز سالگرد اوست و مادرش میهمان برنامه فطرس از شبکه جهانی ولایت با اینکه عتبه حسینی سه جا برای قبر در حرم به آنها پیشنهاد داد اما امیر حسین همانطور که خودش گفته بود در نجف دفن شد
تنها استوری شاهین صمدپور در اینستاگرام درباره اربعین و متنی که براش نوشتم تو پیجم تازه همه این آشغالارو جمع میکنن ضمنا اینها جنسشون پلاستیک نیست
چه صحنه زیبایی از دیدار رهبری با مردم سیستان و بلوچستان
اگر می‌خواهید بدانید دقیقا بین ملت ایران و عراق چه ارتباط و تحولی بوجود آورده به تصویر بالا نگاه کنید. سمت راست اسیر ایرانی علیرضا حیدری نسب و سمت چپی ابومحمد عراقی، نگهبان دوران اسارتش است. خانواده اسیر ایرانی، اربعین امسال در مبیت میان کفل و حله مهمان ابومحمد بودند 🗣 مهدی جهان تیغی
| کدام دولت رکورددار بدهی به بانک مرکزی است؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنایتی دیگر از پلیس آمریکا؛ پلیس با خنده و خونسردی دختری را کشت ژانویه امسال بود که دختر دانشجوی ۲۳ساله ای به نام جاهناوی کندولا توسط ماشین پلیس سیاتل زیر گرفته شد و جانش رو از دست داد تصاویر تازه منتشر شده دوربین پلیس، نشون میده پلیس نه تنها ناراحت نشده که جک میگه و میخنده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣 پاسخ وزیر اطلاعات به پرسشی درباره حجاب 🔹خطیب در پاسخ به این پرسش که آیا موافق حجاب اختیاری هستید، گفت: خیر؛ من با چیزی موافقم که قانون اجازه دهد. تا زمانی که قانون داریم باید در چارچوب آن عمل کنیم. 🔹باید به آنچه در قانون است و رسمیت دارد عمل کنیم، نه کمتر از آن و نه بیشتر، یعنی افراط و تفریط نکنیم و مرزبندی قانونی رعایت کنیم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا..🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و هفتم🔻 تاپ... تاپ... تاپ... وحشت زده از خواب می‌پرم. مات و مبهوت به دور و اطرافم نگاه می‌کنم و سپس چشم‌هایم به درب ضد صدای اتاقم خیره می‌شود: -تاپ... تاپ... آقا صالح هستید؟ طوری که انگار تازه از خداوند جان دوباره‌ای گرفته باشم برای پاسخ دادن کمی مکث می‌کنم و سپس می‌گویم: -بفرما حاج یونس... بفرما... یونس از چهارچوب درب وارد اتاقم می‌شود، یک شلوار کتان سفید به تن کرده و آستین ‌های پیراهن طوسی رنگش را تا حوالی آرنجش بالا زده است. نگاهی به چشم‌های سرخ و خسته‌اش می‌اندازم و می‌گویم: -خداقوت آقاجون، نبینمت اینطوری! به سختی لبخند می‌زند: -من خوبم آقا؛ ولی... جسارتا گمونم شما یه خرده ناخوش احوال باشید. چشم‌هایم را به آرامی می‌بندم و باز می‌کنم تا به یونس اطمینان خاطر دهم که حالم خوب است. سپس می‌پرسم: -خبری شده؟ آقا صالح حتما فیلم اتفاقات امروز صبح کرج رو دیدید، درسته؟ دستی به چشم‌هایم می‌کشم: -اره، دیدم بعضی از کلیپ‌هایی که روی ایمیلم فرستاده بودید رو... یونس طوری که بفهمم روی پرونده‌ی مجرمان سوار است، توضیح می‌دهد: -آقا امروز دکتر توی جلسه‌ای که داشته ازم خواست با بچه‌های اطلاعات سپاه دست بدیم. منم با یکی از بچه‌هاشون... کمیل بود گمونم... با کمیل لینک شدم و یه سری اطلاعات از مجرمین رو که ما داشتیم به اونا دادم و یه سری اطلاعات هم ازشون گرفتم... لبخند می‌زنم: -خیلی هم عالی، ما و اونا نداریم... هدف هر دوتای ما ایجاد امنیت و تثبیتشه... دستی روی کاغذهای پراکنده‌ی روی میزم می‌کشم و ادامه می‌دهم: -خب، حالا چی شد؟ کار سوژه‌هایی که دست ما هستند به کجا رسید؟ یونس نیم نگاهی به برگه‌های توی دستش می‌اندازد و می‌گوید: -سه نفر از عوامل اصلی به شهادت رسوندن اون بسیجی عزیز... شهید عجمیان... رو تحت نظر داریم. محمد حسینی، محمدمهدی کرمی و اون زنه که فیلم می‌گرفت... فرزانه! اسم‌هایی که یونس می‌گوید را زیر لب تکرار می‌کنم و سپس می‌گویم: -خب، الان کجا هستن اینا؟ آمار دقیق ادرسشون رو دارید؟ یونس سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -بله آقا، آدرس هر سه نفرشون ثبت و تیم‌های ت میم ثابت براشون گذاشته شده... این گزارش هم بچه‌های سایبری ارسال کردند. لطفا یه نگاهی بهش بیاندازید. برگه‌ای که به سمتم تعارف می‌کند را می‌گیرم و نگاهی به آخرین پیام‌های افراد تحت نظر اداره می‌اندازم. سپس با اشاره به یکی از پیام‌ها می‌گویم: -این همون لیدر اصلی بوده که برای تجمع فراخوان کرده؟ یونس مردد می‌گوید: -بیشتر به نظر میاد که فراخوان‌ها رو پخش کرده باشه. نفس کوتاهی می‌کشم و می‌پرسم: -خیلی خب، بعید می‌دونم نیازی به صبر باشه... اینا واسه اپوزیسیون خارج نشین دیگه فاقد ارزش و اعتبار هستند و بعیده کاری باهاشون داشته باشند، بهتره همین امشب بریم سر وقتشون! یونس با حرکت سر تاییدم می‌کند و می‌گوید: -بله آقا، هر موقع که بفرمایید عملیات دستگیری رو شروع می‌کنیم. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازم و می‌گویم: -سه چهار ساعت دیگه که شهر خلوت‌تر باشه خوبه... بزار واسه ساعت یک و نیم... یک ربع به دو... یونس یک چشم می‌گوید و می‌خواهد برای انجام هماهنگی‌های لازم قبل از عملیات از اتاقم خارج شود که ناگهان به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -آقا راستی یه مطلب دیگه هم هست که باید بگم بهتون... ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -خیره ان‌شاءالله آقا جون. یونس با نگرانی توضیح می‌دهد: -یه زنگ به آقا عماد بزنید لطفا، می‌گن توی بیمارستان بستری شده... ابروهایم را بهم می‌چسبانم: -آقا عماد؟ کدوم عماد؟ یونس توضیح می‌دهد: -همون پاسدار امنیتی که توی پرونده شاهچراغ باهاش همکاری کردیم. با دلهره سوال بعدی‌ام را از او می‌پرسم: -چرا؟ خبر داری چی شده؟! یونس شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: -نه، ولی رییس می‌گفت توی جلسه مطرح شده که بنده خدا بدجوری به گردن و نخاعش آسیب دیده... انگار وسط یه پرونده آسیب دیده و رییس هم پیشنهاد داده که اگر خواستند کار رو بسپرن به خودمون... همانطور که گوشی تلفنم را از داخل جیبم بیرون می‌آورم و دنبال شماره عماد می‌گردم، از یونس بابت توضیحات دقیق و کاملش تشکر می‌کنم. او نیز اجازه می‌گیرد و از اتاق خارج می‌شود. بعد سه چهار بوق عماد تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام و ارادت، حاج صالح خان بزرگوار، چطوری برادر؟ لبخند می‌زنم: -سلام آقا جون، خدا خیر کنه... چیکار کردی با خودت؟ بی‌رمق جواب می‌دهد: -چه می‌دونم، تا دیروز قرار بود امروز مرخص بشم؛ اما مثل این که جواب آزمایشات خیلی امیدوار کننده نبوده و... آه کوتاهی می‌کشم: -ناراحتم کردی عماد جان، ان‌شاءالله خدا بهت سلامتی بده آقا جون. عماد تشکری می‌کند و بعد از یک احوال پرسی کوتاه تلفن را قطع می‌کند. من نیز به سراغ برگه‌های و سوژه‌هایی جدیدی‌ که قرار است ما را به نفر اصلی این پرونده برسانند می‌روم...
☑️رمان امنیتی ☑️ 🔻قسمت سی و هشتم🔻 از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و همانطور که از اتاقم خارج می‌شوم، رو به مسئول دفترم می‌گویم: -تیم واکنش سریع اداره رو خبر کن تا فورا بیان سمت سالن جلسات... سپس بدون آن که منتظر شنیدن جواب مسئول دفترم شوم، به سمت سالن جلسات حرکت می‌کنم. خیلی زود خودم را به تخته‌ی سفید رنگ اتاق جلسات می‌رسانم و درب ماژیک مشکی رنگی که پای تخته قرار گرفته شده را باز می‌کنم و اولین کلمه‌ای به دنبال آن هستم را می‌نویسم: -لیدر... لیدر تعریف مخصوص خودش را دارد و من دقیقا در پرونده حوادث چهلم حدیث نجفی به دنبال کسی هستم که تمام آیتم‌های یک‌ لیدر را داشته باشد. کسی که به دنبال دعوت از نفرات زیادی برای حضور در خیابان بوده و با برنامه‌ریزی قبلی تصمیم به بستن اتوبان و اقدام به شکستن شیشه‌ی ماشین‌هایی که آن‌ها را یاری نمی‌کنند کرده است. کسی که در هسته‌ی اولیه این اتفاقات قرار داشته و عامل اصلی شهادت این بسیجی مظلوم است. به غیر از لیدر، چند کلید واژه‌ی دیگر را نیز به روی تخته یادداشت می‌کنم: -اغتشاشات خیابانی، افراد سابقه‌دار مسلح و غیر مسلح، افراد هدف و قربانی! صدای درب اتاق جلسه را می‌شنوم، دکتر در چهارچوب درب قرار گرفته است. بلافاصله از او دعوت می‌کنم تا وارد شود. در حالی که دستش را به پشت کمرش بند کرده، نگاهم می‌کند و می‌گوید: -خدا قوت حاج صالح، اوضاع چطوره؟ سرم را به نشانه‌ی خوب بودن اوضاع تکان می‌دهم و می‌گویم: -الحمدلله... خوبه همه چی آقا. دکتر نزدیکم می‌شود و چند جمله‌ای در رابطه با جلسه‌ی امروزش با وزیر را برایم بازگو می‌کند و سپس ماموریتی که برای من و تیمم در نظر گرفته شده را ابلاغ می‌کند و قبل از آن که فرصتی برای سوالات بیشتر بگذارد، از سالن جلسات خارج می‌شود. بلافاصله بعد از بیرون رفتن دکتر، میعاد وارد سالن می‌شود. موهایش را بالا زده و با شلوار لی و پیراهن مردانه‌ی آستین کوتاهی که به تن کرده متفاوت‌تر از همیشه به چشم می‌آید. ناخودآگاه با دیدنش لبخند به روی لب‌هایم می‌نشیند و می‌گویم: -احسنت... احسنت! خنده‌ای همراه با شرمندگی می‌کند و می‌گوید: -آقا من همین الان از اتاق گریم اومدم و لباس‌هام رو عوض کردم، اگر اجازه بدید تا بقیه‌ی بچه‌ها برسن من یه لحظه برم و... صدای کوبیده شدن درب حرفش را قطع می‌کند. خانم شماره هفت است، با یک دست چادرش را نگه داشته و با دست دیگر لپ‌تاپ طوسی رنگش را به زیر بغل زده است. با اشاره‌ی دست از او و میعاد می‌خواهم که روی صندلی بنشینند. یونس به عنوان آخرین نفر از تیم چهار نفره‌ی واکنش سریع وارد جلسه می‌شود. سلام و احوالپرسی کوتاهی می‌کنم و بدون آن که بخواهم فرصت را از دست بدهم، جلسه را شروع می‌کنم: -بسم الله الرحمن الرحیم، همون‌طور که مطلع هستید من بخاطر درگیریم روی یکی از کیس‌ها که دو روز پیش به لطف امام زمان عجل الله به نتیجه رسید، از دیشب این پرونده رو دست گرفتم و تمام داده‌های این پرونده اعم از اسامی و ادرس‌های افرادی که حالا کیس‌های اطلاعاتی ما هستند، با زحمات زیاد شخص حاج یونس به دست اومده... یونس سرش را پایین می‌اندازد. ادامه می‌دهد: -من از دیشب روی این پرونده و کیس‌هاش کار کردم. چند نفرشون با عوامل شبکه‌ی تروریستی ایران اینترنشنال همکاری داشتند و چند نفر هم از لیدارهای فراخوان مراسم چهلم حدیث نجفی بودند؛ اما دلیل این که اینطور عجله‌ای شما رو برای این جلسه خواستم خبری هست که قبل از جلسه به دستم رسید... اون خبر هم اینه که سرشبکه‌ی تمامی عواملی که توی این پرونده داریم یک نفری هست به نام جابر که متاسفانه در حال حاضر به خارج از کشور فرار کرده و آقای وزیر امروز شخصا به دکتر دستور پیگیری دادند و ایشون هم این مسئولیت رو به ما واگذار کرد که بتونیم جابر رو برگردونیم. کمی از آب معدنی روی میزم را توی لیوان می‌ریزم و از آن می‌نوشم، سپس ادامه می‌دهم: -تا چند ساعت دیگه و با کسب دستور از مقام قضایی باید بریم سر وقت لیدرهایی که مسبب اصلی مسدود کردن مسیر اتوبان قزوین کرج، آسیب زدن به اموال عمومی مردم، کانکس پلیس و شهادت روح الله عجمیان بودند، بریم... مکثی می‌کنم و می‌پرسم: -کسی سوالی نداره؟ خانم شماره هفت دستش را بلند می‌کند و وقتی موافقتم را می‌بیند، می‌گوید: -ببخشید آقا صالح؛ ولی وقتی سوژه‌ای به این مهمی از کشور خارج شده و دستگیریش توی الویت اداره قرار گرفته؛ چرا باید بریم سراغ لیدرهای مراسم حدیث؟ لبخندی می‌زنم و با اشاره به برگه‌هایی که روی میزم قرار گرفته، می‌گویم: -چون یکی از لیدرهای مراسم بهشت سکینه کلیدی هست که می‌تونه ما رو به جابر برسونه... البته اگه همه چیز طبق نقشه و مطابق خواست من پیش بره! نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌