☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت سی و نهم🔻
از روی صندلیام بلند میشوم و کنار تختهای که در اتاق جلسات قرار گرفته شده میروم. سپس با اشاره به کلمهی لیدر آن را بزرگ در وسط تخته نوشتهام، میگویم:
-دستیگری هر کدوم از سوژههایی توی این پرونده داریم برای ما بسیار مهم و حیاتیه؛ اما خواست دکتر این بوده که تیم واکنش سریع اداره فقط دنبال دستگیری و بازجویی از یکیشون باشه. اونم یه خانم هست به اسم شیوا گرامی...
یونس ابروهایش را بهم نزدیک میکند و متعجب نگاهم میکند. بلافاصله به چشمهایش خیره میشوم و میگویم:
-درسته آقا جون، این شیوا گرامی جز افرادی که شما توی گزارش کامل و مفصلی که داشتی نبود؛ اما همون حلقهی گمشدهای هست که ما باید دنبالش باشیم. من با آقای دکتر صحبت کردم و قرار شد ما رو از پیگیری ماجرای بقیهی سوژهها معاف کنند، اینطوری هم تمرکزمون روی کاری که داریم بیشتر میشه، هم سرعت انجام کارمون افزایش پیدا میکنه.
میعاد که تا به حال حرفی نزده، دستش را بلند میکند:
-حالا این شیوا گرامی کی هست؟ اطلاعات به دزدبخوری هم ازش در دسترسه؟
لبخندی میزنم و در حالی که دور کلمهی لیدر خط میکشم، میگویم:
-این خانم شیوا، خود خود لیدره... نفر اصلی اغتشاشات بهشت سکینه که مستقیما به سرشبکه این اتفاقات توی ایران... یعنی جابر وصل میشه.
من تمام دیشبم رو گذاشتم پای این شیوا و اتفاقاً اطلاعاتی که ازش به دست آوردم به قدری خوب و کافی بود که تونست دست آقای دکتر رو برای گرفتن این پرونده پر کنه.
یونس آه کوتاهی میکشد و میگوید:
-حالا این اطلاعات چی هست؟ اصلا این شیوا گرامی چطور میتونه حلقهی وصل ما به جابر باشه؟ اونم در شرایطی که جابر اصلا ایران نیست و هر روز هم ممکنه از ما دورتر بشه.
قاطعانه جواب میدهم:
-نمیشه... جابر اهل بازیه و خیلی خوب میدونه که اگه یه روز بخواد سربار سازمانش بشه کلکش رو میکنن! جابر مجبوره که دوباره برگرده، حالا ممکنه بخواد صبر کنه تا آبها از آسیاب بیفته؛ اما برگشتن سوخت و سوز نداره.
میعاد در حالی که نگرانی به یک باره تبدیل به تمام حالات صورتش میشود، میپرسد:
-خب اینطوری که ما دستمون از این جابر کوتاه میمونه... مگه چقدر میتونیم منتظر بشینیم که امروز میاد یا فردا... اصلا از کجا معلوم که بفهمیم کی به کشور برگشته؟
حرفش را تایید میکنم:
-دقیقا همینطوره، جابر مطابق اطلاعاتی که آقای دکتر در حد چند جمله بهم گفته کارش رفت و آمد توی مرزهای مختلف کشوره و احتمال گیر انداختن همچین آدمی خیلی پایینه، از طرفی هم اگر بخواد به کشور برگرده به قدری راه داره که ما شاید حتی نتونیم به برخی از اون راهها فکر کنیم... مثلاً تو این سرمای استخوان سوز هوا، چند روز پیش از راه رودخونه از کشور متواری شده! باورتون میشه؟
در مقابل چهرهی بهت زده اعضای تیمی که دور هم جمع کردهام، به صحبتهایم ادامه میدهم:
-پس این که ما منتظر بشیم تا بتونیم حرکت بعدی جابر رو حدس بزنیم نشدنیه!
خانم شماره هفت نگاهم میکند:
-راهکارتون چیه آقا؟
درب ماژیکم را باز میکنم و مینویسم:
-شیوا گرامی...
سپس چند ضربهای با ماژیک به اسمی که روی تخته نوشتهام میکوبم و میگویم:
-راهکار... ایشون اصل راهکار واسه گیر انداختن جابره...
ما واسه دستگیری همچین آدمی باید کاری کنیم که از حرکت بعدیش مطمئن بشیم، در واقع براش تصمیم سازی کنیم... یعنی ما به جاش تصمیم بگیریم که حرکت بعدیش باید چی باشه و وقتی میتونیم این کار رو انجام بدیم که شیوا گرامی رو داشته باشیم. مفهومه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهلم🔻
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم و میگویم:
-میتونید برید سایت و آماده بشید تا نیم ساعت دیگه... راس ساعت یک راه بیفتیم به سمتش...
بچهها خیلی زود از سالن جلسات خارج میشوند تا مسلح و آمادهی انجام عملیات دستگیری برگردند. یونس کمی صبر میکند تا میعاد و شماره هفت خارج شوند، سپس میگوید:
-بعیده دستگیری همچین آدمی کار سادهای باشه!
لبهایم را بهم میساووم و میگویم:
-میدونم، کار سادهای هم نیست؛ ولی تنها راهیه که میتونیم به جابر برسیم. دکتر بعد جلسه هماهنگی، اطلاعاتی از یه اسراییلی مقیم سلیمانیه داد که میشه گفت دستهای موساد برای اجرایی کردن طرحها و ایدههای ضد امنیتی هست که برای ایران دارند... اونم بیخ گوشمون! باید زودتر بتونیم به اون نفر اصلی برسیم.
یونس مضطرب نگاهم میکند و میگوید:
-من میدونم به چی فکر میکنی صالح خان؛ ولی ریسک اجرایی کردن نقشهای که تو سرت داری خیلی زیاده... آنقدر زیاد که ممکنه علاوهبر جابر اون نفر اصلی هم هوشیار بشه و اونوقت دیگه میشه نور علی نور!
لبخندی میزنم و میگویم:
-ریسک که همیشه توی کارهای ما وجود داره و نمیشه منکرش شد؛ اما چارهای هم نداریم... باید سعی کنیم با کمترین درصد ریسک و احتمال خطا پیش بریم و بقیهاش هم با خود حضرت صاحب...
دستم را به شانهی راست یونس میزنم و میگویم:
-برو داداش، برو زودتر حاضر شو و سعی کن تمام تمرکزت روی بدون اشکال تموم شدن عملیات دستگیری شیوا باشه...
یونس سرش را تکان میدهد و از سالن جلسات خارج میشود. من نیز به داخل اتاقم برمیگردم و جلیقه ضد گلولهام را میپوشم و خشاب اسلحهی کمریام را جا میزنم. سپس بیسیم حلزونیام را درون گوشم جا میدهم و به سمت حیاط اداره میروم. خیلی زود اعضای تیم به همراه دو تیم پشتیبان وحدت یک و دو از حیاط اداره خارج و به سمت موقعیت سوژه حرکت میکنیم. هوای سرد اواخر آبان ماه باعث میشود که شیشهی ماشینها بخار کند و همین موضوع عملیات تعقیب و مراقبت را حدالامکان منتفی میکند. هر تازه کاری با نیم نگاهی از پشت پنجره میتواند بخار کردن شیشه های ماشین را تشخیص و بداند که در تور گیر افتاده است و این موضوع بدین معنی است که باید بلافاصله کار را شروع کنیم. یکی دو کوچه آن طرفتر از محل سکونت سوژه ماشینها با آرایشی که از قبل هماهنگ شده پارک میکنند و من به عنوان اولین نفر از ماشین خودم پیاده میشوم. نگاهی به سر و ته کوچه میاندازم و سپس انگشتم را روی گوشم فشار میدهم:
-سرتیم وحدت یک، مستقر شدی؟
چند ثانیهی بعد جواب میدهد:
-بله آقا، مستقر شدم.
-وحدت دو مستقر شدی؟
-بله قربان.
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که تا انتهای کوچه را با چشمهایم جارو میکنم، میگویم:
-شماره هفت آمادهای؟
بلافاصله جواب میدهد:
-امادهام قربان.
سرم را به سمت پشت بام منزل سوژه میچرخانم و میگویم:
-میعاد آماده و مستقری؟
یک نور چراغ قوه آبی رنگ در هوا روشن و خاموش میشود. چشم میگردانم و یونس را میبینم. شلوار پارچهای طوسی رنگی به پا کرده و پیراهن مردانهی سرمهایاش از زیر جلیقه ضد گلولهاش بیرون زده... از زیر نور ماه میتوانم جوگندمی موهایش را تشخیص دهم. او به قدری با تجربه و کاربلد است که هر کارشناس پروندهای آرزو میکند تا چندتایی شبیهش را داشته باشد تا بتواند در صورت نیاز کار را برایش درآورد. مسلط و در حالی که اسلحهاش را در زاویه چهل و پنج درجه از زمین نگه داشته، از گوشهی دیوار به سمت منزل سوژه در حال حرکت است. من نیز با سرعت بیشتری به دنبالش میروم و خیلی زود به درب خانهی قدیمی سوژه که بین ساختمانهای غول پیکر در انتهای یک بن بست گیر افتاده میرسم. به چشمهای یونس نگاه میکنم، با اعتماد به نفس و دقیق در حال نگاه به خانههای اطراف است. با حرکت سر اشاره میکنم که وارد خانه شود، بلافاصله به سمت دیوار برمیگردد و با کمک از لولهی گازی که از میان دیوار راهی برای ورود به حیاط باز کرده، خودش را به لبهی دیوار میرساند و در کسری از ثانیه از پیش چشمهایم غیب میشود.
انگشتان دستم را به دور اسلحهی کمریام چفت میکنم و آمادهی ورود به منزل سوژه میشوم.
چند ثانیهی بعد صدای باز شدن درب در فضای سرد و خالی کوچه پخش میشود...
بلافاصله وارد حیاط میشوم و یک قدم جلوتر میایستم تا دو نفری که همراه من و یونس وارد خانه میشوند از گوشهی دیوار حرکت کنند و شماره هفت درست پشت سر آنها به سمت تنها مسیری که به ورودی ساختمان منتهی میشود، برود...
یونس به آرامی پا پیش میگذارد و جلوی درب ورودی زانو میزند و دستش را روی دستگیره بند میکند و تکان کمی میدهد، سپس کارش را تکرار میکند و ناامیدانه میگوید:
-در قفله... یعنی ممکنه خونه نباشه؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و یکم🔻
صورتم را به شیشهی خانهاش نزدیک میکنم تا نگاهی به داخل خانه بیاندازم که ناگهان شمارهی هفت میگوید:
-از بیرون قفل شده آقا صالح، بعیده خونه باشه.
انگشتم را روی بیسیم حلزونیام فشار میدهم:
-محیط بیرون کوچه فورا سفید بشه... یاسر درب حیاط رو ببند.
سپس به یونس نگاه میکنم و ادامه میدهم:
-به هیچ عنوان نباید کاری کنیم که سوژه احساس ناامنی کنه و نخواد برگرده که در این صورت کارمون ساختهاست.
یونس تاییدم میکند و بعد هم روی زانو مینشیند تا به کمک سنجاقی که در دست دارد بتواند درب را باز کند. خیلی طول نمیکشد که صدای به حرکت درآمدن زبانه درب، ما را به سمت داخل خانه سوق میدهد. اول خودم وارد میشوم، شش دانگ حواسم را جمع کردم تا در صورت کوچکترین تحرکی بهترین واکنش را داشته باشم. یونس پشت سرم و بعد شماره هفت به همراه ما پا به داخل میگذارد. در چشم بهم زدنی پا در یک اتاق بزرگ میگذاریم که با چهار درب هم شکل به سرویس و اتاق خواب متصل میشود. با اشاره از یونس میخواهم تا به همراهی دوتا از نیروی پشتیبان به دنبالم بیاید و درب هر اتاقی که باز کردم را بررسی کنند و سپس به سراغ آشپزخانه بروند.
انگشتان دستم را دور دستگیره درب سرویس چفت میکنم و به آرامی بازش میکنم. همزمان با باز شدن درب سه اسلحه از طرف همکارانم به سمت جایی که احتمال میدهیم سوژه غافلگیرمان کند بلند میشود؛ اما... خالی است.
بلافاصله به سمت اتاق دیگر میروم، یکی از بچههای پشتیبان را با گوشه چشم میبینم که برای بررسی مسائل بیشتر میماند و شروع به وارسی دقیق وسایل میکند تا شاید اینگونه سرنخی پیدا کند. به سمت اتاق دوم میروم، نفس کوتاهی میکشم و درب را باز میکنم. به قدری چیزی از داخلش مشخص نیست و گویا اتاق و وسایلش مدت هاست که تاریکی را در آغوش گرفتهاند. با دست اسلحهام را به سمت روبه رو نگه میدارم و دست دیگرم را به آرامی به روی دیوار میکشم و نوک انگشتانم را کلید برق متصل میکنم و با یک حرکت اتاق را روشن میکنم. یک تخت خواب بچه، کمد صورتی رنگی که با عروسکهای گوناگون پر شده و یک میز و صندلی که درست هم رنگ با کمد انتخاب شده است. غیر از این وسایل چیز دیگری به چشم نمیخورد. با نوک اسلحه ملحفهی روی تخت را کنار میزنم و نگاهی به زیرش میاندازم، سپس با اشاره به نیروی دوم پشتیبان از او میخواهم تا به بررسی اتاق مشغول شود. میخواهم از اتاق خارج شوم که ناگهان چشمم به صحنهای عجیب میافتد... مسیری که آمدهام را برمیگردم و کنار تخت به زمین مینشینم، یک لکهی کوچک روی فرش کنار افتاده و چند متر آن طرفتر لیوانی به زیر تخت چرخیده و آرام گرفته است. کمی خم میشوم و لیوان را از زیر تخت بیرون میآورم و سپس نگاهی به داخلش میاندازم... بعد هم دستم را روی لکه میکشم...
بلافاصله از جایم بلند میشوم و چشمهایم را ریز میکنم و رو به یونس میگویم:
-هنوز خیسه استاد... این داخل خونهست... فقط بسپر دور تا دور خونه رو طوری محاصره کنن که حتی تردد یدونه پشه هم از دستمون در نره!
یونس یک چشم میگوید و انگشتش را روی گوشش فشار میدهد تا دستوراتم را اجرایی کند. دو نفر دیگر از بچههای پشتیبان را به خط میکنم و به سراغ اتاق سوم میروم... این بار با سرعت بیشتری دستگیرهی درب را به پایین فشار میدهم و بازش میکنم. این اتاق به لطف پنجرهای که به پشت خانه باز میشود، غرق در تاریکی نیست. با اشاره سر به یکی از نیروهای پشت سرم میفهمانم که چراغ را روشن کند و بعد از روشنی با صحنهای رو به رو میشوم که اصلا انتظارش را نداشتم... صحنهای که با دیدنش پاهایم به روی زمین میخکوب میشود و عرقی سرد به روی پیشانیام مینشیند.
شیوا در حالی روی تخت دراز کشیده که شاهرگش را با شیای برنده زدهاند. نوک انگشتم را به روی گردنش میکشم، هنوز داغ است. با صدای بلند میگویم:
-این داغه... همین چند ثانیهی پیش این اتفاق افتاده... یونس، همهی بچههای وحدت یک رو به خط کن... همین الان!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و دوم🔻
با توجه به قرائنی که در داخل ساختمان پیدا کردم و همینطور بخاطر این که زمان زیادی از کشته شدن شیوا نگذشته است، شک ندارم که پیدا کردن قاتل بیشتر از کارهای امنیتی و پلیسی نیازمند یک اقدام عملیاتی به موقع است... ما فقط باید بتوانیم راه خروجش را پیدا کنیم و با فعال کردن عملیات قفس در سراسر این محله گیرش بیاندازیم. به سمت آخرین دربی که هنوز بسته است قدم برمیدارم و دستم را به دستگیرهاش میاندازم و فشار میدهم... قفل است.
فرصتی برای باز کردن درب با روشهای یونس ندارم و هر لحظهای که در پیدا کردن راه فرار قاتل تاخیر کنیم، پیدا کردنش را برای ما سختتر میکند.
همانطور که دستم را روی دستگیره محکم میکنم، با بازوی راستم به بدنهی درب میکوبم و سعی میکنم تا تمام وزن بدنم را به یک باره به درب وارد کنم تا باز شود... فایدهای ندارد، یک بار دیگر همین کار را امتحان میکنم... درب تکان شدیدی میخورد؛ اما باز نمیشود. یونس خودش را به کنارم میرساند و این بار هر دو با هم فشار مضاعفی به پیکرهی درب میآوریم و موفق میشویم که بدنهی چوبی متصل به زبانهاش را بشکنیم. وارد حمام میشوم و با مشت به دیوارهایش میکوبم که به یک باره چشمم به چیزی میافتد که اصلا انتظارش را نداشتم...
خم میشوم و انگشتم را به کف حمام میشوم، چند تکه گچ به کف حمام پاشیده شده است. چند ثانیهای به رد انگشتم خیره میشوم و سپس به بالای سرم نگاه میکنم... به محفظهی شیشهای که نور گیر حمام است. شبیه فنر از جایم میپرم و روی نوک پا بلند میشوم و دستم را به محفظه میرسانم و تکان کمی میدهم. نفس کوتاهی میکشم و به داخل اتاق برمیگردم و بدون آن که بخواهم حتی ثانیهای از وقت را هدر دهم، با یک صندلی به داخل حمام برمیگردم و این بار موفق میشوم تا به طور کامل محفظهی شیشهای روی سقف را بردارم. دستم را به داخل محفظه میبرم و بدون آن که چیزی را ببینم به چپ و راست میچرخانم که ناگهان نوک انگشتان دستم خیس میشود. ناخودآگاه دستم را به بیرون میکشم و متوجه سرخی خونی که میشوم که گویا از آلت قتل چکه کرده است. بلافاصله انگشتانم را به میلهی آهنی وصل میکنم و شبیه بارفیکس زدن خودم را بالا میکشم... درست است، از همینجا به پشت بام رفته و فرار کرده است؛ اما... مگر میعاد روی پشت بام...
یاحسین...
تمام تنم یخ میشود، هراسان از حمام بیرون میآیم و در مقابل چشمان وحشت زده یونس که متوجه نگرانیام شده از ساختمان خارج میشوم و میعاد را که از قبل روی پشت بام کاشتهام، صدا میزنم:
-اعلام موقعیت کن میعاد...
جوابی نمیدهد... جریان خون در رگهایم متوقف میشود و گویا موجی از سرمای بیسابقهی هوا در بدنم جریان پیدا میکند. دوباره صدایش میزنم:
-میعاد کد سلامتی رو بده، میعاد...
رو به یونس میکنم و فریاد میزنم:
-از رو پشت بام رفته... بجنب یونس...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅شنیدی میگن اصفهانی ها خسیسند؟! حالا این موکب اصفهانی ها در مشهد ببینید که چجوری خدمات به زائرین میدهند.
🔺یکی از فرهنگسازی های زشت زمان پهلوی این بود که به هر شهری یک صفت زشت دادند درحالیکه همه میدانیم همه جا همه جور آدم هست.
خلاصه رفقای اصفهانی ما خیلی هم دست و دل بازند😍
🔶همچنانچه ما در ایتا با یک جمعیت حداقلی از مخاطبین مجازی مشغول گل و بلبل هستیم کمی آن طرف تر در فضای اینستاگرام که مثلا فیلترش کردیم ولی اکثریت اهالی مجازی با فیلترشکن هستند مشغول عادی سازی چیزهایی هستند که برای ایتایی ها قفل است.
🔻 بارها گفتیم براندازی نمیشود ولی هویت فرهنگی بخشی از جامعه از بین میرود و اگر هرچه سریعتر به داد این فضا نرسیم مثل ویروس همه جا منتشر میشود، این فقط یک نمونه از ده ها نمونه ای است که من اطلاع دارم و ایشون فقط با دوربین هر آنچه هست را نمایش میدهد، اینکه اینگونه آزادانه هرکاری میکنند و آزادانه جلوی دوربین تعریف میکنند و بعد هم میگویند در ایران آزادی نیست هم جالب است، یعنی ما هم فحش میخوریم که آزاد نیست هم در عمل آزاد هستند، یعنی خودمون سرکار گذاشتیم و مثلا داریم خودمون آروم میکنیم ولی واقعیت چیز دیگری است، این ها واقعیت های جامعه است و با انکار آن چیزی درست نخواهد شد، همین پسر با همین مدل کارها ۷۰۰ هزار نفر فالور جمع کرده است و کسی هم باهاش کاری ندارد.
🔻 فضای مجازی آزاد، همه چیز درعمل آزاد است ولی ما اینجا داریم سر چیزهایی که آزاد است بحث میکنیم که آزاد باشد یا نباشد، متاسفانه آزاد است و کسی هم به فکر نیست و همچنانچه واقعیت های مذهبی مثل اربعین و رویش ها را باید بدانیم ولی درکنارش این مدل زندگی را هم باید بدانیم، در یکی از این ویدیوها دختر میگوید با پسری هستم که با ۵ نفر دیگر هم هست و میگه اوکی هستیم😒
آسیب های اجتماعی را گردن بگیریم و به سمت حل کردن آن حرکت کنیم و از مرحله انکار واقعیت عبور کنیم.
💢 شیخ #فرهاد_فتحی / عضویت 👇🏻
@sheikh_farhad_fathi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸﷽🌸
شجره نامه انبیاء
از آدم (ع) تا محمد(ص)
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و سوم🔻
یونس دوان دوان از خانه خارج میشود تا راهی برای رسیدن به پشت بام پیدا کند، من نیز دوباره وارد حمام میشوم تا درست پا در جای پای کسی که برای حذف شیوا گرامی ریسک بالایی را متحمل شده بگذارم. دستم را به میلهی آهنیای که در بالای نورگیر حمام قرار گرفته بند میکنم و خودم را بالا میکشم، سپس از نردبان کوچکی که چند متر آن طرفتر از فضای خالی بالای نورگیر قرار دارد استفاده میکنم و وارد پشت بام میشوم. کمی آن طرفتر یونس خودش را به روی پشت بام رسانده و مشغول انداختن نور به دور و اطراف و نقاط کور و تاریک است. چشم میگردانم تا بتوانم میعاد را پیدا کنم؛ اما موفق نمیشوم. دوباره صدایش میکنم:
-میعاد جواب بده! موقعیت مکانیت رو اعلام کن.
چیزی نمیگوید، کمی پیش میروم و نگاهی به دور و اطراف میاندازم، چپ و راست پشت بامی که رویش قرار گرفتهایم توسط آپارتمانهای غول پیکر و تازه ساز احاطه شده و تنها راه خروجی که دارد، ضلع جنوبیاش است. همراه با یونس به سمت جنوب ساختمان میرویم، به جایی که پارکینگ ماشینهای اسقاطی است.
یونس کاملا به لبهی پشت بام میچسبد و نور چراغ قوهاش را به سمت پایین میگیرد، ارتفاع خیلی بیشتر از چیزی است که بشود به این راحتی ها از آن پایین رفت.
همانطور که مسیر نور چراغ قوه یونس را نگاه میکنم، میپرسم:
-یونس باید زودتر میعاد رو پیدا کنیم، خدایی نکرده... یه بلایی...
حرفم را قطع و دست یونس را محکم میچسبم و نور چراغ قوهاش را به کمی آن طرفتر میبرم، یک لولهی آب بزرگ در کنار ساختمان قرار گرفته که میتواند تنها مسیر انتقال به پایین باشد.
بلافاصله به سمت لوله میروم و از یونس میخواهم تا با نور چراغش مسیرم را روشن کند. کف پای راستم را به لوله و پای دیگرم را به دیوار بند میکنم و خودم را به سمت پایین سر میدهم. یونس چراغ قوهاش را به پایین میاندازد، این بار من برایش نور میگیرم تا او هم خودش را به من برساند.
به پیش رویم نگاه میکنم که یک پارکینگ بزرگ و چندصد ماشین قراضه و از کار افتاده انتظارم را میکشد و راستش اصلا نمیدانم که باید از کدام نقطه شروع و به دنبال چه چیزی باشم؛ اما این نکته را خیلی خوب میفهمم که حالا یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است. یک نفر زودتر از ما وارد خانهی سوژه شده و کسی که میتوانست معمای پیچیدهی این پرونده را به سادگی آب خوردن حل کند را به قتل رسانده... یکی از نیروهای خوب اداره گم شده و هیچ ردی برای ما به جا نگذاشته...
زیر لب توسلی به حضرت زهرا سلامالله میکنم و چند قدمی پیش میروم تا بالاخره کارم را از یک نقطه شروع کنم که یونس به آرامی صدایم میزند:
-آقا صالح، یه لحظه بیا!
بلافاصله به سمتش برمیگردم:
-چی شده؟
یونس بیسیم حلزونی میعاد را نشانم میدهد و میگوید:
-همینجا افتاده بود... کنار لولهای که ازش پایین اومدیم.
نفس راحتی میکشم، نشانی که یونس میدهد خیلی خوب و امیدوار کننده است. احتمال زیاد وقتی از لوله به دنبال متهم میرفته بیسیمش از گوشش افتاده و او هم تعقیب متهم را ضروریتر از برداشتن بیسیم دیده است.
لبخندی میزنم و به سمت پارکینگ برمیگردم. میشنوم که یونس مشغول سازماندهی نیروهای حاضر در صحنه است و تیم وحدت یک را به طور کامل از اطراف پارکینگ مستقر میکند. از کنار یک ماشین پیکان زنگ زده که جای هر کدام از چرخهایش سه چهار آجر کار گذاشتهاند رد میشوم و به دویست و شش مچاله شدهای تکیه میدهم. سعی میکنم حدالامکان چند ده متر آن طرف تر ببینم تا شاید ردی از سوژه و یا میعاد پیدا کنم؛ اما هیچ خبری نیست. در بین قبرستانی از ماشینها ماندهایم و دور و اطراف ما به قدری ساکت است که صدای مولکولهای معلق در هوا را به راحتی میشنویم!
با اشاره دست از یونس میخواهم به سمت چپ پارکینگ برود و من به سمت راست حرکت میکنم تا هر دو طرف را پاکسازی کنیم... این بار با سرعت بیشتری حرکت میکنم و به امید اینکه بتوانم ردی از قاتل شیوا گرامی پیدا کنم، متر به متر پیش میروم و داخل تمام ماشینها را از نظر میگذرانم. حدود هشتاد نود متر در طول پارکینگ پیش رفتهام که ناگهان صدای کشیده شدن چیزی به روی زمین را میشنوم... صدایی که برای یک لحظه سکوت مرگبار داخل پارکینگ را میشکافد و به گوشم ندای پیروزی را میرساند. سر جایم میخکوب میشوم، در چنین شرایطی قطعا کوچکترین اشتباه من میتواند سوژهام را هوشیار کند، از بالای پراید از کار افتادهای که پشتش پناه گرفتهام سرک میکشم و نور چراغ قوه یونس را میبینم... فاصلهاش با من زیاد است و فضای پارکینگ به قدری ساکت است که نمیتوانم صدایش کنم و این از احتمال موفقیتم میکاهد...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⭕️ هر چند در فقره جواد روحی، تلاش میشود از مشابهتسازی میان او و مهسا امینی استفاده شود اما اولا در پرونده روحی، از ابتدا خبر توسط رسانه قوه قضائیه منتشر شده و تاکنون نیز با انتشار فیلمها و پرونده پزشکی وی فضای شبههافکنیِ بیشتر گرفته شده؛ دوما با توجه به این مقطع زمانی، آنها به دنبال تست فضای رسانهای و استقبال مردمی هستند تا در برنامهریزیهای آتی لحاظ کنند.
بنابراین جواد روحی مستقلا نمیتواند مانند مهسا امینی موج ایجاد کند اما به عنوان یک ضریبدهنده و یادآور در آستانه سالگرد اغتشاشات عمل خواهد کرد لذا نباید آن را چندان برجسته کرد.
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
↙️رسانه فرهنگی هنری رمان امنیتی
🆔️@RomanAmniyati
◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻▫️◻
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و چهارم🔻
نفس کوتاهی میکشم و بازدمش را به آرامی به بیرون میدهم. سپس نگاهی به زیر پایم و موقعیت ایستادنم در کنار ماشین میاندازم تا اگر سوژه خواست از زیر خودرو ردم را بزند، ناکام بماند. کمرم را به بدنهی سرد و فلزی پراید طوسی رنگی که مشخص است مدت هاست گرفتار این قبرستان شده میچسبانم و تمام حواسم را به گوشهایم میدهم تا مطمئن شوم که فردی در حوالی من در حال قدم زدن بوده است. چند ثانیهای که میگذرد، دوباره همان را میشنوم... صورتم را کاملا به شیشهی عقب ماشین که ترک و کثیف است میچسبانم و سعی میکنم تا بتوانم سوژه ام را رصد کنم. آهسته نفس میزنم و ابروهایم را سایه میکنم تا شاید تصویری که از آن طرف این شیشهی لعنتی به چشمهایم میرسد کمی شفاف و واضح تر شود.
لبهایم را با حرص بهم فشار میدهم و این موضوع را با خودم حل میکنم که ریسک انجام حرکت بعدیام را بکنم. پایم را روی لاستیک پنچر شده ماشین میگذارم و قد راست میکنم و بالاخره موفق میشوم که ببینمش... جوانی قد بلند و هیکلی به نظر میرسد که با کاپشن بادی مشکی رنگی که به تن کرده چند برابر هم به نظر میرسد. پشتش به من است و تنها میتوانم لباسهایش را از نظر بگذرانم، کتانیهایش از آن مدلهای چند میلیونی است که فروشگاههای محدودی در تهران به فروش میرسد و مشتریهای خاص خودش را نیز دارد. شلوارش هم همینطور است، گران و کمنظیر که جز مدلهای جدید و به روزی است که تا به حال از آن در تهران و اطراف آن رونمایی نشده است. سرجایش میایستد، مضطرب از این که شاید انعکاس تصویرم را در آیینهی یکی از این ماشینها دیده باشد به بدنهی پرایدی که به آن پناه بردهام میچسبم.
گوشی تلفنش را از داخل جیبش بیرون میآورد، صفحهاش روشن است و گوشی از آن مدلهای ماهوارهایست که تماسهایش قابل ردیابی نیست. سعی میکنم صدایش را بشنوم؛ اما خیلی آهسته صحبت میکند. به گوشهایم التماس میکنم تا کلماتی که از دهانش خارج میشود را بفهمند؛ اما غیر از چند کلمه هیچ چیزی دستگیرم نمیشود:
-انجام شد، هنوز نه...
پنجهی پایم را روی لاستیک ماشین فشار میدهم تا بتوانم بهتر صدایش را بشنوم؛ اما به یک باره پایم سر میخورد و از روی لاستیک به پایین میافتم. بدون مکث به همان شیشهی کثیف و چرک متوسل میشوم تا واکنش سوژهام را ببینم. همانطور که گوشی تلفنش را در دست گرفته چرخی میزند و سپس به تماسش خاتمه میدهد. نمیتوانم دنبالش کنم، احتمال این که صدایم را شنیده باشد کم نیست. سرم را خم میکنم تا در این چرخ زدنها اوضاع را بدتر از چیزی که هست نکند. یونس هر لحظه فاصلهاش با من بیشتر میشود و این من را نگران میکند. کمی از کنار ماشین خودم را به جلو میکشانم. برای اینکه بتوانم از پشت سر غافلگیرش کنم، مجبور میشوم که سرم را بدزدم و سوژه را از دایرهی دیدم خارج کنم که به او نزدیک شوم. در شرایط های اینچنینی که یک به یک هستیم و هیچ نیروی تامین و پشتیبانی وجود ندارد، این کار ریسک بالایی دارد که من در این مورد مجبور به قبول کردن چنین ریسکی هستم. نفس کوتاهی میکشم و در حالی که کمرم را کاملا خم کردهام، به سمت جلوی ماشین میروم. سعی میکنم خیلی آرام این کار را انجام دهم و در صورت امکان از زیر ماشین پای سوژه را ببینم که کمی خیالم را راحت کند. نمیخواهم کاملا به روی زمین دراز بکشم و برای بلند شدن و حمله به سوژه چالش جدیدی برای خودم بسازم، پس آهسته و آرام جلو میروم. صدایش با هر نیم قدمی که رو به جلو برمیدارم بیشتر و بیشتر میشود و کلمات نامفهومی را که باد با هر زحمتی که بود به گوشم میرساند، کم کم به جملاتی معنادار تبدیل میشوند:
-نه باوا جای نگرانی نیست، مطمئن شدم که تموم کرده، خیلی خب، سر قرار بعدیمون منتظر تماست هستم...
گوشی را قطع میکند، فرصت برای حمله و دستگیریاش مناسب به نظر میرسد و فقط کافی است سی چهل سانت جلوتر بروم که بتوانم به خوبی سوژه ام را ببینم. همین کار را انجام میدهم و کمی خودم را به جلو میکشانم. پاهایم آماده شده تا بلافاصله بعد از رویت سوژه به سمتش بپرم و غافلگیرش کنم؛ اما در کسری از ثانیه همهی برنامههایم تغییر میکند. از کنار سپر پرایدی که حالا به آن پناهده شدهام سرک میکشم و جز همان ماشینهای قراضه و ناکارآمد هیچ چیز دیگری را نمیبینم... یعنی چه! امکان ندارد آنقدر سریع و در چشم بهم زدنی غیب شده باشد. چند بار دیگر آن دور و اطراف را با چشمهایم میپایم؛ اما هیچ اتفاق جدیدی رخ نمیدهد. سرم را میگردانم تا پشت سرم را چک کنم که ناگهان با همان هیکل درشت خودش را به سمتش میاندازد و با مشتی محکم به صورتم میکوبد تا نقش زمین شوم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و پنج🔻
ضرب دستش سنگین و حرکتش غافلگیر کننده است. گیج میشوم و طوری با ضربهای که به صورتم میکوبد به زمین کوبیده میشوم که گویا قرار نیست هیچ گاه دیگر ایستادن را تجربه کنم. خودش را به روی سینهام میاندازد و ضربهی مشت بعدیاش را به قدرت بیشتری به صورتم میکوبد و در حالی که دستهای ضمختش را به روی گردنم تکیه میکند، میگوید:
-تو کی هستی؟ ماموری؟
به قدری فشاری که به روی گلویم وارد میکند سنگین است، نمیتوانم حرفی بزنم. اشک در چشمهایم حلقه میزند و گلویم به یک باره طوری به خارش میافتد که چند باری در همان حالت سرفه میکنم. چشمهایش دو کاسهی خون شده و ابروهای پیوندیاش چهرهاش را وحشتناک کرده است. سوالش را تکرار میکند:
-بهت گفتم ماموری؟ چطوری آنقدر سریع ردم رو زدی؟
زیر دستهای غولآسایی که روی گلویم خیمه زدند، دست و پا میزنم و تقلا میکنم که بتوانم نفس بکشم. صورتش را به صورتم میچسباند و با حرص سوالش را تکرار میکند و طوری صحبت میکند که آب دهانش روی صورتم میریزد:
-از کجا تونستی آنقدر سریع برسی؟ جواب میدی یا همین جا خلاصت کنم؟
با حرکت سر اشاره میکنم که میخواهم صحبت کنم. کمی دستش را از روی گلویم شل میکند و سپس تهدید میکند:
-حواست رو جمع کن که اگه بخوای دیوونه بازی دربیاری همینجا به زندگیت خاتمه دادم.
پلکی میزنم و میگویم:
-باشه... فقط بزار... یه کم نفس بکشم...
دستش را شل میکند، مضطرب است. انگار میداند که حرف زدن و فرصت دادن به من جز پروتکل نیست و ممکن است کارش را خراب کند. مدام پشت سرش را میپاید و دوباره به چشمهایم خیره میشود. نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-اره، مامورم!
سرش را تکان میدهد و میگوید:
-از کجا فهمیدی اینجام که ردم رو زدی؟ نکنه بیست و چاری خونهی آقا زادههاتون رو می پایید... اره؟
ابروهایم را بهم میچسبانم:
-آقازاده؟ کی بهت گفته اون دختره...
دوباره با دستهای درشتش گلویم را احاطه میکند و فشار میدهد و میگوید:
-فکر نمیکردی خبر داشته باشم؟ از همه چیش خبر دارم... از همهی کثافت کاریهایی که کرده، کلاه برداریهایی به واسطه پدر لجنتر از خودش ماست مالی شده...
فحش میدهد و فشار دستش را بیشتر میکند و تا حدی به این کار ادامه میدهد که احساس میکنم جریان خونرسانی به مغزم در حال قطع شدن است. دست و پا میزنم و سعی میکنم هر طور که شده کمی اکسیژن به ریههایم برسانم. بدنم شروع به لرزیدن میکند و چشمهایم را میبندم. نوک انگشتان دستم را روی زمین میکشم... عضلات بدنم منقبض میشوند و احساس میکنم که در حال تمام کردنم؛ اما ناگهان از وزنی که به گلویم وارد میکند، کاسته میشود. چشم که باز میکنم دو دست میبینم که از زیر بغل غول بی شاخ و دمی که روی سینه ام خیمه زده، چفت شده و او را به سمت خودش میکشاند. میعاد است، حالا کاملا موفق شده که سوژه را روی زمین بخواباند. چشمهایم تار و بدنم بیجان است، روی زمین چرخی میزنم و اسلحهام که کمی آن طرفتر افتاده را برمیدارم. میعاد دست سوژه را طوری میچرخاند که صدای درد کشیدنش در فضای پارکینگ پخش شود. سپس دستبند فلزیاش را روی مچ دست های سوژه چفت میکند و از پشت یقهاش میگیرد و بلندش میکند و به یکی از ماشینهایی که نظارهگر این ماجرا هستند میچسباند. به سختی از روی زمین بلند میشوم؛ اما توان انجام هیچ کاری را ندارم و شبیه افرادی که تازه از کما برگشتهاند احساس میکنم که آن سوی مرگ را به چشم دیدهام...
میعاد با بغل پایش پاهای سوژه را باز و جیبهایش را خالی میکند.
انگشتم را روی گوشم فشار میدهم تا یونس را صدا کنم:
-سریع بیا موقعیت من، الان نور میاندازم روی آسمون... فقط بجنب یونس...
به کاپوت یکی از ماشینها تکیه میدهم و میعاد را نگاه میکنم که استادانه و با جدیت جیبهای سوژه را خالی و با استفاده از ماسکی که دارد، چشمهایش را میپوشاند. یونس فورا خودش را به موقعیت میرساند و با دیدن حال من وحشت زده میشود و میپرسد:
-یا حسین... شما خوبی آقا؟
با انگشت به وسایل سوژه اشاره میکنم:
-جمع کنید باید زودتر برگردیم اداره...
سپس به کمر سوژه ضربهی آرامی میزنم تا بفهمد که او را خطاب قرار دادهام و میگویم:
-کلی کار داریم که باید انجام بدیم.
یکی دو قدم برمیدارم و بعد با کف دست به بازوی میعاد میکوبم و میگویم:
-کارت حرف نزن آقا جون، خیلی خوب بودی...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و شش🔻
فصل دوازدهم
آقای صدر - اتاق بازجویی
فضای اتاق بازجویی برخلاف افرادی که معمولا رو به رویم مینشینند، برایم کاملا آشنا و شناخته شده است. یک اتاق دوازده متری با دیوارهای سفید رنگ و یک میز که درست در وسط اتاق قرار گرفته است. دو صندلی که یکی همیشه جای من و دیگری مختص افرادی است که به هر دلیل و توسط همکارانم به اداره میآیند و باید توضیحات دقیق و قابل استنادی در رابطه با موضوع دستگیریشان داشته باشند.
امروز یک جوان بدنساز که صورتش پر از زخم و جای چاقوست رو به رویم نشسته است. برخلاف چهرهی نترس و پایین شهریاش، رنگ پریده و مضطرب است. مدام به موهایش دست میکشد و دندانهایش را بهم فشار میدهد. نفس کوتاهی میکشم و روند معمول بازجویی را شروع میکنم:
-خیلی خب، یه مقدار در مورد خودت صحبت کن.
ابروهایش را بهم نزدیک میکند:
-متوجه نمیشم چی میخوای!
موقع تلفظ کلمه متوجه، جاش حسابی به گوش میخورد. از نوع صحبت کردنش احتمال میدهم که برای محلات جنوب شهر باشد. کمی مکث میکنم و سپس با جدیت میگویم:
-توضیحات یعنی نام، نام خانوادگی، محل سکونت و تاریخ تولد! با همینها شروع کنیم تا ببینم بعدش چی میشه.
متهم با لحنی حق به جانب میگوید:
-بیخشیدا ولی...
کمی صدایم را بلندتر میکنم:
-انگار نگرفتی چی شد، نه؟
نگاهی یک وری به من میاندازد و میگوید:
-جعفرم... جعفر نریمان، فرزند غلام. اهل شوش تهرونم و سی و یک سالمه.
ابرویی بالا میاندازم و لبخند میزنم:
-آفرین. میدونستم که میتونی فقط به سوالاتی که ازت میپرسم جواب بدی.
چیزی نمیگوید و ابروهایش را محکمتر از قبل به یکدیگر گره میزند. سوال بعدیام را میپرسم:
-در مورد جرمی که مرتکب شدی حرفی نداری؟
شانهای بالا میاندازد:
-یه خصومت شخصی باهاش داشتم.
مکث نمیکنم:
-از کی؟
قفل میکند. چند ثانیه به من نگاه میکند و به دنبال اسمی میگردد تا من را از سرش باز کند:
-ترانه.
دستهایم را جلوی سینهام گره میزنم:
-ترانه... چه خصومتی با این ترانه داشتی که تصمیم گرفتی کارش رو تموم کنی؟
این بار فکر نمیکند:
-من... یه خرده ردیام... کارت قرمزیام، میتونید استعلام کنید. این زنه... ترانه هم چند وقتی بود که دور و بر مغازهی بابام میپلکید، ننم بهم گفت برم بترسونمش؛ اما... نمیدونم چی شد که...
انگشتم را روی گوشم فشار میدهم و صلق به چشمهای متهمی که روبه رویم نشسته نگاه میکنم. بعد هم لبهای غنچه شدهام را باز میکنم:
-استعداد داستان سرایی نداری، میشه حداقل دهتا ایراد از قصهای که گفتی گرفت...
با دست به روی میز میکوبد:
-من نمیدونم شما کی هستید و دنبال چی؛ اما میدونم چیز بیشتری ندارم که بخوام براتون بگم... همین.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و میگویم:
-مغازه بابات سمت ولیعصره، مقتول هم تو ماه گذشته اصلا اونجا نرفته... بچهها رد سیم کارتش رو زدن. حالا جای مشت کوبیدن روی میز حقیقت رو بگو.
بادش میخوابد. مطمئنم حتی فکرش را هم نمیکرد که چنین چیزی امکان پذیر باشد. نفس کوتاهی میکشد و میخواهد حرفی بزند که من پیش دستی میکنم:
-محض اطلاعت باید بگم که یک ماه پیش هم کلا تهران نبوده!
از این که توانستهام جملهی بعدیاش را حدس بزنم شگفت زده میشود و ترفندی که از آن استفاده میکنم به قدری اعتماد به نفسش را از بین میبرد که گمان میکنم پنجاه درصد کار را انجام دادهام.
چند خطی روی برگههایی که زیر دستم قرار گرفته مینویسم و سپس میگویم:
-نگفتی چرا کشتیش؟!
نفسهایش تند میشود. فکرش را هم نمیکرد که این اتاق دوازده متری اینچنین گیرش بیاندازد. همچنان که مشغول یادداشت هستم، میگویم:
-داری حوصلهم رو سر میبری جعفر خان نریمان جعفر آبادی!
چشمهایش گرد میشود:
-من پسوند فامیلیم رو بهتون گفتم؟
برگههای پراکندهی روی میز را مرتب میکنم:
-انگار هنوز باور نکردی که کجایی... به نفعته زودتر در مورد جزییات به قتل رسوندن خانم شیوا گرامی صحبت کنی تا کاسه و کوزه ها روی سرت شکسته نشه.
جعفر آب دهانش را به سختی قورت میدهد و میگوید:
-همه چی از یه پیام به صفحهی اینستاگرامم شروع شد. یه پیام از یه آیدی فیک به اسم «پرواز»...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
☑️رمان امنیتی #برای_آزادی_دو ☑️
🔻قسمت چهل و هفتم🔻
چشمهایم را ریز میکنم و میگویم:
-بیشتر توضیح بده.
جعفر آه کوتاهی میکشد و تعریف میکند:
-یه صفحه مشکوک توی اینستاگرام بهم پیام داد. روی پروفایلش عکس یه دختر بود و صفحهاش خصوصی بود.
-چی نوشت؟
-با یه سلام و احوال پرسی شروع شد و بعد کمکم شدت گرفت. حالا که شما آمار اسم و رسم ما رو درآوردی، معلومه که میدونی به کجا ختم شده.
لبم را جمع میکنم و معترضانه میگویم:
-آقای برادر تا همین جایی که گفتی هم من میدونم؛ اما دلیل نمیشه تو در موردش حرف نزنی... پس مثل یه پسر خوب از سیر تا پیاز قصه رو تعریف کن... همین.
جعفر با اینکه چهرهای خشن و صورتی زمخت دارد، به یکباره بغض میکند و در حالی که سعی میکند تا جلوی لرزش صدایش را بگیرد، میگوید:
-رابطهای که هنوزم نمیدونم چجوری با یه پیام توی اینستاگرام شروع شده بود به ترکیه ختم شد آقا... یه مدت تو مجازی با هم بودیم، بعد کم کم ارتباطمون با هم بیشتر شد. آنقدر خوب و معمولی بهم نزدیک شد که اصلا فکرش هم نمیکردم که به خون و خونریزی ختم بشه.
من خر آنقدر هول شده بودم که اصلا از خودم نپرسیدم چرا یه دختر اهل ترکیه باید واسم کادو بفرسته و هزینههای سفرم رو بده تا من رو ببینه... به قد بلند و بدن چهار شونم مغرور شده بودم، طوری باهام صحبت میکرد که روزها میرفتم جلوی آیینه وامیستادم و به خودم نگاه میکردم. تمرینهام رو توی یکی دو چند برابر کردم و کلی خرج پروتئین و ویتامین و هزار کوفت زهر مار دیگه دادم تا عین یه بادکنک بیشتر و بیشتر باد کنم.
خیال کردم حتما آسمون دهن باز کرده و من یدونه رو انداخته پایین... توی ترکیه ازم پذیرایی میکرد، برام خرج میکرد و غذاهام رو حساب میکرد و پیش پیش برام اتاق رزو میکرد. خب من دیگه چی از دنیا میخواستم مگه؟ حتی یه روز رفتیم شهر بازی و...
بیحوصله حرفش را قطع میکنم:
-مثل این که توجیه نیستی چه اتفاقی افتاده نه؟ تو پات رو گذاشتی وسط یه پرونده فوق العاده حساس امنیتی... میفهمی چی میگم یا نه؟ حرف جاسوس و جاسوسی و ترور وسطه، اونوقت تو نشستی از عروسکهایی که برات خریده حرف میزنی؟
جعفر از روی صندلیاش بلند میشود و ناخودآگاه چند قدم به عقب برمیدارد و با مکثی نه چندان طولانی میگوید:
-پرونده امنیتی؟
یعنی الان من به جرم قتل عمد اینجا نیستم؟ یعنی این اتاق و بازجویی و اینا...
یا ابوالفضل... یا ابوالفضل...
سرم را به نشانهی تایید تکان میدهم و در مقابل جملاتی که با نهایت اضطراب و وحشت بیان کرده، کاملا خشک و سرد میگویم:
-حالا که متوجه شدی شرایط به سادگی یه قتل با انگیزه خصومت شخصی نیست، واضح و روشن برام بگو که چی شد بهت گفت بیای سراغ شیوا؟!
جعفر که انگار هنوز باور نکرده در چه زمینی بازی میکند، کلمات را یکی یکی روی زبان جاری میکند:
-یکی دو ساعت قبل از اینکه بیام سر وقت شیوا بهم زنگ زد... گفت یه نفر هست که شریک اداری شرکتشونه و پولهاش رو بالا کشیده... صورتش کبود و کنج لبش پاره شده بود، وقتی اینطوری پژمرده توی قاب دوربین دیدمش دیوونه شدم... نفهمیدم چی شد که خودم رو جلوی در خونه شیوا دیدم واسه انتقام از پرواز...
چشمهایم را ریز میکنم:
-پرواز؟ عجیبه که بعد از این همه صمیمیت هنوز هم با نام کاربری اینستاگرام صداش میکنی.
جعفر صورتش را بین دستهایش پنهان میکند و میگوید:
-آدویفا... فقط به من گفته بود اسم واقعیش چیه، حتی توی شرکتشون هم...
مکثی میکند و با گریه به خودش جواب میدهد:
-البته که اصلا... شرکتی در کار نبوده...
نفس عمیقی میکشم تا سوال بعدیام را از او بپرسم که ناگهان صدای آقای دکتر را از طریق بیسیم توی گوشم میشنوم:
-خداقوت آقای صدر، لطفا در مورد استفاده سازمانهای جاسوسی از شبکهی ارازل و اوباش برای پیشبرد اهدافی که دارند توجیهش کن تا ببینیم بعدش چی میشه.
به دوربینی که در کنج اتاق قرار گرفته چشم میدوزم و میگویم:
-چشم آقا، انجام وظیفه میکنم.
سپس رو به جعفر میکنم و میگویم:
-فکر میکنی آدویفا چقدر برات خرج کرده؟
صد تومن؟ دویست تا؟ یا سیصدتا؟
جعفر چیزی نمیگوید و خودم ادامه میدهم:
-من میگم سیصدتا... معاملهی خیلی خوبیه، با سیصد میلیون ناقابل تو کاری رو براشون انجام دادی که اگه میخواستند خودشون انجام بدن در بهترین حالت زیر دو و نیم میلیارد براشون آب نمیخورد...
سپس صفحهی تبلتم را به سمت صورتش میچرخانم و در حالی که مشغول ورق زدن عکس ارازل و اوباش درگیر به این موضوع میشوم، میگویم:
-متاسفانه تو اولین و آخرین نفر نیستی که درگیر این ماجرا میشه؛ اما امیدوارم که بتونیم روی کمکت حساب کنیم.
میتونیم؟
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌